جمعیت کم نمیشد !
عده ای میآمدند عده ای میرفتند.
آنها که میآمدند بیش از آنهایی بودند که مسجد را ترک میکردند.
هوا، استخوان سوز بود و سرمایش جانِ آدمی را به لرزه در میآورد. ولی مردم مجنون تر و شیدا تر از آن بودند که بخواهند قرآن سر گرفتنشان را به بهانهی سرما به وقت دیگری موکول کنند.
آسمان نزدیک تر از همیشه بود و اشتیاقِ فراوانی در اندیشه ی مردم میدوید، برای آنکه هرچه را میخواهند از خدا طلب کنند و رزق یک سالشان را بگیرند.
پ.ن : دیشب خیلی از مسئولین تو جمع، بین مردم عادی نشسته بودند. نه بادیگاردی داشتن نه محافظت خاصی! حتی مردمم کسی به زور نیاورده بود اونجا. پیر و جوون و بچه، وسط سرما توی حیاطِ جمکران شونه به شونه هم نشسته بودن... فقط به عشق اون بالاسری(:
#روایتِشببیستوسوم
#طلبهیجوانِحزباللهی