🌷شهید نظرزاده 🌷
⬆️ دست نوشته #شهید_محسن_حججی🌷 در روز عرفه خدایا معرفتم ده تا #حسینی شوم و حسینی قربانی ات ... رو
1⃣8⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠محسن انتخاب #دلم بود و تایید #عقلم
#عاشقــانه_شهــدا👇👇
🌸سـاعت ۱۱صبح، روز پنج شنبـه۱۱ آبـان، سال ۱۳۹۱
🌺عـروس خـانوم و آقـا دامـاد #کنارهم نشسته بودند، روبرویشان سفره سـاده و کوچکی بـود☺️.
ساده امـا؛ #بـاصفـا.
کوچک اما؛ قشنـگ و بیاد مـاندنی😌👌
🌺آقـا داماد سـرش را آورد نزدیک تـر💑 آرام گفت:« در آینـه چـه میبینی؟» عروس خـانـوم سرش را آورد بالا و توی آینه را نگاه ڪرد و گفت:«خودم وخودت را😍».
🌺لپ های آقـا داماد گـل انـداخت☺️ و گفت:«پـس من و تو #همیشـه مال هـم هستیم💞، بیا بـه هـم کمک کنیـم.کمک ڪنیم زندگـی مومن بـا بندگی خـدا بـاشه، بـه #سعادت برسیم و بعـد هـم #شهادت🌷».
🌺حـرف دلـ❤️ من هـم همین بـود، اصلا من هـم همین را ميخـواستم👈پـر پـرواز🕊....
#محسن انتخاب دلـم بـود و تایید قلبم.
انتخـاب عـاشقانـه وعاقلانـه ای بـود😍.
🌺امـا نـه، من #اشتبـاه ڪردم.
محسن پـر پـرواز نبـود🚫، محسن خـود پـرواز بود🕊.
🌺نگـاه و لبخندمان بـه هم تایید✔خواسته محسن شـد و آرزوی دل مـن😍.محسن قـرآن را برداشـت ، بـه من نگاهی کرد و بـاز لبخند☺️مـن. قـرآن را بـاز کرد📖 ،سوره #نـور...بـا صداے بلند خـوانـد.
🌺بسـم الله الرحمن الرحیم....
من هـم، #همـراهـش زیر لب زمـزمـه کردم.😊
میهمان هـا همـه آمـده بـودند، #عـاقد شـروع ڪرد....🔅النڪاح سنتی فمن رغـب عـن سنتی فليـس منی🔅
🌺 #دوشیزه محترمـه، مکرمـه.....
صدايش را فقط میشنیدم، خـودم آنجـا بـودم ولی نبـودم.😉 #خوشحال بـودم😌، روز #محـرم شدنمان، روز یکی شـدنمان💞
🌺شـروع روز #پـروازمان مصـادف بود بـا ایام #عیدغدیر. مـا هـم خودمان را بـه ڪاروان عشـ❥ـق رسـاندیم😍.
بـا صداے بلنـد🗣 یکی از خانمهـای فـامیل بـه خـود آمـدم.
🌺عروس خـانـوم قـرآن📖 میخوانند...
بـراے دومین بار؛ عروس خـانـوم رفتن از #امـامزمان اجازه بگیرن....بـراے سومین بـار؛ گفتم بـا اجـازه امـام زمـانـم و پـدر و مـادر و بقیـه بـزرگتر هـا #بلـه...😍👏🌸
🌺زندگـیمان شـروع شـد🏡 آن هـم بدون گنـاه📛.پنـج سال گذشت و #محسن بـه خواستـه اش رسید😃.✓بندگی خـدا ،✓سعادت و ✓شهادت🌷. گـواراے وجـودت #همسـرعـزیزم...♥️
#ازدواج_شـھـید_محسـن_حججے
#راوے_همسـر_شـھیـد
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم 📖-فکر کر
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم
📖از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با #همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه😍 ولی ایوب سرش زود درد میگرفت🤕 طاقت #شلوغی را نداشت.
📖در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم ک به #دستبند_اهنی ایوب خیره میشدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را به هم نشان میدادند، ناراحت میشدم.
📖چند روز ماند به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیر تر از موعد برگشت. به وقتی که از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم😔
عاقد خبر کردیم تا توی خانه #خطبه بخواند.
📖دو #شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد"میروم شاهد بیاورم". رفت توی کوچه مامان چادر سفیدی🌸 که زمانی خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
📖ایوب با دو نفر👥 برگشت.
-این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از #جبهه برگشته اند. یکی از انها به لباسش اشاره کرد و گفت:
-اخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
-خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید....
📖نشست کنارم💞 مامان اشکش را پاک کرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. #عاقد شروع کرد. صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم 📖-فکر کر
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم
📖از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با #همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه😍 ولی ایوب سرش زود درد میگرفت🤕 طاقت #شلوغی را نداشت.
📖در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم ک به #دستبند_اهنی ایوب خیره میشدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را به هم نشان میدادند، ناراحت میشدم.
📖چند روز ماند به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیر تر از موعد برگشت. به وقتی که از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم😔
عاقد خبر کردیم تا توی خانه #خطبه بخواند.
📖دو #شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد"میروم شاهد بیاورم". رفت توی کوچه مامان چادر سفیدی🌸 که زمانی خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
📖ایوب با دو نفر👥 برگشت.
-این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از #جبهه برگشته اند. یکی از انها به لباسش اشاره کرد و گفت:
-اخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
-خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید....
📖نشست کنارم💞 مامان اشکش را پاک کرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. #عاقد شروع کرد. صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh