eitaa logo
شهریار رنجبر
12 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
اینجا، در میان تلاطم روزمرگی، با افکار و احساسات عمیق همراه می‌شویم. خوش آمدید به دنیایی که هر واژه، داستانی برای گفتن دارد. مدیر پشت صحنه: @shahriyarranjbar صفحه ویراستی: https://virasty.com/Shahriyarvibes
مشاهده در ایتا
دانلود
"در دل شکست، امکان پیروزی نهفته است" من هزاران بار زمین خورده‌ام. هر بار که طعم تلخ شکست را چشیده‌ام، گویی ضربه‌ای دیگر بر روحم وارد شده است. لحظه‌هایی بوده که گمان برده‌ام دیگر توان برخاستن ندارم، که شاید این بار آخر باشد. اما در عمیق‌ترین لحظات ناامیدی، نوری کم‌سو اما پایدار در درونم درخشیده است؛ نوری که نامش امید است. امید، همان نیرویی است که مرا به ادامه دادن وا داشته است، حتی وقتی که همه چیز تیره و تار بوده. با هر نفسی که می‌کشم، امید در سینه‌ام جوانه می‌زند و یادم می‌آورد که هنوز هم می‌توانم برخیزم و راه را ادامه دهم. شکست‌هایم مرا تعریف نمی‌کنند، بلکه اراده و امیدی که در قلبم می‌پرورانم، هویت واقعی من را می‌سازند. پس من همچنان می‌کوشم، همچنان می‌جنگم و با امید زنده‌ام. زیرا می‌دانم که روزی از دل این همه سختی، طلوع پیروزی سر بر خواهد آورد و آن لحظه، همه شکست‌ها و دردها معنا خواهند یافت.
"نمایشنامه زندگی" زندگی شهریار، یا به تعبیری داستان ما آدم‌ها، گویی صحنه نمایشی از یک تراژدی-کمدی است که خداوند، این کارگردان بی‌نظیر، گاهی نقش‌ها و دیالوگ‌های چالش‌برانگیزی برای ما می‌نویسد. انگار خدا که در خلوت و سکوت ابدی خود حوصله‌اش سر رفته، تصمیم می‌گیرد ببیند این بندگان کوچک، در پیچ و خم‌های ماجراجویی‌هایشان چه خواهند کرد. ما با دستان لرزان، وارد صحنه می‌شویم. می‌خواهیم بهترین اجرا را ارائه دهیم، اما ناگهان یک گره داستانی می‌آید که مثل صحنه‌ای از فیلم‌های کمدی قدیمی، روی پوست موز می‌لغزیم و نقش زمین می‌شویم. صدای خنده خداوند در پس‌زمینه طنین می‌اندازد، ولی نه از روی تمسخر، بلکه از روی محبت، مثل تماشای یک کودک که اولین بار دوچرخه‌سواری می‌کند و گاهی می‌افتد. شکست‌ها و بن‌بست‌ها؟ آنها فقط صحنه‌های تمرینی‌اند. می‌دانی، خداوند مثل معلمی است که امتحان‌های سخت می‌گیرد، نه برای این که از ما بهتر بودن خود را ثابت کند، بلکه برای این که ما را بهتر از قبل کند. شهریار، هر بار که از زمین برمی‌خیزی و با لبخندی محو شده از سر امید ادامه می‌دهی، خدا در گوشه‌ای از صحنه برایت کف می‌زند و می‌گوید: "عالی بود، برویم برای صحنه بعدی!" و اگر بخواهیم فلسفی‌تر بنگریم، هر شکست، خود بخشی از یک پیروزی بزرگ‌تر است. مثل نت‌هایی که هر کدام به تنهایی شاید بی‌معنی به نظر برسند، اما در کنار هم یک سمفونی شگفت‌انگیز را می‌سازند. گاهی ما فقط باید به پایان اجرایمان برسیم تا بدانیم که هر لحظه، حتی بن‌بست‌ها، جزئی از یک شاهکار الهی بوده است.
"دوستان کوچک آبی‌رنگ" یادمه وقتی بچه بودم، شب‌ها وقتی همه خواب بودن و خونه در سکوت غرق شده بود، بیدار می‌شدم. شاید به نظر عجیب بیاد، اما همیشه یه چیزی ذهنم رو از دنیای واقعی به دنیای دیگه‌ای می‌برد. وقتی چشم‌هام رو به تاریکی می‌دوختم، در گوشه و کنار اتاق، موجوداتی کوچیک و شفاف می‌دیدم. آدم‌هایی که اندازه‌شون خیلی کوچیک بود، شاید اندازه یه دست یا کمتر. بدن‌هاشون آبی و درخشان بود، انگار از نور ساخته شده بودن. هیچ‌چیز نمی‌تونست اونا رو متوقف کنه، و با گام‌های ظریف و آرومشون مثل یک رویا تو خونه حرکت می‌کردن. با کنجکاوی دنبالشون می‌رفتم، قلبم پر از هیجان و شوق... هر بار که نزدیک می‌شدم، انگار موجودات بیشتر از من دور می‌شدن و به جایی می‌رفتن که من نمی‌تونستم. هیچ وقت به طور کامل ناپدید نمیشدن بلکه پشت دیوارهای خونه، گم می‌شدن، مثل اینکه به یک دنیای مخفی و پنهان می‌رفتن. اما با هر قدمی که برمی‌داشتم، آدمک‌های کوچیک آبی‌رنگ بیشتر برای من واقعی می‌شدن. اونا برای من مثل دوستانی بودن که فقط در شب پیدا می‌کردم. نمی‌دونم چرا ولی به‌شدت دوست‌داشتنی بودن. انگار همه‌ی دنیای کوچک و آبی‌شون پر از زیبایی و آرامش بود. شاید نمی‌فهمیدم دقیقاً چه چیزی باعث شده که این لحظات اینقدر خاص بشن، اما همیشه یه احساس گرم و تخیلی و زیبا که نمیشه با کلمات توضیحش داد از بودن باهاشون داشتم. گاهی اوقات به این فکر می‌کنم که آیا هنوز هم قادر به دیدن چنین زیبایی‌هایی هستم؟ این لحظات برام بیشتر از یک تجربه‌ی معمولی بودن. اون‌ها به‌نوعی به دنیای من رنگ می‌دادن و یادآوری می‌کردن که حتی در تاریکی شب هم می‌شه شگفتی‌ها رو پیدا کرد. حتی وقتی که ناپدید می‌شدن، هنوز هم در دلم باقی می‌موندن. شاید به‌جای دنبال کردن رویاها، فراموششون کردیم!
"شکرگزاری غیرمنتظره" بعضی خاطره‌ها هستن که هر چی زمان می‌گذره، نه‌تنها از یاد آدم نمی‌رن، بلکه یه جورایی پررنگ‌تر و خنده‌دارتر هم می‌شن. مخصوصاً اونایی که توی بچگی رقم خوردن و وسطش یه حرکت عجیب و غریب از خودمون نشون دادیم که اون لحظه برامون خیلی جدی بوده، ولی حالا که بهش فکر می‌کنیم، از ته دل می‌خندیم. یکی از همین خاطره‌ها برمی‌گرده به یه شب خاص توی یه رستوران شیک که هنوزم گاهی یادش میفتم و لبخند می‌زنم. یه خاطره‌ای که شاید توش ردپای سرنوشت من به‌عنوان رستوران‌دار امروز هم پیدا بشه، البته با چاشنی طنز و یک عالمه شرمندگی! شاید ۷ یا ۸ سالم بود، خونمون شهرستان بود و یه سفر رفته بودیم تهران. حالا فکر کن اون موقع سفر به تهران مثل رفتن به یه کشور دیگه بود، کلی ذوق داشتیم! یه شب خاله‌م اینا گفتن می‌خوان ما رو ببرن رستوران. ما هم که شهرستانی و ندید بدید، رفتیم یه رستوران مدرن و آنتیک، از اونایی که آدم می‌ترسه قاشق و چنگالشو کج بذاره، مبادا دکوراسیون بهم بریزه! یا دست به میز بزنه و ناخواسته یه دکمه مخفی رو فشار بده و ربات‌ها بیان غذاشو جمع کنن! قبل از اینکه غذا بیاد، داشتم با نگاه معصومانه‌ی یه بچه شهرستانی میزای کناری رو آنالیز می‌کردم که مثلاً یاد بگیرم چطوری باید غذا خورد. یه آقایی بود که با چنان ظرافتی استیکش رو می‌برید که انگار داره جراحی قلب باز انجام می‌ده. یه خانمی هم اون طرف داشت سوپ می‌خورد، ولی طوری قاشقو به دهنش می‌برد که انگار با هر قاشق قراره جایزه اسکارو ببره! با خودم گفتم: «ما که اینکاره نیستیم، حداقل بخوریم، زنده بمونیم!» خیلی گرسنه بودم، تا غذا اومد، مستقیم حمله کردم به بشقاب. اصلاً یادم رفت بگم بسم‌الله! با ولع خوردم و کیف کردم. وقتی همه غذا تموم شد و بلند شدیم که بریم، یه دفعه احساس دین کردم! انگار که از آسمون الهام شد که باید یه کاری کنم.. برگشتم رو به همه مشتریا، دستمو بردم سمت آسمون و با صدای بلند گفتم: «خدایا شکرت!» تو اون سکوت رستوران که همه داشتن شام می‌خوردن، یهو همه برگشتن و زل زدن بهم! ولی من که خیالم راحت بود، با غرور از رستوران اومدم بیرون. مامانم، خالم و همه‌ی اعضای خانواده هم پشت سرم شروع کردن به خندیدن. البته اگه بخوام صادق باشم، این حرکت برای خودمم یه غافلگیری بود. یعنی اون لحظه خودم هم نفهمیدم چی شد که این‌قدر جدی و بلند تشکر کردم! یه جورایی انگار خدا هم داشت از اون بالا بهم می‌خندید که: «بالاخره یه جایی نشون دادی که حرفی برای گفتن داری!». مشتریا که با چشمای گرد زل زده بودن، انگار انتظار داشتن ادامه‌اش رو هم بگم. مثلاً یه خطبه بخونم یا ازشون بخوام همه‌گی دست جمعی آمین بگن! هنوزم این عادتو دارم، اول غذا یادم میره خدا رو یاد کنم، ولی وقتی سیر میشم، دلم نمی‌ذاره تشکر نکنم. یه جوری انگار خدا هم منتظر همینه که دل من اول سیر شه بعد زبانم! حالا که فکرشو می‌کنم، شاید همون لحظه جرقه‌ای توی ذهنم زده شد! چون الان که رستوران دارم، هروقت می‌بینم مشتریا اول غذا دعا نمی‌کنن، می‌خوام برم وسط سالن، با دست به آسمون اشاره کنم و بگم: «خدایا شکرت، ولی اینا هم یادشون رفته، خودت ببخش!» شاید این شکر کردنِ بلندبالا از همون بچگی بود که منو به رستوران‌داری رسوند، یه جور رسالت خوراکی-معنوی!
"فلسفه سوختن و ساختن" زندگی را چون تنوری می‌بینم که در آن خمیر خام وجود ما پخته می‌شود؛ خمیری ناتمام، بی‌ساختار و در معرض چالش‌های سخت. ورود به زندگی یعنی گام نهادن در آتش امتحانات و ابتلائات؛ آتشی که اگر تابش بیاوریم، ما را می‌پزد، کامل می‌کند و از وجودی ناپخته، انسانی بالنده می‌سازد. درست همان‌طور که نانی خوش‌عطر و مزه از دل تنور بیرون می‌آید، انسان نیز در آزمون‌های زندگی به بلوغ می‌رسد. فلسفهٔ رنج در همین نهفته است: تکامل، رسیدن به جوهره‌ای ناب‌تر و عمیق‌تر. اما حقیقت تلخ این است که گاه، شهریار این مسیر را خراب می‌کند. به‌جای آن‌که رنج‌ها را چون موجی به‌سوی تعالی سوار شوم، در باتلاق ضعف فرو می‌روم. همانند نانی که در برابر آتش، تسلیم می‌شود، می‌سوزد، سیاه و تلخ می‌گردد و دیگر هیچ بهره‌ای از آن نمی‌توان برد. یا بدتر، چون نانی که رها می‌شود، می‌پوسد و کپک می‌زند، از طراوت و تازگی می‌افتد. این مدت، حس می‌کنم به چنین نانی بدل شده‌ام؛ از آن‌چه می‌توانستم باشم، دور افتاده‌ام. اما اینک می‌خواهم برخیزم. می‌خواهم یک‌بار دیگر در برابر سختی‌ها ایستادگی کنم، این‌بار از آتش رنج‌ها، نوری برای روشنی درونم بیافرینم. این تلاش، خود لطف خداوند است؛ نعمتی که نشان می‌دهد هنوز فرصت هست برای بازگشت، برای ساخته شدن، برای تکامل. رشد، بی‌درد نیست؛ استخوان‌ها می‌شکند، روح فریاد می‌زند، اما این دردها ارزشمندند. هر شکستنی، هر زخمی، برق و جلای تازه‌ای به جان می‌بخشد. راه سخت است، اما نتیجه‌اش روشن است. شنا آموختن، مستلزم خیس شدن است، اما نباید غرق شد. این هنر زندگی است: تاب آوردن، پخته شدن و در نهایت، به جوهری ارزشمند بدل گشتن.