eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
10.2هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
اے کـــــاش ... فردا کہ از #خوابـــــ بیدار میشویمــ ... زندگے یــڪ رنـــگ دیگر باشد... همــرنگـــــ آرزوهـــایمـــان... #شهادت_طلائیہ #شبتون_شهدایی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔴در کدام جبهه هستیم ⬅️یا در جبهه اهل بیت (ع) یا دشمن ⛔️ دردناک برای کسی که بی طرف بوده و سیاهی لشکر دشمن بوده!👇 ا 📌قاضی عبدالرحمن بن ریاح از یک علت کوری اش را پرسید؛ نابینا در جواب گفت: ⬅️در واقعه حضور یافتم ولی . پس از چندی در شخص را دیدم، به من گفت: " خدا تو را می خواند." گفتم: توان دیدنش را ندارم. مرا و خدمت ایشان برد. آن حضرت را یافتم و در دستش حَربه ای بود و در چرمی که زیر محکومین گسترده میشود افکنده بودند و ای با شمشیری از آتش به پا ایستاده بود و افرادی را میزد، آتش بر آنها می افتاد و آنان را ، سپس بار دیگر می شدند و باز آنها را همان طور به قتل می رساند. 📌عرضه داشتم: سلام بر تو ای رسول خدا، قسم به خداوند که من شمشیری زدم و نیزه ای به کار بردم و تیری افکندم. حضرت فرمودند: 📌《آیا را زیاد نکردی؟》 ⬅️آن گاه مرا به سپرد و از طشت خونی برگرفت، و از آن خون بر کشید؛ چشمانم و چون از خواب برخاستم شده بودم. 📙 مکیال المکارم بخش۸ تکلیف۹ ⬅️آری، بی طرف نداریم.یا در جبهه اهل بیت -علیهم السلام- هستیم و یا سیاهی لشکر دشمنیم. ❗️ زمانمان قرنهاست که در سختی و مِحنت دوران گرفتار آمده است؛ همان گونه که امیرالمؤمنین -علیه السلام- فرمودند: 《صاحب این امر و شده و و است 📙 کمال الدین و تمام النعمة باب۲۶ حدیث۱۳ 🗣ما در کدام جبهه ایم؟ ⬅️ دعاکنندگان برای فرجِ یار و مبلّغان معارفش؟ ⬅️ یا بی تفاوتان و سیاهی لشکران 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌹دختری که دوست داشت مانند شهیدمطهری به شهادت برسد و بعد از یک خواب عجیب به آرزویش رسید #شهیده_نسرین
4⃣0⃣1⃣ 🌷 🌹دختری که دوست داشت مانند به شهادت برسد و بعد از یک خواب عجیب به آرزویش رسید. 🌹🍃🌹🍃 🔹نمی دونم از کجا شروع کنم ، زندگیِ اونقدر زیبایی داره که قطعا توی یک پست نمی‌گنجه 🔸دختری که توی جمعِ دوستانش شوخ و شاد بود و توی روضه ها بارونی می‌شد و آسمونی 🔹کسی که وقتِ کار برای خدا پر تلاش و قهرمان، و به گفتهٔ شوهرش در جایگاهِ ، رفیقی بود تمام عیار و ناب... 🔸بانوی مجاهدی که قبل از انقلاب به حکومت شاه اعتراض کرد و تحت تعقیب قرار گرفت، بعد از انقلاب هم با حضور در جهاد سازندگی و کمیته امداد کارش شده بود به مردم محروم روستاها... 🔹حتی این همه فعالیت هم آرومش نکرد و با پیشنهاد برادر شهیدش (احمد افضل) رفت کردستان. اونجا هم تا دلتون بخواد کار کرد. 🔸مدتی مسئول تبلیغات و انتشارات سپاه مهاباد بود. بعد به خاطر نیازِ شدید آموزش و پرورش به عنوان مربی در مهاباد مشغول به کار شد و همزمان معلمان نهضت سوادآموزی نیز تحت تعلیم او قرار گرفتند. 🌹🍃🌹🍃 🔹بگذریم! می خوام از آرزوی ایشون براتون بگم. نسرین افضل آرزو داشت مانند شهید مطهری به شهادت برسه، که بعد از یک عجیب به آرزوش رسید. 🔸نسرین مدتی قبل از شهادتش اومد شیراز خونه خواهرش. توی اتاق نشست و زل زد به قاب عکس شهید مطهری که تیر به پیشانی‌اش خورده و خون می یومد... 🔹نسرین همونجور که به عکس شهیدمطهری زل زده بود، خوابِ چند شب پیشش رو مرور کرد: خواب دیده بود یه کتاب دستشه و داره از راهی مه آلود عبور میکنه، یهو توی خواب گرگی بهش حمله کرد. نسرین موقعِ فرار ، پاهاش به سنگی خورد ، اما زمین نیفتاد. تا اینکه رسید به بالای کوهی که از گذشته بود. اونجا روی زمین افتاد و از سرش خون جاری شد... 🔸همچنان زل زده بود به قاب عکس و به خوابش فکر می کرد ، که خواهرش با سینی چای وارد شد. نسرین همین جور که به قاب عکس شهید مطهری زل زده بود ، گفت: «من هم همین جای سرم تیر می‌خورد، انشاءالله » 🌹🍃🌹🍃 🔹مدتی از این قضیه گذشت و نسرین برگشت مهاباد... و یه شب که تب شدیدی هم داشت، با اصرار از همسرش خواست تا ببردش . حالِ نسرین اون شب توی مراسم به شدت منقلب بود. ساعت 10 شب دعا تموم شد. 🔸وقتی می‌خواستند سوار ماشین بشن ، صدای تک تیرهای دشمن به گوش می‌رسید، به ماشین که نزدیک شدن، نسرین گفت: بچه‌ها شهادتین‌تون رو بگید، دلم شور می‌زنه. یکی گفت: دلشوره‌ات به خاطر اینه که تب داری... ما که تب نداریم رو نمیگیم، فقط تو بگو نسرین جان... 🔹همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته و شهادتین را می‌گفت که تیری شلیک شد و درست به سرش اصابت کرد. و همان طوری که آرزو داشت، شامگاه دهم تیر ۱۳۶۱ ، مانند شهید مطهری به رسید. 🌹🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#شهید_ابراهیم_هادی❤️🕊 تمام ترس من از این است که یک شب بخواهی به #خواب من بیایی ومن همچنان به یادت بیدار نشسته باشم😔 #شبتون_شهدایی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
سلام ما ... بہ لبخنـد شهیدان بہ ذڪرِ روی سربندِ شهیدان #یافاطمہ_الزهـــرا_س #شهید_مرتضی_عطایی 🌹🍃🌹🍃
9⃣3⃣1⃣ 🌷 ❤️🕊 ✍ به روایت همسر شهید 🔹چهارتا از بچه‌های که در دست اسیر بودند آزاد شده بودند. با مرتضی رفتیم دیدن‌شان. 🔸یکی‌شان بعد از تعریف شکنجه‌ها و آزار و اذیت‌های گفت: «ابوعلی! دیگه نرو سوریه. داعشی‌ها یه روز سر رسید تیپ فاطمیون رو آوردن و از ما خواستن تو رو توی عکس بهشون نشون بدیم. اونا می‌شناسنت!» 🔹آوازه و رشادت‌هایش به گوش داعشی‌ها هم رسیده بود. او را خوب می‌شناختند. عکسی که آن آزاده می‌گفت، مربوط به اعزام اول مرتضی بود. گردانی که مرتضی مسئول آموزش‌شان بود همه جمع شده بودند با لباس نظامیِ مرتب و سربند و کلاه، یک عکس دسته‌جمعی گرفته بودند. 🔸آن عکس روی سررسید تیپ فاطمیون چاپ شده بود. رزمنده‌هایی که توی عکس بودند همه شده بودند الا مرتضی که او هم خودش را به کاروان رساند. 🍃🌷🍃🌷 🔹 دیدم یک عده رزمنده غرق خون، روی زمین کنار هم افتاده‌اند. از دیدن‌شان بند دلم پاره شد. یک آن یاد مرتضی افتادم. اشک توی کاسه چشمانم جوشید و بی‌قرار شدم. توی خواب شنیدم یکی گفت: «یه نفر بین این‌ها زنده‌ا‌س. اونو برگردونین.» 🔸آن یک نفر مرتضی بود. تیر خورده بود به ، اما از معرکه آتش و گلوله جان سالم به در برده بود.می‌گفت: «مریم، تیرها رو می‌دیدم که با سرعت از کنارم رد می‌شدن ولی به من نمی‌خوردن.خانوم چی می‌گی به ؟!» 🔹گفتم: «تو که می‌دونی، چرا می‌پرسی؟» مرتضی خبر داشت که در نبودنش چه حال و روزی دارم.هربار که می‌رفت، می‌گرفتم. چهل روز می‌رفتم حرم امام رضا، نماز ظهر و عصرم را آن‌جا می‌خواندم. توی حرم اشک می‌ریختم و می‌گفتم: «امام رضا! مرتضی رو برام سالم نگه‌دار. کاری کن برگرده و دیگه نره سوریه.» 🔸مرتضی که نبود، لبم از نمی‌افتاد. هر دعایی را که به نظرم مجرب می‌آمد، چهل روز می‌خواندم. می‌خواندم و به خدا التماس می‌کردم مرتضی سالم برگردد. هرچند همیشه حس می‌کردم ماندنی نیست و باید از او دست بکشم ولی دلم راضی نمی‌شد. با سرسختی، دوباره ادامه می‌دادم. 🍃🌷🍃🌷 🔹هر کدام از بچه‌هایش شهید می‌شدند یک نکته از زندگی‌شان می‌شد سرلوحه کارهای مرتضی. 🔸مثلا که توی عملیات تل‌القرین شهید شد، سفارشش شده بود برنامه هر روزه مرتضی. شهید نجفی گفته بود حتی اگر شده روزی چند دقیقه واسه خودتان روضه امام حسین بخوانید. نجفی اولین دوست شهید مرتضی بود. شهادتش بدجور مرتضی را به هم ریخت. 🔹وقتی بود، با هم زیاد می‌رفتیم. دور و بری‌ها همیشه می‌گفتند این مسافرت‌های شما تمام نشد؟ سفرهای را جفت‌مان دوست داشتیم. 🔸با خودش قرار گذاشته بود هر پولی را که دربیاورد، بگذارد برای سفرهای زیارتی. تا دل‌مان هوای کربلا می‌کرد، باروبندیل می‌بستیم و راه می‌افتادیم. آزاد می‌رفتیم. رفت‌مان با خودمان بود و برگشت‌مان با دل‌مان. 🔹اربعین و نیمه شعبان را مرتضی حتما می‌رفت . رفتنش هم برنامه داشت. هر بار که قصد رفتن می‌کرد، سه روز قبل از رفتنش می‌گرفت و چله زیارت عاشورا می‌گرفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
7⃣8⃣ #خاطرات_شهدا🌷 💠 شهیدی که از مزارش بوی گلاب می آید. #شهید_عطری❤️🕊 🌷شهید #سید_احمد_پلارک در ز
2⃣5⃣1⃣ 🌷 شــ‌هید گـ‌منامی که با عنایت شهید نامـدار شد . . 🔸 🌷 در تهران متولد شد. 🔹وی قبل از اخذ دیپلم به جبهه های حق علیه باطل اعزام و در عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین مفقود الاثر شد. ‌‌🔸سالها بود خانواده منتظر بازگشت عزیزشان بودند. 🔹در یکی از روزها خواهر شهید "ملاحسنی" بر سر مزار 🌷 (شهیدی که از مزارش بوی عطر پراکنده می شود) در قاب بالای سر در یک عکس برادر خود را کنار شهید پلارک می بیند که بالای سرش علامت وجود دارد. 🔸پس از بررسی، خانواده شهید پلارک را جویا می شود، خانواده ایشان می گویند شهید پلارک هر کدام از دوستانش که به فیض نائل می شد بالای سرش یک ضربدر می زد. 🔹معلوم شد که شهید ملاحسنی از دوستان و همرزمان شهید پلارک بوده . 🔸خواهر شهید ملا حسنی شهید پلارک را به بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) قسم می دهد که به برادرم بگو یک نشانه ای چیزی از خودش به ما بدهد . ‌🔹این خواهر دل شکسته و چشم انتظار برادر شهید مفقود الاثر خود را در می بیند و او به خواهرش می گوید: "نمی خواهی مرا ببینی؟ من که برای دیدار شما آمده ام. خواهرش می گوید: کی؟ شهیدملاحسنی به او می گوید: " در نهج البلاغه سه شهید دفن کرده اند؛ قبر وسطی مربوط به من است. 🔸خواهر از خواب بلند می شود و تعجب می کند این چه خوابی است که بعد از 27 سال برادر شهیدش به خواب او می آید. 🔹در شب بعد مجددا" شهیدملاحسنی به خواب خواهرش می آید و می گوید: "نمی خواهی مرا ببینی؟ من منتظرت هستم." و مشخصات جنازه بی سر قبر وسط را به او می دهد. ‌🔸خواهر این شهید صبح اقدام به پرس وجو می کند و مطلب را با سپاه در میان می گذارد. پس از بررسی و یافتن همرزمان شهید و نحوه شهادت او، شهید مورد تایید قرارمی گیرد. 🌷شهید حمیدرضا ملاحسنی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⬆️⬆️ 4⃣5⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 💠ماجرای پیکر شهید بی سری که با پدرش سخن گفت. 🔻بخش اول 🔹خبر آورده بودن
⬆️⬆️ 4⃣5⃣1⃣ 🌷 💠ماجرای پیکر شهید بی سری که با پدرش سخن گفت. 🔻بخش دوم 🔹مسوول و کارکنان تعاون به شدت می کردند و من آنها را دلداری می دادم، آنها به من می گفتند که شما چرا گریه نمی کنی؟ 🔸گفتم اینها آمده اند که شهید شوند، شهیدی که با من می زند و خود را به من نشان می دهد جایی برای گریه ندارد. 🔹مسوول تعاونی گفت حاضر است بیست تومان هم پول به من داد گفت: این هم هزینه بنزین بین راه 🔸در همان ایام در روستا دو داشتیم گفتم پیکر شهیدم را فعلا منتقل نمی کنم و تصمیم دارم تا بعد عروسی ها صبر کنم و سپس مراسم را در روستایمان بر پا نماییم. 🔹باز هم گریه حاضرین بلند شد علی رغم اینکه سپاه آمبولانسش حاضر بود جنازه را در گذاشتم و خود برگشتم تا مقدمات کار را مهیا کنم. 🔸سوار شدم در راه نزدیکیهای گدوک بودیم که در وجودم رخنه کرد و با خود اندیشیدم بابا پسرم شهید شده، حالا من چرا باید منتظر عروسی دیگران باشم در همین کلنجار با خودم بودم که شیطان بر من شد، تصمیم گرفتم وقتی رسیدم خبر را بدهم و برگردم و جنازه را بیاورم. 🔹زیراب از اتوبوس پیاده شدم و برای رفتن به اَتو (روستای محل زندگیمان) سوار مینی بوس شدم، آن زمان جاده ها هنوز آسفالت نشده بود و خاکی بود و سرعت خودروها پایین بود 🔸سوار مینی بوس که شدم از بس که خسته بودم به رفتم در خواب را دیدم و باهم به گفتگو پرداختیم و به من گفت : پدرجان تو بهترین تصمیم را گرفتی که جنازه را گذاشتی تا صبر کنی که عروسی های روستا پایان یابد. 🔹گفتم حالا جواب را چه بدهم؟ گفت مردد نباش الان هم برسی خونه، مادرم روی پله دوم حیاط نشسته در گوشش جریان را بگو و از او بخواه باشد و تا پایان عروسی ها صبر نمایند و سپس به همه اطلاع دهید 🔸در همین گفتگو بودیم که در یک پیچ تند ماشین پیچید و من از روی صندلی پرت شدم و از خواب بیدار شدم و لذت هم کلامی با را از دست دادم 🔹با حال و هوای عجیبی به خانه رفتم هنوز کسی مطلع نبود دیدم همان طور که یوسف رضا گفته مادرش بر روی پله دوم حیاط نشسته است آرام به سمتش رفتم و در گوشش همان که یوسف رضا گفت، گفتم؛ پذیرفت. انگار خداوند سعه صدر و آن را داده بود 🔸به بستگان و دوستانی هم که همواره پرس و جو می کردند می گفتیم که گویا شده است و سپس بعد از پایان دو عروسی پیش رو، در تاریخ 24/4/1366 یعنی مصادف با سالروز تولدش، یوسف رضا در آرام گرفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺 #همیشه فڪر می ڪنم ڪه #خواب و #استراحت بی جا فقط #وقت تلف ڪردن است #دوست_دارم ... هر لحظه و زمان چیز #جدیدی یاد بگیرم و به علم و #دانشم اضافه بشه ڪارهای #پرهیچان و با #استرس را دوست دارم. #شهید_مدافع_حرم🚩 #رسول_خلیلی❤️🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh