💠امام خامنهای: این حدیث تنم را لرزاند که امام صادق علیه السلام فرمود: اگر یک نماز صبحت #قضا شود، کل دنیا طلا شود و در راه خدا بدهی جبران نمیشود❌
در یکی از مجالس علما حضور داشتم. بعد از پایان جلسه، یکی از آقایان روحانی جلو آمد و سلام کرد. بنده را شناخته بود و گفت: در مورد #شهید_هادی باید مطلبی را بگویم. من سالها قبل کتاب سلام بر ابراهیم📚 را خواندم و به دوستانم توصیه به مطالعه می کردم.
یکبار #خواب عجیبی از این شهید عزیز دیدم.
ایشان ادامه داد: در عالم رویا دیدم که این مرد الهی آنقدر عظمت و بزرگی پیدا کرده بود که بر شهر تهران مشرف شده بود.
یعنی #تهران بزرگ در مقابل شهید ابراهیم هادی مثل یک نقشه کوچک بود!
اما من احساس می کردم که ابراهیم از چیزی ناراحت است😢 دنبال علت ناراحتی این شهید عزیز بودم.
✅آن لحظات موقع طلوع آفتاب🌥 در تهران بود. ابراهیم اینطور به من فهماند که چرا مردم به #نماز_صبح شان اهمیت نمی دهند؟!
📙برگرفته از کتاب #یاران_ابراهیم
اثر گروه شهید هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
تولد: ۱۳۴۶
شهادت: سی ام دی ماه ۱۳۶۵
در جبهه خون پاک تو چون برزمین چکید
بادا درود حق به روان تو ای شهید
در راه حق جهاد نمودی از روی صدق
اجر تو را دهد ز کرم خالق مجید
📄برگی از زندگی شهید
شهید سرفراز عبدالرسول شاهسنایی در سال ۱۳۴۶ در محلهٔ جنیران اصفهان به دنیا آمد. چون قبل از به دنیا آمدن او دو فرزند این خانواده در طفولیت فوت کرده بودند، لذا عبدالرسول بسیار مورد توجه و دوست داشتنی بود.
از همان کودکی حوادثی برای وی اتفاق افتاد که انگار صلاح نبود از بین ما برود تا در آینده ای در راه خدا به شهادت برسد گفته شده در کودکی یک بار وقتی سه چهار روز بیشتر نداشت بر اثر آتش گرفتن کرسی منزل نزدیک بود از بین برود که به هر شکلی بود او را نجات دادند وقتی یک سال و نیم داشت بر اثر افتادن چراغ روشنایی، همه جا آتش گرفت و دوباره نجات پیدا کرد یک بار وقتی پدرش در حال علف چیدن برای دام ها بوده، داس به سرش اصابت میکند و شکافی بر میدارد و این بار هم نجات پیدا میکند.
در هر صورت این بچه باهوش و کنجکاو در سن هفت سالگی پای به مدرسه گذاشت و تا کلاس سوم راهنمایی درس خواند وقتی هشت یا نه ساله بود در تظاهرات شرکت می کرد.
#شهید_عبدالرسول_شاهسنایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
CQACAgQAAx0CUyYOlAACKwNh_T8zgK7fbUdiqHI7heOImZeh9AACsAsAAgOQSFGspJQooPEL_CME.mp3
12.87M
یامولا لَکَ لَبَیک... ✨
عشق من سامراته، قبله من خاک پاته
بهشت رویایی من، صحن و سراته
🎤محمدحسین پویانفر
#ماه_رجب
#شهادت_امام_هادی علیه السلام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔹خارج از رسم جوانمردی بود
🦋از دایی مصطفی خواهش کردیم تا او را در هتل🏩 المپیک استخدام کنند. دایی اش مدیرعامل آنجا بود و گفته بود ایشان در اتاق #مانیتورینگ مشغول به کار شود اما بعد از مدتی بیرون آمد. به او گفتم: «باباجان دردسر می خوای بکشی⁉️ برای چه نماندی؟ هم کار میکردی و هم میتوانستی درست را بخوانی.»
🔸گفت: «چون دایی #مدیرعامل بود من را به اتاق مانیتورینگ بردند در حالی که نیروهای آنجا هشت سال زحمت کشیده بودند تا به اتاق مانیتورینگ بروند. باید یک نفر را بیرون می کردند تا من به جای او بنشینم این خارج از جوانمردی بود
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣4⃣ #قسمت_چهلم 📖محمدحسین
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣4⃣ #قسمت_چهل_ویکم
📖مامان با اینکه #وسواس داشت💥اما به ایوب فشار نمی اورد. یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان، ظرف های چینی را #شکسته بود، دستش بریده بود و کمد خونی شده بود.
📖مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد. حالا ایوب خودش را به اب و اتش میزد تا محبتشان💖 را جبران کند. تا میفهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم ان را تهیه میکرد. بیست سال از عمر #یخچال مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود. بدون انکه به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت🚚 فرستاد خانه
📖ایوب فهمیده بود اقاجون هر چه میگردد کفشی👞 که به پایش بخورد پیدا نمیکند. تمام #تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای اقا جون خرید. ایوب به همه محبت میکرد. ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی که به #هدی میکند با پسرها👥 فرق دارد.
📖بس که قربان صدقه ی هدی میرفت. هدی که مینشست روی پایش ایوب انقدر #میبوسیدش که کلافه میشد، بعد خودش را لوس می کرد و میپرسید:
-بابا ایوب، چند تا بچه داری⁉️😉
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
2⃣4⃣ #قسمت_چهل_ودوم
📖جوابش را خودش میدانست، دوست داشت از زبان #ایوب بشنود
-من یک دختر دارم♥️ و دوتا پسـر
#هدی از مدرسه امده بود. سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین.
📖ایوب دست هایش را از هم باز کرد
_سلام دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده😍
هدی سرش را انداخت بالا
+نه✘ دست و صورتم را بشویم، بعد
-نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا
📖و هدی را گرفت توی بغلش💞 مقنعه را از سرش برداشت. چند تار موی افتاد روی صورت هدی. ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد👧 هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد ب سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید #موهایم را کوتاه کنم"
📖موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود. ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را #میبافتم که اذیت نشوند. با اخم گفت: من نمیگذارم❌ اخر موهای ب این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه🧒 دارد؟
📖اصلا یک نامه📩 مینویسم به مدرسه، میگویم چون موهای دخترم #مرتب است، اجازه نمیدهم کوتاه کند.
فردایش هدی با یک دسته برگه🗞 امد خانه. گفت: معلمش از دستخط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد📝
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh