eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 وارد سالن شدم که چشمم به استاد شمس افتاد که وسط سالن با یک اقایی هم سن و سال خودش صحبت میکرد. میخواستم بدون اینکه جلب توجه کنم از کنارش بگذرم . با قدمهایی آهسته به سمت نماز خانه راه افتادم که یک لحظه با شمس چشم تو چشم شدم . استاد شمس سریع نگاهش را گرفت و من در دل به شانس بد خودم بد و بیراه میگفتم . برای اینکه استاد با خودش فکرنکند که چه دانشجوی بی فرهنگی دارد که سرش را دور از جان گاو پایین انداخته و رد میشود . درحالی که به درنمازخانه نزدیک میشدم گفتم : _سلام استاد ظهرتون بخیر شمس در حالی که نگاهش به سرامیک های سالن بود گفت : _سلام خانم .ممنونم یک لحظه متوجه نگاه پر از تمسخر فرد همراه استاد شدم ولی بدون توجه از کنارشان گذشتم . تا دستم را روی دستگیره درنمازخانه گذاشتم . فرد همراه شمس گفت: _مگه امثال این خانم با این تیپ و قیافه هم نماز میخونند؟دانشگاه رو با مجلس عروسی اشتباه گرفتند.یکی نیست دستشون رو بگیره بندازه اشون از این دانشگاه بیرون .دانشگاه رو هم به فساد کشوندن در حالی که از عصبانیت و ناراحتی دستم میلرزید و هرآن ممکن بود بغضم بشکند با نفرت نگاهی به سمتش انداختم که دوباره با شمس چشم تو چشم شدم. که اینبار با دیدن چشمان پر اشکم که هرلحظه ممکن بود سرازیر بشه متعجب شد و سریع نگاهش را گرفت و خواست حرفی بزند که بدون توجه به او و ان پسر احمق سریع وارد نماز خانه شدم و به در تکیه زدم و ناگهان اشکهایم سرازیر شد . خدا رو شکر کسی تو نمازخانه نبود و من راحت میتوانستم بغض گلویم را بشکنم. صدای عصبی شمس را از پشت درشنیدم که به دوستش گفت: _این چه طرز صحبت کردن محسن خان! به قول رهبر عزیزمون نقص این خانم تو ظاهرشه ولی نقص من و تو باطنیه. چطوری تونستی اینقدر راحت بهش توهین کنی؟نمیترسی دل شکسته اش دامنت رو بگیره. محسن جان برادر من اگه تو از این نوع پوشش ناراحتی این راهش نیست .خوبه خودت رو مرید حاج قاسم میدونی و این رفتار رو نشون میدی .مگه حاج قاسم نگفت این ها هم دختران من هستند. داداش بد کردی .نمازخوندن اون خانم هم به ما ربطی نداشت . _بس کن دیگه کیان .باشه حق باتوئه من اشتباه کردم .یکدفعه از کوره در رفتم . اینا رو ولش کن بگو ببینم برنامه کلاسهای سه شنبه چی شد؟؟استاد پیدا کردی؟ _فعلا که نه ولی به فکرشیم.بیا بریم نمازمون رو بخونیم دیر شد .منم الان کلاس دارم. صدای قدمهاشون میومد که از سالن رفتند. با شنیدن حرفهای شمس به فکر فرو رفتم . همیشه برای اقای خامنه ای احترام قائل بودم ولی خب سخنرانی هاش رو گوش نمیدادم . اون حرفی که در مورد دختر هایی مثل من زده بود خیلی برام جالب بود. خیلی دلم میخواست اون حاج قاسم که حرفش بود رو بشناسم ببینم چه جور آدمیه که اون پسراحمق مریدش بود. تکیه ام را از در نمازخانه برداشتم و به سمت کمد چادر ها رفتم و بعد از پوشیدن چادربه نماز ایستادم. بعد از نماز دوباره شدم همان روژان قبل. ناراحتی ازدلم پر کشیده بود و آرامش به دلم راه یافته بود . در حالی که چادر نماز را تا میزدم به یاد بچه ها افتادم با دست زدم و تو سرم و گفتم : _واااای ددم وااای.الان منو میکشن یک ساعته منتظرن . من راحت اینجا نشستم و با خدا عشق بازی میکنم. به سرعت به سمت بوفه به راه افتادم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
حضرت محمد(ص) در چهل سالگی بود که طبق عادت همیشه‌اش، به قصد تفکر و عبادت در کوه حرا خلوت گزید. در این سال ماه رجب را برای اعتکاف انتخاب کرد. تفکر و عبادت آن حضرت، در این ماه از سال‌های گذشته بیشتر و عمیق‌تر بود. سجده‌هایش طولانی‌تر، مناجات و راز و نیازهایش سوزناک‌تر و تفکراتش عمیق‌تر بود. گویا حال و هوای دیگری دارد. جذبه‌های الهی حالش را دگرگون و باطن ذاتش را نورانی می‌ساخت. میل پرواز داشت؛ پرواز به ملکوت اعلی و عالَم صفا و نورانیت روزها و شب‌های ماه رجب هم‌چنان سپری می‌شد، و زمان جذبه‌های معنوی  بیشتر و روح حضرت محمد نورانی‌تر و متعالی‌تر و برای ارتباط با جهان غیب و دریافت وحی الهی آماده‌تر می‌گشت. روز 27 رجب فرا رسید، و حضرت محمد(ص) غرق اندیشه که جبرئیل فرود آمد و گفت: تو رسول خدا هستی و مأموریت داری پیام خدا را به مردم ابلاغ کنی۰ ادامه دارد۰۰۰ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کیان در ماشین را برایم باز کرد و خودش پشت فرمان نشست و به راه افتاد _کجا میریم؟ _تا ده دقیقه صبر کنی رسیدیم .سورپرایزه عزیزم! _میمیرم از فضولی آخه! _دشمنات بمیرن عزیزم.من میدونم تو میتونی صبر کنی خوشگلم به لحن لوس و پدرانه اش خندیدم و دیگر چیزی نگفتم ،فقط با عشق زل زدم به او. _خانوم میخوای به کشتنمون بدی که انقدر خوشگل منو نگاه میکنی؟نمیترسی حواسم پرت این پری زیبا روی کنارم بشه و تصادف کنیم؟!! خندیدم _نوچ نمیترسم او هم خندید. ده دقیقه ای گذشت که به محلی که گفته بود رسیدیم .به اطراف که نگاه کردم متوجه شدم به بالاترین قسمت شهر آمده ایم. منظره زیبایی بود .با ذوق فریاد زدم _وااای چقدر اینجا زیباست _نه به زیبای شما بانو.پیاده شو هردو باهم پیاده شدیم.کیان زیرانداز را از صندوق برداشت و روی زمین پهن کرد . _بفرمایید بانو کنارش نشستم . _نمیگی چرا اومدیم اینجا؟ با دست به نقطه ای اشاره کرد _به اونجا نگاه کن .چنددقیقه دیگه یکی از زیبایی های خلقت رو میبینی چشم به آن نقطه دوختم .خورشید خرامان گیسوان طلایی اش را در آسمان گستراند و روشنایی خود را بی دریغ نصیب ما کرد و تاریکی رخت بست. شاید هیچ گاه در مخیله ام نمیگنجید که روزی در کنار عشقم طلوع آفتاب را ببینم و خدا را به خاطر این زیبایی شکر کنم. _خیلی زیباست آقا.ممنونم که منو آوردی اینجا _من خیلی میام اینجا . همیشه دلم میخواست یبار با همسرم بیام و امروز به آرزوم رسیدم .ممنونم ازت که آرزوم رو براورده کردی! به چشمان زیبای او زل زدم و به احترام عاشقانه هایش فقط سکوت کردم و عشقم را با چشمانم به سمتش سرازیر کردم و لبخند زدم. به رویم لبخند زد و مهربان گفت _پاشو بانو جان ،پاشوبریم آزمایش خون بدیم _بریم آقا جلو در آزمایشگاه ماشین را متوقف کرد _عزیزم شما برو داخل من ماشین رو پارک کنم میام _چشم استرس به جانم افتاده بود .نگران بودم از جواب آزمایشی که مرا به کیان وصل می کرد .روی صندلی های آبی رنگ سالن به انتظار کیان نشستم. کمی که گذشت ، قامت رعنایش را که دیدم لبم به لبخندی باز شد.مقابلش ایستادم _شما بشین من برم پذیرش با دوقدم از من فاصله گرفت و به سمت پذیرش رفت .کارهای اولیه را انجام دهد. با اشاره اش به سمتش رفتم _بانو برو تو اون اتاق نمونه بگیرن. _تنها برم؟ خندید و دلبرانه گفت _من که دربست نوکرتم ولی چه کنم خودمم باید برم اتاق کناری _شما تاج سری .فعلا وارد اتاق نمونه گیری شدم .پرستار جوانی با لبخند مرا به سمت صندلی هدایت کرد و خون گرفت. _عزیزم میتونی بری _ممنونم تا ایستادم دچار ضعف شدم و سرم گیج رفت .قبل از اینکه به زمین بخورم پرستار دستم را گرفت _خوبی خانم؟ _یکم سرم گیج میره __بخاطر ناشتا بودنته عزیزم .چندلحظه روی این تخت دراز بکش تا حالت جا بیاد با اکراه روی تخت دراز کشیدم .چند دقیقه ای که گذشت صدای کیان به گوشم رسید_ببخشید خانم ،از نامزدم هنوز نمونه نگرفتید ؟ _شما همراه اون خانم جوان هستید _بله _نگران نباشید آقا یکم دچار افت فشار شدند ،داخل اتاق دراز کشیدن نگرانی در صدای مردانه اش موج میزد _میتونم برم داخل _بله بفرمایید صدای قدمهایش نزدیک شد .در را باز کرد و داخل شد _دورت بگردم خوبی؟ _خدانکنه ،اره خوبم الان پا میشم بریم تا کمی نیم خیز شدم با دو قدم بلند خودش را به من رساند _مواظب باش .خوبی الان؟سرت گیج نمیره _نگران نباش آقا .خیلی بهترم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
❤️ شروع کردم به گرفتن شماره مهدیه... یه بار😠 دوبار😟 سه بار😣 مشترک مورد نظر خاموش می باشد😯 ای وای بدبخت شدیم رفت گل رس تو سرمون😱 _ممنون😔 برنمیداره😰احتمالا گم شدیم😢 حاجی : از کدوم شهر اومدید دخترم _کرمان😔 سیدجواد_با کاروانای زیارتی اومدید؟ _بله سید: پس بیاید من میرسونمتون ترمینال فقط زود باشید چون ممکنه برن _ممنون دستتون درد نکنه 😍 فاطمه: خدا خیرتون بده ممنون 🙂 سید: خواهش میکنم بفرمایید از حاج آقا تشکر کردیم و پشت سر سید راه افتادیم🤗 ماشالا چه قد و بالایی😍 چقدر مردونه و جذاب از پشت راه میره 😍 حالا تازه فرصت کردم نگاهش کنم 🤓 کلا جذب چشاش بودم قیافشو ندیدم🙄 خدای من این طلبه اس😳 بابا الکی میگه😳 تیپش عین خانواننده هاس☺️ روشو کرد طرف ما خدای من چهرش😳 چقدر ناز و معصومه 😍 ندای درون : وای فائزه خجالت بکش پسر مردومو خوردی😱 _ندا جون شرمنده تم میشه خفه شی 😝 گناهش گردن خودم😊 با مشتی که فاطمه به پهلوم زد جیغم رفت هوا😤 _مگه مشکل داری😳 چرا میزنی😳 فاطمه که رنگش قرمز شده بود اشاره کرد به سید سید در حالی که کلافه بود گفت : خانوم محترم اگه نگاه کردنتون تموم شد بیاید سوار شید جا می مونید ها وای😱خاک تو سرم 😁 شرفم افتاد کف پام😞 با فاطمه رفتیم کنار ماشینش یه ۲۰۶ آلبالویی بود در عقب رو که باز کردیم روی صندلی عقب کلی خرت و پرت بود و فقط یه نفر جا میشد😶 من و فاطمه ام عین بز همدیگه رو نگاه میکردیم سید برگشت طرف من و گفت : به دوستتون بگید عقب بشینن شما یکم بیشتر جا میبرید بفرمایید جلو😏 بعدم با یه لبخند ملیح نشست سرجاش😕 این با من بود😡 به من گفت چاق😡 خو اره دیگه فقط یکم محترمانه ترش😑 فاطمه عقب نشست و منم در جلو رو باز کردم و نشستم😠 پسره بی ادب😷 یه بسم الله آروم گفت و ماشینو روشن کرد _واااای😱 صبر کنید آقا جواد سید: چیشد😳😳😳 _دوربینمو از امانت داری نگرفتم 😱 سید: قبض رو بدید من میرم میگیرم😡 قبض رو به بدبختی از جیب شلوارم در آوردم و دادم دستش 😖 از ماشین پیاده شد و با دو از پله های جلوی ورودی حرم بالا رفت🙄 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. همه همسایه ها آمده بودندمن درد می کشیدم و بچه به دنیا نمی آمد. از بس من جیغ میزدم خاله ام دستش را گرفت جلوی دهنم و من از بس دستش را گاز گرفته بودم تمام دستاش کبود بود.مادرم فقط گریه میکرد و نذر و نیاز و التماس به خدا.. بچه که به دنیا آمد من بیهوش شدم. مادرم دست به دامان پسر عمه شده بود که آشنا داری برو یه دکتر بردار بیار. اونم سریع رفته بودیک دکتر آورده بود. دکتر تا منو میبینه ننه علی را خیلی دعوا میکنه _خانم تو دیگه داشتی این بنده خدا رو میکشتی..! آن وقتها کازرون زیاد دکتر نبود همین ماماهای محلی بودند .البته اگر شیراز بودم اینطور نمی شد. از بس ضعیف شده بودم اصلاً کسی من را نمی‌شناخت. دکتر دائم می آمد بالای سرم و کلی دارو و آمپول می داد تا یکم بهتر بشم. اگر آن دکتر نبود معلوم نبود زنده میموندم یا نه. دکتر میگفت: خدا این دختر را بهتون برگردون مادرجان از دعای شما بوده که دخترت سالم است. آخه می دید که مادرم چقدر بی‌تابی می‌کرد و نذر و نیاز که خوب بشم.چقدر دست به دامان دکتر می‌شد که تو رو خدا هر کاری از دستت بر می‌آید برای دخترم انجام بده. از یک طرف همه نگران وضعیت من بودند و از طرفی خوشحال که به بچه پسر است .همین که بابام شنیده بود بچه پسر چه کارهایی که نمی کرد. تا چند روز مغازه را بسته بود و مشغول قربانی و مهمانی دادن و نذری پخش کردن بود.نه اینکه مادرم ۶ تا دختر آورده بود و پسری نداشت پدرم خیلی خوشحالی می کرد. قدیم‌ها فرزند پسر دلخواه تر بود و می گفتند عصای دست پدر و مادر میشه. پدرم برای به دنیا آمدن هیچ‌کدام از بچه‌ها چقدر خوشحال نبود.نه این که از دختر بدش بیاد، اتفاقاً دخترها هم که به دنیا می آمدند می‌گفت که خدا را شکر سالم هستند قدمشون روی چشم. یادم ده سالی داشتم که رفتم بابام رو خبر کردم که بگم بچه به دنیا اومده.اونم دختر .اولش می ترسیدم برم به بابام بگم. گفتم نکنه ناراحت بشه و بگه بازم دختر !!؟ولی وقتی بهش گفتم گفت: _حال مادرت چه طوره ؟!قدم خواهرتم به روی جفت چشمام. پدرم نمی‌دانست من چقدر حالم بده و چقدر مادرم در حال نذر و نیاز است برای زنده ماندنم در حال ذوق کردن این پسر بود. البته بعد از پسر من خدا دوتا پسر به پدر و مادرم داد. پسر من ماشالله پنج کیلو بود و اندازه یک بچه چهار پنج ماهه.تقریباً همه محله می‌دانستند آقا محمد رضای موحد نوه دار شده و چه شادی ها که نمیکنه. همه اقوام که شنیده بودند من زایمان طبیعی داشتن دائم به من سر می زدند البته مادرم فقط به زنهای فامیل می‌گفت که چی کشیدم تا بچه به دنیا بیاد. به پدرم هم نمی‌گفت. فقط می دیدم یه گوشه خونه افتادم و دیگه نمیدونه چقد حالم بد بوده. قدیمها شرم حیا خیلی بیشتر بود زیاد مردها را در جریان می‌گذاشتند و گرنه اگر پدرم می دانست که من چه زجری کشیدم برای زایمان به واسطه داروهای دکتر هست که کمی بهترم، به جای اینکه اینقدر برای بچه زوج جوان بیشتر نگران خودم بود. ... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯