دنیا شلوغ است.
حتی در خلوتِ عجیب و وهم انگیزِ لحظهی گرگ و میش هم صدای همهمهها و شلوغیها و دنیا طلبی ها به گوش میرسد.
این روزها اگر هم چشمی باز باشد؛ دلی بیدار نیست. اخبار سراسر پر از ماجراهایی است که نشان از بخشِ حیوانیِ وجودِ آدمی دارد. پس کجاست آن انسانیت و بُعدِ آسمانیِ آدمها؟ همه در حال خور و خواب و کسب لذتهای متفاوتاند. به دنیا میآیند، بزرگ میشوند، درس میخوانند، سفر میکنند، شاغل میشوند، ازدواج میکنند، بچهدار میشوند و... اما مغز و دل و جانشان نه رشد مییابد و نه از عیبها و هوسها تُهی میشود. این روزها معنای انسانیت را گم کردهام انگار. بس که آدمی ندیده و آدمیزادهای فراوانی دیدهام. جهان در یک تلاطمی عجیب غرق است. هیچ چیز سرجای خودش نیست. هیچ اتفاقی خوشایند نیست. هیچ تجربهای آسمانی نیست. همه حیرانند. میدوند اما نمیدانند برای چه؟ انتهای تلاش کردنهایشان هیچ است. و همین هیچ، بیچاره کرده جهانِ پر از آدمیزاد را که در میانِ آن آدمیزادان، تعداد اندکی ره به سوی انسانیت انتخاب کردهاند و در حال تلاش برای رسیدن به راه سعادتاند.
#روز_نوشتهای_دلی
امروز ...
به همراه اساتید و جمعی از طلاب پایهی اول، دقایقی را در خانهی مادر شهیدی سپری کردیم که آسمانی شده بود.
جای مادر خالی بود. مادری که خون دل خورده بود تا پسرش را بزرگ کند و بعد دو دستی تقدیمش کرده بود به این انقلاب و آرمانهایش.
#هفته_دفاع_مقدس
شِیخ .
این عکسها متعلق به یکی از اتاق های خونهست. وقتی همه خداحافظی کردن و رفتن؛ با اجازهی خواهر شهید وارد اتاق شدم و از گوشه به گوشهاش عکس گرفتم. لباس و روسری مادر شهید هنوز روی چوبلباسی آویزون بود. تلفن، رادیو، تخت، چیدمان و همه چیز اون اتاق همونجوری باقی مونده بود که خود مادر توی دوران حیاتش چیده بود. دست نخورده و البته پر از خاک :)
همهچیز سر جای خودش قرار دارد. اما انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست. باید مادری باشد تا معنا ببخشد به خانه و خانواده. باید مادری باشد تا التیام بخشِ دردهای قلب و جانِ اعضای یک خانه باشد. مادر که نباشد دنیا تک رنگ و بهم ریختهست. شلخته و وهم انگیز به نظر میرسد.
پ.ن : اتاقی که به مادر شهید تعلق داشت.
قدیمترها بهتر مینوشتم .
همان قدیمترهایی که نوشتههایم را با صدای بلند برای دیگران میخواندم. یا هرچه پیش میآمد را روزانه به بند اسارت کاغذ های دفترم در میآوردم و خاطره نگاری میکردم. اما این روزها انگار هرچه تا لبهی پرتگاهِ قلمم میرسد را نمیتوانم بر روی کاغذ پرتاب کنم. یا گرفتارِ تجملاتِ فکری در رابطه با ردیف کردن کلماتم در کنار هم هستم و یا اشتیاقم کم شده است. نمیدانم. به هر حال این ننوشتن های متوالی، برای یک نویسنده زجرآور و خانمان سوز است.
حتما که نباید بگه دوستت دارم :) به جاش یه روزی وسط همهی شلوغیهای زندگی برات گل میچینه. چی از این قشنگتر؟
یکی بیاد دستمونو بگیره
مارو ببره بزاره کنار آرزوهامون.
با خوندن این جمله از ته قلبت گفتی آمین؟ میدونستی لذت تلاش کردن برای رسیدن به اهدافی که داریم خیلی بیشتر از لذتِ بی دردسر رسیدن به خواستههامونه؟ اینکه هر روز صبح به عشق یه آرمان و هدفی از خواب بیدار بشی و شبانه روز در حال دویدن باشی تا بهشون برسی؛ قشنگ ترین اتفاق و تجربهی زندگیِ :)
آقای مخبر شد مشاور رهبری.
از همینجا به این مردِ پرتلاش
و انقلابی تبریک میگم.❤️