9⃣6⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔹اتفاقات #سوريه را دنبال ميکرد و من اصلا فکرش را نميکردم 🗯که روزي تصميم به رفتن🚶 بگيرد. با هم اخبار را نگاه🖥 و درباره اين اتفاقات صحبت ميکرديم.
🔸روحيه #ظلمستيزي داشت و در مدتي که اين اخبار را ميديد تصميم خودش را گرفته بود. وقتي به من جريان #رفتنش را گفت باورم نشد🚫 و فکر ميکردم شوخي ميکند😊.
🔹وقتي با من صحبت ميکرد من به #شوخي جوابش را ميدادم فکر نميکردم تصميمشان براي رفتن #جدي باشد اما بعداً متوجه شدم که تصميمش کاملاً جدي است✊ و ميخواهد به #سوريه برود.
🔸سال 1393 به #سپاه رفت و به او گفتند سپاه به عنوان #بسيجي نيرو اعزام نميکند❌. به تهران رفت و آنجا هم قبولش نکردند😔. من اصلاً فکر نميکردم که تصميمش تا اين حد جدي باشد👌.
🔸خيلي پيگير شده بود. خودش را به آب و آتش زد ⚡️ولي از ايران🇮🇷 نتيجهاي نگرفت. هر چه بود انگار به #دلش افتاده بود که خواهد رفت. در #فيسبوک با شخصي از سپاه بدر #عراق آشنا ميشود.
🔹من هم نگران بودم که نکند آن شخص #داعشي باشد😰 که گفت نه از صحبتهايش معلوم است به لحاظ #اعتقادي با ماست. آن آقا از #شيعيان عراق بود و با هم دوست شدند 💞و مدارکش را فرستاد.
🔸ايشان قول داده بود اگر به #اينجا بياييد من کارتان را درست ميکنم. آن زمان يک سالي بود که انتقالي به #تبريز گرفته بود. مرخصي بدون حقوق گرفت و بار اول در سال🗓 93 رفت و 65 روز آنجا بود.
🔹زماني که برگشت به خاطر مسئله رفتنش با #شرکت_نفت با مشکل مواجه شد. در اين ميان فاصلهاي افتاد تا اينکه😔 سوم مهر سال 94 دوباره رفت و #دوم_آبان_شهيد شد🕊.
راوی:همسر شهید
#شهید_وحید_نومی_گلزار
#شهید_ظهر_عاشورا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#بهترین_بابای_دنیا
🌾آقا مرتضی روحیات خاصی داشت که قابل تعریف کردن نیست🚫 هرکس با #آقامرتضی مینشست و بلند میشد خلق و خوی ایشان را میگرفت. زود با طرف مقابل جور میشد👥 اخلاقیاتش طوری بود که خیلی زود با همه صمیمی میشد💞 و همه هم او را دوست داشتند.
🌾شاید برخی فکر کنند که این #جوانها تعلق خاطری به خانواده نداشتند❌ولی آقا مرتضی خیلی #بابایی بود. خصوصاً روی دختر کوچکترمان #ملیکا خیلی حساس بود👌 روزهای آخر که به آموزشی قبل از اعزام میرفت، قرار بود با هم به بازار برویم و برای بچهها لباسهای زمستانی☃ بخریم. منتها قسمت نشد⭕️ و روز #پنجشنبهای که رفت، ما فردایش خودمان رفتیم و خریدهایمان را کردیم و عکسش📸 را برای آقا مرتضی فرستادیم.
🌾همسرم برای اینکه دلـ❤️ ملیکا را به دست بیاورد، به او پیام داد📲 « #بابایی لباست خیلی خوشگله، خوشگله😍...» ملیکا و حنانه برای پدرشان حرف زدند و صدایشان را با تلگرام برایش ارسال کردند. #مرتضی هم جوابشان را ضبط کرد و برایشان فرستاد.
🌾همسر من هم مثل هر پدری #دلش برای بچهها و زندگیاش میتیپد💗 اما هدف🎯 و راهی داشت که به خاطر آن از همه تعلقاتش #گذشت.
#شهید_مرتضی_کریمی
#سالروز_ولادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💢عید قربان بود و راهی #مشهد، زمینه سفر را دلهای دلتنگ امام رضا چیدن. خاله و مادر و اصرار به پدری که می دانست خبری در راه است😔 #پدر دل آشوب بود و خبر از بازگشت پاره جگر داشت💔 اما نتوانسته دعوت امامش را رد کند، شاید آنجا بهترین مکان بود تا #دلش آرام شود.
💢مشهد بود و قدم های پدری که قلبش میتپید💗 به شوق #پسری، که شاید برگردد نشانی و باشد #سجادش. تماس و تماس☎️ و .... دل نگرانی مادر از حال همسر؛ همسری که همدم💞 دل منتظرش بود. دست های دعای #مادر رو به ضریح پرمی کشید🕊 تا شاید خبرآمدن سجادش بیاید😔
💢صحن #جوادالائمه برایش بوی دیگری داشت. قدم هایش آهسته تر می شد. بوی #جوان_امام_رضا؛ یا امام رضا جوانم فدای جوادت. سجادم چون جوانت قد رشیدی دارد😭 چهره ای دلربایی دارد. #مدافع عمه جان شده . کاش از سفر برگردد. برسانید که مادرش دلتنگ💔 است و بی قرار.
💢از سفر بر می گردند. #عیدغدیر است و سادات پذیرای مهمانان، خانه ای🏡 که چند سالی است مسافرش دیر کرده. پدر اما خبری را شنیده. چگونه به #مادر بگوید⁉️ مادر ذوق شنیدن آمدن دارد اما چگونه بتواند #سجادش را در یک تابوت⚰ مجسم کند؟
💢سیدزهراجان، #سادات عزیزم عید غدیر مولایمان عیدی و چشم روشنی داده. سجاد برگشته😍 اشک های مادر ذکر #شکر به زبان دارد. یا امام رضا (ع) دعایم مستجاب شد😭چه زود جوابم را دادی آقاجان #جوانم برگشت.
💢بعد یکسال #شب_شهادت امام جواد (ع )🏴 در حرم مطهر امام رضا (ع) مادری آمده که هم درد #امام_غریبمان در این شب است و ذکر لب هایش آشناست. یا امام رضا (ع) جوانم چون #جوادت قد رشیدی داشت😔
#شهید_سیدسجاد_خلیلی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
6⃣3⃣ #قسمت_سی_وششم
📖به تلفن های☎️ وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم. حال تک تک ما را میپرسید. هرجا که بود، سر ظهرو برای نهار خودش رامیرساند خانه صدای بی وقت موتورش🏍 هم یعنی #دلش تنگ شده و حضوری امده حالمان را بپرسد
📖وقتی از پله ها بالا می امد. اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبرهای خودش و محل کارش را برای او میگفت😅 به بالا که میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم.
📖دم در می ایستاد و لیوان ابی💧 میخورد و میرفت. میگفتم: تو که نمیتوانی یک ساعت #دل_بکنی، اصلا نرو سر کار. شب ها که بر میگشت، کفشش را در میاورد و همان جلوی در با #بچه_ها سرو کله میزد. میگذشت، لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت: که چای☕️ و اب میخواهم
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
2⃣3⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔰هر چند #گذشتن و راضی شدن سخت بود، ولی من راضی بودم و اجباری در کار نبود❌ شوق همسرم برای رفتن و مظلومیت شیعیان #سوریه را میدیدم.
🔰شبی که میخواست #اعزام شود با هم سمت مسجد🕌 رفتیم و بعد از نماز به رستورانی برای صرف شام🍲 رفتیم. لحظه رفتن وقتی از درب منزل کاسه آبی #پشت_سرش ریختم، قلب خودم انگار همان لحظه داشت بیرون میزد و بغض سنگینی مرا خفه میکرد😢 دلم آشوب بود💗
🔰از همان لحظه #دلتنگیام شروع شد، ولی سعی کردم طوری رفتار کنم که نگران😥 نباشد و حتی اشکی برای رفتنش نریزم🚫 که مبادا #دلش بلرزد.
🔰یدالله، در #فروردینماه سال 96 با اصابت گلوله تک تیرانداز داعشی به ناحیه سرش💥 به درجه رفیع #شهادت نائل آمد. روزهای اول هر روز چندبار تماس میگرفت و از حرم حضرت زینب (س) و #غربت آنجا برایم حرف میزود و میگفت کاش در کنارش بودم و غربت آنجا را میدیدم😔
🔰اما کم کم به دلیل اعزام به مناطق تماسها☎️ کاهش یافت و بهطبع #نگرانی و دلتنگی من بیشتر شد. تا اینکه #آخرین باری که تماس گرفت 8 فروردینماه 96 بود. ساعت حدود 3 بعدازظهر با من تماس گرفت📞 و گفت که برای برداشتن مهمات به منطقه برگشته است و باید دوباره به خط بروند
🔰و قرار شد "لحظه آخر" دوباره تماس بگیرد و حدود یک ربع بعد⏰ دوباره زنگ زد و #آخرین_جملاتی که بین ما رد و بدل شد این بود که گفتم «مراقب خودت باش، یه یدالله♥️ که بیشتر ندارم. همسرم هم در جواب من گفت: نگران نباش، من هر لحظه #بیادتم...»
🔰بعد از این تماس تا روز #شهادتش تماس نگرفت و من خیلی نگران بودم، ظهر روز 12 فروردینماه📆 این حالت به اوج خود رسید و من نتوانستم از شدت نگرانی لب به چیزی بزنم. بعد از ظهر با یکی از دوستانمان که همسرش دوست و #همکار شوهرم بود تماس گرفتم☎️ و به منزل وی رفتم تا کمی آرام شوم و از طریقی خبری از سلامت #یدالله بگیرم
🔰دوست همسرم خبر شهادت🌷 عزیزم را میدانست ولی برای #آرامش قلب من گفت که حالش خوب است و شب به منزل پدرم رفتم🏡 ولی نتوانستم بخوابم و #سردرد شدیدی داشتم تا اینکه نزدیک صبح خوابم برد ولی صبح زود با صدای تماسی که با پدرم گرفته شد از خواب پریدم و از لحن صدای پدر متوجه شدم که #یدالله_شهید_شده است.
راوی: همسرشهید
#شهید_یدالله_ترمیمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#او چید گلی سرخ🌹
ز گلـــــزارشـهادت
ازسمت #زمین رفت به میدان سعادت
💥ازخاک رهاگشت، #دلش💖 سوی کجا رفت❓
انگــــار به# دنبال دل آیـــنه هـــا رفت
#شهید_علا_نجمه🌷
#سلام_صبحتون_شهدایی🌸🍃
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
💥🕊🖤💥🖤🕊💥
🔻تا باز در #آغوش بگیرد پسرش را
یک دست عصا,دست #دگر هم کمرش را
🔺از داغ #فراقش شده چشمان و #دلش خون💔« ای کاش خدا پاک کند چشم ترش را »😭
#مادران_شهدا🌷
#شبتون_شهدایی 🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
عاقد دوباره گفت:
وکیلم⁉️
#دلش شکستـ💔
یعنی به #قاب_عکس امیدی دگر نبود
او گفت:
با اجازه #بابا، بله بله😔
مردی که غیر #خاطره ای مختصر نبود
#دختران_شهدا🌷
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃 این روزها با دیدن تاریخ تولد #شهدا شرمندهی دلم میشوم، غبطه میخورم به حالشان و آهِ حسرت میکشم. این بار هم قهرمان قصه جوان دهه هفتادی💪 است که عاقبت بخیر شد.
🍃 به گفتهی مادرش دوران #کودکی و نوجوانیاش پر از شور و نشاط بوده، در مسجد🕌 و #بسیج محله قد کشیده و بزرگ شده است.
🍃 بعد از گرفتن دیپلم راهی #حوزه_علمیه و به خواندن درس مشغول شد و کمکم شخصیت شلوغ نقیِ نقیدوست آرام شد و تغییر کرد. پس از مدتی کبوتر #دلش از درس خواندن خسته شد، از پنجرههای حجره پرواز کرد🕊 و راه خدمت به مردم را در پیش گرفت.
🍃 پس از پذیرفته شدن در آزمون #نیروی_انتظامی، لباس خدمت بر تن کرد و مردانه به وظیفه اش عمل کرد. سرانجام در درگیری با قاچاقچیها مجروح💔 و پس از چندین روز به #شهادت رسید.
🍃 از #روحانی_پلیس قصهی ما، شجاعت و خدمت خالصانه✨ به یادگار مانده است. نقیها، اوج میگیرند و کوچ میکنند به سرزمین عشق♥️ و ما بالسوختگان از آتش گناه در #حسرت پروازیم.
✍نویسنده: #طاهره_بنایی_منتظر
#شهید_نقی_نقیدوست
📅 تاریخ تولد: ۱۹ فروردین ۱۳۷۲
📅 تاریخ شهادت: ۲۶ آبان ۱۳۹۵
🕊 محل شهادت: پیرانشهر
🥀 مزار شهید: خوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
6⃣3⃣ #قسمت_سی_وششم
📖به تلفن های☎️ وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم. حال تک تک ما را میپرسید. هرجا که بود، سر ظهرو برای نهار خودش رامیرساند خانه صدای بی وقت موتورش🏍 هم یعنی #دلش تنگ شده و حضوری امده حالمان را بپرسد
📖وقتی از پله ها بالا می امد. اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبرهای خودش و محل کارش را برای او میگفت😅 به بالا که میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم.
📖دم در می ایستاد و لیوان ابی💧 میخورد و میرفت. میگفتم: تو که نمیتوانی یک ساعت #دل_بکنی، اصلا نرو سر کار. شب ها که بر میگشت، کفشش را در میاورد و همان جلوی در با #بچه_ها سرو کله میزد. میگذشت، لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت: که چای☕️ و اب میخواهم
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
عاقد دوباره گفت:
وکیلم⁉️
#دلش شکستـ💔
یعنی به #قاب_عکس امیدی دگر نبود
او گفت: با اجازه #بابا، بله😔
مردی که غیر #خاطره ای مختصر نبود
#دختران_شهدا🌷
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
عاقد دوباره گفت:
وکیلم⁉️
#دلش شکستـ💔
یعنی به #قاب_عکس امیدی دگر نبود
او گفت:
با اجازه #بابا، بله بله😔
مردی که غیر #خاطره ای مختصر نبود
#دختران_شهدا🌷
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh