#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#احمد_متوسلیان
#داستان_کوتاه
#ناشناس
#مهربان
🌷ناشناس
🌿سرما پسرک را کلافه کرده بود. سر جایش در جا میزد. ته تفنگ میخورد زمین و قرچ قرچ صدا میداد.
ماشین تویوتا جلوتر ایستاد. احمد پیاده شد.
- تو مثلاً نگهبانی این جا؟ این چه وضعشه؟ یکی باید مراقب خودت باشه. میدونی این جاده چه قدر خطرناکه؟
دست هایش را توی هوا تکان میداد. مثل طلبکارها حرف میزد و میآمد جلو.
- ببینم تفنگتو.
تفنگ را از دست پسر بیرون کشید.
- چرا تمیزش نکردهای؟ این تفنگه یا لوله بخاری!
پسر تفنگ را پس گرفت و مثل بچهها زد زیر گریه.
- تو چطور جرأت میکنی به من امر و نهی کنی! میدونی من کی ام؟ من نیروی برادر احمدم. اگه بفهمه حسابتو میرسه.
بعد هم رویش را برگرداند و گفت: اصلاً اگه خودت بودی میتونستی توی این سرما نگهبانی بدی.
احمد شانه هایش را گرفت و محکم بغلش کرد. بیصدا اشک میریخت و میگفت: تو رو خدا منو ببخش.
پسر تقلّا میکرد شانه هایش را از دستهای او بیرون بکشد. دستش خورد به کلاه پشمی احمد، کلاه افتاد. شناختش. سرش را گذاشت روی شانهاش و سیر گریه کرد.
🌸✨ یاد و خاطره جاویدالأثر سرلشکر پاسدار حاج احمد متوسلیان گرامی باد.✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq