eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🌸⛓💗•⊱ . درشـرح‌فراقـ‌ٺ‌چـ‌ہ‌‌نویسـم‌ڪھ‌‌نگنجـد! شـرح‌غ‌ـم‌هجرـان‌تـو‌درهیچ‌ڪتابۍ . . . ⊰•🌸•⊱¦⇢ ⊰•🌸•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۷ یه هفته ای میشد که میرفتیم حسینیه واقعن حال و هوای خوبی داشت کمتر از ده روز مونده بود به محرم شوق اشتیاق زیادی داشتم که واسه مهمانای امام حسین خدمتی کنم یه روز بعد دانشگاه به همراه زهرا رفتیم حسینیه اقایون در حال نصب کردن پرچم و نوشته های یا حسین دور تا دور حیاط بودن خیلی قشنگ شده بود حسینیه رفتیم داخل حسینیه - سلام بر خادمای امام حسین عاطفه : سلام بانووو خوبی؟ هانیه: ما کجا و خادم اقا کجا زهرا: عع اینو نگو عزیزم،همین که الان اینجایی یعنی به دستور اقا اینجا هستی هانیه : انشاءالله - خوب بچه ها امروز دارین چیکار میکنین هانیه: بیا لپه پاک کنیم (خانم موسوی وارد شد ): سلام خانوما، نرگس و عاطفه پاشین باید برین خرید - چشم چادرمو مرتب کردم و همراه خانم موسوی رفتیم داخل حیاط خانم موسوی: بچه ها معرفی میکنم اول ،اقای ساجدی و اقای زمانی عضو بسیج دانشگاه برادران ، خانم اصغری و خانم محمدی هم عضو بسیج خواهران خوب بچه ها برین که یه عالم کار داریم ( یعنی من باید همراه اینا برم ،پاهام قفل کرده بود ،احساس میکردم اگه برم باز نگاهای شیطانی و فکرای پلید میاد سراغم ) - ببخشید خانم موسوی؟ موسوی: جانم - میشه من نرم؟ ( همه با تعجب نگاهم میکردن) موسوی: چرا ؟ - حالم خوب نیست ،شرمنده ببخشید من میرم به بچه ها داخل حسینیه کمک میکنم ،با اجازه وارد حسینیه شدم ،نفسم به شمارش افتاد زهرا اومد کنارم : نرگس چیزی شده؟ چرا قیافه ات این شکلیه؟ - زهرا جان خواهری میشه تو به جای من بری؟ زهرا: چرا چی شده مگه؟ - بعدن بهت میگم ،تو الان حاضر شو برو فقط زهرا: از دست تو ،باشه با رفتن زهرا یه نفس راحت کشیدم رفتم کنار هانیه نشستم و با هم لپه رو پاک کردیم کارمون که تمام شد رفتم داخل حیاط از خانم موسوی خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه درو باز کردم رفتم سمت اتاقم مامان: نرگس ،زهرا کجاست؟ - به همراه چند تا از بچه های حسینیه رفتن خرید واسه محرم مامان: آها باشه نزدیکای ساعت ۸ بود که صدای ماشین دم در خونه رو شنیدم رفتم کنار پنجره نگاه کردم زهرا از ماشین پیاده شد رفتم روی تخت دراز کشیدم بعد چند دقیقه ،در اتاق باز شد زهرا: حاج خانوم چه طوره؟ - خوبم زهرا: خیلی زرنگیااا ،ما از کت و کول افتادیم خودت اومدی اینجا داری لم میدی ؟ - چیا خریدین؟ زهرا: قند ،چایی،برنج ،البته چند تا چیزی دیگه هم مونده ،دیگه شب شد گذاشتیم واسه فردا - همراه کی اومدی ؟ زهرا: اقای ساجدی و آقای زمانی، اول عاطفه رو رسوندن ،بعد منو خدا خیرشون بده کی میخواست تنهایی بیاد خونه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۸ زهرا: خوب، حالا بگو امروز چت شده بود؟ -نمیدونم زهرا چم شده ،وقتی اقای زمانی و میبینم قلبم تن تن میزنه ،میترسم دوچار گناه بشم زهرا: آخییی عزیززم ،عاشق شدی پس ؟ - نه بابا میگم حس گناه دارم تو میگی عشق زهرا: اره جونه خودت، باشه قبول میکنم صبح باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم ناشناس بود - الو ،بفرمایید سلام نرگس جان خوبی،موسوی هستم - سلام خانم موسوی ،مرسی شما خوبین؟ موسوی: نرگس جان هر چی واسه زهرا زنگ میزنم جواب نمیده ،کجاست؟ سرمو برگردوندم : همینجا ست خوابیده موسوی: اها باشه اگه میشه امروز زودتر بیاین حسینیه - باشه چشم موسوی : چشمت بی بلا،فعلن یا علی - یا علی - زهرا پاشو احضار شدیم زهرا؟ بلند شدم رفتم کنار تختش زهرا تو تب داشت میسوخت - یا خدا ،زهرا چشماتو باز کن زهرا:( به زور صداش در میاومد)جانم آجی - داری تو تب میسوزی،پاشو بریم دکتر زهرا: خوبم بابا ،یه کم استراحت کنم بهتر میشم صبر کن برم از مامان قرصی ،چیزی بگیرم - مامان ،مامان مامان: بله چی شده؟ - زهرا تب کرده ،یه قرصی چیزی نداریم بخوره؟ مامان : چرا داریم،الان میارم یه تشک اب با یه پارچه تمیز گرفتم رفتیم تو اتاق لباس زهرا رو باز کردم شروع کردم با پارچه نم دار روی تنش کشیدم مامان: وااایی خدا مرگم بده ،چی شده یه دفعه؟ - چیزی نیست مامان جان از خستگیه! زهرا پاشو قرصو بخور زهرا: دستت درد نکنه یه ساعتی زهرا رو پاشویه کردم که تبش اومد پایین زهرا: نرگس جان تو برو حسینیه ،زشته هر دوتامون نباشیم من حالم بهتره - باشه یه کم دیگه پیشت میمونم بعد میرم زهرا: دارم میگم حالم خوبه،تازه اگه هم کمک بخوام مامان هست ،پاشو برو تا با لنگه دمپایی دنبالت نکردم - باشه باشه ،الان میرم لباسمو پوشیدمو زهرا رو بوسیدم رفتم - مامان جان من دارم میرم حسینیه ،مواظب زهرا باش مامان: باشه مادر ،برو مواظب خودت باش - چشم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://harfeto.timefriend.net/16714556019820 با‌جان‌و‌دݪ‌نظراتتـونو‌راجب‌رمان‌‌و‌ فعالیٺمو‌می‌شنویـم😁🦋"
⊰•💙🔗•⊱ . گفٺ:مࢪاقب‌نگـٰاهت‌بـٰاش، "العَین‌بَریدُالقَلب" ݘشم‌ݒیغـٰام‌رسـٰان‌دِݪ‌اسٺ💔!" . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•♥️⛓🎉•⊱ . خودـم‌قــربـونٺ‌بـرم‌، اینجـا‌یاڪربلا😍! مونـدنے‌ٺــرین‌ رفیق‌مـ‌ن‌امـام‌حسـیـن" بـ‌ه‌بـ‌ه:)👀🦋 . ⊰•♥️•⊱¦⇢ ⊰•♥️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۹ یه دربست گرفتم و رفتم سمت حسینیه وارد حیاط شدم و همینجور که سرم پایین بود به افرادی که داخل حیاط بودن سلام کردم و وارد حسینیه شدم - سلام! عاطفه: سلام عزیزم ،زهرا کجاست؟ - زهرا تب کردن نتونست بیاد عاطفه: آخی عزیززم ،حتمن از خستگی دیروزه! - احتمالن، هانیه کجاست؟ عاطفه: هانیه امروز تا غروب کلاس داره نمیتونه بیاد - آها رفتم کنار عاطفه ،مشغول تمیز کردن کشمشا شدیم خانم موسوی وارد شد: سلام بچه ها ،نرگس زهرا کجاست پس؟ - سلام ،زهرا تب کرده نتونست بیاد موسوی: چه بد ،امروز یه عالم کار داریم ،هنوز خریدامون تمام نشده ،عاطفه جان آماده شو همراه برادرا بری خرید عاطفه: خانم موسوی ،من دوساعت دیگه باید برم دانشگاه موسوی( خندش گرفت) هیچی امروز فک کنم همه باید تارو مار شین ،نرگس تو چی؟ باید بری دانشگاه؟ - نه من امروز کلاسی ندارم موسوی: خا خدارو شکر پس تو آماده شو ( نمیدونستم این دفعه چه بهونه ای بیارم ،میترسیدم شک کنه بهم مجبور شدم قبول کنم) - باشه بلند شدم و رفتم داخل حیاط رفتیم کنار اقای زمانی و ساجدی خانم موسوی: بچه ها سفارش نکنماااا سه روز دیگه محرمه وسیله ها تا غروب باید خریده باشین اقای ساجدی : چشم خانم موسوی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه فقط ذکر میگفتم و یه قرآن کوچیک گرفتم شروع کردم به خوندن نفسم بالا نمیاومد شیشه پنجره رو تا آخر پایین آوردم ساجدی: خانم اصغری حالتون خوبه؟ - بله خوبم یه دفعه ماشین ایستاد زمانی: یاسر داداش گلوم خشک شد بپر چند تا آبمیوه و کیک بخر ساجدی: چشم ساجدی با پیاده شدن از ماشین ،حالم بدتر شده بود ،صدای ضربان قلبمو میشنیدم که به تندی داره میزنه چرا هرچی قرآن میخونم قلبم آروم نمیشه خدایا خودت کمکم کن زمانی: خانم اصغری ،انگار حالتون خوب نیست! زبونم قفل شده بود ،به من من افتادم - خوبم ،چیز خاصی نیست ساجدی اومد سوار ماشین شد یه آبمیوه با کیک به من داد منم چون اینقدر حالم بد بود ،آبمیوه رو سریع خوردم شاید این قلب آتشینم کمی سرد بشه رفتیم بازار و شروع کردیم خرید کردن روغن، قند ،مرغ و گوشت ،ظرف یک بار مصرف تو دستای همه مون پر بود از وسیله ،البته وسیله هایی که سنگین بود و خودشون برداشتن وسلیه های سبک و دادن دست من نزدیکای غروب بود که کل خریدامونو انجام دادیم رفتیم سمت حسینیه همه بچه ها رفته بودن فقط خانم موسوی مونده بود داخل حسینیه وسیله ها رو بردیم گذاشتیم داخل آشپز خونه موسوی: دست همه تو درد نکنه ،اجرتون با سید الشهدا - خیلی ممنون ،منم با اجازه تون اگه کاری ندارین برم خونه موسوی: صبر کن تنها نرو،بچه ها اگه مسیرتون میخوره خانم اصغری رو هم برسونین ساجدی: اختیار ما دست آقا حسامه ،چی میگی؟ زمانی: بله حتمن بریم - نه مزاحمتون نمیشم خودم یه دربست میگیرم میرم زمانی: اختیار دارین چه زحمتی ،درست نیست این موقع شب تنهایی برین خونه از خانم موسوی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ساجدی: حسام جان من سر این میدون پیاده میشم ،جایی کار دارم زمانی: یاسر جان خانم اصغری رو میرسونیم بعد تو میرسونم ساجدی : نه داداش دیرم میشه ،یه کار واجب دارم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۱۰ سر میدون ساجدی پیاده شد توی مسیر هیچ حرفی بینمون زده نشد اقای زمانی حتی یه بار هم از آینه به من نگاه نکرد وقتی که رسیدیم انگار ریتم قلبم دوباره برگشت ،یه نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم خدایا شکرت از ماشین پیاده شدم ،همینجور که سرم پایین بود : خیلی ممنونم ،لطف کردین منو رسوندین زمانی: خواهش میکنم ،وظیفه بود ،به خانواده سلام برسونین ،یا علی - اصلا نزاشت خداحافظی کنم ،رفت وارد خونه شدم همه تو پذیرایی نشسته بودن - سلام بابا: سلام بابا، چقدر دیر کردی؟ مامان: عع اقا سلمان ،صبر کن تازه رسیده دخترم - ببخشید بابا جون ،رفته بودیم خرید واسه حسینیه بابا: بابا جان من اینو میدونم ،در و همسایه هم میدونن؟ نمیگن این موقع شب دختر اقا سلمان کجا بوده تا حالا؟ زهرا: بابا جان ملت خیلی حرفا میزنن ،مهم اینه که شما و مامان حرفاشونو باور نکنین - ببخشید من برم بخوابم خستم مامان: مادر غذا نخوردی - گرسنه ام نیست ،مامان جون شب بخیر رفتم توی اتاقم لباسامو درآوردم ،رفتم روی تخت دراز کشیدم دراتاق باز شد ،زهرا با یه ظرف برنج و خورشت قیمه اومد داخل زهرا: پاشو ،پاشو ،صبح تا الان چیزی نخوردی - چرا خوردم زهرا: حتمن کیک و آبمیوه - اره ،تو از کجا میدونی ؟ زهرا: اخه منم دیروز کیک و آبمیوه خوردم ، - الان بهتری، تبت پایین اومد ؟ زهرا: اره بابا ،همین که تو رفتی خوب شدم ،انگار همش نشونه بود تو امروز بری جای من - زهرا جان من از فردا دیگه نمیام حسینیه زهرا: چرا ؟ - از درسام عقب افتادم،نمیتونم بیام زهرا: من که باور نمیکنم ولی باشه ،به خانم موسوی میگم حالا پاشو غذاتو بخور بعد بگیر بخواب - دستت درد نکنه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
باعـرض‌ادب‌و‌احٺـرام‌خدمٺ‌‌ شمـامخاطبیـن‌گرامے ッ..! میـلاد‌ابـاعـبدالله‌و‌حضـرٺ‌ابـوالفضـل" ‌رـآ‌پیـشآپیـش‌خـدمٺ‌شـمادوسـٺدارـآن‌ اهـل‌بیٺ‌‌تبـریڪ‌عـرض‌ڪرده🦋! ختم‌‌صـلواٺ‌و‌زیـآرٺ‌‌‌‌ع‌ـآشـورـا‌داریـم بـرآ؎‌روح‌پـآڪ‌مـطھـرشـون:)" ـ ـ ـ ـــــ•❤️•ـــــ ـ ـ ـ هـر‌ح‌ـآجٺـے‌دار؎‌‌شـفآ؎‌مریـضآمـون امـام‌حسـینیـآ‌‌؛عـمو‌عبـآسیـا هرتعداد؎‌ڪه‌میتونید‌بسـم‌الله↯ @Alllip
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
باعـرض‌ادب‌و‌احٺـرام‌خدمٺ‌‌ شمـامخاطبیـن‌گرامے ッ..! میـلاد‌ابـاعـبدالله‌و‌حضـرٺ‌ابـوالفضـل" ‌رـآ‌پیـ
²⁹‌‌‌‌‌¹⁵⁸⁵ٺـسبیح‌هـدیـ‌ہ‌بھ‌‌امـام‌حسـین‌و‌ حضـرٺ‌ابـوالفضـل‌{؏}خـٺـم‌شـد!💚 ¹⁵⁵زیآرٺ‌عـآشـورـآ🌱 همـگے‌ح‌ــاجٺ‌رــو‌ابشیـدان‌شــاء‌الله ッ.. 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🎉⛓👀•⊱ . جـانِ‌زهـــراهیچ‌وقت‌ ازخانہ‌بیـرونم‌مڪن من‌ڪہ‌جایے‌راندارم‌ .. اےڪس‌وڪارم‌ح‌ــسین♥️'‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌! . ⊰•⛓•⊱¦⇢ ⊰•⛓•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💛🔗👒•⊱ . خجسته باد روز پاسدار؛ روز آنان که با پروانه حضورشان به دور شمع میهن، غیرتی حسینی را از ڪربلا تا قلّه هاي‌ دماوند به دوش می‌کشند🌿 . ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•💙🔗🦋•⊱ . آسمان‌‌ازتوخبر داشت‌ولی‌ماازتو سَھمِ‌مان‌بی‌خبری‌ بودنمیدانستیمᵎ:)🖐🏻 . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۱۱ یه هفته ای میشد که نرفته بودم حسینیه چهارم محرم بود و من بیتاب بی تابه رفتن به حسینیه ،بیتابه شور و شوق محرم ،توی این مدت خانم موسوی خیلی تماس گرفت که برم حسینیه ولی من هر بار یه بهونه ای می اوردم دلم نمیخواست محیطی که من عاشقش بودم به گناه آلوده بشه دانشگاه هم هر موقع مراسم یا جلسه ای برای بسیج میزاشتن ،اگه اقای زمانی داخل اون مراسم بود نمیرفتم یا به محض ورودش ،از جلسه خارج میشدم ولی باز هم حالم خوب نبود باز هم فکرم درگیر بود شب و روزم فقط استغفار میکردم و از خدا طلب آمرزش میکردم یه روز زهرا اومد و گفت قراره معراج سه تا شهید بیارن داشتم دیونه میشدم یه دلم میگفت برو یه دلم میگفت نرو ولی تصمیمو گرفتم که برم توکل کردم به خدا و از همون شهدا خواستم کمکم کنن صبح با صدای زهرا بیدار شدم زهرا: نرگس پاشو دیر میشه - تو برو من خودم میام ‌ زهرا: بیایییااااا،باز قسمتت نمیشه شهدا رو ببینی - باشه زهرا که رفت ،تا یه ساعت داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باید برم ،دیگه مهم نبود که اقای زمانی هست اونجا یا نه مهم اون شهدا بودن که من باید برم ببینمشون و ازشون بخوام کمکم کنن بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم و رفتم توی راه سه تا گل نرگس خریدم وقتی رسیدم رفتم یه گوشه ای ایستادم و نگاه میکردم صدای مداحی ،به گوشم میرسید باشنیدنش اشک از چشمام جاری شد شهادتون مبارک ،به آرزوتون رسیدین یه دفعه چشمم به اقای زمانی افتاد یه چپیه رو گذاشت روی صورتشو گریه میکرد شونه های لرزانشو از دور میتونستم ببینم بعد از اینکه آقایون وداعشون تمام شد خانما رفتن سمت شهدا منم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمتشون رسیدم به تابوت هاا گلا رو گذاشتم روی هر تابوت به عکسای روی تابون نگاه میکردم که چقدر جووون بودن ،چه طور تونستن از آرزوهاشون،بگذرن و برن شاید شهادت هم از آرزو هاشون بوده زانو هام سست شد و نشستم روی زمین سرمو گذاشتم روی تابوت ،بغض گلمو آزاد کردم توی ایو همه صدا ها ،صدای گریه ی منو کسی نمیشنید سلام شهدا، شما که میدونین من دختر کثیفی نیستم ،کمکم کنین ،کمکم کنین از این منجلاب گناه بیرون بیام دارم داغون میشم بعد از کمی درد و دل کردن بلند شدمو خودمو از جمعیت بیرون کشیدم یه دفعه چشمم به آقای زمانی افتاد در یه قدمی من بود اقای زمانی تا منو دید: سلام خانم اصغری انگار لال شده بودم و چیزی نگفتم و از کنارش رد شدم یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸