eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_هفتم 🌸شروع ماجرا🤓 سینه سپر کردم و گفتم... -همه ی پسرهای هم س
📖رمان نسل سوخته👓 🌸سوز درد😔 فردا صبح زود از جا بلن شدم و زود حاضر شدم...مادرم تازه میخواست سفره رو بندازه...تا چشمش👀بهم افتاد دنبالم دوید... -صبح☀️به این زودی کجا میری؟؟...هوا تازه روشن🌗شده.... -هوای صبح ☀️خیلی عالیه☺️...آدم ۲بار این هوا بهش بخوره زنده میشه🌈... -وایسا صبحانه🍳 بخور و برو.... -نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس🚌کی میاد...باید کلی صبر کنم...اول صبح اتوبوس خیلی شلوغه... کم کم روزها کوتاه تر وهوا سردتر☃میشد...بارون ها⛈ شدیدتر... گاهی برف❄️ تا زیر زانوم و بالاتر میرسید...شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل میشد...و الا با اون وضع...باید گرگ ومیش...یا حتی خیلی زودتر از خونه میومدم بیرون... توی برف سنگین یا یخ❄️ زدن زمین...اتوبوس ها 🚌هم دیرتر می اومدن...و باید زمان زیادی رو توی ایستگاهها منتظر اتوبوس میشدی...و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی...یا بخاطر هجوم بزرگترها...حتی به زور و فشار هم نمیتونستی سوار بشی... بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش 🐁 آب💧کشیده میشدم...خیسه خیس....حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام 👢رو بیرون بیارم بذارم‌کنار بخاری...از بالا توش پر برف🌨 میشد...جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس میخورد...و تا مدرسه پام یخ میزد...سخت بود اما... سخت تر زمانی بود که...همزمان با رسیدن من...پدرم هم میرسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده میکرد... بدترین لحظه لحظه ای بود که باهم چشم تو چشم میشدیم...درد جای سوز سرما رو میگرفت... اون که میرفت بی اختیار اشک از چشمام سرازیر میشد....و بعد چشم های پف کرده ام رو میگذاشتم به حساب سوز سرما...دروغ نمیگفتم...فقط در برابر حدس ها،سکوت میکردم....😔 ... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با صدای مریم خانم به خودم آمدم .در حالی که لبخند میزد گفت: _قبول باشه دخترم -از شماهم قبول باشه حاج خانوم _دخترم پاشو بریم همراه با حاج خانوم به حیاط مسجد رفتیم نگاه ها و پچ پچ های مردم داخل محوطه مسجد اذیتم میکرد. سرم را پایین انداختم . از خودم در عجب بودم که چرا امروز انقدر حساس شدم. حاج خانوم که متوجه معذب بودن من شده بود دستم را گرفت و به آرامی فشرد و لبخند اطمینان بخشی زد. باهم از مسجد خارج شدیم. روبه روی حاج خانم ایستادم و گفتم: _حاج خانوم با من امری ندارید .من دیگه باید برم. _نه عزیزم خیلی خوش حال شدم دیدمت .هرموقع دوست داشتی بیا اینجا نماز . خونه ما هم آخر همین کوچه کنارمسجد .یه در قهوه بزرگه . هرموقع اومدی این طرفا حتما بیا خونه .خوش حال میشم ببینمت عزیز _چشم حاج خانوم .حتما مزاحمتون میشم.بابت امروز هم ممنون شاید اگه شما نبودید من نمیومدم داخل مسجد . _تو امروزمهمون خدا بودی عزیزم .برو دخترم شب شده دیگه خطرناکه بیرون باشی با حس خوبی که از حرفهای حاج خانم گرفته بودم با او خداحافظی کردم و به سمت خیابان رفتم و با تاکسی به خانه برگشتم. انقدر فکرم مشغول حرفهای استاد شمس بود که یادم نیست کی پول تاکسی را حساب کردم و کی وارد خانه شدم و کی به اتاقم پناه بردم . وقتی به خودم آمدم که صدای در اتاق امد. _بفرمایید داخل مامان با لبخند وارد اتاق شد و گفت: _سلام عزیزم.مشکلی پیش اومده؟ _نه چطور مگه؟ _اخه مثل همیشه نیستی.وقتی اومدی داخل خونه حتی متوجه صدا زدنم هم نشدی!! _ببخشید یکم فکرم مشغوله مامان به من نزدیک شد و کنارم روی تخت نشست و گفت: _چی فکرتو مشغول کرد؟ _مامان به نظرتون پوشش من خیلی بده؟ _هرکسی سلیقه خاصی داره .نه پوششت بد نیست .مهم اینه خودت دوست داری _ولی مامان الان حس خوبی نسبت به پوششم ندارم _وااا معلوم هست چت شده؟ _مامان از نگاه سرزنشگر بقیه خسته شدم _قرارنیست تو باب میل اونا زندگی کنی _اره حق با شماست _حالا میگی چیشده که این سوالات به ذهنت رسیده _اتفاق خاصی نیفتاده.یه استاد جدید واسمون اومده که خیلی خاصه مامان _این که خیلی خوبه .حتما از خانواده روشنفکریه که به چشم تو خاص اومده!! با تصور استاد شمس با ان ته ریش و چشمان همیشه پایین بلند زدم زیر خنده مادرم که متعجب شده بود گفت: _وا روژان خوبی ؟چته تو امشب. _مامان باید بیااای و استادمو ببینی .یک اعجوبه به تمام معناست انگار از سال 57 اومده .از اوناست که فقط زمین رو نگاه میکنه بعد از اتمام حرفم هردو به خنده افتادیم. مامان در حالی که پامیشد تا اتاقم را ترک کند گفت: _پس معلوم شد استادت از این امل های عصرحجریه.خدا به دادتون برسه. پاشو دختر به جای فکرکردن به ظاهرت و اون استاد زیادی خاصت بیا بیرون الان بابات هم میاد . _چشم میام .شام چی داریم؟ گشنمه _بیا هرچی میخوای سفارش بده _مامان من غذای خونگی میخوام. _فردا زنگ میزنم به هستی که واسه چند روز, یک نفر رو پیدا کنه بیاد آشپزی کنه تا حمیده خانم برگرده. _مامان دلم میخواد دستپخت شما رو امتحان کنم. _چشم امری باشه ؟.همینم مونده برم تو آشپزخونه و غذا بپزم .یک امشب رو با عذای رستوران سر کن وقتی مادر از اتاق خارج شد زیر لب گفتم: _کاش مثل مامانای دیگه گاهی آشپزی میکردی.کاش در حالی که آه میکشیدم لباسهایم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _دلبر ما حالشون چطوره؟ لبخندی زدم و آرام نجوا کردم _تا وقتی عشقش کنارش باشه عالیه _خداروشکر عزیزم.بانو یه خواهشی دارم ازت _جانم _جانت بی بلا عزیزم .میگن موقع خوندن خطبه عقد هردعایی کنید برآورده میشه .میشه لطفا دعا کنی من به آرزوم برسم _چه آرزویی؟اول بگید تا دعا کنم _جون کیان دعا کن! قول میدم بعد عقد بگم مگر میشد جانش وسط باشد و قبول نکنم _دیگه به جونت قسمم نده .شما هرچی بگی تا ابد میگم چشم _ممنونتم عزیزم با قرار گرفتن قرآن به سمتم ،چشم از کیان گرفتم و به ان سمت نگاه کردم.زهرا با لبخند قران را برایم باز کرده بود . قرآن را گرفتم و سوره یاسین را باز کردم.عاقد شروع کرد به خواندن خطبه عقد . در دل با خدا نجوا کردم _خداجونم من بنده خوبی برات نبودم و خیلی کم شکر گزاری کردم ولی تو همیشه بهترین ها رو برام خواستی.خداجونم من نمیدونم کیانم چی میخواد ولی اگر به نفعشه حاجتش رو بده .خدایا بخاطر همه چیز ممنونم . با صدای زهرا به خودم اومدم _عروس خانم زیر لفظی میخواد یعنی به همین سرعت خطبه را خوانده بود و حال متتظر جواب من بود. خاله با مهربانی انگشتر ظریف و تک نگینی را به کیان داد. کیان همانطور که عاشقانه نگاهم میکرد انگشتر را به دست راستم کرد. صدای وکیل دوباره به گوش رسید _خب زیر لفظی هم که تقدیم شد عروس خانم وکیلم . بدون آنکه نگاه از چشمان عاشق کیان بگیرم لب زدم _با استعانت از امام زمان عج و با الگو گرفتن از زندگی حضرت فاطمه (س) و بزرگترای مجلس ع بله صدای کل کشیدن خانم ها و صلوات فرستادن آقایون بلند شد .همه تبریکات به سمتمان سرازیرشد . کیان که بله را گفت صدای اذان از مناره های امام زاده به گوش رسید.حلقه هایمان را به دست یکدیگر کردیم و دوباره همه برایمان صلوات فرستادند و برای عاقبت به خیریمان دعا کردند . عاقد بعد از دعای خیر کردن از جمع دور شد ما دوتا نیز به اصرار زهرا روبه روی هم ایستادیم و عکس یادگاری گرفتیم _بانو صدای اذان میاد .لطفا دعا واسه من یادت نره _موقع عقد دعا کردم دیگه _ممنون عزیزم .حالا دوباره دعاتو تکرار کن بزار سفارشی بره _چشم دوباره دعایم را در دل تکرار کردم . _دعا کردم حالا میگی آرزوت چی بود. پاشو عزیزم نماز ظهرمون رو بخونیم و بعدش میگم . بزرگتر ها ما را به بهانه های مختلف ترک کردند .من ماندم و کیان. پشت سرش به نماز ایستادم و اولین نماز دونفره مان را به او اقتدا کردم. بعد از نمازی که مملو بود از حس های خوب ،کیان رو به من کرد _قبول باشه جون دل کیان _قبول حق ،همینطور از شما .آقامون حالا میگی دعات چی بود و چرا دوست داشتی موقع اذان باشه دستم را گرفت و به آسمان چشم دوخت من هم به تبعیت از او چشم به آسمان آبی دوختم _اخه میگن موقع اذان درهای رحمت خدا باز میشه و هرچی از خدا بخوای بهت میده .به قولی میخواستم دعات سفارشی برآورده بشه.به دلم افتاده خدا بخاطر تو هم که شده حاجتمو میده .دعام ... کمی سکوت کرد وبعد با صدایی لرزان حرفش را ادامه داد &ادامه دارد.... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
❤️ علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی ببخشید دیگه حلال کن😊 سید: این چه حرفیه داداش من ،راستی بابا زنگ زد براش گفتم چیشده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها☺️ علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم☺️ فاطمه: بله اقاجواد دیگه مزاحم نمیشیم😊 میریم رستوران خب چی میشه مگه بریم😢 سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید😜 علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران 😳 غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقاسید😍 خیلی عجیب بود برا شخصیت این پسر☺️ ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاس . مثل بقیه بسر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلی هم مغرور و لجبازه . وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی باعلی و فاطمه این قدر خوبه. هی خدا😒 چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم🙄 سوار ماشین شدیم 😊 چه مقدرار پشت ماشینو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق😜 حالا من و فاطمه عقبیم و علی و سید جلو. تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطمه هم باهم حرف زدیم و خندیدیم. گوشی فاطمه زنگ خورد مامانش بود شروع کرد به حرف زدن باهاش منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم. اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که *شهرک پردیسان* رو نشون میداد. اقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمان ۵ طبقه وایساد سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل😊 تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم.☺️ پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود. کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم🙍 حاج آقا👳 مهمونا اومدن👩‍👩‍👧‍👧 عه چقدر از صبحی دلم واسه حاجی جون تنگ شده😃 حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن😍 همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل😊 روی مبلای توی پذیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم باسید کنارمون نشستن😍 خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم مهربون و خون گرمی بود دوسش داشتم😍 اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین😊 ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفارو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم 🙃 بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد اقایون جدا نشستن ماهم جدا ☹️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _بذار ببینم بچه موهات چی شده ؟چرا موهات سوخته سوخته شده؟! دست کشیدم روی سرش و دیدم بله همه موهاش تکه تکه سوخته. اصلا نمیدونستم کجا بوده که موهاش این طور شده. _مادر جان چی شده میخوای حرف بزنی یا نه؟! خنده ای کرد و گفت:؛مادر خدا من را دوباره به شما داد. _خداراشکر را تعریف کن ببینم چی شده؟ _دیشب توی مسجد آقای دستگاه بودیم که ساواکیها ریختن توی مسجد.ما هم کبریت دست اون بود و شمع توی تاریکی که اینها متوجه نشوند.هی سرمون گرفته به شمع هایی که توی تاریکی روشن میکردیم موهامون سوخته ما متوجه نشدیم. اینا رو با چند خنده و ذوق تعریف می کرد. _وقتی ریختن مسجد شما کجا قایم شدین که ندیدنتون.؟! _ما نتونستیم قایم بشیم همین که ریختن داخل از در اون یکی خارج شدیم و با بچه ها فرار کردیم توی کوچه آستونه,همینطور که می دویدیم یک بار خدا خواست در یک خونه باز بود همه رفتیم اونجا و تا صبح اونجا موندیم. من بعد از اذان صبح امدم مادر ببخشید! _خوب پس یک کاری داشتی که عروسی نیومدی؟! _جشن و مراسم ماهم نزدیکه.. _ان شالله مادر جان. راستی غلامعلی خاله ات سراغت را می گرفت. گفت دلم برای غلام تنگ شده بگو یک سر بیا ببینمت. _چشم یک روزی میرم پیششون. چند روز پیش دیدم بچه ها همش توی خونه هستند. گفتم ببرمشون بیرون دلشون باز بشه.ظهر که غلامعلی اومد گفتم از بیا بریم خونه خاله ات .دلتنگتم هست. خاله از یک مدت بود اومده بودن شیراز. شوهرش مثل آقای ما کارمند بود.خلاصه غلامعلی هم قبول کرد و عصر بابچه ها و باباشون رفتیم خونه خواهرم. غلام علی هم که پیش همه خواهر هام از این عزیز بود و همه جور دوستش داشتند.تا شب آنجا بودیم. وقتی می رفتیم تا شام نمی خوردیم خواهرم اجازه نمی داد برگردیم.شام که خوردیم و حدود ساعت ۱۰ بود که راه افتادیم بیایم خونه. مجتبی هم که خوابش برده بود بیدارش کردم خداحافظی کردیم و اومدیم. کوچه ها تاریک بود .اگر یک مرد با آدم نبود یک زن جرات نمی کرد پاش رو توی اون تاریکی شب بیرون بزاره. سیاهی شب که می آمد همه بیشتر توی خانه هایشان بودند. مخصوصا اون روزها که اوضاع مملکت به هم ریخته بود و شاه فرار کرده بود. اینها به هر طریقی می‌خواستند مملکت را حفظ کنند.ما هم که خیلی چیزی نمی دونستی مگر این که غلامعلی یک چیزی می گفت. البته اون هم چیزی لو نمی داد. چه میشد که اتفاقی می افتاد و ما می پرسیدیم که تظاهرات بوده یا نه؟اونم میگفت آره دیروز تظاهرات شده.هوای هم که همه مردم نمی‌رفتند تظاهرات فقط دانشجوها بودند که غلام و از مدرسه یک بار فرار کرده بود و رفته بود با دانشجوها تظاهرات. خلاصه نزدیکای خونه که رسیدیم یعنی یکی دوتا کوچه مونده بود تا خونه خودمون،یک دفعه غلامعلی توی تاریکی شب گفت: _بابا اون ماشین که توی تاریکی وایساده می بینید؟! ۲ نفر هم داخلش هستند! منم همینطور که دست مجتبی توی دستم بود یک نگاه که کردم دیدم آره یک ماشین خارجی دوتا مرد هم که این که زده بودند داخلش نشسته بودند. یواش گفتم: اینها کی هستند که توی تاریکی وایسادن !چیکار دارن؟! _حکومت نظامی هست مامان. اینا وایسادن توی تاریکی و خاموشی آدم بگیرن. .. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📕کتاب 📄 سمت چپم را نگاه کردم . دیدم عمو و پسر عمه ام و آقا جان سید ( پدربزرگم ) و ..... ایستادند . عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود . پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود . از اینکه بعد از سال ها ان را می‌دیدم خیلی خوشحال شدم . زیر چشمی به جوان زیبا رویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم . من چقدر او را دست دارم . چقدر چهره اش برایم آشناست . یکباره یادم آمد . حدود ۲۵ سال پیش ....قبل از سفر مشهد .... عالم خواب .... حضرت عزرائیل .... . با ادب سلام کردم . حضرت عزرائیل جواب دادند . محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند : برویم ؟ با تعجب گفتم : کجا ؟ بعد دوباره نگاهی به اطرافم انداختم . دکتر جراح ، ماسک روی صورتش را در آورد و به اعضای تیم جراحی گفت : دیگه فایده نداره . مریض ازدست رفت ...... بعد گفت : خسته نباشید . شما تلاش خودتون رو کردین ، اما بیمار نتوانست تحمل کنه . یکی از پزشک ها گفت : دستگاه شوک را بیاورید ..... . نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم . همه از حرکت ایستاده بودند ! عجیب بود که دکتر جراح من ، پشت به من قرار داشت ، اما من می توانستم صورتش را ببینم ! حتی می فهمیدم که در فکرش چه می گذرد ! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم فهمیدم . همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد . من پشت اتاق را می دیدم ! برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت . خوب به یاد دارم که چه ذکری می گفت . اما از آن عجیب تر اینکه ذهن او را می توانستم بخوانم ! او با خودش می گفت : خدا کند که برادرم برگردد ! او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است . اگر اتفاقی برایش بیفتد ، ما با بچّه هایش چه کنیم ؟ یعنی با خودش بود که با بچّه های من چه کند !؟ ادامه دارد .... ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯