✍🏼 دلنوشتههای زیبای #شهدا به امام زمان:💐🍃
🔸 ای مهدی (عج) عزیز فرمانده جبههها، ای یاور #رزمندگان اسلام، به یاریمان بشتاب و در آخرین #لحظات
🔹چشمانم را به جمالت منور فرما و از خدا میخواهم در هنگام #شهادتم، مهدی (عج) حاضر باشد.🕊❣
🔸 مهدی جان (عج) در لحظه شهادت سرمان را بردار و در #آغوش بگذار كه ما جز دامان تو پناهی نداریم.❌
#شهید_احمد_مهرمحمدی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم 📝سال پنجاه و چه
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم
📝یوسف که آند ترسیدم ناراحت شود وبگوید چرا مواظبش نبوده ام. بس که به بچه حساس بود حامد را توی اتاق خواباندم و آمدم بیرون، چایی را که گذاشتم جلوی یوسف گفت: حامد کو؟! سر و صداش نمیاد. گفتم: خوابیده
📝بعد هم آرام آرام قضیه را برایش گفتم. چشم هایش خیس شد. لبش را گاز گرفت و گفت: تقصیر منه که ترو با حامد آوردم اینجا من را ببخش چاره ای نداشتم. هفته ای یک شب توی پادگان افسر نگهبان بود ساعت ۶ صبح امروز که می رفت، فردایش ساعت ۴ بعد از ظهر می آمد خانه.
📝افسری که طبقه ی بالا بود ،گماشته داشت. سربازی بود که کارهایش را میکرد من خیلی سختم بود و از آن گماشته میترسیدم. هروقت از پنجره، حیاط را نگاه میکردم میدیدم توی حیاط هست پیش خودم میگفتم: اگر در را باز کرد و آمد توی خانه من چه کار کنم ؟!
📝همسایه ی طبقه بالا خیلی وقتها نبود و من توی آن خانه تنها بودم درِ خانه هم قفل درست و حسابی نداشت. دیگر آرامش نداشتم شبهایی که یوسف افسر نگهبان بود تا صبح یک دقیقه هم خوابم نمی برد. یوسف خیلی از این شب ها من و حامد را می برد خانه ی دوست هایش، شب خانه ی دوستش می ماندیم و صبح از آنجا میرفت سر کار تا فردا شب هم من آنجا باشم و پس فردا بیاد دنبالم و برگردیم خانه.
📝همین برایم عین شکنجه بود با بچه ی کوچیک سختم بود خانه ی مردم بمانم خیلی اذیت می شدم ولی چاره ای نبود حداقل از تنهایی خیلی بهتر بود. سال بعدش فاطمه یکی از خواهر های یوسف آمد تهران و ازدواج کرد. من کمی از تنهایی در آمدم شبهایی که تنها بودم یا من می رفتم خانه ی آنها یا آنها می آمدند خانه ما
📝گاهی یوسف برای اینکه حوصله ام سر نرود، برایم کتاب می آورد. یادم هست اولین کتابی که بهم هدیه داد رمان #سووشون بود، خودش گفت: ببین چقدر جالبه! شخصیت های این کتاب هم مثل من و تو اسمشون یوسف و زهراست.
📝کتاب های دیگری هم برام می آورد کتابهایی که میدانستم اگر ساواک آنهارا توی خانه ما پیدا کند، یوسف بی برو برگرد اعدام می شود. آنها را قایم میکردم.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم
📝یک بار جزوه ای از انواع شکنجههای ساواک آورد خانه خیلی وحشتناک بود وقتی خواندمش، تا چند. وقت خواب نداشتم. خودش گفت: می دونی این رو کجا خوندم؟ گفتم: نه❌ گفت: توی اردوگاه، اگه اون جا من رو می دیدند که دارم این رو می خونم،درجا اعدامم می کردند.
📝سالی یک ماه افسرهای گارد را می بردند اردوگاهی بیرون از تهران، برای تمرین #نظامی. گفت: شبها زیر لحافم چراغ قوه روشن می کردم و می خوندم. صبحش هم می رفتم غیر مستقیم به سربازها این چیزها رو می فهموندم که بدونند دارند توی چه سیستمی کار می کنند.
📝سربازها خیلی دوستش داشتند. به حرفش گوش می کردند. با اینکه یوسف برعکس افسرهای دیگه گماشته نداشت، ولی سربازها هروقت که ما اسباب کشی داشتیم و خبر می شدند، خودشان می آمدند کمکمان
📝وقتی سفره می انداختم تا بعد از اسباب کشی خستگی در کنند، یوسف هم می نشست پیششان و هم راهشان غذا می خورد؛ سر یک سفره آن هم توی دوره ای که این چیزها خلاف عرف #ارتش بود. کاری نداشت که خودش افسر است و آن ها سرباز صفر.
📝خودشان می گفتند: وقتی اینجا می آییم انگار آمدیم تفریح. برای همین که گماشته قبول نمیکرد و به دلیل برخوردش با سربازها، افسرهای دیگر تعجب می کردند. برایشان سوال بود که چرا این افسر با چنین درجه ای این طور رفتار میکند.
📝شاید برای همین بود که تا پیروزی انقلاب،ساواک برگه ی تایید صلاحیتش را به پرسنلی ارتش نفرستاد. همان یکی دوماه اول که آمده بودیم تهران،یک شب می خواست برود جایی.گفت با سرهنگ نامجو و چند نفر دیگر جلسه ی مخفی دارد.
📝من را برد خانه ی یکی از دوست هایش تا اگر کارش طول کشید، توی خانه #تنها نمانم. وقتی سفره انداختند که شام بخوریم. یوسف گفت: دیرم شده، باید برم. وشام نخورده رفت. تازه غذا خورده بودیم و داشتیم سفره را جمع می کردیم که در زدند.
📝یوسف بود. تعجب کردیم به من گفت: پاشو زود بریم خونه. گفتم: چرا؟ مگه نرفتی جلسه؟ گفت: کارم زود تموم شد. وقتی سوار ماشین شدیم، دیدم روی صندلی عقب یک سطل ماست و یک نان سنگک گذاشته.
📝پرسیدم: تو رفتی جلسه یا رفتی ماست بخری؟ ما که توی خونه ماست داشتیم. چیزی نگفت، بعد که رسیدیم خانه گفت: خدا رحم کرد که فهمیدم دارند تعقیبم می کنند. حتما مال اون تایید صلاحیته. یه ماشین پشت سرم بود که نور چراغ هایش تنظیم نبود؛ افتاده بود توی آیینه ماشین فهمیدم دنبالم هستند.
📝نرفتم جلسه وسط راه پیاده شدم و رفتم داروخانه، الکی چندتا قرص خریدم. بعد هم برای رد گم کنی نون و ماست گرفتم و اومدم دنبال تو.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5956297518387036444.mp3
19.67M
🎧🎧
سلام #فدایی_حسین
سلام مدافع حرم
بہ ما بگو از اون دمے ڪہ
صدای ارباب و شنفتے
مداحی بسیار زیبا 👌👌
🎤🎤 با نواے #حاج_محمود_ڪریمے
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞✨💞✨💞✨💞
بی ستاره🌟 شدیم
در نبــود تـــو . . .
تا #چشم کار می کند
اینجـا شـب🌙 است و شـ✨ــب
#امـشب سلام ما را به حضرت ارباب برسان ...😔
#شهید_سعید_کمالی🌷
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🦋مـولایــم . . .
🍃تـ❣ـو می دانی ، بسیار #سخت است که باشیم و از نیامدنت گلایه نکنیم..
🌾سخت است که تو را برای #چهار فصل امید، نخوانیم و در خود بپوسیم..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📝شعر هایم
را زیر رو نکنید‼️
#من غم نبودنش را😞
لابه لای
آنها #پنهان کرده ام...
#شهید_نوید_صفری🌷
ایام ولادت
#سلام_صبـحتون_شهـدایـی🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
#لحظه_شهادت🕊
🌾راهی جبهه شد ...
شجاعت و بی باکی اش در جبهه مثال زدنی بود ،کنار #سنگر برای خودش گودالی کنده بود و شبها🌜 با خدای خود راز نیاز میکرد📿
✅در قنوت نماز های شبانه🌙 اش از خدا میخواست :مانند امام #حسین علیه السلام بدنش قطعه قطعه شود .تا در روز قیامت پیش اربابش و دیگران شرمنده نباشد😔
💥روز موعود فرا رسیده بود
درعملیات #کربلای 4 دل عاشقش💗 شوق پریدنی🕊 زیبا را داشت .
🍀شهادتی از جنس آرزوهایش نصیبش شد.
با آرپیچی تمام پیکر #مطهرش اربن اربا شد .هماننداربابش امام حسین علیه السلام به شهادت رسید💔
📅تاریخ ولادت: ۱۳۴۶/۰۵/۷
محل ولادت: شریف اباد
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۵
محل شهادت: کربلای 4ام الرصاص
#تلنگر
سوغات شهدا برای #سید الشهدا پاره پاره های بدنشان بود حالا تو چه داری برای #پیشکش کردن به سیدالشهدا❗️
#شهید_اکبر_خمسه🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#تلنگرانه❌
.
چگونہ خواب امام #زمان |عج| را ببینیم❓
.
🍂شاگرد: استاد ، چڪار ڪنم ڪہ خواب امام زمان |عج| رو ببینم❓🤔
🍃استاد: شب🌙 یڪ غذای شور بخور، آب نخور و بخواب😴
شاگرد دستور #استاد رو اجرا ڪرد و برگشت.
🌾شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب میدیدم! :)
خواب دیدم بر #لب چاهی دارم آب مینوشم💧🌊
ڪنار نهر آبی در حال خوردن آب هستم❗️
🍂در #ساحل رودخانه ای مشغول ...
استاد فرمود: تشنہ آب بودی خواب آب دیدی؛☺️
🦋تشنہ #امام زمان |عج| بشو تا خواب امام زمان |عج| ببینے👌
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
Page264.mp3
749.1K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه حجر✨
#قرائت_صفحه_دویست_وشصت_وچهار
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا❣ 💞محمدمهدی همیشه تاکید داشت #شاد زندگی کنیم! یکی از برنامه هایی که داشتیم #پیاده روی
🔻همسرش میگفت:
🍁موقع خداحافظی👋 بهش گفتم
ان شاءالله با #شهادت برگردی
رفت و شهید شد🕊 اما #برنگشت
🍀یادم اومد همیشه بہ شوخی میگفت:
زحمت تشییع #جنازه م رو بہ کسی نخواهم داد❗️
#شهید_محمدمهدی_مالامیری
#شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻همسرش میگفت: 🍁موقع خداحافظی👋 بهش گفتم ان شاءالله با #شهادت برگردی رفت و شهید شد🕊 اما #برنگشت 🍀یا
0⃣8⃣2⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
🔰گفت میخواهم عربی یاد بگیرم، کسی نمی دانست چرا جز خودش وخدا. پیشنهاد #مباحثه به یکی از آشنایان عراقی را داده بود. برای شروع باید متنی را ترجمه می کردند. #محمد مهدی با یک تیر دو نشان زده بود
🔰« سلام بر ابراهیم » آنچنان تسلطی بر این کتاب داشت و مجذوب #ابراهیم شده بود، که گویی خاطرات برای خودش اتفاق افتاده بود و در آخر همینطور هم شد. در اتاق کارش سلام بر ابراهیمی داشت که با عربی حاشیه نویسی کرده بود.
🔰می خواست #خاطرات ابراهیم را برای سوری ها بخواند تا همه بدانند فرمانده ی معنوی او کیست. به همه گفته بود باید جانانه بجنگیم که حتی اثری از جسم ما نماند تا مردم به زحمت تشییع نیفتند.
🔰درست مثل ابراهیم هادی که آرزوی گمنامی داشت. انگار #گمنامی گمشده همه ی مخلصین است. حالا دیگر کسی از خودش نمی پرسد چرا محمد مهدی در آن محاصره کنار بچه های مجروح ماند و بر نگشت، مثل ابراهیم، او هم فرمانده نبود و اگر بر می گشت کسی بر او خرده نمی گرفت.
🔰اما ماند تا به همه ثابت کند آنچنان که شهدا زنده اند ، سیره #عملی آنها نیز هنوز راه گشا و کلید سعادت است. او شبیه ترین فرد به #ابراهیم هادی است با این تفاوت که، اگر کسی دلتنگ ابراهیم شد، کانال کمیلی در قلب❤️ فکه هست که در پی او برود اما رفقای #محمد مهدی در فراقش مامنی جز خانه ی پدری اش ندارند❌
📕 مدافعان حرم
#شهید_محمدمهدی_مالامیری🌷
اولین روحانی مدافع حرم
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰باشهید حجت الاسلام مصطفی خلیلی🌷 خاطرات زیادی برای گفتن دارم که سراسر #درس است. یادم نمیرود که در ۱۷
🦋آخرین غمزه #ولبخند ت💓و
در یادم هست ...😍
رفته بر رجعت #چشم تو گمانم
بابا❗️
🌴ترسم این قوم تو را زود #فراموش کنند
نگرانم
نگرانم
نگرانم
بابا❗️
#شهید_مصطفی_خلیلی 🍃🕊
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
•••♥️ 📝قسمتی از دستنوشته شهید ✍چرا نمی دانید که بزرگترین #نعمت را خدا به ما داده♥️ که "در حکومت
💞 #عاشقانه_شهدا 💞
🔸تو خواستگاری مهریه رو خونواده ها گذاشتن #۵۰۰ تا سکّه
ولی قرار بین من و اون ١٤ تا سکّه بود، بعد ازدواج هم، همه سکّه ها رو بهم داد
🔹مراسم عقد و #عروسیمونوتو خونه ی خودمون گرفتیم😍
خیلی ساده
🔸هنوز عقد نکرده بودیم تو خواب دیدم کنار یه #قبر نشستم
«بارون 🌧می بارید روی سنگ قبر نوشته بود
شهید مصطفی احمدی روشن»
🔹از خواب پریدم
بعدِ ازدواج خوابمو واسش تعریف کردم می ترسم این #زمانه بگیرد تو 💞را ز من خندید😅 و به شوخی گفت:
"بادمجون بم آفت نداره"
🔸ولی یه بار خیلی جدّی ازش پرسیدم کی شهید میشی مصطفی…❓
بدون مكث، گفت: "۳۰ سالگی"📅
بارون میبارید⛈
شبی🌟 که خاکش میکردیم
به روایت همسر شهید
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن🦋
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 💎حتی به من گفتن اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگ
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم
📘از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم. یکی از آنها عموی خدابیامرزم من بود، او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. سوال کردم: عموجان این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟
🔰گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما جا گذاشت. اما شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند. اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را فروختند و البته هیچکدام عاقبت به خیر نشدند و در اینجا نیز همه آنها گرفتارند...
⛔️چون با اموال یتیم این کار را کردند، حالا این باغ را به جای باقی که در دنیا از دست دادم به من دادهاند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو در دارد که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود. باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود. به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود.
☘همانطور که به باغ خیره بودم یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد! بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه میکرد. شگفتزده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت؟؟ گفت: پسرم اینها همه از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد،او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین به من برسد.
🌺پرسیدم: حالا چه میشود؟ چه کار باید بکنید؟! گفت: مدتی طول میکشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند. من در جریان ماجرای زمین وقفی و پسر ناخلف اش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم.
✨آنجا می توانستیم به هر کجا که میخواهیم سر بزنیم یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد میرسیدیم. پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود ،دوست داشتم جایگاهش را ببینم. بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم. مشکلی که در بیان مطالب آنجاست عدم وجود مشابه در این دنیا است...
🌏 یعنی نمی دانیم زیباییهای آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگلها را ندیده و تصویر و فیلمی از آن جا ندیده هرچه برایش بگویم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند.
💢حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است. ما باید به گونهای بگوییم که بتواند به ذهن نزدیک باشد. وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمن هایی رد می شدم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد.
🌳درختان آنجا همه نوع میوهای را داشتند، میوه های زیبا و درخشان. بر روی چمن ها دراز کشیدم. مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود.
بوی عطر همه جا را گرفته بود. صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش میرسید. اصلا نمی شد آنجا را توصیف کرد.
🍀 به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم. با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزهای دارد؟ یک باره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم.
♻️ نمیتوانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم، اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی میشود. اما نمیدانید آن خرما چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم به سمت رودخانه رفتم.در دنیا معمولا در کنار رودخانهها زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود.
💠اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست... به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب. اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه. آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمیدانم چطور توصیف کنم.
♻️با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم می توانم از روی آب عبور کنم. با پسر عمه صحبت می کردم، او گفت:ما در اینجا در همسایگی اهل بیت هستیم. میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چگونه عبادت کنم_39.mp3
13.1M
#چگونه_عبادت_کنم❓🤲 ۳۹
💢 کمی عبادت 📿از کسیکه، برای کسب معرفتالله (شناخت خدا) تلاش جدی و خالصانه میکند ؛
💢 بسیار ارزشمندتر و اثرگذارتر از عبادت کسی است، که فقط بدنش را در عبادت به زحمت انداخته، و فکر و قلب💞 خویش را رها میکند.
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
♨️پیشگویی عجیب #شهید_سلیمانی از شروع جنگ سنگین بعد از جنگ با داعش 🔸یکی از مدافعان حرم میگوید در پ
🏴 ناگهان باز دلم 💗یاد تو افتاد، گرفت... 😔
💥فرازی از وصیت نامه #شهید سلیمانی:
«همراه خود دو چشم بسته آوردهام که ثروت آن در کنار همه #ناپاکیها، یک ذخیره ارزشمند دارد👌
💫 و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر #اشک بر اهلبیت است؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم»💥
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم 📝یک بار جزوه ای
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم
📝تا مدت ها تعقیبش می کردند.تمام کلاس ها و جلسه های #مذهبی و مخفیش را تعطیل کرد. به من هم گفت تا مدتی جلسه ی قرآن و این چیزها نرم.
تصمیم گرفت برنامه های تفریحیمان را زیاد کند. انگار خدا خواسته بود برای حامد.
📝هرشب می رفتیم این طرف آن طرف؛ #مهمانی، جشن، سینما اینقدر رفته بودیم پارک که حامد می گفت: مامان! چی شده که #بابا هرشب من رو می بره پارک؟ توی همین اوضاع، خانم یکی از افسرهای مافوق یوسف، زایمان کرد👶 ما سال به سال خانه شان نمی رفتیم. به ماها نمی خوردند شاه دوست بودند.
📝ولی وقتی یوسف فهمید خانمش زایمان کرده، تلفن زد☎️ خانه شان و تبریک گفت: چشمتون روشن، امشب می خوایم بیایم دیدن شما. و رفتیم، توی راه دوباره فهمید که دارند #تعقیبش می کنند. میدان احتشامیه نگه داشت و رفت توی یک گل فروشی. وقتی بیرون آمد اصلا ندیدمش. یک سبد گل بزرگ💐 و قشنگ گرفته بود. این قدر بزرگ بود که خودش پیدا نبود.
📝آن را بردیم برای خانواده ی همان افسر. گاهی هم مراسمی بود که باید با هم می رفتیم، مثل سالگرد تولد شاه👑 سالگرد کشف #حجاب، مهمانی باشگاه افسران یا مجلس #رقصی که افسرهای گارد هم باید شرکت می کردند. این جور موقع ها من را می فرستاد اصفهان پیش پدر و مادرم.
📝وقتی ازش می پرسیدند: چرا خانمت رو نیاورده ای؟ می گفت: خانمم کسالت داشته، یا رفته #اصفهان. توی آن مهمانی ها نمی شد با حجاب بروم؛ حتی با روسری. ولی خودش برای این که شک نکنند، کت و شلوار های مد روز می پوشید و کراوات های👔 شیک می زد؛ حسابی به سر و وضعش می رسید.
📝وقتی بهش مشروب🍾 تعارف می کردند، می گفت: به معده اش نمی سازد و نمی خورد. دوستانش دیگر اخلاقش را می دانستند. برای همین هم توی مهمانی ها هیچ وقت به رقص دعوتش نمی کردند. نمی توانستیم مثل بقیه ی مردم برویم تظاهرات✊ خیلی توی چشم بودیم. گاهی یواشکی وقتی حوری و حسن یا فک و فامیل ها می آمدن تهران ما زن ها با هم میرفتیم؛ حسن و #یوسف که نمی توانستند.
📝با این که من خیلی دوست داشتم از کارش سر در بیارم ولی یوسف چیزی بروز نمی داد❌ در مورد کارش خیلی کم با من حرف میزد. می گفت: این طوری راحت ترید
#ادامهدارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh