⊰•🦋☁️•⊱
.
ٺوٺماممنےجانفداےٺو...🙃💚
.
⊰•☁️•⊱¦⇢#رهبـرونـه
⊰•☁️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۴
قلبم داشت میاومد توی دهنم
دلم میخواست علت گریه هاشو میفهمیدم ولی ،چه جوری میپرسیدم ازش
چپیه رو گذاشتم روی صورتمو چشمامو بستم
خانم موسوی: نرگس جان
- بله
خانم موسوی: بیا عزیزم این کیک و آبمیوه رو بخور
- خیلی ممنونم
مشغول خوردن بودم که یکی یکی بچه ها سوار ماشین شدن
زهرا: خدا شانس بده ،یکی واسه ما این کارا رو نمیکنه
- وااا زهرا ،یه جور میگی یکی ،انگار شوهر آینده ام خریده
زهرا: خدا رو چه دیدی، شایدم شد شوهرت
- دیونه ،میفهمی چی میگی،؟
خانم موسوی شوهرم بشه ؟
زهرا: نه بابا اقای زمانی و میگم
( تا اسمشو گفت ،کیک پرید تو گلوم ،داشتم خفه میشدم اینقدر زهرا به پشتم زد تا نفسم برگشت)
زهرا: چته تو دختر ،شوهر ندیده ای مگه
- چرا این حرف و زدی؟
زهرا: واا ،راست میگم دیگه، شوهر ندیده ای ،اگه میزاشتی چند تا خاستگار بیان خونه اینجوری هول نمیشدی
- نه منظورم اون حرفت بود، مگه خانم موسوی کیک و آبمیوه نخرید
زهرا:زرررشک ،نه بابا آقای زمانی خرید گفت بده به تو ،بادا بادا مبارک بادا?
( با آرنج دستم زدم به پهلوش) : دیونه اینا چیه میگی ،زشته
زهرا: باشه بابا
( اصلا باورم نمیشد ،چرا همچین کاری کرد)
نزدیکای غروب رسیدیم تهران
از اتوبوس پیاده شدیم
از همه خداحافظی کردیم
یه دربست گرفتیم رفتیم خونه
زنگ درو زدیم
مامان درو باز کرد
مامان : سلام عزیزای من
زهرا: اول خواهر بزرگتر
زهرا پرید تو بغل مامان: الهی من فداتون بشم ،چقدر دلم برات تنگ شده بود
- بسه دیگه زهرا ،سفره قندهار که نبودی
زهرا: عع سفر سفره دیگه
منم بامامان روبوسی کردم و رفتیم بالا
اول رفتم دوش گرفتم ،انگار تمام تنم کوفته بود
بعد رفتم داخل آشپز خونه
- مامان جون چی داریم غذا دارم میمیرم از گرسنگی
مامان: الهی من فدات بشم ،ماکارونی درست کردم براتون ،الان میکشم برات
- قربون دستتون
زهرا: شما که یه ته بندی کردین داخل ماشین
- هر چی باشه ،که غذای خونه رو نمیگیره
غذامونو خوردیم رفتیم تو اتاقمون
روی تختم دراز کشیدم
به اتفاقایی که افتاد فکر میکردم
زهرا: فک نکن آجی ،یا خودش میاد یا نامه اش
( بالشت و پرت کردم سمتش)
- اول اینکه من قصد ازدواج ندارم
دوم اینکه تا شما نرین خونه بخت منم جایی نمیرم
سوم اینکه زشته درمورد پسر مردم این حرفارو میزنی
زهرا: در جواب اول و دومت بگم خیلی بیخود میکنی تو
جواب سوم اینکه ،هیچ پسری محض رضای خدا کاری نمیکنه
- خیلی بیمزه ای
زهرا: مخلصیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💛⛓🌙•⊱
.
خُدامیدۅنہاَزخۅدَمهیچۍنَدارَم،
هَرچۍڪِہدارَمۅاِمـٰامرِضـٰابِھِمداد💔!"
.
⊰•🌙•⊱¦⇢#امـامرضـآےقـلبم
⊰•🌙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۵
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
- زهرا پاشو ،دانشگاه دیر میشه
زهرا: بزار یه کم بخوابم ،هنوز خستگی سفر از تنم بیرون نرفته
- باشه هر جور راحتی، اخه امروز سشنبه است
زهرا : یا خدااا ،یادم رفته بود
- چی شد ،برپا زدی
زهرا: تو نمیدونی این اقای اسماعیلی چه جور آدمیه ،این دفعه دیر برسم حتمن حذفم میکنه
- چه بهتر ،ترم بعد با هم میگیریمش
زهرا: اره ،اینجوری تو هم حذف میشی ،معروف میشیم
- حالا زود باش آماده شیم
آماده شدیم رفتیم داخل آشپز خونه
منو زهرا: سلاااام بابایی ،سلاااام مامانی
بابا: سلام به وروجکای بابا
مامان: یعنی شما صد سالتونم بشه بازم عوض نمیشی
بابا: بیاین صبحانه تونو بخورین ،خودم میرسونموتون
زهرا: دستتون درد نکنه بابا جون
یعنی مثل بچه کوچیکا واسه جلو نشستن ماشین دعوا افتادیم
زهرا هم مثل همیشه موفق شد
رسیدیم به دانشگاه از بابا خداحافظی کردیم و وارد محوطه شدیم
یه دفعه دیدم خانم موسوی داره میاد سمتمون
خانم موسوی: سلام بچه ها
زهرا: سلام
- سلام
خانم موسوی: بچه ها ایام محرم نزدیکه کمک میخوایم
زهرا: درخدمتیم ،چه کاری از دست ما برمیاد
خانم موسوی: بعد از کلاستون منتظر باشین با هم میریم هیت نزدیک دانشگاه
زهرا: چشم
خانم موسوی: نرگس جان تو هم میای دیگه؟
- بله میام
خانم موسوی: باشه پس فعلن یا علی
زهرا: نرگس کلاست تموم شد برو کافه منتظرم باش
- باشه ،فعلن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۶
بعد از تمام شدن کلاسم رفتم داخل کافه نشستم تا زهرا اومد
با هم رفتیم سمت دفتر بسیج دانشگاه
خانم موسوی داخل دفتر نشسته بود
در زدیم و داخل شدیم
دونفر از دخترای دیگه دانشگاه هم داخل دفتر نشسته بودن
زهرا: سلام
- سلام
خانم موسوی: سلام گلم ، خوب بچه ها بریم؟
همه باهم گفتیم بله
از دانشگاه بیرون رفتیم سوار ماشین خانم موسوی شدیم و حرکت کردیم
عاطفه و هانیه هم دخترای خیلی خوبی بودن
بعد چند دقیقه رسیدیم به حسینیه نزدیک دانشگاه
از ماشین پیاده شدیم، چند تا از پسرای دانشگاه هم اومده بودن
وارد حسینیه شدیم
که یه دفعه یه صدایی اومد
ببخشید خانم موسوی!
برگشتم دیدم اقای زمانیه
خانم موسوی: بچه ها شما برین داخل من میام
همه رفتیم داخل حسینیه ، منم رفتم کنار پنجره پرده رو کنار زدم داشتم نگاه میکردم
زهرا از پشت دستشو گذاشت روی شونم: استغفرلله حاج خانوووم
- واااییی زهرا ترسیدم
زهرا: خواهر گلم ،این کار احیانأ ،گناه نیست؟
- مگه دارم چیکار میکنم
زهرا: اولأ سرک کشیدن تو کار دیگران ، ، دومأ نگاه کردن به نامحرم ،
( راست میگفت، من که تا حالا حتی یه بار هم ،چشم تو چشم نامحرم نشدم ،چی شده که الان اینجوری دارم نگاه میکنم )
از زهرا دور شدم رفتم یه گوشه نشستم
بعد ده دقیقه خانم موسوی اومدن
خانم موسوی: خوب بچه ها اول تمیز کاری داخل حسینیه بعد وصل کردن پرچمهای یا حسین به دیوار دو نفرتون هم باید بره همراه دوتا از برادرا برین خرید واسه مراسم محرم
خوب حالا یه یا حسین بگین و شروع کنین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•📻🕯🌿•⊱
.
مقدمهخوبشدن؛
سپردندلبهدستِخوباناسٺ
وچهخوبےبهتࢪاز"شهید"🤎:)))!
.
⊰•📻•⊱¦⇢#بڪگرانـد
⊰•📻•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🇮🇷🌿🕊•⊱
.
آقامونپرچمـوجـورےڪوبیدهروقلھ
ڪهڪلدنیـاھمــھتوےشوڪھ...🌪"
.
⊰•🇮🇷•⊱¦⇢#ایـرانقوے
⊰•🇮🇷•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🌸⛓💗•⊱
.
درشـرحفراقـٺچـہنویسـمڪھنگنجـد!
شـرحغـمهجرـانتـودرهیچڪتابۍ . .
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•🌸•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۷
یه هفته ای میشد که میرفتیم حسینیه
واقعن حال و هوای خوبی داشت
کمتر از ده روز مونده بود به محرم
شوق اشتیاق زیادی داشتم
که واسه مهمانای امام حسین خدمتی کنم
یه روز بعد دانشگاه به همراه زهرا رفتیم حسینیه
اقایون در حال نصب کردن پرچم و نوشته های یا حسین دور تا دور حیاط بودن
خیلی قشنگ شده بود حسینیه
رفتیم داخل حسینیه
- سلام بر خادمای امام حسین
عاطفه : سلام بانووو خوبی؟
هانیه: ما کجا و خادم اقا کجا
زهرا: عع اینو نگو عزیزم،همین که الان اینجایی یعنی به دستور اقا اینجا هستی
هانیه : انشاءالله
- خوب بچه ها امروز دارین چیکار میکنین
هانیه: بیا لپه پاک کنیم
(خانم موسوی وارد شد ): سلام خانوما، نرگس و عاطفه پاشین باید برین خرید
- چشم
چادرمو مرتب کردم و همراه خانم موسوی رفتیم داخل حیاط
خانم موسوی: بچه ها معرفی میکنم اول ،اقای ساجدی و اقای زمانی عضو بسیج دانشگاه برادران ،
خانم اصغری و خانم محمدی هم عضو بسیج خواهران
خوب بچه ها برین که یه عالم کار داریم
( یعنی من باید همراه اینا برم ،پاهام قفل کرده بود ،احساس میکردم اگه برم باز نگاهای شیطانی و فکرای پلید میاد سراغم )
- ببخشید خانم موسوی؟
موسوی: جانم
- میشه من نرم؟
( همه با تعجب نگاهم میکردن)
موسوی: چرا ؟
- حالم خوب نیست ،شرمنده ببخشید من میرم به بچه ها داخل حسینیه کمک میکنم ،با اجازه
وارد حسینیه شدم ،نفسم به شمارش افتاد
زهرا اومد کنارم : نرگس چیزی شده؟ چرا قیافه ات این شکلیه؟
- زهرا جان خواهری میشه تو به جای من بری؟
زهرا: چرا چی شده مگه؟
- بعدن بهت میگم ،تو الان حاضر شو برو فقط
زهرا: از دست تو ،باشه
با رفتن زهرا یه نفس راحت کشیدم
رفتم کنار هانیه نشستم و با هم لپه رو پاک کردیم
کارمون که تمام شد رفتم داخل حیاط از خانم موسوی خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه
درو باز کردم رفتم سمت اتاقم
مامان: نرگس ،زهرا کجاست؟
- به همراه چند تا از بچه های حسینیه رفتن خرید واسه محرم
مامان: آها باشه
نزدیکای ساعت ۸ بود که صدای ماشین دم در خونه رو شنیدم
رفتم کنار پنجره نگاه کردم
زهرا از ماشین پیاده شد
رفتم روی تخت دراز کشیدم
بعد چند دقیقه ،در اتاق باز شد
زهرا: حاج خانوم چه طوره؟
- خوبم
زهرا: خیلی زرنگیااا ،ما از کت و کول افتادیم خودت اومدی اینجا داری لم میدی ؟
- چیا خریدین؟
زهرا: قند ،چایی،برنج ،البته چند تا چیزی دیگه هم مونده ،دیگه شب شد گذاشتیم واسه فردا
- همراه کی اومدی ؟
زهرا: اقای ساجدی و آقای زمانی، اول عاطفه رو رسوندن ،بعد منو خدا خیرشون بده کی میخواست تنهایی بیاد خونه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۸
زهرا: خوب، حالا بگو امروز چت شده بود؟
-نمیدونم زهرا چم شده ،وقتی اقای زمانی و میبینم قلبم تن تن میزنه ،میترسم دوچار گناه بشم
زهرا: آخییی عزیززم ،عاشق شدی پس ؟
- نه بابا میگم حس گناه دارم تو میگی عشق
زهرا: اره جونه خودت، باشه قبول میکنم
صبح باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم
ناشناس بود
- الو ،بفرمایید
سلام نرگس جان خوبی،موسوی هستم
- سلام خانم موسوی ،مرسی شما خوبین؟
موسوی: نرگس جان هر چی واسه زهرا زنگ میزنم جواب نمیده ،کجاست؟
سرمو برگردوندم : همینجا ست خوابیده
موسوی: اها باشه اگه میشه امروز زودتر بیاین حسینیه
- باشه چشم
موسوی : چشمت بی بلا،فعلن یا علی
- یا علی
- زهرا پاشو احضار شدیم
زهرا؟
بلند شدم رفتم کنار تختش
زهرا تو تب داشت میسوخت
- یا خدا ،زهرا چشماتو باز کن
زهرا:( به زور صداش در میاومد)جانم آجی
- داری تو تب میسوزی،پاشو بریم دکتر
زهرا: خوبم بابا ،یه کم استراحت کنم بهتر میشم
صبر کن برم از مامان قرصی ،چیزی بگیرم
- مامان ،مامان
مامان: بله چی شده؟
- زهرا تب کرده ،یه قرصی چیزی نداریم بخوره؟
مامان : چرا داریم،الان میارم
یه تشک اب با یه پارچه تمیز گرفتم رفتیم تو اتاق
لباس زهرا رو باز کردم شروع کردم با پارچه نم دار روی تنش کشیدم
مامان: وااایی خدا مرگم بده ،چی شده یه دفعه؟
- چیزی نیست مامان جان از خستگیه!
زهرا پاشو قرصو بخور
زهرا: دستت درد نکنه
یه ساعتی زهرا رو پاشویه کردم که تبش اومد پایین
زهرا: نرگس جان تو برو حسینیه ،زشته هر دوتامون نباشیم من حالم بهتره
- باشه یه کم دیگه پیشت میمونم بعد میرم
زهرا: دارم میگم حالم خوبه،تازه اگه هم کمک بخوام مامان هست ،پاشو برو تا با لنگه دمپایی دنبالت نکردم
- باشه باشه ،الان میرم
لباسمو پوشیدمو زهرا رو بوسیدم رفتم
- مامان جان من دارم میرم حسینیه ،مواظب زهرا باش
مامان: باشه مادر ،برو مواظب خودت باش
- چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://harfeto.timefriend.net/16714556019820
باجانودݪنظراتتـونوراجبرمانو
فعالیٺمومیشنویـم😁🦋"
⊰•💙🔗•⊱
.
گفٺ:مࢪاقبنگـٰاهتبـٰاش،
"العَینبَریدُالقَلب"
ݘشمݒیغـٰامرسـٰاندِݪاسٺ💔!"
.
⊰•💙•⊱¦⇢#شهیداحمدمشلب
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•♥️⛓🎉•⊱
.
خودـمقــربـونٺبـرم،
اینجـایاڪربلا😍!
مونـدنےٺــرین
رفیقمـنامـامحسـیـن"
بـهبـه:)👀🦋
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#امامحسینقلبـم
⊰•♥️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۹
یه دربست گرفتم و رفتم سمت حسینیه
وارد حیاط شدم و همینجور که سرم پایین بود به افرادی که داخل حیاط بودن
سلام کردم و وارد حسینیه شدم
- سلام!
عاطفه: سلام عزیزم ،زهرا کجاست؟
- زهرا تب کردن نتونست بیاد
عاطفه: آخی عزیززم ،حتمن از خستگی دیروزه!
- احتمالن، هانیه کجاست؟
عاطفه: هانیه امروز تا غروب کلاس داره نمیتونه بیاد
- آها
رفتم کنار عاطفه ،مشغول تمیز کردن کشمشا شدیم
خانم موسوی وارد شد: سلام بچه ها ،نرگس زهرا کجاست پس؟
- سلام ،زهرا تب کرده نتونست بیاد
موسوی: چه بد ،امروز یه عالم کار داریم ،هنوز خریدامون تمام نشده
،عاطفه جان آماده شو همراه برادرا بری خرید
عاطفه: خانم موسوی ،من دوساعت دیگه باید برم دانشگاه
موسوی( خندش گرفت) هیچی امروز فک کنم همه باید تارو مار شین ،نرگس تو چی؟ باید بری دانشگاه؟
- نه من امروز کلاسی ندارم
موسوی: خا خدارو شکر پس تو آماده شو
( نمیدونستم این دفعه چه بهونه ای بیارم ،میترسیدم شک کنه بهم مجبور شدم قبول کنم)
- باشه
بلند شدم و رفتم داخل حیاط
رفتیم کنار اقای زمانی و ساجدی
خانم موسوی: بچه ها سفارش نکنماااا سه روز دیگه محرمه وسیله ها تا غروب باید خریده باشین
اقای ساجدی : چشم خانم موسوی
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
توی راه فقط ذکر میگفتم و یه قرآن کوچیک گرفتم شروع کردم به خوندن
نفسم بالا نمیاومد شیشه پنجره رو تا آخر پایین آوردم
ساجدی: خانم اصغری حالتون خوبه؟
- بله خوبم
یه دفعه ماشین ایستاد
زمانی: یاسر داداش گلوم خشک شد بپر چند تا آبمیوه و کیک بخر
ساجدی: چشم
ساجدی با پیاده شدن از ماشین ،حالم بدتر شده بود ،صدای ضربان قلبمو میشنیدم که به تندی داره میزنه
چرا هرچی قرآن میخونم قلبم آروم نمیشه
خدایا خودت کمکم کن
زمانی: خانم اصغری ،انگار حالتون خوب نیست!
زبونم قفل شده بود ،به من من افتادم
- خوبم ،چیز خاصی نیست
ساجدی اومد سوار ماشین شد
یه آبمیوه با کیک به من داد
منم چون اینقدر حالم بد بود ،آبمیوه رو سریع خوردم شاید این قلب آتشینم کمی سرد بشه
رفتیم بازار و شروع کردیم خرید کردن
روغن، قند ،مرغ و گوشت ،ظرف یک بار مصرف
تو دستای همه مون پر بود از وسیله
،البته وسیله هایی که سنگین بود و خودشون برداشتن وسلیه های سبک و دادن دست من
نزدیکای غروب بود که کل خریدامونو انجام دادیم رفتیم سمت حسینیه
همه بچه ها رفته بودن فقط خانم موسوی مونده بود داخل حسینیه
وسیله ها رو بردیم گذاشتیم داخل آشپز خونه
موسوی: دست همه تو درد نکنه ،اجرتون با سید الشهدا
- خیلی ممنون ،منم با اجازه تون اگه کاری ندارین برم خونه
موسوی: صبر کن تنها نرو،بچه ها اگه مسیرتون میخوره خانم اصغری رو هم برسونین
ساجدی: اختیار ما دست آقا حسامه ،چی میگی؟
زمانی: بله حتمن بریم
- نه مزاحمتون نمیشم خودم یه دربست میگیرم میرم
زمانی: اختیار دارین چه زحمتی ،درست نیست این موقع شب تنهایی برین خونه
از خانم موسوی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم
ساجدی: حسام جان من سر این میدون پیاده میشم ،جایی کار دارم
زمانی: یاسر جان خانم اصغری رو میرسونیم بعد تو میرسونم
ساجدی : نه داداش دیرم میشه ،یه کار واجب دارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۱۰
سر میدون ساجدی پیاده شد
توی مسیر هیچ حرفی بینمون زده نشد
اقای زمانی حتی یه بار هم از آینه به من نگاه نکرد
وقتی که رسیدیم انگار ریتم قلبم دوباره برگشت ،یه نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم خدایا شکرت
از ماشین پیاده شدم ،همینجور که سرم پایین بود : خیلی ممنونم ،لطف کردین منو رسوندین
زمانی: خواهش میکنم ،وظیفه بود
،به خانواده سلام برسونین ،یا علی
- اصلا نزاشت خداحافظی کنم ،رفت
وارد خونه شدم
همه تو پذیرایی نشسته بودن
- سلام
بابا: سلام بابا، چقدر دیر کردی؟
مامان: عع اقا سلمان ،صبر کن تازه رسیده دخترم
- ببخشید بابا جون ،رفته بودیم خرید واسه حسینیه
بابا: بابا جان من اینو میدونم ،در و همسایه هم میدونن؟ نمیگن این موقع شب دختر اقا سلمان کجا بوده تا حالا؟
زهرا: بابا جان ملت خیلی حرفا میزنن ،مهم اینه که شما و مامان حرفاشونو باور نکنین
- ببخشید من برم بخوابم خستم
مامان: مادر غذا نخوردی
- گرسنه ام نیست ،مامان جون
شب بخیر
رفتم توی اتاقم لباسامو درآوردم ،رفتم روی تخت دراز کشیدم
دراتاق باز شد ،زهرا با یه ظرف برنج و خورشت قیمه اومد داخل
زهرا: پاشو ،پاشو ،صبح تا الان چیزی نخوردی
- چرا خوردم
زهرا: حتمن کیک و آبمیوه
- اره ،تو از کجا میدونی ؟
زهرا: اخه منم دیروز کیک و آبمیوه خوردم ،
- الان بهتری، تبت پایین اومد ؟
زهرا: اره بابا ،همین که تو رفتی خوب شدم ،انگار همش نشونه بود تو امروز بری جای من
- زهرا جان من از فردا دیگه نمیام حسینیه
زهرا: چرا ؟
- از درسام عقب افتادم،نمیتونم بیام
زهرا: من که باور نمیکنم ولی باشه ،به خانم موسوی میگم
حالا پاشو غذاتو بخور بعد بگیر بخواب
- دستت درد نکنه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از 『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
باعـرضادبواحٺـرامخدمٺ
شمـامخاطبیـنگرامے ッ..!
میـلادابـاعـبداللهوحضـرٺابـوالفضـل"
رـآپیـشآپیـشخـدمٺشـمادوسـٺدارـآن
اهـلبیٺتبـریڪعـرضڪرده🦋!
ختمصـلواٺوزیـآرٺعـآشـورـاداریـم
بـرآ؎روحپـآڪمـطھـرشـون:)"
ـ ـ ـ ـــــ•❤️•ـــــ ـ ـ ـ
هـرحـآجٺـےدار؎شـفآ؎مریـضآمـون
امـامحسـینیـآ؛عـموعبـآسیـا
هرتعداد؎ڪهمیتونیدبسـمالله↯
@Alllip
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
باعـرضادبواحٺـرامخدمٺ شمـامخاطبیـنگرامے ッ..! میـلادابـاعـبداللهوحضـرٺابـوالفضـل" رـآپیـ
امـاـمحسیـنیاڪمنزاریدمنٺـظرتونیـم!🌱
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
باعـرضادبواحٺـرامخدمٺ شمـامخاطبیـنگرامے ッ..! میـلادابـاعـبداللهوحضـرٺابـوالفضـل" رـآپیـ
²⁹¹⁵⁸⁵ٺـسبیحهـدیـہبھامـامحسـینو
حضـرٺابـوالفضـل{؏}خـٺـمشـد!💚
¹⁵⁵زیآرٺعـآشـورـآ🌱
همـگےحــاجٺرــوابشیـدانشــاءالله ッ..
#امـامحسیـنیآمنٺـظرتـونیـم🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🎉⛓👀•⊱
.
جـانِزهـــراهیچوقت
ازخانہبیـرونممڪن
منڪہجایےراندارم ..
اےڪسوڪارمحــسین♥️'˼!
.
⊰•⛓•⊱¦⇢#عشـقمحسـین
⊰•⛓•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🎉⛓👀•⊱ . جـانِزهـــراهیچوقت ازخانہبیـرونممڪن منڪہجایےراندارم .. اےڪسوڪارمحــسین♥️'
چـهخوشـگلشـد؎داـرونـداـرم!♥️
ٺـولدٺمبـارڪعـشقجـآنم👀🔥"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💛🔗👒•⊱
.
خجسته باد روز پاسدار؛ روز آنان که
با پروانه حضورشان به دور شمع میهن، غیرتی حسینی را از ڪربلا تا قلّه هاي دماوند به دوش میکشند🌿
#میلادامامحسينعلیهالسلامو #روزپاسدارمبارڪ
.
⊰•💛•⊱¦⇢#روزپاسدارمبارڪ
⊰•💛•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii