🌷شهید نظرزاده 🌷
«چزابه»؛ #تنگهای که هر گوشه آن آغشته به خون #شهیدان است. #یادمان شهدای تنگه چزابه شاهد روزهای سختی
#خاطرات_شهدا 🌷
💠عمليات تمام شده بود!
🌷پس از پيروزى انقلاب✌️ وارد جهاد شدم و در اين عرصه مقدس كـارم را شروع كردم. در سال ١٣٦٢ عازم #اهواز شدم و اولين بـار در #عمليـات_تنگه چزابه شركت كردم.
🌷در يكى از عملياتها من بيسيمچى 📞حاج #آقاحق_شناس بـودم. تمـام روز را فعاليت كرده و شديداً خسته😪 بودم. دراز كشيدم تا كمى اسـتراحت كنم، اما خواب سنگين 😴و عميقى به سراغم آمد. ظاهراً آقـاى حـق شناس چند مرتبه مرا صدا زده بود🗣، اما جوابى نشنيده و #تنهايى عازم منطقه شـده بود.
🌷وقتى بيدار شدم، متوجه شدم عمليات #تمام_شده و بچه ها دارنـد بـه عقب برمى گردند🙁. فكر مى كردم حاج آقا از دستم خيلى دلخور و ناراحـت شده و حسابى حالم را مى گيرد😰، اما او آن قدر #بزرگوار بود كـه اصـلاً بـه روى من نياورد چه اتفاقى افتاده است.
🌷همين مسائل و اتفاقات، #جبهـه را زيبا و دوست داشتنى مى كرد🙂 و بچه ها حاضر نمى شدند به #هيچ_قيمتـى از آن دل بكنند.
راوى: #رزمنده_غلامحسين_رحمانى
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣6⃣ #قسمت_شصت 📖توی #بیما
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣6⃣ #قسمت_شصت_ویکم
📖زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود. محمدحسین داد کشید: میگویم #باباایوب کجاست؟
رو کرد به پرستار ها، اقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت اقا
_بابا ایوب رفت⁉️ اره؟😭
📖رگ گردنش بیرون زده بود. با #عصبانیت به پرستارها گفت: کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم☎️کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من #مرده، شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟
📖دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون🏃♂ سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی. اقا نعمت دنبال #محمدحسین دوید وسط خیابان محمدحسین را گرفت توی بغلش، محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی اقا نعمت زد، اقا نعمت تکان نخورد
+بزن محمدجان، من را بزن. داد بکش، گریه کن محمد😭
📖محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد. مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند😟 محمد نشست روی زمین و زبان گرفت
_شماها ک نمیدانید؛ نمیدانید #بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی میلرزید شما ها که نبودید. همه جا تاریک🌚 و سرد بود. همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم.
📖ایوب را دیدم به #سرش ضربه خورده بود. رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمدحسین ایوب را توی #قزوین درمانگاه میبرد تا امپولش را بزند. بعد از امپول، ایوب به محمد میگوید. حالش خوب است و از محمد میخواهد که راحت بخوابد😴 هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ میشود. ایوب از ماشین🚗 پرت شده بود بیرون.
📖دکتر گفت: پشت فرمان #تمام_شده بوده
از موبایل📱 اقا نعمت زنگ زدم به خانه. بعد از اولین بوق #هدی گوشی را برداشت
_سلام مامان
گلویم گرفت
+سلام هدی جان، مگر مدرسه نبودی؟
-ساعت اول گفتم بابام تصادف💥 کرده، اجازه دادند بیایم خانه پیش دایی رضا و خاله
مکث کرد
_بابا ایوب حالش خوب است؟
📖بینیم سوخت و اشک دوید به چشمانم😢
+اره خوب است دخترم، #خیلی_خوب است.
اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام، صدای هدی لرزید
_پس چرا اینها همه اش گریه میکنند⁉️
صدای گریه ی #شهیده از ان طرف گوشی می امد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف میزد.
_بابا ایوب #رفته؟
اه کشیدم
+اره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت😭
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣6⃣ #قسمت_شصت 📖توی #بیما
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣6⃣ #قسمت_شصت_ویکم
📖زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود. محمدحسین داد کشید: میگویم #باباایوب کجاست؟
رو کرد به پرستار ها، اقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت اقا
_بابا ایوب رفت⁉️ اره؟😭
📖رگ گردنش بیرون زده بود. با #عصبانیت به پرستارها گفت: کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم☎️کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من #مرده، شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟
📖دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون🏃♂ سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی. اقا نعمت دنبال #محمدحسین دوید وسط خیابان محمدحسین را گرفت توی بغلش، محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی اقا نعمت زد، اقا نعمت تکان نخورد
+بزن محمدجان، من را بزن. داد بکش، گریه کن محمد😭
📖محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد. مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند😟 محمد نشست روی زمین و زبان گرفت
_شماها ک نمیدانید؛ نمیدانید #بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی میلرزید شما ها که نبودید. همه جا تاریک🌚 و سرد بود. همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم.
📖ایوب را دیدم به #سرش ضربه خورده بود. رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمدحسین ایوب را توی #قزوین درمانگاه میبرد تا امپولش را بزند. بعد از امپول، ایوب به محمد میگوید. حالش خوب است و از محمد میخواهد که راحت بخوابد😴 هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ میشود. ایوب از ماشین🚗 پرت شده بود بیرون.
📖دکتر گفت: پشت فرمان #تمام_شده بوده
از موبایل📱 اقا نعمت زنگ زدم به خانه. بعد از اولین بوق #هدی گوشی را برداشت
_سلام مامان
گلویم گرفت
+سلام هدی جان، مگر مدرسه نبودی؟
-ساعت اول گفتم بابام تصادف💥 کرده، اجازه دادند بیایم خانه پیش دایی رضا و خاله
مکث کرد
_بابا ایوب حالش خوب است؟
📖بینیم سوخت و اشک دوید به چشمانم😢
+اره خوب است دخترم، #خیلی_خوب است.
اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام، صدای هدی لرزید
_پس چرا اینها همه اش گریه میکنند⁉️
صدای گریه ی #شهیده از ان طرف گوشی می امد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف میزد.
_بابا ایوب #رفته؟
اه کشیدم
+اره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت😭
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh