eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷بازمزمۂ سـرود یارب #رفتند 🍃چون تیرشهاب💫 🍂در دل #شب رفتند 🌷تا زنــده شــود 🍃رسالت #خون_
💢مادر شهیدان مدافع حرم علی جمشیدی و سعید کمالی: 🔸فرزندان شهیدمان🌷 را تقدیم اسلام، (سلام الله علیها) رقیه جان و رهبر معظم انقلاب♥️ نمودیم. خدایا این را از ما بپذیر🤲 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 6⃣ #قسمت_ششم . 🔴 #زهرا رفت توی فکر.
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 7⃣ . 💢آن 🌟با آقا یوســف صحبت کردم، اماباز هم دلــم راضی نشد.ارتــشیــها آدم خــودشان نبــودند. هرجاکه بــه شان می گفتند ، باید می رفتند. زندگی خشکی داشتند.وقتی آقــا یوسف رفت✨ 💢مادرم گفت«خب حالاچی کار کنیم❓ چه جوابی بدیم❓» مثل این که  بــه دل مادرم بود ولی بابا مــوافــق نبود.همسایه مان که بود،به بابا گفــته بود«نکنه گول بخوری  و دخـترت رو بدی  بــه راه دور حیفه عالیه که داره،چیزی هم کم کسر نداره،چرا بدی به یه ارتشی❓» 💢باباگفت «آدم خوبیه،ولی سـخته برام دخترم ازم دور بشه.» نــزدیک های عید نــوروز بــود ڪه حورے خــانــم یوسف باحسن آمدند اصفهان؛ ی بـتـول حسن تـازه خــانمش را بــرده بــود توی  مهمانی خانه بتول،مادرم حوری خانم را دیده بــود و با اینکـه استخاره نکرده بــودیم،✨ 💢گفته بود«خیلی بــاید ببخشید حوری خــانــم شرمنده،آقایوسف زحمت کشیده بــودنــد و آمــده بودند اصـفهان،ولی ما اســتخاره مــون بــد اومــده.»✨ 💢حــوری خــانــم هم جــواب داده بــود«مــســئله اے نیست.داداش یــوسف الان ،مــاهم دو روز دیــگــه می ریم مشهد، بــهش می گیم  استخاره ی شما بــد اومــده.»✨ 💢اماهمــیــن ڪــه حسن و حوری رسیده بـودند ، آقایوسف مــرخصیش تمام شــده بــود و بــرگشته بــود ، انــگــارخیلی لازم نــدیــده بــودند جواب مــا را زود تــر بــه او بــگــویند.بــعداز عــیــد هم آقــا یوســف بــرای تـکمـیـل دوره ی نــظامیــش رفــت انــگلستــان و فرانسه. 💢مــدتی از ایــن گذشت یک روز رفــتــه بودیم خانه ی پسر خاله ام حسین آقا رب پرست،مهمانی،حسین رو ڪرد بــه مامان و گفت : «خاله❗️ یــوسف که پسر خیلی خوبی بــود.من چند سـاله میشناسمش ،تعجب می کنم که استخاره تــون بد اومــد میخواید یــه استخاره ی دیگه بکـنیـم❓» 💢 گــفت «راسـتش خاله،مااصلا اسـتخاره نـکردیم زهراگــفــت نمی خوام،مــاهم دیــدیــم از مــا دور می شه.دروغ مصلحتی گفتیم،اســتــخارهمون بــد اومــده.»✨ 💢 حالا که  اینطوره ، لااقل یه اسـتخاره بکنید.حیفه،پسرخیلی خوبیه.»👌 مــامــان رفت توی فکر،🤔مــوقع توی  راه گفت:«راستی چی کار کنیم❓حــالاڪــه ایــن جــوری ازش تـعریف میکنن لا اقل یه استخــاره ڪنیم ✨ 💢جــواب استخاره ڪه امد این بود « خیلی خوبه، داره،سختی،داره،اماعــاقبتش خیلی خوبه.» .✨ . . . 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 8⃣ 💢 بعد حسین📞 تلفــن زد و گــفـت «چی شــد❓» مامان هم جــواب راگفت حسین گفت«پــس .اتفاقا آقا یوسف تــازه از سفر بــرگــشته هنوز بــهش نگفــتن ڪــه اون استخاره تــون بــد# اومــده.بهش میگم یــه جلسه دیگه هم بیاد تا صحبت ڪنند.»✨ 💢 اما یک جلســه نشد؛ ،شش جلسه  با هم حــرف زدیــم. همیشه تنها می آمد،ولی جلسه ی اخــر که منتظـر جـواب قـطعی  بــود،با و مــادرش آمــد.✨ 💢 {{یوسف کت و شلوار کرم رنگ پوشیده بود با یک سفید. تازه فهمیده بود که همانی است که توی شیراز هم راه خواهرِحسن و زن داداشش آمده بود خانه شان.✨ 💢 سرش را زیر انداخته بود وقتی زهرا پرسید «شما با شاه موافقین یا مخالف❓» یوسف از جا خورد. بی اختیار سرش را بالا آورد و نگاهش به زهرا افتاد که گل های سبز و سفید درشتی داشت.✨ 💢تا حالا هیچکس چنین چیزی ازش نپرسیده بود. حالا زهرا این را از او پرسیده بود. اویی که همیشه مراقب بود کسی نفهمد چه فکری می کند.✨ 💢 اویی که حتیٰ وقتی دعوتش می کردند مهمانی، می رفت، با این که می دانست آن جا هم میخورند می رفت و به روی خوذش نمی آورد، مشروب نمی خورد اما چیزی هم نمی گفت.✨ 💢 یوسف جواب داد «باید بین من و خودتون محرمانه بمونه. راستش رو بخواین نه. موافق نیستم.» پرسید «پس چرا رفتین توی ارتش❓» یوسف گفت «برای این رفتم توی ارتش که احساس کردم وقتی آدم می بینه، گاهی لازم میشه پاچه هاش رو هم بالا بزنه و بره توی این لجن زار راه بره و از نزدیک لمسش کنه و اون محیط رو بهتر و بیشتر بشناسه✨ 💢وظیفه ی خودم می دونستم که برم ارتش و اون قدر به شاه نزدیک بشم که بتونم یک کاری بکنم. فقط خواهش میکنم بین خودمون بمونه.»}}
1_24916934.mp3
4.1M
تقدیم به 🌹 🌾دلمـ💔 غمگینه غمام سنگینه 🍂چه کردی با این بی کینه 🌾تو که گفتی شیرینه 🍂یه روزی ولم کردی 🌾نگفتی که برنمیگردی😔 🍂حالا شبها تا سحر بیدارم 🌾با کابوسِ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ای وای بر این های استخوان سوز😭 پس کو❓ چه شد❓ قامت رعنا و پیروز‼️ 😭زلال را کَس نفهمید❌ فریاد مادرت را کَس نفهمید و بغض در گلو مانده# پسرت را .... این لحظه چند ⁉️ پیکر مطهر در آغوش دردانه‌اش ،💔 و وداع مادر و شهید کمالی در مشهد مقدس🌷 🌙 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ صبــ☀️ـح یعنی ... قلبِ زمان درهوسِ دیدنِ تــــ❣ـــــو که و زمین گلشنِ🌺 اسرار شود آرزویِ زمین و زمان 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣️ و این است که دست بر قلبت♥️ گذاشته تو را کرده کن که به چشمش آمدی و خریدنی شدی😍 عاشقانه که ادامه بدهی این بار خریدارت خواهد شد👌 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مداحی_آنلاین_من_پاشاه_نیستم_حجت.mp3
983.2K
♨️من پادشاه نیستم! بسیار شنیدنی👌 🎙حجت الاسلام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃💐🍃 💟●می دانستم که شهید شده است. که تازه از اندیمشک به خانه آمده بود به من گفت: مادر، می خواهم شما را به شهدا ببرم تا حسین را ببینید. با هم رفتیم.💐 💟در آنجا به طوری که 😢 در چشمانم حلقه زده بود، صورت حسین را بوسیدم.💐 💟●کنار قبری که حسین را به خاک سپردیم، قبر خالی بود. رضا با دست به آن اشاره کرد و گفت: چند روز دیگر می آید💐 . 💟در همان ، از همه دوستان و آشنایان حلالیت طلبید و هنگام رفتن به من گفت: مادر مرا می کنی❓ گفتم: تو به من بدی نکرده ای که بخواهم حلالت کنم. گفت: نه، این طوری نمی شود، بگو از قلب💞 حلالت می کنم. من هم گفتم: حلال ِ حلال.💐 💟‌●چند روز بعد، آن قبر را آوردند. خودش بود؛ محمد رضا را همانجا به خاک سپردیم.🍃💐🍃 ‌‌✍روای: مادر شهید 📎پ ن :شهیدسیدمحمدرضا دستواره قائم مقام لشکر۲۷محمدرسول الله «ص» 🍃💐🍃 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
⇜از گمنام ↫به مومن خواهرم خون❣ از من از تو شفاعت از من ✨ از تو 🌸🍃 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh