🌷شهید نظرزاده 🌷
#توکل_به_خدا 👌 🍃داشتیم با ماشین از #روستایی برمی گشتیم🚙 که ماشینمون نزدیک روستای مادر حاج حمید، بنز
✍ #خاطرات_شهدا 📝
حاج حمید قبل رفتن به دوستانش
گفت بریم عراق شهید❣ بشیم
و گرنه می مونیم یه سال دیگه
با یک سکته ای قلبی چیزی
می میریم حیفیم اگه شهید
نشیم🍃🌹
#شهید_سیدحمید_تقوی_فر🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#اخلاص_شهید ✍به روایت دوست شهید من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال #سبزش را روی سرش اند
📜 #خاطره_شهید
اجازه نمے داد #پشت_سر ڪسی حرف بزنیم. مےگفت: «اگر مشکلی هست،روے ڪاغذ بنویس و بہ آن شخص برسان.»
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📜 #خاطره_شهید اجازه نمے داد #پشت_سر ڪسی حرف بزنیم. مےگفت: «اگر مشکلی هست،روے ڪاغذ بنویس و بہ آن شخ
5⃣3⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠 #انگشتر
🍃با سید رفته بودیم حمام عمومی. سید #انگشترهای دستش را در آورد و کنار حوض گذاشت. آب را پاشیدم سمت حوض. رنگ از چهره سید پرید. او به دنبال انگشترش می گشت. انگشترش را #آب برده بود داخل چاه. دیگه کاری نمی شد کرد. به شوخی به سید گفتم تو نباید به مال دنیا #دلبسته باشی.
🍃گفت: «راست میگی ولی این #هدیه همسرم بود؛ خانمی که ذریه #حضرت_زهرا (س) است. اگر بفهمد همین اوایل زندگی هدیه اش را گم کردم بد می شود.» روز بعد به همراه سید راهی #مازندران شدیم در حالی که ناراحتی در چهره اش موج می زد.
🍃دو روز #مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم. ناخودآگاه نگاهم به دست سید افتاد. خواب از چشمانم پرید. دستش را در دستانم گرفتم. با تعجب گفتم: «سید این #همون انگشتره!!» خیلی آهسته گفت آروم باش. انگشتر خود خودش بود. من دیده بودم که سید یه بار به زمین خورد و گوشه نگین این انگشتر پرید. خودم دیدم که همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. حالا #همان انگشتر در دست سید بود.
🍃با تعجب گفتم تو رو خدا بگو چی شده؟ اما سید حرفی نمی زد و بحث را عوض می کرد. اما این موضوعی نبود که به سادگی بشود از کنارش گذشت. سید را حق مادرش #قسم دادم. گفت چیزی را که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن و حتی اگه تونستی بعد از من هم به کسی نگو چون تو را به خرافه گویی متهم می کنند.
🍃سید گفت: «من آن شب به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبیند. قبل از خواب به مادرم #متوسل شدم. گفتم مادر جان بیا و آبروی من را بخر. بعدش طبق معمول سوره #واقعه را خواندم و خوابیدم.
🍃نیمه شب بود که برای #نمازشب بیدار شدم. مفاتیح من بالای سرم بود. مسواک و انگشترم روی مفاتیح بود. رفتم وضو گرفتم و #آماده نماز شب شدم. رفتم سمت مفاتیح تا انگشترم را دستم کنم . یکباره با #تعجب دیدم دو تا انگشتر روی مفاتیح هست. با تعجب دیدم همان انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت. با همان نگینی که گوشه اش پریده بود، نمی دانی چه حالی داشتم.»
📚کتاب علمدار
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#ذاکر_اهل_بیت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍂حجت #عاشق_شهادت بود 5سال قبل از شهادتش🌷 اتاقش را با عنوان ⇜"حجره شهید حجت رحیمی " مزین نمود☺️ و با
باهمان چهره #معصومانه خود درس دادی 😊درسی بانگاهت با تمام پاکی ات
کاش #معلمم باشی😍و چقدر خوب است که من شاگردت شوم
راه شهادت❤️را نشانم دهی😔
خطاهایم را بگویی 👉
تذکری دهی 👉
دفتر زندگی تو پر بود 👈از یاد خدا☝️نقش بسته بود #شهادت❤️ در آن
اما دفتر زندگی من پر شده از خطاهایی در زندگی 😢و هرروز سعی و تلاش برای از بین بردن خطاهای قبل😢...
با شهادت ❤️زندگی زیبا شود
عاشقی با سوختن معنا 😍شود
#شهید_حجت_الله_رحیمی🌷
#پرپر_شده_راهیان_نور
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
باجناقهایی که شهید مدافع حرم شدند😍😍 3⃣7⃣به یاد #شهید_قاسم_غریب(تصویر راست) #شهید_مهدی_ایمانی(تصویر
🍃 دو ماه قبل از اعزامش گفت :
من برای #سوريه ثبتنام كردهام كه اگر نيازی به من بود بروم.
گفتم: خطری ندارد؟!
مهدی گفت: نه من برای آموزش #تخريب می روم.
🌺 آنقدر به خودش و #تواناييهايش اعتماد داشتم كه رفتنش برايم قابل قبول بود. با اينكه ايشان به خاطر #جانبازیِ چشمش معاف از رزم بود، اما آنقدر كارش را دوست داشت كه با جان و دل #تلاش میكرد.
#شهید_قاسم_غریب (مهدی)
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
6⃣3⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 #شهیــد_امام_زمـانـے
اومد بهم گفت: " میشہ ساعت🕰 4 صبح #بیدارم ڪنے تا داروهام رو بخورم ؟ "
ساعت 4 صبح بیدارش ڪردم،
تشڪر ڪرد
و بلند شد از سنگر رفت بیرون ...
بیست الی بیست و پنج دقیقہ گذشت، اما نیومد ...
#نگرانش شدم؛
رفتم دنبالش و دیدم یہ قبر ڪنده و توش #نمازشب مےخونہ و زار زار گریہ😭 مےڪنہ !😳
بهش گفتم :
" مرد حسابـے تو ڪہ منو نصف جون ڪردے !
مےخواستے نماز شب بخونے چرا بہ دروغ گفتے #مریضم و مےخوام داروهام رو بخورم ؟! "
برگشت و گفت :
" خدا شاهده من مریضم،
چشماے👀 من مریضہ، دلم مریضہ،
من 16 سالمہ!
چشام مریضہ! چون توی این 16 سال #امام_زمان عج رو ندیده ...
دلم مریضہ ! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با #خدا خوب ارتباط برقرار ڪنم ...
گوشام مریضہ! هنوز نتونستم یہ #صداےالهـے بشنوم ... "😔😭
#جای_تامل_داره😔
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
4_5782691457064240206.mp3
7M
⭕️ #داستانهای_واقعی
💠داستان یک عهد با امام زمان (عج)
🔺حجتالاسلام #عالی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشق_شهید_همت_بود. یکبار در جلسه خواهران بسیج، دیدم خواهران در یک طرف میز نشسته اند او هم همان طرف
#حاج_قاسم_سلیمانی:
رشادت ها و شجاعت های #شهید_عمار مانند #همت بود؛
عمار مثل پسرم بود.
همیشه برایشان #صدقه کنار می گذاشتم و می گفتم مراقب خودتان باشید
#شهید_محمدحسین_محمدخانی🌷
#عمار_حلب
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر(فرشته ملکی) 5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم 💞ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ
﴾﷽﴿
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم
💞از دو ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ زﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎش ﺷﺮوع ﺷﺪ. ﺑﻪ روي ﺧﻮدم ﻧﻤﯽ آوردم. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﺮ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﺮو، ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻧﺮو. ﻋﻠﯽ ﭼﻬﺎرده روزه ﺑﻮد. ﺧﻮاب و ﺑﯿﺪار ﺑﻮدم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺳﺮ ﺟﺎﻧﻤﺎز ﺳﺮش ﺑﻪ ﻣﻬﺮ ﺑﻮد و زار زار ﮔﺰﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮد.
ﻣﯿﮕﻔﺖ:"ﺧﺪاﯾﺎ ﻣﻦ ﭼﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ؟ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯽ ﻏﯿﺮتي اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ آن ﺟﺎ ﺑﺮوﻧﺪ رو ي ﻣﯿﻦ ﻣﻦ اﯾن جا ﭘﯿﺶ زن و ﺑﭽﻪ م ﮐﯿﻒ ﮐﻨﻢ. ﭼﺮا ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺟﺒﻬﻪ رﻓﺘﻦ را ازم ﮔﺮﻓﺘﻪ اي؟"
💞ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﻮد. اﻣﺎم ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ ﺑﺎﯾﺪ آزاد ﺑﺸﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آرام ﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪم. ﭘﺮﺳﯿﺪم:"ﺗﺎ ﺣﺎﻻﻣﻦ ﻣﺎﻧﻌﺖ ﺑﻮده ام؟"
ﮔﻔﺖ:"ﻧﻪ"
ﮔﻔﺘﻢ:"ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ ﺑﺮوي ﺑﺮو. ﻣﮕﺮ ﻣﺎ ﻗﺮار ﻧﮕﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﺟﻠﻮ ي ﻫﻢ را ﻧﮕﯿﺮﯾﻢ؟"
ﮔﻔﺖ:"آﺧﺮ ﺗﻮ ﻫﻨﻮز ﮐﺎﻣﻞ ﺧﻮب ﻧﺸﺪه اي."
ﮔﻔﺘﻢ"ﻧﮕﺮان ﻣﻦ ﻧﺒﺎش."
ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ رﻓﺖ. ﺗﯿﭗ ﺣﻀﺮت رﺳﻮل ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺑﻪ ﻋﻨﻮان آرﭘﯽ جی زن و ﻣﺴﺌﻮل ﺗﺪارﮐﺎت ﮔﺮدان ﺣﺒﯿﺐ رﻓﺖ...
💞{ دلواﭘﺲ ﺑﻮد. ﭼﻪ ﻗﺪر ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯽ آوردﻧﺪ. ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﻣﺎرش ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻣﯽ زدﻧﺪ. ﺑﻪ ﻋﮑﺲ ﻗﺎب ﺷﺪه ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رو ي ﻃﺎﻗﭽﻪ دﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪ. اﯾﻦ ﻋﮑﺲ را ﺧﯿﻠﯽ دوﺳﺖ داﺷﺖ. رﯾﺶ ﻫﺎ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺧﻮدش آﻧﮑﺎرد ﻣﯽ ﮐﺮد. آن روز از روي ﺷﯿﻄﻨﺖ، ﯾﮏ ﻃﺮف ریش هایش را ﺑﺎ ﺗﯿﻎ ﺑﺮده ﺑﻮد ﺗﺎ ﭼﺎﻧﻪ، وﺑﻌﺪ ﭼﻮن ﭼﺎره اي ﻧﺒﻮد ﻫﻤﻪ را از ﺗﻪ زده ﺑﻮد.اﯾﻦ ﻋﮑﺲ را ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ي اوقاتﺗﻠﺨﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ازش اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﺠﺒﻮر ﺷﺪ ﯾﮏ ﻣﺎه ﻣﺮﺧﺼﯽ ﺑﮕﯿﺮد و ﺑﻤﺎﻧﺪ ﭘﯿﺶ ﻓﺮﺷﺘﻪ. روش ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﺑﺎ آن ﺳﺮ و وﺿﻊ ﺑﺮود ﺳﭙﺎه، ﺑﯿﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ. اﻣﺎ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ از اﯾﻦ ﮐﻠﮏ ﻫﺎ ﺳﻮار ﮐﺮد. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ هیچ جوره او را ﻧﮕﻪ دارد ﭘﯿﺶ ﺧﻮدش. ﯾﮏ ﺑﺎر ه دﻟﺶ ﮐﻨﺪه ﺷﺪ. دﻋﺎ ﮐﺮد ﺑﺮاي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﻔﺘﺪ. ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺎ او زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ. زﯾﺎد و ﺑﺮاي ﻫﻤﯿﺸﻪ. دﻋﺎ ﮐﺮد ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺸﻮد، فقط او ﺑﻤﺎﻧﺪ. }
💞 ﻫﻤﺎن روز ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻮرده ﺑﻮد. ﺑﺮده ﺑﻮدﻧﺪش ﺷﯿﺮاز و ﺑﻌﺪ ﻫﻢ آورده ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﻬﺮان. ﺧﺎﻧﻪ ي ﺧﺎﻟﻪ اش ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ زﻧﮓ زد.
ﮔﻔﺘﻢ"ﮐﺠﺎﯾﯽ؟ﭼﻘﺪر ﺻﺪات ﻧﺰدﯾﮏ اﺳﺖ."
ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺰدﯾﮑﻢ"
ﮔﻔﺘﻢ"ﺧﺎﻧﻪ اي؟"
ﮔﻔﺖ"نمی ﺷﻮد ﭼﯿﺰ ي را از ﺗﻮ ﻗﺎﯾﻢ ﮐﺮد...
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم
💞رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺧﺎﻧﻪ ي ﭘﺪرم. ﮔﻮﺷﯽ را ﮔﺬاﺷﺘﻢ، ﻋﻠﯽ را ﺑﺮداﺷﺘﻢ و رﻓﺘﻢ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رو ي ﭘﻠﻪ ي ﻣﺮﻣﺮي ﮐﻨﺎر ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﺳﯿﮕﺎر ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ. رﻧﮕﺶ زرد ﺑﻮد. ﺳﯿﮕﺎر را ﮔﺬاﺷﺖ ﮔﻮﺷﻪ ي ﻟﺒﺶ و ﻋﻠﯽ را ﺑﺎ دﺳﺖ راﺳﺖ ﺑﻐﻞ ﮐﺮد. ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎرش رو ي ﭘﻠﻪ و ﺳﯿﮕﺎر را از ﻟﺒﺶ ﺑﺮداﺷﺘﻢ اﻧﺪاﺧﺘﻢ دم ﺣﻮض.
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ آﻣﺪﯾﻢ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﯿﻢ ﭘﺪرم ﺑﺎ ﭘﺪر و ﻣﺎدر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﻋﻤﻮش، ﻫﻤﻪ آﻣﺪﻧﺪ و رﯾﺨﺘﻨﺪ دورش .
💞ﻋﻤﻮ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺑﻐﻞ ﮐﺮد و زد روي ﺑﺎزوﯾﺶ. ﻣﻦ ﻓﻘﻂ دﯾﺪم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻧﮓ ﺑﻪ روش ﻧﻤﺎﻧﺪ .ﺳﺴﺖ ﺷﺪ .ﻧﺸﺴﺖ . ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﯽ ﺷﺪ. زﯾﺮ ﺑﻐﻠﺶ را ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ، ﺑﺮدﯾﻢ ﺗﻮ . زﺧﻤ ﯽ ﺷﺪه ﺑﻮد. از ﺟﺎ ي ﺗﺮﮐﺶ ﺑﺎزوش ﺧﻮن ﻣﯽ آﻣﺪ و آﺳﺘﯿﻨﺶ را ﺧﻮنی می کرد.
ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﻔﻬﻤﺪ. ﮐﺎﭘﺸﻨﺶ را اﻧﺪاﺧﺘﻢ روي دوﺷﺶ. ﻋﻠﯽ را گذاشتیم آﻧﺠﺎ و رﻓﺘﯿﻢ دﮐﺘﺮ . ﮐﺘﻔﺶ را ﻣﻮج ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد. دﺳﺘﺶ ﺣﺮﮐﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﺮد.
دﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ:"دوﺗﺎ ﻣﺮد ﻣﯿﺨﻮاﻫﺪﮐﻪ ﻧﮕﻪ ات دارﻧﺪ."
آمپول های بزرگی بود که باید می زد به کتفش. منوچهر گفت " نه، هیچ کس نباشد. فقط فرشته بماند، کافی است."
💞ﭘﯿﺮاﻫﻨﺶ را درآورد وﮔﻔﺖ ﺷﺮوع ﮐﻨﺪ. دﺳﺘﺶ ﺗﻮي دﺳﺘﻢ ﺑﻮد. دﮐﺘﺮ آﻣﭙﻮل ﯽ زد و ﻣﻦ و ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﺸﻢ دوﺧﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻫﻢ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﺤﻤﻞ ﯾﮏ ﺗﺐ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻪ ﻣﯽ دﯾﺪم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﯾﮏ آخ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺖ . ﻓﻘﻂ ﺻﻮرﺗﺶ ﭘﺮ از داﻧﻪ ﻫﺎي رﯾﺰ ﻋﺮق ﺷﺪه ﺑﻮد. دﮐﺘﺮ ﮐﺎرش ﺗﻤﺎم ﺷﺪ. ﻧﺸﺴﺖ.
ﮔﻔﺖ:"ﺗﻮ دﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ؟ ﯾﮏ داد ﺑﺰن ﻣﻦ آرام ﺑﺸﻮم. واﻗﻌﺎ دردت ﻧﯿﺎﻣﺪ؟"
ﮔﻔﺖ: "ﭼﺮا،ﻓﻘﻂ اﻗﺮار ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﯿﺪ.ﻋﯿﻦ اﺗﺎق ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺑﻮد."
دﺳﺘﺶ را ﺑﺴﺖ و آﻣﺪﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪ.
💞ده روزي ﭘﯿﺶ ﻣﺎ ﻣﺎﻧﺪ.
{ از آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮك ﮐﺸﯿﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭘﺎي ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﮐﺘﺎب روي ﭘﺎﯾﺶ ﺑﺎز ﺑﻮد. ﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﮔﺮدﻧﺶ آوﯾﺰان ﺷﺪ، اﻣﺎ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﯽ اﻋﺘﻨﺎ ﺑﻮد. ﭼﺮا اﯾﻨﻄﻮري ﺷﺪه ﺑﻮد؟ اﯾﻦ ﭼﻨﺪ روز، ﻋﻠﯽ را ﺑﻐﻞ ﻧﻤﯽ ﮐﺮد. ﺧﻮدش را ﺳﺮﮔﺮم ﻣﯽ ﮐﺮد . ﻋﻠﯽ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ راه ﺑﯿﻔﺘﺪ. دوﺳﺖ داﺷﺖ دﺳﺘﺶ را ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ و راه ﺑﺮود. اﮔﺮ دﺳﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ و ول ﻣﯿﮑﺮد ﻣﯽ ﺧﻮرد زﻣﯿﻦ، منوچهر ﻧﻤﯽ ﮔﺮﻓﺘﺶ. ﺷﺒﻬﺎ ﭼﺮاغ ﻫﺎ را ﺧﺎﻣﻮش ﻣﯽ ﮐﺮد، زﯾﺮ ﻧﻮر ﭼﺮاغ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ دﻋﺎ و ﻗﺮآن ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭘﮑﺮ ﺑﻮد.ﺗﻮﻗﻊ اﯾﻦ ﺑﺮﺧﻮردﻫﺎ را ﻧﺪاﺷﺖ. ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﮐﻪ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﻬﺸﺖ زﻫﺮا، ﻓﺮﺷﺘﻪ را ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد و داﺷﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ. ﯾﺎدش رﻓﺘﻪ ﺑﻮد او را ﻫﻢ ﻫﻤﺮاش آورده. }
💞 اﯾﻦ ﺑﺎر ﮐﻪ رﻓﺖ، ﺑﺮاﯾﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﻣﻔﺼﻞ ﻧﻮﺷﺘﻢ. ﻫﺮﭼﻪ دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ،ﺗﻮي ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ. ﺗﺎ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻪ دﺳﺘﺶ رﺳﯿﺪ، زﻧﮓ زد و ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﻋﺬر ﺧﻮاﻫﯽ ﮐﺮدن.
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮدم: " ﻣﺤﻞ ﻧﻤﯽ ﮔﺬاري، ﻋﺸﻘﺖ ﺳﺮد ﺷﺪه. ﺣﺘﻤﺎ از ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮان را دﯾﺪه اي."
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: " ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺮا ي ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮ از ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ در اﯾﻦ دﻧﯿﺎ، اﻣﺎ ﻣ ﯽ ﺧﻮاﻫﻢ اﯾﻦ ﻋﺸﻖ را ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺪا. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ. ﺳﺨﺖ اﺳﺖ. اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﻨﺪ روي ﺳﯿﻢ ﺧﺎردارﻫﺎ، ﻣﯽ روﻧﺪ روي ﻣﯿﻦ. ﺗﺎ ﻣﯽ آﯾﻢ آرﭘﯽ ﺟﯽ ﺑﺰﻧﻢ، ﺗﻮ و ﻋﻠﯽ ﻣﯽ آﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ي ﭼﺸﻤﻢ."
ﮔﻔﺘﻢ:" آﻫﺎن،ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ ﻣﺎ را از ﺳﺮ راﻫﺖ ﺑﺮداري....
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_6926994.mp3
6.34M
🎵 #صوت_شهدایـے
🌸توے خط شهدا اگہ باشم
خط به خط گناهامو پاڪ میڪنم🌸
🎤🎤 #سیدرضا #نریمانـے
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#درد دارد دویدن(!) و نرسیدن...
که دویدن ما #درجا زدن است...
به قول شهید آوینی تنها کسانی مردانه میمیرند که مردانه #زیسته باشند...
شهادت را نخواستیم و به خیال خودمان #عاشق شهادتیم... بسنده کردیم فقط به عکس چسبانده شده ی دیوار #اتاق!
و تصویر زمینه ی گوشی هایمان که سنگینی نگاه #شهید را درک نکردیم...
#نخواستیم شهادت را؛
اگر #می_خواستیم هر مکان و زمان که باشیم شهادت ما را در بر خواهد گرفت...
بخواهیم شهادت را...
اگر خادم الشهدا باشیم...
شبیه شان می شویم...
نه به حرف، در #عمل...
#شهیدانه زندگی کنیم تا #شهید شویم...
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
Mive Forush.mp3
709.5K
🎵 #منبر_مجازی
💠 داستان میوه فروشی که به خود آمده بود
🎙داستانی از استاد فاطمی نیا
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
«شهید سید مصطفی موسوی» روز پنج شنبه 18 آبان 1374 به دنیا آمد و در پنج شنبه 21 آبان ماه 1394 و تنها 3
با شخصی درباره #حق_الناس صحبت کرده بود.آن شخص به او گفت که تا آن لحظه هیچ حق الناسی نکرده❌
مصطفی به او گفت: مطمئنی که تا حالا حق الناس نکردی⁉️ او اطمینان خاطر داشت...
دوباره از او پرسید: حق الناس فقط این است که #مال مردم را نخوری و مردم رو #اذیت نکنی و... آن شخص همچنان #اطمینان داشت که هیچ حق الناسی بر گردنش نیست.
مصطفی ادامه داد:
💥اما یک حق الناس به گردن توست. نه تنها تو بلکه به #گردن_من هم هست!!
آن شخص تعجب کرد😦 و پرسید که چه حق الناسی است که به او و خودش مرتبط است؟!
مصطفی در جوابش گفت:
حق الناس یعنی بخاطر #گناه من و تو، یک نفر دیگر نتواند #امام_زمانش را ببیند!😔
حق الناس یعنی با هر گناه من و تو چندین روز #ظهور امام زمان به تعویق می افتد و ما حق کسانی که گناه نمیکنند🚫 تا امامشان زودتر ظهور کند را #زیرپا میگذاریم.
پ.ن: اینا حرفای یه جوان ۱۹ - ۲۰ ساله است...
شما کجا... ما کجا...😔
#شهید_سیدمصطفی_موسوی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌟قهرمان جنگ🌟
⬅امیر سرتیپ #جانباز #غضنفر_آذرفر #شیرمردی از استان لرستان ؛ فرمانده لشگر ۶۴ ارتش در #ارومیه در زمان جنگ تحمیلی،
رزمنده های #ارتش در عملیات کربلای ۷ به فرماندهی این شیرمرد توانستند طی یک نبرد سخت در برف و کولاک سنگین و سرمای کُشنده، ارتفاع ۱۹ - ۲۵ (منطقه حاج عمران) را در این عملیات به #تصرف کامل خود درآورند.
⬅بعدها فرمانده عراقی که در منطقه حاج عمران از #ارتش_ایران شکست خورده بود به دیدار امیر رفته و به او گفت:
من افتخار میکنم که از لشگری شکست خوردم که تو #فرمانده اش بودی!
◀کاش این #قهرمانان را تا وقتی که #زنده هستند یاد کنیم!
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
به گواه اکثر کسانی که می شناسندش، او را جز با "شربت شهادت" نمی شد سیر کرد. ذره ای دست از #تلاش برای
#خدا را چه دیده ای؟!
شاید با همین #حسرتِ خوب بودن
ما هم یک روز رفتیم پیشِ خوب ها ....
#شهید_سجاد_طاهرنیا
#شهید_قاسم_غریب
از رفاقت تا شهادت🌷
یاد کنیم از شهدا با ذکر صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#خدا را چه دیده ای؟! شاید با همین #حسرتِ خوب بودن ما هم یک روز رفتیم پیشِ خوب ها .... #شهید_سجاد_طا
7⃣3⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
✍خاطره ای از #زبان شهید #قاسم_غریب 👇
سیزدهم شهریور سال 1390 در درگیری با گروهک تروریستی پژاک (ارتفاعات جاسوسان)
عملیات طاقت فرسا بود..
همش ترکش بود و دود و خون.....
🕊سردارشهید #جعفرخانی خطاب به من :
#غریب شما عقب باش و هوای بچه هارو داشته باش ...
#مسئول و فرمانده محور خط شکن من بودم ولی سردار جعغر خانی گفتند:
اینها با من کار دارند...
سردار رفت و شهید شد
15 نفر از بچه ها هم شهید شدند...
#بقیه بچه ها رو به عقب کشاندم
تیر و ترکش از کنار و جلوی راهم از آسمان و زمین میبارید...
خیلی آرزوی شهادت داشتم ....😔
#اما یک لحظه در اون عملیات به یاد همسر و دو فرزندم افتادم و #شهادت نصیبم نشد...
پ ن: شهید #قاسم_غریب در تيرماه94 در تدمرسوریه_کوههای پالمیرا به شهادت رسید
#سردار_شهید_محمد_جعفرخانی
#شهید_قاسم_غریب
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh