شہید مدافع حرمـ امیر لطفے🇵🇸
سلام ب تمام خوبان😊 طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق ختم قرآن گروه هر صفحه به نیابت از یک شهید گمنام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی چشم هایت را بر حرام می بندی....🌱
وقتی با آهنگ نجابت و وقار....💕
از جاده تلخ گناه 🎈
پیروزمندانه میگذری....🌸
وقتی پاکی وجودت را 🌙
از نگاه های چرکین می پوشانی!💫
که حیایت ، فریاد " لبیک یا مهدی" سر می دهد...
و تو می مانی و
حس زیبای بندگی
#سرباز_امامزمان
@Shahid_Amir_Lotfi_313
《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
.[#خدای_خوب_ابراهیم].
"گمنامی معشوقی بود که ابراهیم به دنبال آن می دوید.
او فهمید که دنیا جای ماندن نیست وچیزی باقی می ماند که برای خدا باشد.
برای همین نمی خواست در دنیا مشهور شود واثری از او بماند ،ولی خدای خوب ابراهیم،برخلاف او،خواستش بر
این بود تا او در این دنیا هم نامدار باشد.
ما عندکم ینفد وما عند الله باق ولنجزین الذین صبروا أجرهم بأحسن ما کانوا یعملون آنچه نزدشماست از میان می رود.وآنچه نزد خداست باقی می ماند.
وبه یقین به کسانی که صبر واستقامت پیشه کنند،
مطابق بهترین اعمالی که انجام می دادند پاداش خواهیم داد.(نحل/۹۶")
|♥️|↫#علمدار_مقاومت
@Shahid_Amir_Lotfi_313
《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
1_975658135.mp3
3.85M
#تندخوانی_قرآن_کریم
#جزء_هفدهم
#استاد_معتز_آقایی
#ماه_مبارک_رمضان
التماس دعا
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
#یازینب 🍃🌹
@Shahid_Amir_Lotfi_313
《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
#روایت
شهیدی که به واسطه او خیلی ها راهی #کربلا شدن🕌
😍داستان واقعی یکی از کسانی که به عنایت #شهید کربلایی شد...
✅حتماا بخونیـــــــــد🌟
ایام عید نوروز برای دیدار اقوام به اصفهان رفتیم . روز آخر تعطیلات به گلزار شهدا و سر مزار #شهیدخرازی رفتم وسط هفته بود و کسی در آن حوالی نبود با گریه😭 از خدا خواستم تا ما هم مثل شهدا راهی #کربلا شویم. توی حال خودم بودم. برای خودم شعرمیخواندم.از همان شعرهایی که شهدا زمزمه میکردند:
این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد
ای خدا ما را کربلایی کن بعد از آن با ما هرچه خواهی کن😔
هنوز به مزارش نرسیده بودم. یک دفعه سنگ قبر یک #شهید توجهم را جلب کرد✋🏼با چشمانی گرد شده بار دیگر متن روی سنگ را خواندم. آنجا مزار شهید نوجوانی بود به نام #علیرضاکریمی بود🌹
اوعاشق زیارت #کربلا بوده، و درآخرین دیدار به مادرش چنین گفته: میروم و تا راه #کربلا باز نگردد باز نمیگردم!!
در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمی راهی کربلا میشود پیکر مطهرش به میهن باز میگردد🕊
این را از ابیاتی که روی سنگ مزارش نوشته بود فهمیدم. حسابی گیج شده بودمد😔انگار گمشده ای را پیدا کردم. همان جا نشستم .حسابی عقده دلم را خالی کردم💔
با خودم میگفتم :این ها در چه عالمی بودند و ما کجائیم❓ این ها مهمان خاص #امامحسینعلیهالسلام بودند. ولی ما هنوز لیاقت زیارت کربلا را هم پیدا نکرده ایم😭 بار دیگر ابیات روی قبر را خواندم:
گفته بودی تا نگردد باز، راه راهیان کربلا عهد کردی برنگردی سرباز مهدی پیش ما و….
با علیرضا خیلی صحبت کردم.از او خواستم سفر کربلای مرا هم مهیا کند💔🕌 درحالی که یاد آن شهید و چهره ی معصومانه اش از ذهنم دور نمیشد.
روز بعد راهی تهران شدیم.آماده رفتن به محل کار بودم. یک دفعه شماره تلفن کاروان کربلای روی طاقچه ، نظرم را جلب کرد. گوشی تلفن را برداشتم. شماره گرفتم. آقایی گوشی را برداشتـ. سلام کردم و گفتم: ببخشید، من قبل عید مراجعه کردم برای ثبت نام کربلا، میخوام ببینم برای کی جا هست؟ یک دفعه آن آقا پرید تو حرفم و گفت: ما داریم فردا حرکت می کنیم. 😳دو تا از مسافرامون همین الان کنسل کردن،اگه میتونی همین الان بیا✋🏼
نفهمیدم چطوری ظرف نیم ساعت از شرق تهران رسیدم به غرب. اما رسیدم . مسئول شرکت زیارتی را دیدم و صحبت کردیم. گفت:فردا هفت دستگاه اتوبوس از اینجا حرکت می کنه. قراره فردا بعد از یک ماه،مرز باز بشه و برای #اربعین کربلا باشیم.
گفتم:باشه اما من گذرنامه ندارم. کمی فکر کرد و گفت:مشکل نداره،عکس برای شناسنامه خودت و خانمت رو تحویل بده. بعد ادامه دادم: یه مشکل دیگه هم هست،من مبلغ پولی که گفتید رو نمی تونم الان جور کنم.😞 نگاهی تو صورتم انداخت. بعداز کمی مکث گفت: مشکلی نیست، شناسنامه هاتون اینجا میمونه هروقت ردیف شد بیار. با تعجب به مسئول آژانس نگاه میکردم😳💔انگار کار دست کس دیگه ای بود. هیچ چیز هماهنگ نبود. اما احساس میکردم ما #دعوت شدیم🕊
از صحبت من با آن آقا ده روز گذشت. صبح امروز از مرز مهران عبور کردیم، وارد خاک ایران شدیم❗️حوادث این مدت برای من بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری.
هشت روز قبل،با ورود کربلا ، ابتدا به حرم قمر بنی هاشم رفتیم .در ورودی حرم، برای لحظاتی حضور علیرضا ، همان #شهیدنوجوان ،را حس کردم. ناخودآگاه به یادش افتادم. انگار یک لحظه او را در #بین_جمعیت_دیدم. بعد از آن هرجا که می رفتم به یادش بودم. نجف،کاظمین ،سامرا و..😍💔
سفر کربلای ما خودش یک ماجرای طولانی بود. اما عجیبتر این که دست عنایت خدا و حضور #شهیدکریمی در همه جا می دیدم.
زیارتی بود باور نکردنی. هرجا هم می رفتیم ابتدا به نیابت امام زمان(عج) و بعد به یاد علیرضا زیارت می کردیم..این مدت عجیب ترین روزهای زندگی من بود.
پس از بازگشت بلافاصله راهی اصفهان شدم. عصر پنج شنبه برای عرض تشکر به سر #مزارعلیرضا رفتم . هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودم که آقای محترمی آمدند. فهمیدم #برادر_شهید و شاعر ابیات روی سنگ قبر است. داستان آشنایی خودم را تعریف کردم. ماجراهای عجیبی را هم در آنجا از زبان ایشان شنیدم. عجیب تر این که این نوجوان شهید در پایان آخرین نامه اش نوشته بود: به امید دیدار در #کربلا برادر شما✨
علیرضا با همه ما در کربلا وعده کرده بود❤️
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
اوایل جنگ توی ارتفاعات گیلان غرب بودیم پاسگاه و جاده های مرزی دست عراق بود با حسرت به ابراهیم گفتم: یعنی میشه مردم ما راحت از این جاده عبور کنن و به شهرشون برن؟ ابراهیم لبخند زد و گفت چی میگی؟ روزی میاد که از همین جاده مردم ما دسته دسته به کربلا سفر می کنند. سال بعد وقتی مردم از همان جاده میرفتن کربلا، یاد حرف ابراهیم افتادم...
#شهیدابراهیمهادی
|♥️|↫#علمدار_مقاومت
@Shahid_Amir_Lotfi_313
《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
لعنت خدا به منافقین نفوذی
#ظریف
|🌱|↫#علمدار_مقاومت
@Shahid_Amir_Lotfi_313
《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
بسم الله الرحمن الرحیم
#طرح_زندگی_شهدایی
#شهید_دفاع_مقدس
9_شهید مهدی زین الدین
محل ولادت: تهران
تاریخ ولادت: ۱۳۳۸
شهادت: سردشت
تاریخ شهادت:۲۷ آبان سال۱۳۶۳
مزار: قُم
👇👇👇👇
#یازینب 🍃🌹
@Shahid_Amir_Lotfi_313
《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
#طرح_زندگی_شهدایی
#قسمت_اول
زندگینامه شهید مهدی زین الدین
گوشهای از زندگی نامه شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) از شهدای هشت سال دفاع مقدس را در اینجا بخوانید.
به گزارش حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان،شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع)، به همراه برادرش مجید که مسئولیت اطلاعات و عملیات تیپ ۲ لشکر را بر عهده داشت برای شناسایی منطقه عملیاتی از کرمانشاه به سمت سردشت حرکت کردند آن هنگام به شهادت رسید. در این گزارش بخشهایی از زندگی این شهید رامرور میکنیم.
جنگی که در شهریور ۱۳۵۹ هجری شمسی توسط دیکتاتور معدوم عراق، صدام حسین به مردم ایران تحمیل شد؛ ظهور اسطورههایی رادر پی داشت که غیر از تاریخ صدر اسلام، در هیچ برههای از تاریخ بشرنشانی از آنها نیست. ومهدی زین الدین یکی از این اسطوره هاست؛ اسطورهی زنده.
سال ۱۳۳۸ هجری شمسی در کانون گرم خانوادهای مذهبی، متدین و از پیروان مکتب سرخ تشیع، در تهران دیده به جهان گشود. مادرش که بانویی مانوس با قرآن و آشنای با دین و مذهب بود برای تربیت فرزندش کوشش فراوانی نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شیردان فرزندانش برایش فریضه بود و با مهر و محبت مادری، مسائل اسلامی را به آنها تعلیم میداد.
نبوغ و استعداد مهدی باعث شد که او دراوان کودکی قرآن را بدون معلم و استاد یاد بگیرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نماید. پس از ورود به دبستان در اوقات بیکاری به پدرش که کتابفروشی داشت، کمک میکرد و به عنوان یک فروند، پدر و مادر را در امور زندگی یاری میداد.
مهدی در دوران تحصیلات متوسطهاش به لحاظ زمینههایی که داشت با مسائل سیاسی و مذهبی آشنا و در این مدت (که با شهید محرب آیتالله مدنی (ره) مانوس بود)، روح تشنه خود را با نصایح ارزنده و هدایتگر آن شهید بزرگوار سیراب مینمود و در واقع در حساسترین دوران جوانی به هدایت ویژهای دست یافته بود. به همین دلیل از حضرت آیتالله مدنی بسیار یاد میکرد و رشد مذهبی خود را مدیون ایشان میدانست.
در مسیر مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی، پدر شهیدان – مهدی و مجید زینالدین – برای بار دوم از خرمآباد به سقز تبعید گردید. این امر باعث شد تا مهدی که خود در مبارزات نقش فعالی داشت دوری پدر را تحمل کند و سهم پدر را نیز در مبارزات خرمآباد بردوش کشد.
در ادامه مبارزات سیاسی دوران دبیرستان، کینه عمیقی نسبت به رژیم پهلوی پیدا کرد و زمانی که حزب رستاخیز شروع به عضوگیری اجباری مینمود. شهید زینالدین به عضویت این حزب در نیامد و با سوابقی که از او داشتند از دبیرستان اخراجش کردند. به ناچار برای ادامه تحصیل، با تغییر رشته از ریاضی به طبیعی موفق به اخذ دیپلم گردید و در کنکور سال ۱۳۵۶ شرکت کرد و ضمن موفقیت، توانست رتبه چهارم را در بین پذیرفتهشدگان دانشگاه شیراز بدست آورد. این امر مصادف با تبعید پدرش به جرم حمایت از امام خمینی (ره) از خرمآباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصیل و ورود جدیتر ایشان در سنگر مبارزه پدرش شد.
پس از مدتی پدر شهید زینالدین از سقز به اقلید فارس تبعید شد. این ایام که مصادف با جریانات انقلاب اسلامی بود، پدر با استفاده از فرصت پیشآمده، مخفیانه محل زندگی را به قم انتقال داد. مهدی نیز همراه سایراعضای خانواده، از خرم آباد به قم آمد و در هدایت مبارزات مردمی نقش موثرتری را عهدهدار شد
👇👇👇👇
#یازینب 🍃🌹
@Shahid_Amir_Lotfi_313
《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
#طرح_زندگی_شهدایی
#قسمت_دوم
#خاطرات
شهید زین الدین علاقۀ عجیبی به بسیجیان داشت و شوخی هایش با آنان از همین عشق نقرط نشأت میگرفت.
او به بچههایی که خوب به خودشان میرسیدند و حسابی غذا میخوردند، میگفت: «پلو خور!»
یک روز در ستاد لشگر، موقع صرف غذا بچهها همه نشسته بودند. یکی از همین پلوخورها هم بود. آقا مهدی با بچهها هماهنگ کرد تا با شوخی جالبی مجلس را رونقی ببخشد. غذا که رسید، همه منتظر ماندند تا جناب پلوخور شورع کند. همین که دست برد و لقمه را آورد بالا، با اشارۀ آقا مهدی همه بچهها یکهو با صدای بلند گفتند: «یا... علی!»
بندۀ خدا که کاملاً غافلگیر و دستپاچه شده بود، بی اختیار لقمه از دستش افتاد پایین. خودش هم از تعجّب خنده اش گرفت!
هندوانه و فلفل
آقا مهدی هر وقت میافتاد تو خط شوخی دیگر هیچ کس جلودارش نبود.
یک وقت هندوانهای را قاچ کرد، لای آن فلفل پاشید، بعد به یکی از بچهها تعارف کرد. او هم برداشت، شروع کرد به خوردن.
وقتی حسابی دهانش سوخت، آقا مهدی هم صدای خنده اش بلند شد. بعد رو کرد بهش گفت: «داداش! شیرین بود؟!»
خاطرهای از پدر شهید
جاذبهی عجیب در ساختن افراد
در چند سالهی جنگ که بنده با شهید زین الدین برخورد داشتم هیچ گاه ندیدم نیرویی را طرد کند. جاذبه عجیبی داشت و در ساختن افراد، استعدادی خارق العاده.
اگر میدید کسی در مسئولیت خودش از لحاظ مدیریت ضعیف است، طردش نمیکرد؛ او را از آن مسئولیت بر میداشت، میآورد پیش خودش در فرماندهی. آن وقت هر جا میرفت، او را هم با خودش میبرد؛ و به این شکل روحیهی مسئولیت پذیری و حسن انجام وظیفه را عملاً به او میآموخت و بعد دوباره از او در جایی دیگر استفاده میکرد. با همین روحیهی کریمانه بود که به هر دلی راهی میگشود
ادامه دارد...
👇👇👇👇
#یازینب 🍃🌹
@Shahid_Amir_Lotfi_313
《کانال رسمی شهید امیر لطفی》