『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💙⛓📘•⊱
.
- تابِدلتنگےندارد
آنكِمجنونمیشود :))
.
⊰•📘•⊱¦⇢#داداشبابڪم
⊰•📘•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
_
delemon tang shode....mp3
2.6M
⊰•🖤⛓🎙•⊱
.
بازبـرجانمفراقتپادشاهےمےڪند!
#دلٺـونشڪستبنـدـهحقـیرمدعـاڪنید🙂💔
.
⊰•🎙•⊱¦⇢#دلـٺنگےیـار
⊰•🎙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۸۶
بعد از این که ماهان از خرید آمد دیگر از آشپزخانه بیرون نیامد.
هر دفعه که سفارش را به آنجا میبردم تا به خانم تفرشی یا الماسی بدهم میدیدم که سرش داخل دفترچهاش است و کمبود اقلام را
یادداشت میکند و گاهی هم از خانم الماسی از مقدار ملزومات مانده میپرسد.
با خودم فکر کردم وقتی این همه کار داشت چرا از صبح جای خانم نقره کار میکرد.
سعید صدایم کرد و گفت:
–خانم حصیری امروز که اینجا خلوته، خودتون میتونید میزهارو جمع کنید من زودتر برم؟
مادرم زنگ زده باید برم خونه کمکش. پدرم کرونا گرفته تنهایی از پسش برنمیاد. برای دکتر بردن به کمک نیاز داره.
–بله من انجام میدم شما بفرمایید. انشاالله پدرتون هر چه زودتر حالشون خوب بشه.
از شانس من دقیقا بعد از رفتن سعید کافی شاپ کمی شلوغ شد.
دو گروه سه چهار نفره آمدند که هیچ کدام ماسک نداشتند و در دو میز چهار نفره نشستند.
آقای غلامی چند جعبه ماسک خریده بود و گفته بود اگر کسی ماسک نداشت از ماسکها بدهیم تا استفاده کند.
روی هر میز یک جعبه ماسک گذاشتم و گفتم:
–ببخشید،میشه خواهش کنم ماسک بزنید.
ولی هیچ کدامشان ماسک نزدند.
سوالی نگاهشان کردم.
همهشان آقا بودند. بعضیها جوان و نوجوان، دو نفر هم مسنتر.
یکی از پسرها گفت:
–ما اعتقادی به ماسک نداریم.
آن یکی گفت:
–مسخره بازیه.
آن که از همه مسنتر بود گفت:
–خانم اینا که اصلا ویروس رو نگه نمیدارن.
آن که به نظر میرسید از همه کوچکتر است گفت:
–ما که الان میخواهیم غذا بخوریم ماسک میخواهیم چیکار؟
حرفهایشان که تمام شد.
گفتم:
–بله درست میفرمایید، اگر ماسک صد در صد جلوی ویروس رو میگرفت توی دنیا این همه آدم به خاطر این بیماری از بین نمیرفتن.
ولی به نظر من ماسک یه کار رو خوب انجام میده اونم این که وقتی ماسک داریم طرف مقابلمون بدون استرس و با آرامش باهامون حرف میزنه. یعنی یه جورایی این مهربونی ما رو نسبت به آدمهای دیگه نشون میده. این که اضطراب اونها برای ما مهم هستش و ما نمیخواهیم نقشی توی بیشتر شدن استرسشون داشته باشیم.
همان پسر نوجوان گفت:
–خب استرس نداشته باشن مگه تقصیر ماست.
به طرفش برگشتم.
–خب وقتی عزیزترین کس آدم جلوی چشمش مریض بشه یا بمیره، دیگه این مریضی براش یه غول بزرگ میشه و حتی از اسمش هم میترسه.
همه سکوت کردند.
گفتم:
–من الان میام سفارشتون رو میگیرم.
وقتی خواستم از روی پیشخوان دفترچه و روان نویس را بردارم. آقا ماهان را دیدم که با لبخند نگاهم میکند.
دفترچه را برداشتم.
–من واسه مشتریها سخنرانی میکنم که ماسک بزنن اونوقت شما بدون ماسک اینجا جلوی چشمشون ایستادید.
نوچ نوچی کردم و ادامه دادم:
–بدآموزی دارید.
لبخندش جمع نمیشد. ماسکش را از جیبش درآورد.
–رفته بودم دست و صورتم رو بشورم درش آوردم.
ماسکش را روی صورتش تنظیم کرد.
–شما حالا حالاها حرف نمیزنید، وقتی هم حرف میزنید آدم دهن باز میمونه.
نگاهم را پایین انداختم.
–ببخشید من باید برم.
وقتی برگشتم دیدم به جز آن پسر نوجوان بقیه ماسک زدهاند.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۸۷
وقتی برگهی سفارشها را به طرف آشپزخانه میبردم آقا ماهان به طرفم آمد.
–بدین به من.
–نه ممنون، خودم انجام میدم.
دستش را عقب کشید.
–شما امروز جای چند نفر میخواهید کار کنید؟ سعید هم که رفت.
تا خواستم حرفی بزنم دونفر دیگر وارد کافی شاپ شدند.
ماهان حق به جانب نگاهم کرد.
–دوباره مشتری اومد و کسی هم داخل سالن نیست.
کاغذ را به طرفش گرفتم و تشکر کردم.
کاغذ را گرفت.
–شما تو سالن باشید من خودم سفارشات رو براشون میارم.
از کنار پیشخوان که رد شدم اقای غلامی صدایم کرد.
پیش خودم گفتم:
–"لابد اینم میخواد بگه من دارم میرم بیا پشت صندوق بشین."
مقابلش که ایستادم آرام گفت:
–اینقدر با ماهان یکیبه دو نکن. سرت به کارت باشه.
با تعجب گفتم:
–من یکی به دو نکردم. خودش هی میگه میخوام بیام کمک کنم.
غلامی اخم کرد.
–تو خودت یه کاری کن که بره دنبال کارش، خودش کلی کار داره.
–باور کنید من گفتم ولی...
حرفم را برید و جور بدی نگاهم کرد.
–همه چی دست خود شما دختراس، پسر مردم چه تقصیری داره،
با ناراحتی نگاهش کردم.
گفت:
–برو کارت رو انجام بده.
آنقدر از حرفش ناراحت شدم که با همان اخم کنار پیشخوان ایستادم و به ماهان گفتم:
–آقا ماهان میشه بزارید خودم کارها رو انجام بدم تا دوباره از آفای غلامی حرف نشنوم.
ماهان با تعجب نگاهی به آقای غلامی انداخت و رفت.
یکی از آن چند نفری که ماسک نزده بودند موقع رفتن روی تخته سیاه کافی شاپ نوشت.
"منطقی و مهربان"
آقای غلامی توجهش جمع نوشتهی آنها بود. با دیدن جملهی نوشته شده با اخم به نویسندهی مطلب نگاه کرد و بعد به طرفم آمد.
–این مشتری چرا باید اینو بنویسه؟
شانهایی بالا انداختم.
–من چه میدونم.
پوزخند زد.
–شما چه میدونید؟
اخم کردم و به طرف آشپزخانه رفتم و زیر لب گفتم:
–به همه شک داره. نمیدانم شنید یا نه.
بالاخره ساعت کاریام تمام شد.
وقتی به ایستگاه مترو رسیدم پیامکی برایم آمد. از بانک بود.
پولی به کارتم واریز شده بود. همینطور متعجب به صفحهی گوشیام نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم که کسی که به من بدهکار نیست پس این پول از کجاست؟
همهی گزینهها را در ذهنم حلاجی میکردم که نادیا با ذوق و شوق زنگ زد و گفت که تابلوی پروانه را به قیمت خیلی خوب فروخته. با خوشحالی گفتم:
–پس این پولی که پیامکش برام امده پول اونه؟
–آره، گفتم که میفروشم.
–خیلی کارت خوب بود. آفرین خواهر فعالم. سهمت محفوظهها خیالت راحت.
خندید و گفت:
–مامان میگه فعلا پول کارهای اولمون رو باید وسایل بخریم. یعنی یه جورایی سرمایهی کار کنیم.
–باشه، پس من تو مسیر میرم برای تابلوهای بعدی وسایل و قاب میخرم.
–دستت درد نکنه، فقط آبجی یه مقدارش رو پیش خودت نگه دار کارتت خالی نباشه، یه وقت لازم میشه.
خندیدم.
–قربون تو آبجی فهمیدم برم.
–راستی یه طرح عالی برای قاب بعدی به فکرم رسیده به نظرم خیلی قشنگه.
–چه طرحی؟
–یه ماهی هفت رنگ که دم چند باله داره و تنش کوچیک باشه ولی نصف تابلو رو دمش پر کنه به نظر عالی میشه.
–اگه دوختش رو خوب دربیاریم به نظر منم قشنگ میشه. حالا من تو ذهنم یه طرحهایی دارم.
–چه طرحهایی؟
–شعر، یا متنهای کوتاه بنویسیم بعدش جواهر دوزیش کنیم.
–یعنی قشنگ میشه؟
–اگه با گلدوزی تلفیق بشه آره، البته باید امتحانش کنیم، اگه مشتری داشت ادامه میدیم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💛⛓🌿•⊱
.
اگہاینوببینۍعاشقپیادهروۍاربعینمیشے♥️🌱
حـسینهمـههسٺـےمن!
.
⊰•💛•⊱¦⇢#ویـژهدانلـود
⊰•💛•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
¹¹💚⃟🌱خـانوـممبیـنا ¹²💚⃟🌱خـانوـممحـدثـهڪرد؎ امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅ انشـاءاللههرح
¹³💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهزهـرعطـایۍ
¹⁴💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهبراٺے
امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅
انشـاءاللههرحـاجٺےدارن ..
ازخودسـیدالشـھدابگیـرن🦋
#الـٺماسدعـا🤍
⊰•🖤📓•⊱
.
بایاددخٺـر؎ڪهبـهخاڪخرابـهخُفت
خاڪیسـتقبـرخاڪیاتا؎ماهپنجمین!
.
⊰•📓•⊱¦⇢#شـھادٺامـامباقـر
⊰•📓•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍🕊👀•⊱
.
دِلبٍھڪسـۍبِـبـنـدڪِـھدِلڪَنـدن
یـٰآدِتبـدِھ؛ دِلڪَنـدنـاَزایندُنیـٰآ..🕶!'
.
⊰•🕊•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•🕊•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️⛓🔏•⊱
.
عاشـقآناستڪهدلرا،
حـرمِیارڪند!🤍
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#عـاشقـونـه
⊰•♥️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
¹³💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهزهـرعطـایۍ ¹⁴💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهبراٺے امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅
¹⁵💚⃟🌱خـانوـمحنـانـه
¹⁶💚⃟🌱خـانوـمگنـدمے
امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅
انشـاءاللههرحـاجٺےدارن ..
ازخودسـیدالشـھدابگیـرن🦋
#الـٺماسدعـا🤍
⊰•☁️⛓🕊•⊱
.
عݪےجانماڪفنپوشانبٺازیم؛
اگࢪفࢪماندهےماسࢪببازیم..!
بدهحڪمجهادمٺاببینے..؛
چگونہمحشࢪےڪبرےبسازیم😎:)!
.
⊰•☁️•⊱¦⇢#رهبـرانـه
⊰•☁️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۸۸
شب آنقدر خسته بودم که زودتر از همیشه به رختخواب رفتم. بد جور خواب به چشمهایم التماس میکرد.
گوشیام را برای آخرین بار باز کردم تا چک کنم و بخوابم، که دیدم امیرزاده پیام داده..
–سلام. خوبید؟ من فردا میام سرکار، حالم خوب شده، میخوام باهاتون صحبت کنم، چه ساعتی وقت دارید؟
خواستم تایپ کنم و جوابش را بدهم ولی پشیمان شدم.
اصلا چه لزومی دارد من با او چت کنم.
من به خودم قول داده بودم اگر امیرزاده حالش خوب شد دیگر کاری به کارش نداشته باشم. نباید زیر قولم بزنم.
دلم نمیآمد جوابش را ندهم. ولی وقتی چهرهی همسرش جلوی چشمهایم آمد دلم سوخت. این خیلی بیانصافیست.
با این فکر راحت تر میتوانم مسدودش کنم.
چشمهایم را بستم و شمارهاش را مسدود کردم.
گوشیام را خاموش کردم و زیر بالشتم گذاشتم.
پتو را تا بالای شانهام کشیدم و چشمهایم را بستم.
ولی مگر میشد که بخوابم. معلوم نبود خواب چند دقیقه پیش که آویزان چشمهایم بود کجا خودش را گم و گور کرده بود.
انگارشیپور بیدار باش برای تمام بدنم زده بودند. همه آماده باش نشسته بودند تا افکار درهم و پیچیدهام را ردیف کنند. یکی یکی تمام خاطرات امیرزاده از جلوی چشمهایم رژه میرفت.
دیگر نه خسته بودم نه خوابم میآمد.
بلند شدم و نشستم.
بغضم گرفت، من بدون او نمیتوانم.
نادیا وارد اتاق شد.
–عه نخوابیدی؟
بغضم را فرو دادم.
–خوابم پرید.
خوشحال شد.
–میخوای وسایل رو بیارم کار کنیم؟ بالاخره اون طرح ماهی رو تموم کردم.
–آره بیار. طرحت رو هم بیار ببینم.
یک ماهی زیبا روی پارچه پیاده کرده بود که بسیار خلاقانه بود به خصوص پیچ و تابهای دمش خیلی ظریف کار شده بود.
لبخند زدم.
–این معرکس نادیا، چه ماهیه قشنگی، مثل پری دریاییهاست، نه از اونم قشنگتره.
فقط واسه دوختش باید از رستا کمک بگیریم خیلی ظریف باید کار بشه.
–آره، خیلی روش زحمت کشیدم صدبار رو کاغذ پاک کردم و کشیدم تا آخرش این درامد.
مهربان نگاهش کردم.
–چقدر تو استعداد داشتی و رو نمیکردی.
–آخه نمیدونستم کجا میشه ازش استفاده کرد. الان از این کار خیلی خوشم میاد. هر چی بیشتر نقاشی میکنم طرحهای بهتری تو ذهنم میاد.
–خیلی خوبه. هرچی طرح تو ذهنت میاد همون لحظه رو کاغذ بکش تا یادت نره از همش استفاده میکنیم.
ولی الان مشکلمون اینه که چند تا تابلو همزمان یه کم سخته کار کنیم یعنی وقتمون کمه،
طرحش را کناری گذاشت.
—مامان گفت تا دوسه روز دیگه کارهای رستا تموم میشه تحویلش میده، دیگه میاد تو سنگر ما.
لبخند زدم.
–باز تو حرفهای گنده زدی، سنگر ما؟ رستا مگه غریبس؟
خندید.
–تازه مامان گفت کمکمون میکنه ولی از ما حقوق نمیخواد.
–مگه از رستا حقوق میگرفت.
–حقوق که نمیشه گفت، یه چیزهایی شبیه اون.
سرم را تکان دادم.
–تو این خونه همه از همه چی خبر دارن جز من.
–آخه خب تو همش یا سرت تو کتاباته یا سرکاری اصلا خونه نیستی.
راست میگفت، وقتی هم خانه بودم فکر امیرزاده نمیگذاشت به اطرافیانم زیاد توجه کنم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۸۹
فردای آن روز همین که به آن طرف از خیابان رفتم. گوشهایی ایستادم و با دقت مغازهی امیر زاده را نگاه کردم.
در مغازه باز بود. خوشحال شدم. پس واقعا حالش خوب شده، خودش دیده نمیشد. چند دقیقهایی آنجا ایستادم و دقت کردم شاید خودش را هم ببینم، شاید از مغازه بیرون بیاید اما فایده نداشت.
بعضی عابران ابتدا مرا نگاه میکردند بعد مسیر نگاهم را دنبال میکردند و همینطور که از کنارم رد میشدند تا چند قدم همینطور با دقت به روبرو نگاه میکردند. انگار آنها هم دنبال چیزی میگشتند.
کاش چشمهایم تلسکوپ داشت. کاش میتوانستم داخل مغازه را ببینم.
با خودم فکر کردم چه خوب میشد یک دوربینی چیزی داشتم و از همین راه دور گوشهایی میایستادم و نگاهش میکردم.
این فکر تمام ذهنم را درگیر خودش کرد.
ولی بعد با خودم گفتم او که هر روز به کافیشاپ خواهد آمد، میتوانم ببینمش، دوربین نیاز نیست.
آن روز او به کافی شاپ نیامد، انگار همه چیز در من تمام شد. چرا نیامد؟ یعنی به خاطر این که جواب پیامش را ندادهام با من قهر کرده؟
ولی بعد به خودم نهیب زدم، اگر هم میآمد تو باید کار را به کس دیگری میسپردی و تا رفتنش به سالن نمیآمدی. مگر قولت را فراموش کردهای.
دیگر از آن روز به بعد محتاط شده بودم. کنار پیشخوان میایستادم و به در ورودی خیره میشدم، که اگر آمد به آشپزخانه بروم تا مرا نبیند.
آن روز گذشت موقع برگشتن به خانه دوباره از آن طرف خیابان رفتم. دیگر راه اصلیام شده بود باید عادت میکردم. ولی نگاهم را حریف نمیشدم. همین که میدیدم مغازهاش باز است نفس راحتی میکشیدم.
خیلی دل تنگش بودم. چطور با خودم کنار بیایم.
به خانه که رسیدم نادیا گفت که از آن تابلوی پروانه سفارش دیگری گرفته. کسب تکلیف میکرد که آیا بیعانه بگیرد یا نه.
–آره بگیر، نقشش رو روی پارچه پیاده کن، من امشب میدوزم تمومش میکنم.
با تعجب نگاهم کرد.
–قبلیه چند روز طول کشید چطوری میخوای...
همانطور که به اتاق میرفتم گفتم:
–قبلیه رو زیاد بلد نبودم. بعدشم میدونم امشب خوابم نمیبره، وقت زیاد دارم.
بدون این که لب به چیزی بزنم، روی جزوه و کتابهایم پهن شدم. فرصت خوبی بود تا طرح زدن نادیا تمام شود درسهایم را مرور کنم.
مطالب کلاسهای مجازی که صبح استاد در گروه گذاشته بود را از گوشیام مرور کردم.
مادر وارد اتاق شد.
–ناهار خوردی؟
از روی جزوه ها سرم را بلند کردم.
–میل ندارم.
کنارم نشست.
–درسته کارت زیاد شده، ولی دیگه نباید از غذا بیفتی که، باید به خودت برسی.
لبخند زورکی زدم.
–بانوی دربار امروز ناهار چه درست کرده؟
یه غذای مفید و پرخاصیت.
انگشت سبابهام را روی چانهام گذاشتم و ژست متفکری گرفتم.
–کباب؟
مادر بلند شد.
–اون کجاش پرخاصیته، باعث نقرص و هزارتا مریضی میشه.
به دنبالش رفتم.
–خب چی پختی که همهی مریضیهای ما رو ریشه کن میکنه؟
–کله جوش. سهمت رو اجاقه گرم کن بخور.
مادر درست میگفت میلم به غذا کم شده بود. اما نه به خاطر کار زیادخودم، به خاطر این که کار فکرم زیاد شده بود. دل تنگی، دوری، ندیدنش چیزهایی بودند که
نه تنها فکرم بلکه تمام اعضای بدنم را به خود مشغول کرده بود.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸