eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ 🌼باور دارم 🍃یکی از همین ها 🌼که بی هوا و خسته چشم باز کنم 🍃بوی نرگس🌸 در همه دمیده است...😍 آمدن برازنده ی ! 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❁﷽❁ 🌞 که مےشود باز ڪبـوتر دلمـان پـر مےڪشد🕊 به بام یـاد اے 🌷 به یـادمان باش گرداب دارد غـرقماڹ مےڪند😔 🌷 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹رضا پس از بازگشت به هم به دلیل استعداد و توانایی خارق‌العاده‌اش👌 در و شناسایی و تجزیه و تحلیل و بعنوان فرماندهی انتخاب شد✅ 🔸و پس از دوسال سختی و تحمل درد💔 و رنج فراوان، پس از دوسال رشادت سرانجام در27مهرماه سال94 مصادف با پنجم توسط عناصر اسرائیلی در عملیات آزادسازی بشهادت🌷 رسید. 🔹خودروی🚙 شهید مورد اصابت دو موشک کورنت💥 اسراییلی قرار گرفت و همانطوری که می‌خواست به دیدار معبود شتافت .پیکری که چون سر در بدن نداشت😔 و چون علمدارش در بدن نداشت و پیکرش در آتش سوخت😭 و چون مادرش زهرا در گمنامی رفت و به اندازه همان قنداق کودکی‌اش از این دنیا رفت. ♥️امام زمان ! ما افتخار می‌کنیم که از یک سرباز ساده و دست خالی شما آنقدر 😰 که دو موشک به آن گرانی زرهی را صرف یک آدم می کند هرچند برای وجود گرانبهای این بچه هم کم است  (افغانستانی) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💢می دانی؟ اشک، است. آن دم که با عطر نام (ع) درآمیزد. 💢گاهی باید نشست، کنج دنج اتاق دل و ساخت. تنها به (ع). بهشتی عاشقانه♥️ برای . برای التیام و رهایی. به دور از تمام خستگی ها و رنج های دنیا. تمام دلبستگی های فانی وآمال بی‌اساس😔 💢گاهی باید نشست کنج دنج اتاق دل و خلوتی ساخت. خلوتی عارفانه💖 برای اشک. برای و تعمق. برای کاوش در کردار و رفتار و خواسته ها و اندوخته ها. 💢گاهی باید نشست و اشک ریخت😭 برای این خود درمانده. برای نرسیدن ها و جاماندگی هایش. 💢باید اشک ریخت و یاری طلبید و دل را سبک کرد و آنگاه، این اشک بامسمّا قداستی بی مانند می یابد، که به عشق (ع)، مزین گردد. مگر نه اینکه نام حسین(ع)، اعجاز می کند! ❤️ 💢وه که چه زیباست، تجلی منتهای این اعجاز، آنجا که ، در واپسین لحظه های تنفس در این قفس، سر از زمین بر می کند و با عاشقانه، ذکر حسین(ع) بر لب جاری می سازد🕊 ♡وه که چه زیباست، تجلی این اعجاز♡ ✍️نویسنده: به مناسبت سالروز شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 8⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وهشتم همونطور که لبم رو به دندون گرفته بودم به ک
❣﷽❣ 📚 •← ... 9⃣5⃣ خواستم لب باز ڪنم براے معذرت خواهے ڪہ پدر سهیلے گفت: _جیران جان ایشون عروسمون هستن؟😇 با شنیدن این حرف،گونہ هام 😊🙈سرخ شد،سرم رو بیشتر پایین انداختم! مادر سهیلے جواب داد: _بلہ هانیہ جون ایشون هستن. پدر سهیلے گفت: _عروس خانم،ما داماد و سر پا نگہ داشتیم تا گُلا رو ازش بگیرے اون دفعہ ڪہ با مادرتون سر جنگ داشت گُلا رو نمیداد!😄 همہ شروع ڪردن بہ خندیدن!😄😃😀😁 ڪمے سرم رو بلند ڪردم، سهیلے مثل همون شب ڪت و شلوار مشڪے تن ڪردہ بود، دستہ گل رز💐 قرمز بہ دست ڪنار مبل ایستادہ بود! مادرم آروم گفت:😊 _هانیہ جان سر پا ایستادہ دادن! و با چشم هاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد! آروم بہ سمتش قدم برداشتم، نگاهش رو دوختہ بود بہ گل ها سریع گفت: _سلام!☺️ آروم و خجول جواب دادم: _سلام!😊🙈 دستہ گل رو ازش گرفتم،ڪمے ڪہ ازش دور شدم رو بہ جمع گفتم:😔 _من یہ عذرخواهے بہ همہ بدهڪارم! نفس ڪم آوردہ بودم،دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشار دادم! _اون شب....ڪارهام واقعا ناخواستہ بود!😒 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 •← ... 0⃣6⃣ آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم:😒 _اتفاقاتے افتادہ بودڪہ هول شدم!نمیدونستم آقاے سهیلے میخوان بیان خواستگارے....😞 مڪث ڪردم، سهیلے نشست روے مبل، لبخند ڪم رنگے روے لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش چیزے زمزمہ ڪرد. پدرش سریع گفت:😊 _عروس خانم نمیخواے چاے بیارے؟ نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہ ش هم مثل خودش متشخص بودن! لبخند نشست روے لب هام:☺️ _چشم! وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گل ها رو گذاشتم روے میز. نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہ ے اول گل سفید حالا قرمز!😍 بہ سمت ڪترے و قورے رفتم، با وسواس مشغول چاے ریختن شدم. چند دقیقہ بعد بہ رنگ چاے ها ☕️نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم. از آشپزخونہ خارج شدم، یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صداے زنگ آیفون🔔 بلند شد. با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن. پدرم گفت: _ڪیہ؟😟 مادرم شونہ ش رو بالا انداخت و گفت: _نمیدونم!😕 با گفتن این حرف از روے مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت. پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند.😊 _بیا بابا جان! با اجازہ ے پدرم، بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش،☕️تشڪر ڪرد و فنجون چاے رو برداشت. بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت:☕️😊 _خوبے خانم؟ خجول تشڪر ڪردم ☺️ و رفتم سمت سهیلے! دست هام مے لرزید،سرش پایین بود. .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از گیف
Sabok_Baalan_Ahangaran_(www.IraniData.com).mp3
3.99M
🎤 با نوای: حاج صادق ✬سبک بالان خرامیدند و 💢مرا نامیدند و رفتند😔 ✬تو بالا رفته ای در زمینم 💢برادر روسیاهم شرمگینم😔 ✬مرا اسب سفیدی بود روزی🕊 💢 را امیدی بود روزی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
گاهی وقت‌ها ما عکس‌ها را می‌سوزانیم🔥 و گاهی ما را ... لحظه‌ای به این عکس "خیره‌شو" پیکرهای🌷 بر زمینِ نمناک مانده و جـاری از آن‌‌ها را با نگاهِ خیره شده به خودت را تصور کن 😔 راستی عجیب هوای عکس !! 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂ای کاش که معنی می شد 🍃بی تابی💓 جویبار معنی می شد 🍂وقتی که سحر شکـ🌹ـوفه ی دمید 🍃با آمدنت 🌸 معنی می شد 🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
گل🌺 در برابر تو را از یاد می برد و می اندیشد کاش جای خاک بر دست های روئیده بود ...😍 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مداحی_آنلاین_بصیرت_حضرت_زینب_کبری.mp3
4M
♨️بصیرت حضرت زینب(س) 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃باران بر تن شهر می‌زند و آرام آرام غبار را می‌شوید، آب به جریان افتاده و بی‌مقصد از کوچه ها می‌گذرد. گویی پایانی برای این راه نیست! تنها بیراهه است که مسیر را پیچیده تر می‌کند! . 🍃از روزی که رفته ای شهر خالی شده، حالا دیگر بی تو، یک ازدحامِ تو خالیست، تو تمام ما بوده ای و برایِ تکاملِ خودت جایی غیر از زمین را جست و جو می‌کردی، می‌دانستی جایِ ماندن نیست! و این همان چیزی‌است که ما فراموش کرده ایم😔 . 🍃زمین برای ماندن نیست! تنها پلی است که انسان را به می‌رساند. اما امان، امان از تمامِ دلبستگی ها که بالِ پریدن را زنجیر می‌کنند به زرق و برقِ پوچِ و ما از اصلِ خود جامانده ایم، از اویی که چشم به ما دوخته کاری برای آمدنش کنیم!😞 . 🍃در این وانفسایِ دنیا دستمان را بگیر ای ♡ . 🍃باید عبد او باشیم، عبد دنیا شده ایم. باید عبدالمهدی بود تا به لبخندی، زندگی زیر و رو شود. مانند تو شدن سخت است! شدن دشوار است. باید چون تو فقط او را دید و برای او از همه چیز گذشت تا خریدارمان شود❣ . 🍃آن‌وقت است که مرگ را با عوض می‌کنند و زنده تر از هر وقتِ دیگری می‌شویم‌، آنگاه ، خاکی که خون را به آغوش می‌کشد سکویِ پرواز می‌شود. اما ما بی‌خبر از آسمان، زمین گیر شده ایم😪 . 🍃باران هنوز می‌بارد و اینجا دخترانت پشتِ پنجره، چشم به آسمان با تو می‌کنند و تو تجلی می‌کنی در نگاهشان آنگاه که پرنورترین ستاره، از پشتِ ابرها چشمک‌می‌زند و این یعنی بابا هست و می‌بیند و تا همیشه در آغوشِ اوییم هرچند ما خیالش را به آغوش می‌کشیم🥺 . 🍃باران می‌بارد و در خاکِ حلب، درست همانجایی که خونِ تو ریخته است، گل می‌دهد و نسیم تورا تا اینجا می‌کشاند. تو در شهر هستی هرچندِ لبخندت قابِ روی دیوار باشد🌹 . 🍃شُست همه کوچه خیابان هارا پس چرا مانده غمت بر دلِ بارانی من...؟💔 همنشینِ ابرها♡ ✍نویسنده: 🕊به مناسبت ایام شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ ❣️ 🎋بی هرگز عددی صد نشود 🔅بر هر که نظر کنی دگر نشود❌ 🎋 تو دعا کن که بيايد 🔅زيرا اگر دعــا کنی رد نشود .. 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تمام شهر🏙 را گشتمــ ڪہ ڪنمـ اما نہ خود👤 بودے نہ چشمے ڪه شود همتاے ... 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰داستان ، داستان زندانی شدن نیست. بلکه قصه پروازی است در قفس های دنیا، که انسان گاهی در اوج آزادی اسیر است😓 🔰امروز قلم قرار است از یازده سال پرواز در قفس سخن بگوید، پروازِ . در ستایش غریبی اش همین کافیست ک بر سنگ مزارش حتی تاریخ درج نشده است و در ستایش رسای پروازش در آسمان همین یک جمله کافیست که است آنکس که تاریخ شهادت ندارد🌹 🔰شهیدِ ، شهید محمدجواد تندگویان. سرمایه گرانبهای که در سالهای خدمتشان به میهن همچون ستاره قطبی در آسمان درخشیدند و در سالهای اسارتشان همچون نیمه پنهان شده ماه که دیگر در آسمان پیدا نمیشود از پیش نظرها غایب شدند و پس از ۱۱ سال زندگی در تاریخی نامعلوم شهد شیرین شهادت نوشیدند🕊 🔰و ما ماندیم و چشم های منتظرشان برای به ثمر رساندن نهال هایی که کاشته بودند و حال دستخوش شدند. ای ، نگاهتان را بدرقه راهمان کنید تا بتوانیم ادامه دهندگان راحتان باشیم❣ ✍نویسنده: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 0⃣6⃣ #قسمت_شصتم آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم:😒 _اتفاقاتے ا
❣﷽❣ 📚 •← ... 1⃣6⃣ خواست فنجون رو بردارہ ڪہ صداے سرحال شهریار😄 باعث شد سرش رو بہ سمت در ورودے برگردونہ! شهریار با خندہ و شیطنت گفت: _مامان دیگہ ما رو راہ نمیدے؟چرا دڪمون میڪنے؟😉 پشت سرش عاطفہ وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب 😳نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوے سهیلے خم شدہ بودم انداخت. عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن. شهریار با تتہ پتہ گفت: _ما خبر نداشتیم. مادرم تند رو بہ خانوادہ ے سهیلے گفت: _شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم.😊 شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت:😄 _چرا صدات قطع شد؟ یااللهے گفت و وارد شد. متعجب زل زد بہ من، 😳😟 نگاهش افتاد بہ سهیلے! عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد: _ببخشید ما خبر نداشتیم خواستگارے هانیہ س. 😊 چشم غرہ اے بہ شهریار رفت و گفت: _تا ما باشیم بے خبر جایے نریم.😬 جیران خانم از روے مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت:😊 _این چہ حرفیہ عزیزم؟! شهریار با خجالت گفت:😅 _شرمندہ،عاطفہ بیا بریم! نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود!😊 انگار استرس داشت! هستے با خندہ گفت:👶🏻 _هین هین! سرم رو بلند ڪردم و زل زدم بہ صورت هستے لب زدم:☺️ _جانم. عاطفہ رفت بہ سمت شهریار، خواستن برن ڪہ امین اومد بہ سمت سهیلے. متعجب رفتم ڪنار.😳😟 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 •← ... 2⃣6⃣ دستش رو گرفت بہ سمت سهیلے و گفت:😊 _سلام امیرحسین! چشم هام گرد شد!😳 امین بہ سهیلے گفت امیرحسین!! سهیلے از روے مبل بلند شد و رو بہ روش ایستاد. دستش رو آروم فشرد😊 و جواب سلامش رو داد! امین جدے گفت: _ڪاراے دانشگاہ خوب پیش میرہ؟ سرش رو بہ سمت من برگردوند و نگاہ معنے دارے بهم انداخت!😏 خیرہ شدہ بودم👀😟 بهشون.پدر سهیلے گفت: _همدیگہ رو میشناسید؟😟 امین سریع گفت:😊😏 _بلہ منو امیرحسین حدود چهار پنج سالہ دوستیم! ڪم موندہ بود😥 سینے از دستم بیوفتہ! امین رو بہ سهیلے گفت: _شنیدم دارے از دانشگاہ میرے زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور فرستادمت اون دانشگاہ!😊 چشم هام رو بستم! تقریبا سینے چاے رو بغل ڪردہ بودم!☕️ سهیلے دوست امین بود! 😥😐صداے امین پیچید: _ببخشید بے خبر اومدیم.😊 با لحن نیش دارے ادامہ داد: _خداحافظ رفیق!😏 چشم هام رو باز ڪردم، لبم رو بہ دندون گرفتم. سهیلے نشست روے مبل. دست هاش رو بہ هم گرہ زدہ بود. شهریار نگاهے بهم انداخت و لبخند زد.🙂 وارد حیاط شدن و چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در اومد. پدرم گفت:😊 _هانیہ جان برو چاے بیار همہ ے اینا یخ ڪرد. عصبے بودم،😠😟دست هام مے لرزید. جیران خانم سریع گفت:😊 _نہ نہ خوبہ! سینے چاے رو گذاشتم روے میز جلوے سهیلے. سریع ڪنار پدرم نشستم. نگاهم رو دوختم بہ چادرم.😒😠 مدام تو سرم تڪرار میشد، 💭سهیلے دوست امینِ!.... نگاہ معنے دار امین! صداے بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرار ڪنم. ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم. چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت:😊 _میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟ منتظر چشم دوختم بہ لب هاے پدرم، پدرم با لبخند گفت:😊 _آرہ ما حوصلہ شونو سرنبریم. سهیلے ڪلافہ پاهاش رو تڪون میداد، سرش رو بلند ڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود. پدرم رو بہ من گفت: _دخترم راهنمایے شون ڪن بہ حیاط!😊🌳 نفسم رو آزاد ڪردم و از روے مبل بلند شدم. سهیلے هم بلند شد،با فاصلہ ڪنارم مے اومد. وارد حیاط شدیم.😊😟 نگاهے بہ حیاط انداخت و بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت: _بشینیم؟😊 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
1_55658442.mp3
5.25M
اون گلای یاسی که لاله لاله جون دادن رسم عاشق شدنو به ماها نشون دادن 🎤حاج مهدی سلحشور 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh