🌷شهید نظرزاده 🌷
برای همه لحظه هایت برنامه داشته باش مثل #شهیدعلم الهدی وقتت را که با برنامه ی بندگی پیش ببری عمرت پر
🖇 #خاطرات_شهدا
# نوجوان ڪه بود #ساواڪ دستگیرش ڪرد
رفتم #ملاقاتش ودیدم اوضاع #زندان
اصلا #خوب نیست #اتاقهای زندان بسیار...
#شهید_سیدحسین_علم_الهدی🌹🍃
#شادی_روحش_صلوات💐
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره تاثیر گذار
#شهید مجید #سلمانیان🌹 از
عنایت #_حضرت_معصومه_س به طلبه ای که به خاطر امر به معروف در #زندان بود.
#شهید_مجید_سلمانیان🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
.|یا لطیف|. انگشتر اهدایی رهبر معظم انقلاب به پدر شهید حسین ولایتی فر #شهید_حسین_ولایتی_فر🌷 #شهید_
3⃣8⃣7⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠شهیدی که هنوزهم حلال مشکلات است
⚜یکی از دوستان #شهید به خاطرهای بعد از شهادت🌷 او و نظر کردن شهید به رفقایش اشاره کرده و آن را چنین روایت میکند: سر #مزارحسین بودیم که یکی از رفقا پرسید: «برادرت کجاست⁉️ چند وقتی است ندیدیماش.» داستان برادرم را برایش تعریف کردم.
⚜گفتم: «برادرم به خاطر شکایتی که از او شده زندان⛓ است.» جزئیات را روایت کردم: «برادرم ساکن #کیش بود. آنجا به دختری علاقمند شد❤️ و از طریق خانوادهاش پیگیری کرد. آنها هم ابتدا به صورت #مشروط میپذیرند.
⚜شرطشان این بود که برادرم خودش را به خانواده# اثبات کند. برادر من هم هر کاری کرد تا اعتماد آن خانواده را جلب کند👌. از خریدن #جهیزیه برای دختر مورد علاقهاش تا خرجهای کذایی😔. برادرم که فکر میکرد💭 با این کارها دل خانواده دختر را به دست آورده است💞، به آنها اعلام کرد به همراه خانواده ام میخواهم بیایم #خواستگاری.
⚜اما آنها درخواستش را رد میکنند❌. حتی آن دختر میگوید: «من اصلا به تو #علاقهای ندارم🚫.» برادرم وقتی میفهمد در این مدت فریب خانواده را خورده عصبانی😡 شده و با خانواده #درگیر میشود. در حین درگیری، لگدی هم به بخاری که آنجا بود میزند. بخاری روی زمین میافتد و آتش🔥 در خانه شعلهور میشود.
⚜همه به سلامت از خانه خارج شدند اما خانه کاملا سوخت🏚. حالا آن خانواده از برادرم #شکایت کردهاند. در دادگاه هم برادرم را به پرداخت 85 میلیون تومان💰 جریمه محکوم کردهاند.
⚜او هم که این پول را نداشت❌، مجبور میشود به #زندان برود. این مدت بارها خواستیم رضایت خانواده را بگیریم. هر بار نمیشد🚫. قبول نمیکردند رضایت بدهند. دیگر قطع امید کرده بودیم😔.» وقتی این ماجرا را تعریف میکردم، بغض گلویم را گرفته بود😢.
⚜هم #شهادت رفیقم، هم ماجرای برادرم خیلی ناراحتم کرده بود💔. بیشتر از یک سال🗓 از زندان رفتن برادرم میگذشت و هیچ کاری هم از دست ما برنمیآمد. آن شب تا دم سحر🌓 با رفیق شهیدم #دردودل کردم.
⚜وقتی رفتم خانه🏡 اذان صبح بود. #نمازم را که خواندم از شدت خستگی بیهوش شدم. صبح با صدای #مادرم از خواب بیدار شدم. با خوشحالی گفت: «داداشت آزاد شده😃. آن خانواده اول صبح رفتند و رضایت دادهاند.» صدای مادرم هنوز در گوشم میپیچد👂.
⚜ #خوشحالیش وصف شدنی نبود. من در آن حالت یقین داشتم که دل سنگ آن خانواده را #حسین نرم کرده بود. با خودم گفتم رفیقمان👥 هنوز هم مثل قدیم دنبال حل کردن #مشکلات ماست✅...
#شهید_حسین_ولایتی_فر
📚منبع:خبرگزاری تسنیــم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_چهاردهم4⃣1⃣ 🔮گفتم: مصطفی! بع
❣﷽❣
#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد
#قسمت_پانزدهم 5⃣1⃣
🔮البته مصطفی و من از اول می دانستیم که از دواج ما یک ازدواج معمولی نیست. احساس می کردم #شخصيت مصطفی همه چیز هست. خودم را نزدیک ترین کس به او💞 می دیدم و همه ی آنهایی که با مصطفی بودند، همین فکر را می کردند. گاهی به نظرم می آید همه ی #عالم در گوشه ی این مدرسه در این دو اتاق جمع شده و همه ی ارزشهایی که یک انسان
كامل👌 یک نمونه کوچک از #امام_علی علیه السلام می تواند در خودش داشته باشد.
🔮ولی #غریب بود مصطفی. برای من که زنش بودم هر روز یک زاویه از وجودش و روحش روشن💖 می شد و اصلا مرامش این بود. خودش را قدم به قدم آشکار می کرد. توقعاتی که داشت یا چیز هایی که مرا کم کم در آنها جلو برد اگر روز اول از من می خواست نمی توانستم، ولی ذره ذره با #محبت آن ابعاد را نشان داد. چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود که خجالت می کشیدم☺️ پیش خودم فکرش را بکنم یا بگویم، ولی به مصطفی می گفتم.
🔮او نزدیک تر از من به من بود👥 بچه های مدرسه هم همین طور، آن ها هم با مصطفی احساس #یگانگی می کردند. آن مؤسسه پایگاه مردم جنوب بود، طوری که وقتی وارد آن می شدند احساس سكينه می کردند و مصطفى حتی راضی نبود مدرسه، مدرسه #ایتام باشد❌ شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر می زد و وقتی می آمد گریه می کرد، می گفت: ما به جای این که کمک کنیم این ها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند. خوابگاه مثل #زندان است، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند.
🔮یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان -که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند - مصطفی موسسه ماند، نیامد🚷 خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم، دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟ مصطفی گفت الان #عید است. خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان، این ها که رفته اند، وقتی برگردند برای این دويست سیصد نفری که در مدرسه مانده اند تعریف می کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه ها نهار🥘 بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.
🔮گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید، نان و پنیر و چای خوردید⁉️ گفت: این غذای مدرسه نیست. گفتم: شما دیر آمدید بچه ها نمی دیدن شما چه خورده اید. اشکش جاری شد و گفت: #خدا که می بیند😢
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 0⃣3⃣#قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
1⃣3⃣#قسمت_سی_ویکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
💢صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
💢 مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
💢 از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
💢پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
💢همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
💢همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
💢 احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
💢 عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
💢 چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#دلنوشته_خواهر_شهید ۴سال میگذرد از آن روزهایی که هرچه بیشتر از رفتن تو به #سوریه میگذشت اضطراب و اش
🔰سلام بر تو ای #کسی که آگاهانه مسیر #حق را برگزید و دعوت پروردگارش را لبیک گفت .سلامبر تو ای کسی که غبار #فروتنی و تواضع وجودش را درنوردید.
🔰سلام بر تو ای کسی که #شهادت را در اغوش کشید و ما زمینیان را به خود #مجذوب ساخت و به هوش اورد قلبهای💕 غفلت زده ما را .سلام بر تو ای به نور✨ پیوسته،
🔰سلام بر تو ای #مدافع حریم ولایت،
سلام بر تو ای پرستوی #حلب،
سلام بر تو ای پرواز کننده به سوی #معراج،سلام بر تو ای #مخلص فی الارض عمار جان ...
🔰سلام و نگاه #خدا بر تو بود که عاشقانه❣ تو را ببرد. بگونه ای که هستی کائنات از عطر #پراوز 🕊تو مست شده اند.ای برادر شهیدم ،تو را قدر میدانیم و خوب میدانیم، بهمجرد این که هر قطره ای از خونت بر زمین جاری شد در مقابلش گلی #شکوفا و راهی مشخص گردید.
🔰نغمه ی🌸 #دعایت🤲 را به نزد پروردگار برای ما محبوس شدگان زمینی بنواز.شاید به #رائحه ی دعای شما ،دلهای زنگی ما نیز #طراوت خویش را بدست اورند و معطر وجودمان را فرا گیرد و راه خلاصی ازین #زندان مادی را هموار سازیم.💥
#شهید_عمار_بهمنی🌷
#ایام_ولادت
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🔰مجلس حسین، پناهی است برای دل های بریده و چشم های خسته از #گناه😔 برای آنان که میخواهند #بغض های پیچک شده در گلو را ببارند. برای نوکرهایی که دلشان به عشق ارباب♥️ می تپد،بی قرارِ قرار #روضه اند و نام #حسین تسکین قلبشان
🔰برای آنان که راه را اشتباه رفته و امضایشان، پای اعمالی است📝 که از انجامش نادماند. توبه کرده و اشک می ریزند و لقب #حر می گیرند به رسم #حرّ_کربلا😓
🔰حر، همان دشمنی که دقایق آخر پشیمان شد از مخالفت با #امام_زمان و بستن آب بر روی اهل خیام. شرمگین، با کفش های آویزان بر گردن و خجالت چین شده بر پیشانی ، سوی حسین آمد. #توبه کرد و دقایق آخر، سر بر زانوی امامش شهد #شهادت نوشید
🔰حرِ کربلا راهنما شد برای بازگشت از تاریکی بسوی نور💫برای آنان که در خواب #غفلت بودند اما امید بیداری داشتند. بعد از او حرهای زیادی متولد شدند مثل طیب حاج رضایی، راه را اشتباه رفته بود. عکس رضاشاه بر بدنش حک بود اما همچنان کبوتر دلش در #هیئت حسین بال و پر می زد🕊
🔰وقتی حرف از بی حجابی و #چادر از سر کشیدن شد، دلش رفت سوی عاشورا و خیمه ها، معجرهایی که از سر کشیده شد و موهایی که سوخت.نبض #غیرتش اجازه نداد سکوت کند و همان جا بود که برگشت😔 بهای برگشتنش، #زندان بود و شکنجه. در آخر هم تیرباران💥 اما پای اعتقادش ماند و شد #حرِّ_انقلاب
🔰می گویند ذکر لبش #خدایا پاکم کن و خاکم کن بوده است. به گمانم دعای حرِّهای زمان مستجاب می شود.طیب، #طیب و طاهر خاک شد. در کوچه های #دنیا گمراه شده ام.دلم حرشدن میخواهد. ای که مرا خواندهای، راه نشانم بده.
#شهید_طیب_حاج_رضایی
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃گویا باز هم میتوان رُخ #مالک_اشتری را دید که در زمین می جنگد ولی با این تفاوت که این بار برفراز آسمانها در جنگ بود.
🍃او اوج میگرفت تا روی ابرها و در چشم بر هم زدنی با بالگرد توپ و تانک دشمن را منهدم می کرد.
🍃گویا در وجود #علی_اکبر تنها چیزی که نمی یافتی ترس از دشمنانش بود. او بی مهابا به #قلب دشمن حمله می کرد.
🍃شجاعت او به اندازه ای بود که حتی شنیدن نامش لرزه بر تن دشمن می انداخت و خواب را از چشمانشان فراری میداد.
🍃او چشم پوشی می کرد نسبت به مقام های دنیوی اما با تمام وجود به دنبال مقام های #معنوی نزد پروردگار می گشت.
🍃گویا او و جنگ #عهدی بسته بودند که حتی ساعتی هم از جنگ دور نمی ماند، عهدی که با قلبی پاک و با #عشق بسته شده بود و هیچ عهد شکنی قدرت #شکست این عهد جاوید را نداشت.
🍃و باز هم این خاک های ایران بود که از خون شهدا آلاله هایی پروراند که جای جای ایران را آباد میکرد و یاد واره ای بود برای سرخی خون #شهدا.
🍃گویا #دنیا برایش زندانی بود که تنها راه رهایی از #زندان پر کشیدن بر فراز و بلندی آسمانها بود.
🍃پر زدن علی اکبر به سوی #آسمان به ما آموخت، می شود #پرواز کرد حتی بدون بال،تنها یاد خداست که میتواند هرکسی را از فرش به عرش برساند...
✍️نویسنده : #گمنام
🍃به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_علی_اکبر_قربان_شیرودی
📅تاریخ تولد : ۲۰ فروردین ۱۳۳۴
📅تاریخ شهادت : ۸ اردیبهشت ۱۳۶۰
🥀مزار : گلزار شهدای بالا شیرود
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی #کربلا #اربعین #مشهد #طراحی #دل_نوشته
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh