eitaa logo
شمیم افق
1.1هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.5هزار ویدیو
2.5هزار فایل
﷽ ارتباط با ما @mahdiar_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 مطیع امر ولی 1️⃣ مصطفی در شب 28 بهمن 1357 پس از 20 سال به همراه یک گروه لبنانی وارد فرودگاه مهرآباد تهران شد. در همان سفر به خدمت امام خمینی رحمة الله علیه رسید. امام به او گفته بود که بماند. اما مصطفی نیامده بود که بماند ولی وقتی این حرف راشنید، ماندگار شد. 2️⃣ تا نقشه‌‌ی عملیات را کامل‌‌‌‌ نمی‌‌کرد و نیروها را‌‌‌‌ نمی‌‌فرستاد منطقه، نه خواب داشت نه خوراک،‌‌‌‌ می‌‌گفت: «امام فرمودن خودتون رو برسونید کردستان.» سر یک هفته، یک هواپیما نیرو جمع کرده بود. 🌸✨ الگوی علم و عرفان و مبارزه، شهید مصطفی چمران را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 روحیه‌‌ی شهادت طلبی 🌿 در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها حال عجیبی داشت؛ اشک‌‌‌‌ می‌‌ریخت و مرا نیز تحت تأثیر قرار‌‌‌‌ می‌‌داد. بعد از زیارت پیشش رفتم و پرسیدم: «آقا مهدی از حضرت معصومه سلام الله علیها چی خواستی؟» با چشم‌‌های اشکبار رو به من کرد و گفت: «از صمیم دل خواستم که در این عملیّات شهادت نصیبم شود.» 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 الگویی برای مدیران 1️⃣ شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم. صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت: «توی چادرتون یک لقمه نون و پنیر پیدا‌‌‌‌ می‌‌شه؟» از صداش معلوم بود که خسته است. بچّه‌‌‌‌ها گفتند: «نه، نداریم» رفت. از عقب بی‌‌سیم زدند که: «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم: «نه». گفتند: «یعنی هیچ کس با موتور اون طرفا نیامده؟» 2️⃣ چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان‌‌‌‌ می‌‌ریخت. یک بسیجی لاغر وکم سن و سال‌‌‌‌ می‌‌آید طرفشان، خسته نباشیدی‌‌‌‌ می‌‌گوید و مشغول‌‌‌‌ می‌‌شود. ظهر است که کار تمام‌‌‌‌ می‌‌شود. سربازها پی فرمانده‌‌‌‌ می‌‌گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده‌‌ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک‌‌‌‌ می‌‌کند، رسید را‌‌‌‌ می‌‌گیرد و امضا‌‌‌‌ می‌‌کند. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 ستون خیمه جبهه‌‌ی مقاومت 🌿 شهید چمران: «بعد از امام موسی صدر، اسم من در صدر لیست سیاه آنان نوشته شده بود. دوستانم خبر‌‌‌‌ می‌‌آورند که در هر نقطه ای، برای اسارت من کمین کرده اند. زندگی در شهر‌‌های لبنان برای من امن نبود؛ زیرا 75 سازمان وجود داشت که هیچکس‌‌‌‌ نمی‌‌دانست کی و کجا یکی از آنها به من ضربه خواهند زد.» 🌸✨ الگوی علم و عرفان و مبارزه، شهید مصطفی چمران را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 پرهیز از لقمه حرام و شبهه ناک 🌿 همسر شهید: بچه‌‌های لشکر، پنج شش قرص نان آوردند. وقتی آقا مهدی نان به روی دست از پله‌‌‌‌ها بالا‌‌‌‌ می‌‌آمد، گفت: «تو حق نداری از این نان‌‌‌‌ها بخوری!» گفتم: «چرا؟» گفت: «این مال رزمنده هاست. برای رزمنده‌‌‌‌ها فرستادن.» من آن شب از نان خرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که از قبل داشتیم، خوردم. 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 فقط برای خدا 1️⃣ وقتی به منزل سر‌‌‌‌ می‌‌زد، ماشین را چند کوچه دورتر پارک‌‌‌‌ می‌‌کرد تا افراد خانواده به منصب فرماندهی او پی نبرند. 2️⃣ مهدی دو هفته قبل از شهادت به شهر آمد و تمام عکس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی را که در منزل خود و بستگانش داشت جمع کرد و پاره نمود. وقتی علّتش را جویا شدند. گفت: من‌‌‌‌ می‌‌خواهم اگر شهید شدم. گمنام و فقط برای خدا شهید شوم.‌‌‌‌نمی‌‌خواهم بعد از شهادت، عکسم را پخش کنند. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 دو روایت از همسر شهید 🌿 همسر شهید: 1️⃣ امام موسی صدر‌‌‌‌ می‌‌گفت: «شما با مرد خیلی بزرگی ازدواج کرده اید. خدا به شما بزرگ ترین چیز در عالم را را داده، باید قدرش را بدانید.» 2️⃣ مصطفی‌‌‌‌ می‌‌گفت: «فکر نکن من آمدم پُست گرفتم، زندگی آرام خواهد بود. تاحق و باطل هست جنگ هم هست.» 🌸✨ الگوی علم و عرفان و مبارزه، شهید مصطفی چمران را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
✨ جان مولا حرف حق را گوش کن ✨ شمع ‌‌بیت‌‌المال را خاموش کن 🌿 آقا مهدی به کنار سنگر‌‌‌‌ها که رسید، شروع کرد به جمع آوری آشغال‌‌های سنگر. خجالت کشیدیم،‌‌‌‌ می‌‌خواستیم برویم و نگذاریم اما‌‌‌‌ می‌‌دانستیم که زیر بار‌‌‌‌ نمی‌‌رود. برای همین آستین هایمان را بالا زدیم و به کمکش رفتیم. کمی از محوطه را تمیز کرده بودیم که آقا مهدی از بین آشغال‌‌‌‌ها یک بسته صابون و یک قوطی خرما پیدا کرد : «ببینید با ‌‌بیت‌‌المال مسلمین چه‌‌‌‌ می‌‌کنند؟...‌‌‌‌می‌‌دانید این‌‌‌‌ها را چه کسانی به جبهه‌‌‌‌ می‌‌فرستند؟...‌‌‌‌می‌‌دانید از پول چه کسانی این‌‌‌‌ها تهیه‌‌‌‌ می‌‌شود؟... چه جوابی به خدا دارید بدهید؟ این چه وضعی است؟... چرا کفران نعمت‌‌‌‌ می‌‌کنید؟... چرا کوتاهی‌‌‌‌ می‌‌کنید؟... مسئول اینجا را پیدا کنید... مسئول اینجا کیه؟ بیاد جواب بده!» 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 تعهد و مسئولیت پذیری 🌿 همسر شهید:‌‌‌‌ می‌‌گفت: «من چهار تا زن دارم؛ اول با سپاه ازدواج کردم، بعد با جبهه، بعد با شهادت، آخرش با تو.» 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 وزیر جنگ ما این طور بود... 🌿 اگر مرغی را سر‌‌‌‌ می‌‌بریدند و از آن غذا‌‌‌‌ می‌‌پختند، او تناول‌‌‌‌ نمی‌‌کرد. یک بار مرغی را که به او تعلُّق داشت چنین کردند، او آن قدر متأثر شده بود که نه تنها از گوشت آن مرغ نخورد، بلکه اصلاً چند روز غذا‌‌‌‌ نمی‌‌خورد. 🌸✨ الگوی علم و عرفان و مبارزه، شهید مصطفی چمران را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
✨ جان مولا حرف حق را گوش کن ✨ شمع ‌‌بیت‌‌المال را خاموش کن 🌿 همسر شهید: یک دفعه به من گفت: «ننویسی ها!» گفتم: «مگه چی شده؟» گفت: «اون خودکاری که دستته مال ‌‌بیت‌‌الماله.» گفتم: «من که‌‌‌‌ نمی‌‌خوام کتاب باهاش بنویسم. دو سه تا کلمه که بیش تر نیست.» گفت: «نه.» 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 فرمانده نَه، یک پدر مهربان 🌿 ساعت چهار نیمه شب بود. رفتم سراغ ناصری که باید پست بعدی را تحویل‌‌‌‌ می‌‌گرفت. تکانش دادم بیدار که شد، گفتم: ناصری! نوبت توست، برو سر پست! بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینکه چیزی بگوید، پاشد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم‌‌‌‌ می‌‌دهد. - رجب زاده! رجب زاده! به زحمت چشم باز کردم. گفتم: ها... چیه؟! ناصری سراسیمه گفت: کی سر پسته؟! - مگه خودت نیستی؟! - نه تو که بیدارم نکردی! با تعجب گفتم: پس اون کی بود که بیدارش کردم؟ ناصری نگاه کرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: فرمانده‌‌ی لشگر. حسابی گیچ شده بودم. بلند شدم، نشستم. گفتم: جدی‌‌‌‌ می‌‌گی؟ - آره چشمانم به شدت‌‌‌‌ می‌‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست‌‌‌‌ می‌‌گفت. خود آقا مهدی بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذکر‌‌‌‌ می‌‌گفت. تا متوجه مان شد، سلام کرد. زبانمان از خجالت بنده آمده بود. ناصری اصرار کرد اسلحه را ازش بگیرد. نپذیرفت. گفت: من کار دارم،‌‌‌‌ می‌‌خواهم اینجا باشم. مثل پدری مهربان نوازشمان کرد و فرستاد سمت چادر. بعد خودش تا اذان صبح به جای ناصری پست داد. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq