eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۸۷ وقتی برگه‌ی سفارشها را به طرف آشپزخانه می‌بردم آقا ماهان به طرفم آمد. –بدین به من. –نه ممنون، خودم انجام میدم. دستش را عقب کشید. –شما امروز جای چند نفر میخواهید کار کنید؟ سعید هم که رفت. تا خواستم حرفی بزنم دونفر دیگر وارد کافی شاپ شدند. ماهان حق به جانب نگاهم کرد. –دوباره مشتری اومد و کسی هم داخل سالن نیست. کاغذ را به طرفش گرفتم و تشکر کردم. کاغذ را گرفت. –شما تو سالن باشید من خودم سفارشات رو براشون میارم. از کنار پیشخوان که رد شدم اقای غلامی صدایم کرد. پیش خودم گفتم: –"لابد اینم میخواد بگه من دارم میرم بیا پشت صندوق بشین." مقابلش که ایستادم آرام گفت: –اینقدر با ماهان یکی‌به دو نکن. سرت به کارت باشه. با تعجب گفتم: –من یکی به دو نکردم. خودش هی میگه میخوام بیام کمک کنم. غلامی اخم کرد. –تو خودت یه کاری کن که بره دنبال کارش‌،‌ خودش کلی کار داره. –باور کنید من گفتم ولی... حرفم را برید و جور بدی نگاهم کرد. –همه چی دست خود شما دختراس، پسر مردم چه تقصیری داره، با ناراحتی نگاهش کردم. گفت: –برو کارت رو انجام بده. آنقدر از حرفش ناراحت شدم که با همان اخم کنار پیشخوان ایستادم و به ماهان گفتم: –آقا ماهان میشه بزارید خودم کارها رو انجام بدم تا دوباره از آفای غلامی حرف نشنوم. ماهان با تعجب نگاهی به آقای غلامی انداخت و رفت. یکی از آن چند نفری که ماسک نزده بودند موقع رفتن روی تخته سیاه کافی شاپ نوشت. "منطقی و مهربان" آقای غلامی توجهش جمع نوشته‌ی آنها بود. با دیدن جمله‌ی نوشته شده با اخم به نویسنده‌ی مطلب نگاه کرد و بعد به طرفم آمد. –این مشتری چرا باید اینو بنویسه؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –من چه میدونم. پوزخند زد. –شما چه میدونید؟ اخم کردم و به طرف آشپزخانه رفتم و زیر لب گفتم: –به همه شک داره. نمی‌دانم شنید یا نه. بالاخره ساعت کاری‌ام تمام شد. وقتی به ایستگاه مترو رسیدم پیامکی برایم آمد. از بانک بود. پولی به کارتم واریز شده بود. همینطور متعجب به صفحه‌ی گوشی‌ام نگاه می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم که کسی که به من بدهکار نیست پس این پول از کجاست؟ همه‌ی گزینه‌ها را در ذهنم حلاجی می‌کردم که نادیا با ذوق و شوق زنگ زد و گفت که تابلوی پروانه را به قیمت خیلی خوب فروخته. با خوشحالی گفتم: –پس این پولی که پیامکش برام امده پول اونه؟ –آره، گفتم که می‌فروشم. –خیلی کارت خوب بود. آفرین خواهر فعالم. سهمت محفوظه‌ها خیالت راحت. خندید و گفت: –مامان میگه فعلا پول کارهای اولمون رو باید وسایل بخریم. یعنی یه جورایی سرمایه‌ی کار کنیم. –باشه، پس من تو مسیر میرم برای تابلوهای بعدی وسایل و قاب می‌خرم. –دستت درد نکنه، فقط آبجی یه مقدارش رو پیش خودت نگه دار کارتت خالی نباشه، یه وقت لازم میشه. خندیدم. –قربون تو آبجی فهمیدم برم. –راستی یه طرح عالی برای قاب بعدی به فکرم رسیده به نظرم خیلی قشنگه. –چه طرحی؟ –یه ماهی هفت رنگ که دم چند باله داره و تنش کوچیک باشه ولی نصف تابلو رو دمش پر کنه به نظر عالی میشه. –اگه دوختش رو خوب دربیاریم به نظر منم قشنگ میشه. حالا من تو ذهنم یه طرحهایی دارم. –چه طرحهایی؟ –شعر، یا متن‌های کوتاه بنویسیم بعدش جواهر دوزیش کنیم. –یعنی قشنگ میشه؟ –اگه با گلدوزی تلفیق بشه آره، البته باید امتحانش کنیم، اگه مشتری داشت ادامه میدیم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💛⛓🌿•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اگہ‌اینوببینۍعاشق‌پیاده‌روۍاربعین‌میشے♥️🌱 ح‌ـسین‌همـ‌ه‌هسٺـے‌من! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
¹¹💚⃟🌱خـانوـم‌مبیـنا ¹²💚⃟🌱خـانوـم‌محـدثـ‌ه‌ڪرد؎ امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرح
¹³💚⃟🌱خـانوـم‌‌فـاطمـ‌ه‌زهـر‌عطـایۍ ¹⁴💚⃟🌱خـانوـم‌فـاطمـ‌ه‌براٺے امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 🤍
⊰•🖤📓•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏بایاددخٺـر؎ڪ‌ه‌بـ‌ه‌خاڪ‌خرابـ‌ه‌خُفت خاڪی‌سـ‌ت‌قبـرخاڪی‌ات‌ا؎ماه‌پنجمین! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•📓•⊱¦⇢ ⊰•📓•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•🤍🕊👀•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دِل‌بٍھ‌ڪسـۍ‌بِـبـنـدڪِـھ‌‌دِل‌ڪَنـدن‌ یـٰآدِت‌بـدِھ‌؛ دِل‌ڪَنـدن‌ـاَز‌این‌دُنیـٰآ..🕶!' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🕊•⊱¦⇢ ⊰•🕊•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•♥️⛓🔏•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عاشـق‌آن‌است‌ڪ‌ه‌دل‌را، حـرمِ‌یارڪند!🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•♥️•⊱¦⇢ ⊰•♥️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
¹³💚⃟🌱خـانوـم‌‌فـاطمـ‌ه‌زهـر‌عطـایۍ ¹⁴💚⃟🌱خـانوـم‌فـاطمـ‌ه‌براٺے امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅
¹⁵💚⃟🌱خـانوـم‌حنـانـ‌ه ¹⁶💚⃟🌱خـانوـم‌گنـدمے امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•☁️⛓🕊•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عݪےجان‌ما‌ڪفن‌پوشان‌بٺازیم؛ اگࢪ‌فࢪمان‌دهےما‌سࢪ‌ببازیم..! بده‌حڪم‌جهادم‌ٺا‌ببینے..؛ چگونہ‌محشࢪےڪبرےبسازیم😎:)! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•☁️•⊱¦⇢ ⊰•☁️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۸۸ شب آنقدر خسته بودم که زودتر از همیشه به رختخواب رفتم. بد جور خواب به چشم‌هایم التماس می‌کرد. گوشی‌ام را برای آخرین بار باز کردم تا چک کنم و بخوابم، که دیدم امیرزاده پیام داده.. –سلام. خوبید؟ من فردا میام سرکار، حالم خوب شده، میخوام باهاتون صحبت کنم، چه ساعتی وقت دارید؟ خواستم تایپ کنم و جوابش را بدهم ولی پشیمان شدم. اصلا چه لزومی دارد من با او چت کنم. من به خودم قول داده بودم اگر امیرزاده حالش خوب شد دیگر کاری به کارش نداشته باشم. نباید زیر قولم بزنم. دلم نمی‌آمد جوابش را ندهم. ولی وقتی چهره‌ی همسرش جلوی چشم‌هایم آمد دلم سوخت. این خیلی بی‌انصافیست. با این فکر راحت تر می‌توانم مسدودش کنم. چشمهایم را بستم و شماره‌اش را مسدود کردم. گوشی‌ام را خاموش کردم و زیر بالشتم گذاشتم. پتو را تا بالای شانه‌ام کشیدم و چشم‌هایم را بستم. ولی مگر میشد که بخوابم. معلوم نبود خواب چند دقیقه پیش که آویزان چشم‌هایم بود کجا خودش را گم و گور کرده بود. انگارشیپور بیدار باش برای تمام بدنم زده بودند. همه آماده باش نشسته بودند تا افکار درهم و پیچیده‌ام را ردیف کنند. یکی یکی تمام خاطرات امیرزاده از جلوی چشم‌هایم رژه می‌رفت. دیگر نه خسته بودم نه خوابم می‌آمد. بلند شدم و نشستم. بغضم گرفت، من بدون او نمی‌توانم. نادیا وارد اتاق شد. –عه نخوابیدی؟ بغضم را فرو دادم. –خوابم پرید. خوشحال شد. –میخوای وسایل رو بیارم کار کنیم؟ بالاخره اون طرح ماهی رو تموم کردم. –آره بیار. طرحت رو هم بیار ببینم. یک ماهی زیبا روی پارچه پیاده کرده بود که بسیار خلاقانه بود به خصوص پیچ و تابهای دمش خیلی ظریف کار شده بود. لبخند زدم. –این معرکس نادیا، چه ماهیه قشنگی، مثل پری دریاییهاست، نه از اونم قشنگتره. فقط واسه دوختش باید از رستا کمک بگیریم خیلی ظریف باید کار بشه. –آره، خیلی روش زحمت کشیدم صدبار رو کاغذ پاک کردم و کشیدم تا آخرش این درامد. مهربان نگاهش کردم. –چقدر تو استعداد داشتی و رو نمی‌کردی. –آخه نمی‌دونستم کجا میشه ازش استفاده کرد. الان از این کار خیلی خوشم میاد. هر چی بیشتر نقاشی میکنم طرحهای بهتری تو ذهنم میاد. –خیلی خوبه. هرچی طرح تو ذهنت میاد همون لحظه رو کاغذ بکش تا یادت نره از همش استفاده می‌کنیم. ولی الان مشکلمون اینه که چند تا تابلو همزمان یه کم سخته کار کنیم یعنی وقتمون کمه، طرحش را کناری گذاشت. —مامان گفت تا دوسه روز دیگه کارهای رستا تموم میشه تحویلش میده، دیگه میاد تو سنگر ما. لبخند زدم. –باز تو حرفهای گنده زدی، سنگر ما؟ رستا مگه غریبس؟ خندید. –تازه مامان گفت کمکمون میکنه ولی از ما حقوق نمیخواد. –مگه از رستا حقوق می‌گرفت. –حقوق که نمیشه گفت، یه چیزهایی شبیه اون. سرم را تکان دادم. –تو این خونه همه از همه چی خبر دارن جز من. –آخه خب تو همش یا سرت تو کتاباته یا سرکاری اصلا خونه نیستی. راست میگفت، وقتی هم خانه بودم فکر امیرزاده نمی‌گذاشت به اطرافیانم زیاد توجه کنم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۸۹ فردای آن روز همین که به آن طرف از خیابان رفتم. گوشه‌ایی ایستادم و با دقت مغازه‌ی امیر زاده را نگاه کردم. در مغازه باز بود. خوشحال شدم. پس واقعا حالش خوب شده، خودش دیده نمیشد. چند دقیقه‌ایی آنجا ایستادم و دقت کردم شاید خودش را هم ببینم، شاید از مغازه بیرون بیاید اما فایده نداشت. بعضی عابران ابتدا مرا نگاه می‌کردند بعد مسیر نگاهم را دنبال می‌کردند و همینطور که از کنارم رد می‌شدند تا چند قدم همینطور با دقت به روبرو نگاه می‌کردند. انگار آنها هم دنبال چیزی می‌گشتند. کاش چشمهایم تلسکوپ داشت. کاش می‌توانستم داخل مغازه را ببینم. با خودم فکر کردم چه خوب میشد یک دوربینی چیزی داشتم و از همین راه دور گوشه‌ایی می‌ایستادم و نگاهش می‌کردم. این فکر تمام ذهنم را درگیر خودش کرد. ولی بعد با خودم گفتم او که هر روز به کافی‌شاپ خواهد آمد، می‌توانم ببینمش، دوربین نیاز نیست. آن روز او به کافی شاپ نیامد، انگار همه چیز در من تمام شد. چرا نیامد؟ یعنی به خاطر این که جواب پیامش را نداده‌ام با من قهر کرده؟ ولی بعد به خودم نهیب زدم، اگر هم می‌آمد تو باید کار را به کس دیگری می‌سپردی و تا رفتنش به سالن نمی‌آمدی. مگر قولت را فراموش کرده‌ای. دیگر از آن روز به بعد محتاط شده بودم. کنار پیشخوان می‌ایستادم و به در ورودی خیره میشدم، که اگر آمد به آشپزخانه بروم تا مرا نبیند. آن روز گذشت موقع برگشتن به خانه دوباره از آن طرف خیابان رفتم. دیگر راه اصلی‌ام شده بود باید عادت می‌کردم. ولی نگاهم را حریف نمیشدم. همین که می‌دیدم مغازه‌اش باز است نفس راحتی می‌‌کشیدم. خیلی دل تنگش بودم. چطور با خودم کنار بیایم. به خانه که رسیدم نادیا گفت که از آن تابلوی پروانه سفارش دیگری گرفته. کسب تکلیف می‌کرد که آیا بیعانه بگیرد یا نه. –آره بگیر، نقشش رو روی پارچه پیاده کن، من امشب میدوزم تمومش میکنم. با تعجب نگاهم کرد. –قبلیه چند روز طول کشید چطوری میخوای... همانطور که به اتاق میرفتم گفتم: –قبلیه رو زیاد بلد نبودم. بعدشم می‌دونم امشب خوابم نمیبره، وقت زیاد دارم. بدون این که لب به چیزی بزنم، روی جزوه و کتابهایم پهن شدم. فرصت خوبی بود تا طرح زدن نادیا تمام شود درسهایم را مرور کنم. مطالب کلاسهای مجازی که صبح استاد در گروه گذاشته بود را از گوشی‌ام مرور کردم. مادر وارد اتاق شد. –ناهار خوردی؟ از روی جزوه ها سرم را بلند کردم. –میل ندارم. کنارم نشست. –درسته کارت زیاد شده، ولی دیگه نباید از غذا بیفتی که، باید به خودت برسی. لبخند زورکی زدم. –بانوی دربار امروز ناهار چه درست کرده؟ یه غذای مفید و پرخاصیت. انگشت سبابه‌ام را روی چانه‌ام گذاشتم و ژست متفکری گرفتم. –کباب؟ مادر بلند شد. –اون کجاش پرخاصیته، باعث نقرص و هزارتا مریضی میشه. به دنبالش رفتم. –خب چی پختی که همه‌ی مریضیهای ما رو ریشه کن میکنه؟ –کله جوش. سهمت رو اجاقه گرم کن بخور. مادر درست میگفت میلم به غذا کم شده بود. اما نه به خاطر کار زیادخودم، به خاطر این که کار فکرم زیاد شده بود. دل تنگی، دوری، ندیدنش چیزهایی بودند که نه تنها فکرم بلکه تمام اعضای بدنم را به خود مشغول کرده بود. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•💙🔗•⊱ . شرح‌دلتـنگۍ‌من‌بۍ‌طُ‌‌فقـط‌یک‌جملہ‌سـت.. تا‌جنـون‌فاصله‌اۍنیست‌از‌اینجـا‌کہ منـم:)🌿 . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•❤️🖇•⊱ . ای پرچمت ما را کفن... ایرانی با هر نگاه و دیدگاه و فرهنگ و مذهبی که باشد، ذیل یک هویت واحد به نام ایران و همه لوازمش قرار می‌گیرد. اینجا فرق بین ایرانی واقعی و ایرانی جعلی رو میشه فهمید. . ⊰•❤️•⊱¦⇢ ⊰•❤️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💚•⊱ . {صل‌اللہ‌} : [عَلی اَشْجَعُ النّاسِ قَلْبا] علے، شجاع‌ترین و قوےدل‌ترین مردم است. |📚مناقب علےبن‌ابیطالب/۱۴۳| . ⊰•💚•⊱¦⇢🌿 ⊰•💚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
¹⁵💚⃟🌱خـانوـم‌حنـانـ‌ه ¹⁶💚⃟🌱خـانوـم‌گنـدمے امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے
¹⁷💚⃟🌱خـانوـم‌مطـھره‌توحیـد؎ ¹⁸💚⃟🌱شـھیـدگمـنام امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 🤍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۹۰ چند روزی گذشت و خبری از امیرزاده نشد. ولی در مغازه‌اش باز بود. دیگر طاقتم تمام شده بود، باید فکری می‌کردم. به کافی شاپ که رسیدم پشت پیشخوان رفتم شروع به سرچ کردم. باید یک دوربین می‌خریدم. باید میدیدمش. خانم نقره دیگر به سر کارش آمده بود. سرکی به گوشی‌ام کشید و رفت. مدتها در سایتهای مختلف گشتم، وقتی قیمتها را ‌دیدم سرم سوت ‌کشید. بعد از نیم ساعت گشتن دست از پا درازتر گوشی‌ام را بستم و کنار گذاشتم. رو به خانم نقره کردم و گفتم: –نمی‌دونستم دوربین شکاری اینقدر گرونه، مگه کسی الان شکار میره؟ خانم نقره دستی به شالش کشید. –میخوای دوربین شکاری بخری؟ نفسم را بیرون دادم. –می‌خواستم بخرم، ولی دیگه پشیمون شدم. ابروهایش بالا رفت. –واسه چی میخوای؟ انگشتهایم را در هم گره زدم. –واسه یه کاری لازم داشتم، ولی حالا دیگه با این قیمتها پشیمون شدم. ماهان که اکثر اوقات بین سالن و آشپزخانه در رفت و آمد بود. گوشهایش تیز شد. جلو آمد و گفت: –من دوربین دارم. می‌خواهید براتون بیارم؟ با خوشحالی پرسیدم: –جدی می‌گید؟ آرنجش را روی پیشخوان گذاشت. –آره، پارسال هدیه گرفتم. خانم نقره گفت: –مردم چه هدیه‌های لاکچری میگیرن. ماهان از این حرف خوشش آمد. –آره، تازه یه برند معروفه. همین فردا براتون میارم. کمی منو من کردم. –نه، ممنون، آخه هدیس، یه وقت میوفته میشکنه یا چیزی میشه اونوقت شرمنده میشم. –بشکنه، اصلا مهم نیست. فدای سرتون. من که استفاده نمی‌کنم. حالا قبلا با بچه‌ها کوه میرفتیم گاهی میبردم. ولی حالا که به خاطر کرونا دیگه کوهم نمیریم. دلم نمی‌خواست دوربینش را بگیرم برای همین گفتم: –آخه منم کارم اصلا مهم نیست. بود و نبود دورببن برام... حرفم را برید. –من براتون میارم. شما چقدر تعارف می‌کنید. من که الان ازش استفاده‌ایی ندارم. بعد هم رفت. دیگر مثل روزهای قبل چشم به در نمی‌دوختم. چون از آمدنش مایوس شده بودم. مشتریهایمان نصف شده بود برای همین کار زیادی نداشتم. پشت پیشخوان نشسته بودم و با خانم نقره حرف میزدیم. صدای جرینگ جرینگ آویز در نگاهم را به آن سمت کشاند. خودش بود. خود خودش. بالاخره آمد. قبل از این که مرا ببیند پشت پیشخوان نشستم. خانم نقره با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم کرد. انگشت سبابه‌ام را روی بینی‌ام گذاشتم و پچ پچ کردم. –هیچی نگو، اونور رو نگاه کن. بعدشم بیا تو اتاق تعویض لباس. سرش را به علامت این که متوجه شده چه می‌گویم تکان داد. بدون این که کسی مرا ببیند خودم را به اتاق رساندم. هر روز برای تعویض لباس به اینجا می‌آمدم. بلا فاصله نقره آمد. –چی‌شده؟ دختر چرا قایم باشک بازی درمیاری؟ در را پشت سرش بستم. –نمی‌خوام من رو ببینه. –کی‌؟ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۹۱ –همین آقای امیرزاده دیگه. با چشم‌گرد نگاهم کرد. –وا چرا؟ –خب دیگه، میشه تا این بره تو توی سالن باشی؟ ببخشیدا. –خواهش میکنم کاری نیست که حالا یه ربع بیست دقیقه صبحانش رو میخوره میره دیگه، فقط اگر کسی سراغت رو گرفت چی بگم؟ –نمیدونم، خودت یه چیزی بگو. مرموزانه نگاهم کرد. –یعنی اگه این هر روز بیاد اینجا تو میخوای قایم شی؟ نه به اون که چند روزه خیره به در مونده بودی، نه به حالا که اون امده اونوقت تو نمیخوای ببینیش. نگاهم را به زمین دوختم. سرش را تکان داد. –از دست شما جوونا، آدم سر از کاراتون درنمیاره. بعد از رفتن خانم نقره روی گنجه‌ایی که در انتهای اتاق بود نشستم و به حرفش فکر کردم. راست می‌گفت اگر او هر روز بیاید چه؟ نمی‌شود که هر روز خودم را مخفی کنم. اصلا چطور می‌شود دلتنگ کسی باشی و نخواهی ببینی‌اش. باید فکر دیگری می‌کردم. هنوز پنج دقیقه هم نشده بود که خانم نقره وارد اتاق شد و گفت: –این که بلند شد رفت که، از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم. –رفت؟ –آره، چیزی هم سفارش نداد. مبهوت نگاهش کردم. –پس چرا امده بود؟ با دلسوزی گفت: –فکر کنم امده بود تو رو ببینه، چون سراغت رو گرفت. قلبم به تپش افتاد. –چی گفت؟ –رفتم سر میزش سفارش بگیرم. باهاش احوالپرسی کردم و پرسیدم چرا چند وقته افتخار نمیدید بیایید کافی‌شاپ. گفت که مریض بوده. بعد گفتم معلومه، لاغر شدید. الهی بمیرم اونقدر حجب و حیا داشت نگاهش رو انداخت پایین آروم گفت، مریضیه دیگه. با خودم فکر کردم اگر من به جای خانم نقره این حرفها را میزدم کلی حرف داشت که بگوید و حتما نگاهش را از صورتم برنمی‌داشت. عجولانه پرسیدم. –خب بعدش چی گفت؟ –هیچی دیگه مدام نگاهش به اطراف بود معلوم بود دنبالت می‌گرده بعد پرسید: ببخشید خانم حصیری نیومدن؟ گفتم چرا ولی دستشون بند بود من جاشون امدم. یعنی اونقدر ناراحت شد که دلم براش کباب شد. بعد گوشیش رو برداشت و صفحه‌اش رو نگاه کرد. پرسیدم چی میل دارید؟ گفت فعلا میشه یه لیوان آب بیارید. امدم براش آب ببرم، رفتم دیدم نیست. به نظرم بهش برخورد. نگران پرسیدم: –یعنی با ناراحتی رفت؟ خانم نقره روی گنجه‌ایی که من قبلا نشسته بودم نشست. –آره دیگه، اینجور وقتا مردا خیلی بهشون برمی‌خوره، حالا این آقای امیرزاده بیشتر بهش برمی‌خوره چون مردتره، دیدی مدلش خیلی مردونس، می‌فهمی چی می‌گم که؟ من فقط با غم نگاهش کردم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•‌🔏⛓🌪•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌این‌جوریہ‌کِہ‌میگَـن: 'الرفیق‌ثـُم‌الطَریق' حواسِتـون‌بـٰاشِہ‌چِہ‌ڪَسۍرو بَراۍرِفـٰاقت‌اِنتخـٰاب‌مۍڪنید...! أَللّٰھُم‌ارزقنااَزاین‌ رفاقتـٰا‌کِہ‌تَھش‌شھـٰادتہ🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🔏•⊱¦⇢ ⊰•🔏•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii