eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
3⃣6⃣1⃣ 🌷 💠 وصیت شفاهی شهید ✍ ‌ 🔹اگه روزے من نباشم تو بازم ‌ ‌همین ‌و رو دارے ؟!‌ ‌ 🔸‌با تعجب نگاهے به کردم وگفتم:‌ ‌‌ ‌" من به افتخار میکنم "‌ ‌ 🔹معلومه که همیشه با چادر میمونم ‌ ‌آقاے مهربونـــم ، مگه از نداشتم‌ ‌ 🔸‌گفت :دلم میخواد به یقین برسم،‌ ‌دلم میخواد خاطرم رو جمع کنے ‌ 🔹‌دلـم میخواد باشے که تو بانوے من ...‌‌ ‌ 🔸‌گفتم: "مطمئن باش من ‌ ‌همون جورے زندگے میکنم که تو بخواے "‌ ‌ 🔹‌حرفهایش به شبیه بود‌ ‌بار اخرے بود که از لاسجرد ‌ ‌میرفتیم تهران چند روز بعد از آن براے ‌ ‌‌آخرین بار رفت ومن را با یک وصیت نامه ے شفاهے تنها گذاشت ...‌ ‌ 🌷 شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸🍃 🌸🍃چه لذتى دارد 🔹 وقتى سياهى ، دل مردهايى كه چشمشان👀 به دنبال خوش رنگ ترين زنهاست را میزند. 🌸🍃چه لذتى دارد 🔹وقتى مردهايى كه به خيابان می آيند تا لذت ببرند، ذره اى به محل نمیگذارند🚫. 🌸🍃چه لذتى دارد  🔹وقتى در خيابان و دانشگاه و... راه میرويد🚶 و صد قافله !! همره شما نيست. 🌸🍃چه لذتى دارد  🔹وقتى جولانگاه نظرهاى ناپاک🔞 و افكار پليد مردان شهرتان نيستيد 🌸🍃چه لذتى دارد  🔹وقتى كِرم قلاب ماهیگيرى🎣 براى به دام انداختن مردان شهر نيستيد. 🌸🍃چه لذتى دارد  🔹وقتى میبينى كه میتوانى اطاعت را بكنى😍؛ نه هوايت را 🌸🍃چه لذتى دارد  🔹وقتى در خيابان راه میرويد؛ در حالى كه يك عروسك متحرك نيستيد📛؛ يك رهگذريد. 🌸🍃 ! 🌺خدايا! لذتم مـــــــدام باد🌸🍃. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
مادر #شهید_پلارک: #پسرم در عمرش چهار چیز را ترک نکرد: 🔸نمازشب 🔹هر روز زیارت عاشورا 🔸غسل جمعه 🔹هر ر
🕊🌷 🌾شانه هایم به لرزه افتاده است... قدم هایم👣 سنگینو شده اند... از حق نگذریم هم کمی بر روی سرم سنگینی میکرد! کشیدن بار توان زیادی میخواهد😓! 🌾تمام مدتی که آنجا بودم را به خوبی حس میکردم👌... 🌾 دیدارمان بس عجیب بود! به تک تکشان👤 گفتم یادتان نرود سلامم را به برسانید، حتم دارم او هم مثل من بیتاب💔 است... 🌾و نکته دیگر این بود: من آمدم اینجا مرا فراموش نکنید🚫 در روز نیاز.... 🌾نشانه های در این مکان قریب به خوبی دیده میشود! 💥مخصوصا زمانی که سر خاک( )فرود آمدیم و.... 🌾راوی برایمان نقل ها میکرد... ترک گناه🔞 موجب عطر آگین شدن😌 است... 🌾جمله ای که روی پارچه ای مشکی⚫️ حک شده بود مرا در سیل اشک هایم😭 غرق کرد: امروز است که در محاصره هستیم، آب💧 را جیره بندی کرده ایم نان🍪 را جیره بندی کرده ایم، همه را هلاک کرده، همه را جز 😭که حالا در کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 زین پس شما ماندین... و قاب #عکس های زیبایتان...🕊 و یک دنیا دوری و #حسرت.... و چه سخت اس
4⃣7⃣4⃣ 🌷 ✍مادر شهید 🌷یکبار ابوالفضل بود و صف هم شلوغ. خیلی معطل شدم؛ یک دفعه دیدم کسی زد روی شانه ام و را کشید. 🌷سرم را خیلی زود برگردانم عقب. دیدم ابوالفضل است با ابروهای گره خورده. اشاره کرد که بیایم . وقتی از آمدم بیرون، با ناراحتی گفت: «مگه من مُردم که شما اومدین صف نونوایی؟ اون هم جلوی این همه !» بابت خدا را شکر کردم ... 🌷ابوالفضل همیشه به ما سفارش می کرد، می گفت:«اگه می خواید قیامت جلوی حضرت زهرا علیه السلام باشین نباید گوش به حرف دیگران بدید و روی مد رفتار کنین. 🌷نباید بگید جامعه فلان حرف رو می گه یا فلان چیز رو می خواد. باید نگاه کنین به آیات و زندگی علیه السلام ببینی اونها چی می گن، همون کار رو بکنین...» 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#حجــابـــ🌸🍃 تو ای خواهر دینی ام #چادر سیاهی که تو را احاطه کرده است از #خون_سـرخ من کوبنده تر 👊اس
🌺🍃 ♦️عاشق هستم از آن عاشق هایی که بدون معشوقش میمیرد😢... ♦️از من میخواهی برای این عشق چادر (س) کافی نیست⁉️ حرف های چطور⁉️ های شهدا را خوانده ای⁉️ ♦️حرف های آن آمریکایی که میگفت: را که از سر زنانشان بکشیم خودش نابودمیشود 💥راشنیده ای ♦️فکر میکنم دلیل هایم برای کافی باشد😊 ♦️ 🌷که بروی عکس هایشان را که ببینی😔 وصیت نامه هایشان📜 را که بخوانی آن وقت میفهمی ارزش را یادت باشد👌 یا زهــ💓ـــرا(سلام الله علیها) بود.😍 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دکتر گفت #چادرم رو دربیارم تا راحت تر مجروح رو #جابجا کنم، او که به #هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم رو گرفت و بریده بریده گفت: من دارم میرم تا تو چادرت رو در نیاری. چادرم در مشتش بود که #شهید شد... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#سیره_شهدا🌹 وقتی میخواست به #فقیری کمک کند، پول را به ما می‌داد تا به آن شخص بدهیم. اینطوری هم ما
ــــــــــــــــــــشَہیدانہ🌹 برادر شَہیدم! تو اگر دفاع ڪردے با #خون خود از حجاب. من نیز دفاع مے ڪنم از خون تو با #چادُرم 📸 #شهید_ابراهیم_هادی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍃🌸🍂🌸🍃🌸🍂🌸🍃 🌸🍃 🌰️میڱویند سیاهے چشم را مے زند چشم آدم هاے و هرزه را😏 🌰چشم راڪه هیچ! خبر ندارند تازڱے ها دلـ❤️ را هم میزند دل آدم هاے مریض و را! 🌰ازشماچه پنهان دست و پا ڱیرهم هست☺️ دست و پاے را میبندد 🌰 براے ڪسانے ست ڪه نمیخواهند🚫 عزت را به بهاے ناچیز لبخند هاے هرزه👹 بفروشند 🌰 وسیله اے است ڪه بفهمانیم وسیله نیستیمـ❌❌ ✌️ 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸🍃 چه خوب است که ✘نه رنگت از می افتد ✘نه مُدلت ❣ از ثبات توست که من پیدا میکنمـ😍 ↫ هر رنگی که می خواهد باشد ↫ 😍👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شست بارانـ🌧 همه ی کوچه، #خیابان ها را پس چرا مانـده #غمت بر دلِـ💔 بارانے من⁉️ #شهید_محمدرضا_دهقا
1⃣3⃣0⃣1⃣ 🌷 💠نمازعیدفطر 🔰 بود که او را همراه خودم برای نماز📿 عیدفطر به مسجد محل🕌 بردم. مسجد دوقدمی خانه، وسط کوچه بود. قبل از شروع نماز کلی خوراکی🍱 و اسباب بازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود. 🔰در رکعت اول حواسم به سمت کشیده شد،از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش خوراکی بود، خوراکی‌هایش را مشت می‌کرد و می‌خورد😅 و در همان چند دقیقه اول⏰ همه را نوش‌جان کرده بود خیالم راحت بود که مشغول است. 🔰اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم نیست❌ بانگرانی را تمام کردم. از صدای نمازگزاران متوجه شدم دسته‌گلی به آب داده است‍♀ شرمنده شدم. 🔰 را سرم کشیدم و سریع رفتم، محمدرضا را از بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم حتی کفش‌هام👡 را هم نپوشیدم🚫 و به خانه برگشتم. 🔰محمدرضا همه را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها می‌کرد‌.چون بچه بازیگوشی🙃 بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم و هیئت نبردم❌ 🔰اما مسجد و هیئت را به آوردم و روی بچه ها کار کردم👌 📚برگرفته از کتاب 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸🍃 این شعر به افتخار همه 🍂 باشد مرا معیار ایمان و شرف 🍃همچو مروارید💎 زیبایم درون یک صدف 🍂دیدِ نیفتد لاجرم برسوی من 🍃افتخارم باشد این بود الگوی من 🍂مدعی گوید که چادر یک نشان فانی است😒 🍃من ولی گویم که با چادر تنم است 🍂مدعی گوید که با ، کِلاست باطل است 🍃من ولی گویم که ایمانم ز چادر کامل است👌 🍂مدعی خواهد مرا کند با لفظ دوست 🍃 همچو تیر زهرگین برچشم اوست.. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💔 گاهی  خاکی میشود... چـــادرمشکی ام🍃 ♥ ️ از درودیوار شهر  میشود... ازنگاه هایِ طعنه آمیز خاکی میشود...😏 ازحرفهایِ  خاکی میشود...😞 و گاهی هم از عده ای به ظاهر روشنفکر چــادرم رامیشویم تاغبارشهر را از رویش پاک کنم...⛄ ️ تاسنگینیِ نگاه هاراپاک کنم... چادرم که  میشود.... روضه ی مادر(س)میخوانم.... باهمه یِ این حرفها،  خاکی ام را باتمام وجودم، دوست دارم...😌 ♥ ️ وآن را با افتخار، برسرمیکنم،😎 بیادِ  خاکیِ مادرم زهرا(س)دربینِ کوچه هایِ غریبِ مدینه... 😭😭 ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#حجاب چادرست دیگر😉 نیاز به قافیه و ردیف نیست❌ شعر ناب #بندگیست #چادرم مرا #کافی است😍💖 🌹🍃🌹🍃 @shahidnazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣5⃣ 📖مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار🤒 بودند یا در اثر حادثه مشکلات پیدا کرده بودند. 📖ایوب با کسی اشنا نبود. میفهمید با انها . میدید که وقتی یکی از انها دچار حمله میشود چه کارهایی میکند، کارهایی ک هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود❌ 📖از صبح کنارش مینشستم👥 تا عصر، بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. ها هم خانه تنها بودند. میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با میگوید  من را اینجا 🚷 طاقت دیدن این صحنه را نداشتم😔 📖نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود♥️ عقایدش را دوست داشتم. بود، پدر بچه هایم بود را در این حال ببینم. چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. 📖یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی که با ایوب کار داشت و صدایش میکرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود👀 با هر قدم او هم دنبالم ، تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. 📖نگهبان در را نگاه کردم، جلوی در منتظر ایستاده بود👤 تا در را برایم باز کند. را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در، صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم امد. او هم داشت میدوید.... " .....شهلا ......تو را به خدا ....." 📖بغضم ترکید😭 اشک نمیگذاشت جلویم را  درست ببینم که چطور از بیماران عبور میکنم. نگهبان در را باز کرد، ایوب هنوز میدوید🏃‍♂ با تمام توانم تا قبل از رسیدن او به من ،از در بیرون بروم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸🍃 چه خوب است که ✘نه رنگت از می افتد ✘نه مُدلت ❣ از ثبات توست که من پیدا میکنمـ😍 ↫ هر رنگی که می خواهد باشد ↫ 😍👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰ای شهيـــ🌷ـــد #سالروز_شهادتت باز هم بهانه ای شد برايم تا از تو بگويم 🔰تويي كه از جنس #ما بودي ✓دا
📝بعد از شهادت خانواده به دنبال وصیت نامه ی او بودند که شهید به خواب مادرش می آید و به او آدرس دفترچه 📒ای زرد رنگ را میدهد که در آن این دستنوشته بود.⚡️ ♦️(راوی:خانم موسوی،یکی از پرستاران دفاع مقدس) از مجروحین پرشده بود… حال یکی خیلی بد بود… رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت…✨ 💫وقتی دکتراین مجروح را دیدبه من گفت بیاورمش اتاق عمل… من ان زمان چادربه سرداشتم.✨ 💥دکتراشاره کردکه چادرم را دربیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم…✨ ♦️مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود،به سختی گوشه ی چادرم را گرفت و بریده بریده وسخت گفت:✨ 🔶من دارم میروم تا تو چادرت رادرنیاوری. مابرای این چادر داریم میرویم… در مشتش بودکه شهید شد.🕊 از آن به بعد در ترین و بدترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...✨ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❤️قسمت هفتاد و شش❤️ . مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند. ایوب با کسی آشنا نبود. می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند. کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود. از صبح کنارش می نشستم تا عصر بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. بچه ها هم خانه تنها بودند. می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید: "من را اینجا تنها نگذار" طاقت دیدن این صحنه را نداشتم. نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود، عقایدش را دوست داشتم، مرد زندگیم بود، پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم. 😢 ❤️قسمت هفتاد و هفت❤️ . چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود. با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم. جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد. او هم داشت می دوید. "شهلا .......شهلا........تو را به خدا......." بغضم ترکید. اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم. نگهبان در را باز کرد. ایوب هنوز می دوید. با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم. 😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣5⃣ 📖مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار🤒 بودند یا در اثر حادثه مشکلات پیدا کرده بودند. 📖ایوب با کسی اشنا نبود. میفهمید با انها . میدید که وقتی یکی از انها دچار حمله میشود چه کارهایی میکند، کارهایی ک هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود❌ 📖از صبح کنارش مینشستم👥 تا عصر، بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. ها هم خانه تنها بودند. میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با میگوید  من را اینجا 🚷 طاقت دیدن این صحنه را نداشتم😔 📖نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود♥️ عقایدش را دوست داشتم. بود، پدر بچه هایم بود را در این حال ببینم. چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. 📖یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی که با ایوب کار داشت و صدایش میکرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود👀 با هر قدم او هم دنبالم ، تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. 📖نگهبان در را نگاه کردم، جلوی در منتظر ایستاده بود👤 تا در را برایم باز کند. را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در، صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم امد. او هم داشت میدوید.... " .....شهلا ......تو را به خدا ....." 📖بغضم ترکید😭 اشک نمیگذاشت جلویم را  درست ببینم که چطور از بیماران عبور میکنم. نگهبان در را باز کرد، ایوب هنوز میدوید🏃‍♂ با تمام توانم تا قبل از رسیدن او به من ،از در بیرون بروم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹 وقتی ساواک، طیبه را دستگیر کرد و به دست هایش دستبند زده بودند، گفته بود:مرا بکشید ولی را برندارید. 🌹شهیده طیبه واعظی/صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🥀وقتی ساواک، طیبه را دستگیر کرد و به دست هایش دستبند زده بودند، گفته بود:مرا بکشید ولی را برندارید. روز عفاف و حجاب گرامیباد 🦋 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh