6.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبتهای حجت الاسلام #شهید_مجید_سلمانیان
شهید کربلای خانطومان
درباره #شهید_علمدار❤️
👈شهید علمدار در #خواب به او چه گفت؟!
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
7⃣7⃣ به یاد #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
7⃣2⃣2⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده❤️🕊
🔹سوم اردیبهشت ماه 1366 گردان یا زهرا(سلام الله علیها) به فرماندهی #محمدرضا_تورجی_زاده وارد عملیات شدند. رمز عملیات #یا_زهرا(سلام الله علیها) بود.
🔸محمد گفته بود: من در عملیاتی شهید می شوم که #رمز آن یازهرا(سلام الله علیها) است. من هم #فرمانده گردان یا زهرا(سلام الله علیها) هستم...
🔹صبح 5 اردیبهشت، یکدفعه صدای #انفجار خمپاره آمد. گلوله دقیق داخل سنگر فرماندهی خورده بود. محمد را از سنگر بیرون آوردند. شکاف عمیقی در #پهلوی چپ او بود. بازوی راست او هم غرق خون بود.
🔸یکی از دوستانش(آیت الله #میردامادی استاد شهید) از شهادت محمد بسیار ناراحت بود. شب در #خواب او را دید در حالی که خوشحال و با نشاط بود. لباس فرم #سپاه هم بر تنش بود. چهره اش خیلی نورانی تر شده بود.
🔹از محمد پرسید: محمد! این همه در دنیا از حضرت زهراخواندی، چیشد آخرش؟
🔸محمدرضا تورجی زاده در حالی که می خندید، گفت: همینکه تو بغل پسرش #امام_زمان(عج) جان دادم برایم کافیست.
#شهیدمحمدرضاتورجےزاده🌷
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
4⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#من_خودم_هستم!
🌷نامزدم ٢٥ هزار تومان داده بود تا از طرف او برای خودم #هدیه بخرم. داشتم می رفتم حرم.... داخل اتوبوس از کیفم #دزدیدنش؛ خیلی ناراحت بودم. رفتم خانه ولی به کسی چیزی نگفتم.
🌷فردا صبح دیدم #مادرم ٢٥ هزار تومان دستش بود. آن را به من داد و گفت: تو #پول می خواستی چرا به من نگفتی؟! گفتم: من پول نمی خواهم. گفت: چرا می خواهی. ولی هر کاری کرد پول را قبول نکردم. آخرش با #دلخوری گفت: وقتی بابات گفته می خواهی، حتماً می خواهی!
🌷بابام؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دلم به اندازه یک دنیا #تنگ شد. مادر نمی خواست زیر بار برود که بابا چه طوری به او گفته که من پول لازم دارم. آن هم ٢٥ هزار تومان! پیله شدم که گفت دیشب #خواب بابات رو دیدم. ٢٥ هزار تومان دستش بود. گفت: این پول رو بده به خدیجه سادات و بگو این قدر #غصه نخوره. من خودم هستم.
راوى: خدیجه سادات فرزند شهید سید خلیل ر
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #داستان_یک_تفحص ☜ (8) 💠 راز انگشتی که سالم مانده بود 🔹چنــــد روزے مے شد ڪه در اطراف ڪانے مانگا
🌷 #داستان_یک_تفحص☜ (9)
💠داستان #کرامت یک خواب
🔸تقريباً اوايل سال 72 بود كه در #خواب ديدم در محور «پيچ انگيز» و شيار «جبليه» در روي تپه ي ماهورها، #شهيدي افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوان هايش سفيد و براق✨🕊✨!
🔹 #شهيد لباسي به تن داشت كه به كلي پوسيده بود. وقتي شهيد را بلند كردم، اول دنبال پلاك 🏷شهيد گشتم و پلاك را پيدا كردم، بسيار خوانا بود، سپس جيب شهيد را باز كردم و يك كارت نارنجي رنگ خاك گرفته از جيب شهيد درآوردم. روي كارت را دست كشيدم تا اسم روي كارت مشخص شد🔖
🔸 بنام #سيد_محمدحسين_جانبازي فرزند «سهراب» از استان «فارس» كه يك باره از خواب بيدار شدم😦.خواب را زياد جدي نگرفتم ولي در دفترچه ام #شماره_پلاك و #نام_شهيد را كه هنوز به ياد داشتم، يادداشت نمودم📝.
🔹 حدود دو هفته بعد به #تفحص رفتيم، در محور شمال #فكه با برادران اكيپ مشغول گشتن شديم. من ديگر نااميد شده بودم، يك روز دمدم هاي غروب بود كه داشتم از خط بر مي گشتم. رفتم روي يك تپه نشستم و به پايين نگاه كردم. چشمم به يك شيار نفر رو افتاد👓.
🔸در همين حين چند نفر از بچه ها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: #شهيد! شهيد! و چون مدت ها بود كه شهيد پيدا نكرده بوديم همگي نااميد بوديم. جلو رفتم، بچه ها، شهيد را از كف شيار بيرون آورده بودند، بالاي سر شهيد🌷 رفتم.
🔹ديدم شهيد كامل و لباسش هم پوسيده است. احساس كردم، #شهيد برايم آشناست. وقتي جيب شهيد را گشتم، كارت او را درآوردم🏷 و با كمال حيرت ديدم روي كارت نوشته شده: #محمدحسين_جانبازي !😳
🔸وقتي شماره پلاك را با شماره پلاكي كه در خواب ديده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره پلاكي است كه در #خواب ديده بودم، فقط تنها چيزي كه برايم عجيب بود نام #سيد بود😟!
🔹 من در خواب ديده بودم كه روي كارت نوشته: #سيد_محمدحسين_جانبازي ولي در زمان پيدا شدن شهيد فقط نام محمدحسين جانبازي فرزند «سهراب» اعزامي از استان «فارس» ذكر شده بود.
🔸 اين جا بود كه احساس كردم لقب سيدي را #بعد از شهادت از #مادرش_زهرا (س) عاريت گرفته است! و جز اين نبود! 👌
🎤راوي : #برادر_نظرزاده
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#دلنوشته دلتنگم !! دلتنگ یک نگاه آسمانیت ای شهید 🌹 دلتنگ وعده ی شفاعتت ....💞 🌹🕊شهادت نوش جانت رفیق
6⃣6⃣2⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#شهادت_با_لب_تشنہ
🌷به گوش من رسونده بودند که #سجاد لب تشنه در #تاسوعای حسینی شهید شده، موقعی که مجروح شده بود، داشت ازش #خون می رفت، درخواست آب کرد، ولی همرزمانش مانع🚫 شدند و بهش گفتند که اگه بهت #آب بدیم، تو سریع جون میدی و فعلا آب واسه جسمت خوب نیست، لذا بهش ندادند😞
🌷 و سجاد لحظات بعد به #شهادت 🕊رسید. وقتی این موضوع رو شنیدم خیلی #غمگین شدم،😔 همش به خودم می گفتم که پسرم لب #تشنه شهید شده و کاش بهش آب می دادند.😭
🌷 #خواب دیدم که تو یک مکان بزرگی هستم و یک کوه در مقابل منه،سجاد من بالای کوه⛰ افتاده بود و منم داشتم می رفتم سمتش که بهش #آب 💧بدم تا یه کم رفتم جلو دیدم که یک خانم چادری با عصا داره میره سمتش😭😭 #حضرت_زهرا(س) بود
🌷 ایستادم و نگاه کردم دیدم سر سجاد رو گذاشت رو #دستانش و داره به سجاد آب میده.من خواستم برم پیشش ازش #تشکر کنم که یه وقت دیدم واسم دست تکون داد👋 که برگردم
🌷 (منظورش این بود که بچه ات رو #سیراب کردم و نگران نباش و برگرد)
از وقتی که این #خواب رو دیدم، خیالم راحت شده که سجاد من #سیراب شده است..😔
🗣راوی: مادر شهید
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_سجاد_طاهرنیا🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh