eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5780554603460297866.mp3
5.86M
🔊 ✨ خوش به حال شهدا🕊 ... 🎤با نوای کربلایی 👌👌 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💜💥💜💥💜💥💜 گفتم : قلبم❤️ شوق ندارد ! گفت : مراقب باش ... اَلعَین بَریدُ القَلب ؛ چشم رسان دل است . 🌙 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ❣ ❣ ‍ ‍ ‍ ‍ ‎‌‌‌‌ 🌼سلام بر تـــ✨ـــو که 🌳صداقت صب🌤ح موعودی 🌼سلام بر تـــــو که 🌳اجابت قنوت 🌼سلام بر تـــ🌷ـــو که 🌳قائم آل 🌼و ما همه‌ی عمر به 🌳انتظارت 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍄🍂🍄🍂🍄 🍃✨شیعه به دنیا آمده‌ایم که در تحقق مولا باشیم... ‌ 🌱✨«شهید مدافع حرم ، شهید محمود رضا بیضایی» ‌ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - داستان بنده و آزاد - شهید دستغیب.mp3
1.06M
🌸 (ع) ♨️داستان بنده و آزاد در بیان امام موسی بن جعفر(ع) بسیار شنیدنی👌 🎤 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شهید‌ سیدمیلاد مصطفوی شهیدی‌ که‌ پیکرش‌ به‌ دست‌ #داعش‌ افتاد‌ و‌ "سر‌ و دست و پاهایش" را از تنش ج
🌾به خانواده بسیار خدمت می‌کرد، و همیشه از آنها می‌کرد، اکثرا در اردوگاه شهید درویشی بود، هر سال از اردوگاه به دیدار مادر شهید درویشی هم می‌رفت. سیدمیلاد حدود ۱۲-۱۳ سال خادم‌الشهدا بود⚡️ 🍁 و آرزوی در عمق جانش نفوذ کرده بود. خیلی می‌کرد که او را به سوریه اعزام کنند. حتی می‌گفت که من بلیط هواپیما و مخارج خودم در سوریه را می‌پردازم فقط من را با خود ببرید. آرزوی در خون 💔سید میلاد بود. ⚡️ 🌷 شهید بی سر 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍 ☆~مستـ بودیم ، دوباره شد🎈🎊 ☆~تــــ✨ــــو بہ آمدی مستے ما تمدید شد 😍 ❤️ 🎉 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌹✨🌹✨🌹✨🌹 🚧 ♥️دوست واقعى فقط ! خــ♡ــــدا دوســتيه ڪه هيچــوقت پشـــــتت رو خالى نميڪنه☝ ♥️و تنــــها ڪه هميشه محبتش 🌷 يك طرفه است با خدا دوستى ڪن ڪه خلق نشى‼️ 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Page297.mp3
813.4K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم ✨سوره مبارکه کهف✨ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊 ✍ #سیره_شهدا 🌼حاجی به حضرت مسلم (ع) ارادت زیادی داشت و از این‌‌رو #نام مستعارش را مسلم
🌷 ♨️●جمعیت زیادی ایستاده بود. تعدادشون خیلی بیشتر از ما بود. بعضی هاشون دیده بودند و آماده هر اقدامی بودند. بچه های ما حسابی خسته شده بودند. بعضی هاشون عقب تر از ما بودند و هنوز به ما نرسیده بودند. من و حاج و برادر خانمش روبروی جمعیت ایستاده بودیم. اوج درگیری های فتنه 88بود. ♨️●حاج محمد گفت: باید یه کاری کرد. انگار که فکری به رسیده باشه، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد زد: یا حیدر! جمعیت روبرو حسابی کردند و شروع کردند به عقب نشینی. حسابی گیج شده بودند. بچه های خودمون هم از عقب رسیدند و همه رو متفرق کنیم. اون روز خود حیدر بهمون مدد کرد...💥 ✍راوی: دوست شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#فقط_خدا♥️ 💠باهم رفتیم محل تولدش همه جا را نشان مان دادوگفت: اگه روزی اقا به من اجازه بدهند از شغلم
🔸از اصول کنید. اصول یعنی ولیّ فقیه، خصوصاً این ، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، 🔹معرفت؛"خامنه‌ای عزیز را جان خود بدانید." حرمت او را مقدسات بدانید. فرازی از وصیت 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻 🥀🌱 🍃دنيا بداند به همه عالم سوگند براي نان و مسکن و آزادي حيواني و $دمکراسي و خاک حرکت نمي کنم تنها هدفم اين است رهائي بخش اسلام که فقط آنرا راه نجات مستضعفان و محرومان ميدانم بر دنيا حاکم شود که اين تنها راه است.✔️   🍀به امام به اين اسوه بحق الهي و الگوي مجسم اسلام بگوئيد تا آخرين خون💔 دست از او و راهش بر نخواهيم داشت زيرا راه او راه مهدي است و فرياد او فرياد زمان و حسين است بگوئيد به اممان تا جان در بدن داريم با هر نداي مخالف راهت خواهيم جنگيد.⚡️ 🌿ملت مسلمان و ايران بداند بايد قاطعانه در همان مسيري که تاکنون ما را از زير بار اسارتها و بردگيها نجات داده و ميرود تا عدل جهاني امام زمان را محقق سازد يعني راه امام عزيزمان گام بردارند که هر فريادي غير آن خيانت به قرآن📖 و اسلام و پايمال کردن خون پاک شهدا است. ما در آرزوي ما شهادت را سرآغاز زندگي واقعي مي دانيم از آن هراسي نداريم...❌ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 2⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨ 🔻اهدِنَا الصِّراطَ المُستَقِیم🔻 منظور از «صراط مستقیم» که در سوره حمد می
❣﷽❣ 3⃣ ✨ 🔻ترس موت! دست خالی!🔻 🔮آنکه حال و روز نماز و اعمالش، روبراه و مرتب باشد، عاشق ملاقات خدا و موت است؛ همین علاقه به موت و ملاقات خدا، نشانه صداقت در ایمان است👈 «فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ»⚰ 🚶ولی خیلی از ما هرگز علاقه و محبتی به موت که نداریم، بلکه از آن فراری هم هستیم! چون تمام عمر به فکر دنیا بوده ایم و قبر و قیامت مان را آباد نکرده ایم! چون از اعمال سیاهی که پیش فرستاده ایم، ترس و دلهره داریم به دل! برای همین است که آرزوی موت و ملاقات خدا را نداریم 👈 «وَلَا يَتَمَنَّوْنَهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِين»📖[جمعه/۶و۷] ⚖ملاک خوبی است الحق!⬆️ تا وقتی فراری هستیم از موت، یعنی که هنوز آباد نکرده ایم قبر و قیامت مان را؛ 🚑 زودتر جمع و جور کنیم دست و پایمان را و آباد کنیم چاردیواری آن طرف را ! 💯 ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
راضی به رضای تو_16 - @ostad_shojae.mp3
6.67M
۱۶ 🌸حتماً امتحان میشی! درست بعد از زمانی که اقرار به ایمان کردی و گفتی؛ اللّهُ ربّی ... خدا مربی من است! 🍃آیا حاضری به تمریناتِ مربی ات تن بدی و به تموم تمرینای سخت و آسونش راضی باشی؟ 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 7⃣2⃣#قسمت_بیست_وهفتم 💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم
❣﷽❣ 📚 💥 8⃣2⃣ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💢 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» 💠و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» 💢 قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» 💠شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. 💢 دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. 💠به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. 💢 در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. 💠در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. 💢 کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. 💠 فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. 💢دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh