eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه3⃣6⃣ 💠256 بفرستید  🔹برای اینکه #شناسایی نشیم، تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک #کد_رمز
🌷 ⃣6⃣ 💠پسرخاله زن عموی باجناق 🔸یک روز سید حسن حسینی از بچه‌های رفته بود ته دره‌ای برای ما بیاورد. موقع برگشتن، عراقی‌‌ها پیش پای او را با هدف گرفتن، همه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. 🔸آماده می‌شدیم برویم پائین که بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟» گفت: «با حضرت آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. 😂😂 خیلی شد، فکر نمی‌کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه4⃣6⃣ 💠پسرخاله زن عموی باجناق 🔸یک روز سید حسن حسینی از بچه‌های #گردان رفته بود ته دره‌ای
🌷 5⃣6⃣ 💠اخوی عطر بزن  🔸 بود؛ بچه ها جمع شده بودند تو برای دعای کمیل 🔹چراغارو خاموش کردند، حال و هوای خاصی گرفته بود، هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و میریخت. 🔸یه دفعه اومد گفت بفرما، بزن ...ثواب داره - اخه الان وقتشه؟ بزن اخوی ..بو بد میدی ... نمیاد تو مجلسمونا😇 🔹بزن به صورتت کلی هم داره، بعدِ دعا که رو روشن کردند، صورت همه بود، تو عطر ریخته بود...😝😝 🔸بچه ها م یه حسابی براش گرفتند...😂😂  😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 5⃣6⃣ 💠اخوی عطر بزن  🔸 #شب_جمعه بود؛ بچه ها جمع شده بودند تو #سنگر برای دعای کمیل 🔹چرا
🌷 ⃣6⃣ 💠صلوات 🔸رسم بر این بود که مربی و معلم سر کلاس آموزش، اول خودش را معرفی می‌کرد. یک تازه وارد به نام «محمدی» همین کار را می‌کرد. اما تا فامیلش رو می گفت، همه یکصدا می‌فرستادند.😁 🔹دوباره می‌خواست توضیح بدهد که نام خانوادگی‌ام ... که بلندتری می‌فرستادند.😂😂 🔸بچه ها سرکارش گذاشته بودند و او گمان می‌کرد که برادران او را متوجه نمی‌شوند و این بهانه‌ای برای شوخ طبعی و کسب می‌شد. 😁 👈 است، فرستادن تاکید شده است. 🔺جهت تعجیل در فرج امام زمان(عج) 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه6⃣6⃣ 💠صلوات 🔸رسم بر این بود که مربی و معلم سر کلاس آموزش، اول خودش را معرفی می‌کرد. یک
🌷 7⃣6⃣ 😊 🔸 بچـــه‌هـــا شده بــودن و حوصله نداشتن .🙁 حـــاجي درِ يكي داشت پچ پــچ میکرد و بــقيه رو مـــي‌پـــايـيد. 🔹انگار گـل كـرده بـود.😄 حـاجـی رفت بـیرون با یـــه بـــرگشـت تــو ... 🔸بـــچه‌ ها دور حاجـــی و عراقیه. حاجي عراقیه رو ســپرد بــه بچه‌ ها و خـــودش رفــت كنـــار .😉 🔹اونام انـــگار دلشــون مــــي‌ خواست هاشون رو سر يكی دیگه خالي كنن ريختــن ســـر عراقيو شــروع كردن بـــه و زدن بــه اون. 🔸تا خورد . حاجـــيم هيــچي نـــمي‌ گــفت. فـــقــط مي‌ كرد.😐 🔹يكــي رفت رو آوُرد گـــذاشت كنـــار ســَر عـــراقي. رنــگش پـــريد زبون بـــاز كرد كــه « بـــابـــا، نکنید، ! مــن از خـــودتونم.»😂😂 🔸و شروع كرد تنــدتند، لــباسايــي رو كه رفته بــود كــندن و كــه 🔹« حــاجي جــون، تــو هـم بـا ايــن هات. نــزديك بــود ما رو بــه كشتـــن بــدي . حـــالا قیافم شبيه دلــيل نمــي‌شه كه … »😂😂 بچه‌ ها همه زدن زیـــر .😁 حاجيــم مي‌ خنديد.😊 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 7⃣6⃣ 😊 #شوخی_حاج_همت 🔸 بچـــه‌هـــا #كسل شده بــودن و حوصله نداشتن .🙁 حـــاجي درِ #گـ
🌷 8⃣6⃣ 💠رسم خاص 🔸وقتی پیدا نمیشد یه رسم خاص داشتیم. یکی از بچه ها رو می گرفتیم و می خوابوندیم تا با رویش خاک بریزن اونم کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم ... 🔹اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد، شده بودیم،😟 دویدیم و رو گرفتیم. خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد، تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس بریزه ، پیدا شد.😳 دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم ... 🔸بچه ها در حالیکه از می خندیدند ، به عباس گفتند: بیچاره شهید! تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد، گفت: دیگه جای من نیست، برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم.😂😂 🔹چون تو می خواستی کنارش بشی خودش رو نشون داده ها!!!😂😂 و کلی ...😁 😁 👈شادی روح از شهدای تفحص 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 8⃣6⃣ 💠رسم خاص 🔸وقتی #شهید پیدا نمیشد یه رسم خاص داشتیم. یکی از بچه ها رو می گرفتیم و #
🌷 ⃣6⃣ 💠پزشک همراه 🔸ناز و غمزه جماعت هم دیدنی بود و كشیدنی. اما به قول خودشان نه امدادگر!‌ چقدر ما بسیجیها مهم بودیم كه پزشك همراه داشتیم!‌ چه اندازه هم این دكترها حال ما بودند! 🔹آنها می گفتند: نترسید بروید جلو ما پشت سرتان هستیم فقط سعی كنید و تركش را از جایی بخورید كه قابل بستن و پانسمان كردن باشد. 🔸ما از فرط به آنها اطمینان می دادیم كه روشی پیش بگیریم كه به یا منتهی بشود و اگر جزییاتش را می خواستند بدانند در توضیح آن می گفتیم: نمی خواهیم با بار شما را سنگین كنیم یا وسیله و كارورزیتان باشیم. 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه9⃣6⃣ 💠پزشک همراه 🔸ناز و غمزه #امدادگر جماعت هم دیدنی بود و كشیدنی. اما به قول خودشان #پ
🌷 ⃣7⃣ 💠آب آلوده 🔸ماسک و سایر وسایل آموزش را آماده کردند. بحث بود که به سرعت منطقه را می کند و باعث جمعی می شود. 🔹مربی توضیح می داد که روی بلندی بروید، پارچه خیس جلو بینی بگیرید. آتش روشن کنید و از این قبیل . 🔸بعد اضافه کرد: به هیچ وجه از آلوده و سمی استفاده نکنید. حرف که به اینجا رسید یکی از برادران دسته گفت: اگر آب را و با آن درست کنیم چطور؟ عیبی ندارد؟😂 همه خندیدند و او جواب داد: برای چایی عیب ندارد، حتی می توانید نجوشانید!😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه0⃣7⃣ 💠آب آلوده 🔸ماسک و سایر وسایل آموزش را آماده کردند. بحث #بمبهای_شیمیایی بود که به س
🌷 ⃣7⃣ 🔸داخل استراحت می کردیم. طرفِ عصر آمد، پرده را بالا زد و گفت هر چه زودتر بیرون بیایید و به بشوید، مسئله ای هست که باید با شما در میان بگذارم. 🔹ما هم حسابی ، خواب آلود، پایمان پیش نمی رفت. هنوز از درگاه دور نشده یکی از رفقا گفت: می دانید که ما اصلاً از این خط و خط بازیها نمی آید، آن هم در این هوای .😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه1⃣7⃣ 🔸داخل #چادر استراحت می کردیم. طرفِ عصر #فرمانده آمد، پرده را بالا زد و گفت هر چه زو
🌷 ⃣7⃣ 💠 آپاراتی دشمن 🔸راننده بودم در خط حلبچه، یك روز با ماشین بدون رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یكی از لاستیكها شد. 🔹رفتم واحد و به یكی از برادران واحد گفتم: این نزدیكیها نیست؟ مكثی كرد و گفت: چرا چرا. پرسیدم: كجا؟ 🔸جواب داد: لاستیك را باز كن ببر آن طرف خاكریز (منظورش محل استقرار نیروهای بود) به یك دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر است. 🔹برو آنجا بگو مرا فلانی فرستاده، ات! اگر احیانا قبول نكرد با همان لاستیك به مغز سرش ملاحظه منرا هم نكن. 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه2⃣7⃣ 💠 آپاراتی دشمن 🔸راننده #آمبولانس بودم در خط حلبچه، یك روز با ماشین بدون #زاپاس رفت
🌷 ⃣7⃣ 💠 دعوای جنگی 🔸نمی دانم چه شد که کشکی کشکی، آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود » کردن. 😂 🔹اول کار نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه است و الان است که دل و جگر همدیگر را به بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار.😁 🔸اول من نشستم پیش آر پی جی زن که کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشت و حرفش را ادامه داد. 😐 🔹رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش می روی. اما مواظب باش . بارک الله.»😂😂 کم کم بچه های دیگر مثل دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به بار کردن!😁 🔸 آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا! نه اینطوری دستت را تکان نده. نکنه می خواهی عقیق ات را به رخ ما بکشی؟!  آره. بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو .😄😄 🔹آن دو هی می شدند و گاهی وقت ها با ما می زدند. 😉😀کمک آر پی جی زن جلو پرید و موشک انداز را داد دست آر پی جی زن و گفت: «سرش را گرم کن، گراش را بگیر تا را آماده کنم!» و مشغول بستن لوله خرج به ته موشک شد. 😉 🔸کمک تیربارچی هم بهش برخورد و پرید را آورد و داد دست تیربار چی و گفت: الان برات آماده می کنم. قلق گیری اسلحه را بکن که آمدم!» و شروع کرد به فشنگ فرو کردن تو نوار فلزی. 🔹آن قدر کولی بازی درآوردیم که یک هو آن دو یادشان رفت و زدند زیر خنده.😂😂 ما اول کمی گرفتیم و بعد گفتیم: «به. ما را باش که فکر می کردیم الانه شاهد یک مشتی می شویم. بروید بابا! از شماها دعوا کن در نمی آد!»😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه3⃣7⃣ 💠 دعوای جنگی 🔸نمی دانم چه شد که کشکی کشکی، آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان #حرفشا
🌷 ⃣7⃣ 💠 جناب سرهنگ 🔸اسمش بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم . دو سالی می شد که شده بود و با ما تو یک بود. 🔹بنده ی خدا چند بار افتاده بود به که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.😂😂 🔸تا اینکه یک روز در باز شد و یک گله مسلح ریختند تو آسایشگاه و نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش بود، گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من...»😧😧 🔹حرف زیادی نباشه! ببرید این (مسخره) را! 🔸تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.😔😔 🔹چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی شده بود و پس از هزار و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر . چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و برگشت!😂😂 که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم:یوسف!😳😳 ــ دست و پایش را شکسته بودند؟         ــ فَکَش را هم پایین آورده بودند؟         _ جای سالم در بدنش بود؟         ــ اصلاً زنده بود؟! 🔸خندید و گفت: «صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت که از همه کنم.»  فکر کنم چشمان همه اندازه ی یک نعلبکی شد!😉 --آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه . جاش خوب و راحته.😄😄 🔹می خوره و می خوابه و انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه. می گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که است. و بعد از آن، کلی گرفته اند و بهش می رسند.😁😁 یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه4⃣7⃣ 💠 جناب سرهنگ 🔸اسمش #یوسف بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم
🌷 ⃣7⃣ 💠اللهم الرزقنا 🙏توفیق الپارتی😳 🔸وقتی مراعات حال برادران سنگین وزن _ هیکل تدارکاتی _ را می کرد و غذایشان را یک کم می کشید، یا میوه ی درشت تری برایشان می گذاشت، هر کس این صحنه را می دید، 👀به تنهایی یا دسته جمعی و با صدای بلند و شمرده شمرده شروع می کردند به گفتن: «اللهم۔۔ الرزقنا۔۔🙏 توفیق ۔۔۔الپارتی۔۔۔ فی الدنیا و الاخره!» 😅😅یعنی دارید می کنید، حواستان جمع باشد. 😜😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh