eitaa logo
شِیخ .
10.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
134 ویدیو
5 فایل
‌الله ‌ - طلبه - نویسنده - فعال رسانه #طلبه‌ی‌جوان‌حزب‌اللهی . مدیر - @Oo_Parvaneh_oO تبلیغات - @O_o_tab_o_O ناشناس : https://daigo.ir/secret/84750920
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌ مثل همیشه برای کارهای مهم و اساسی که دل و عشق در آن حرف اول را می‌زند دیر رسیدم. وقتی رسیدم که داشتند موکب را جمع می‌کردند و در اوج خستگی بودند. (موکب شهید علی عربی در پیاده روی اربعین شهرستان سمنان) وقتی در خلوتِ خودم با خودم گفت و گو میکنم اولین سوالم این است که در این عصر اثر گذاری و جهاد تبیین، نقش تو چیست و جایگاه تو کجاست؟ و هربار پاسخم پاسخی تاسف برانگیز است. شبیه به یک جامانده ام. شبیه به کسی که دویده تا به اتوبوس اعزام رزمندگان برسد. ولیکن شبیه به دفعات قبل بازهم از گردان عقب افتاده و باید تا اعزام بعدی صبر کند. خسته و درمانده و حیران به خط مقدم جبهه‌ی جنگ نرم فکر میکنم. یعنی در این جنگِ تن به تنِ سپاه حق و باطل من در حد یک سرباز ۱۸ ساله نمی‌توانم ایفای نقش کنم؟...
‌ امیدوارم از صبح که بیدار شدی تا انتهای خاموش شدن چراغِ ساختمان های اطراف در شب، در حال دویدن باشی. که زندگی همین است. همین دویدن ها، تلاش کردن‌های مداوم و شوق داشتن‌ها. اگر صبحی چشم باز کردی و هیچ دلیلی برای بیدار شدن نیافتی بدان آن روز روزی‌ست که یقینا دردی عظیم تر از مرگ را تجربه خواهی کرد. مگر می‌شود بی دلیل نفس کشید و دوید و روزگار گذراند ؟ همه‌ی ما آدم‌ها اگر لبخندی به لب داریم و هیجانی برای ادامه‌ی زیستن، برای خاطر همین جنگیدن های کوچک هرروزه و مشغله‌های تکراری و خسته‌کننده‌ است . قدر زندگی معمولی و گرفتاری های عجیب را بدانیم و زندگی را زندگی کنیم..
‌ دنیا شلوغ است. حتی در خلوتِ عجیب و وهم انگیزِ لحظه‌ی گرگ و میش هم صدای همهمه‌ها و شلوغی‌ها و دنیا طلبی ها به گوش می‌رسد. این روزها اگر هم چشمی باز باشد؛ دلی بیدار نیست. اخبار سراسر پر از ماجراهایی است که نشان از بخشِ حیوانیِ وجودِ آدمی دارد. پس کجاست آن انسانیت و بُعدِ آسمانیِ‌ آدم‌ها؟ همه در حال خور و خواب و کسب لذت‌های متفاوت‌اند. به دنیا می‌آیند، بزرگ‌ می‌شوند، درس می‌خوانند، سفر می‌کنند، شاغل می‌شوند، ازدواج می‌کنند، بچه‌دار می‌شوند و... اما مغز و دل و جانشان نه رشد می‌یابد و نه از عیب‌ها و هوس‌ها تُهی می‌شود. این روزها معنای انسانیت را گم کرده‌ام انگار. بس که آدمی ندیده و آدمیزاد‌های فراوانی دیده‌ام. جهان در یک تلاطمی عجیب غرق است. هیچ چیز سرجای خودش نیست. هیچ اتفاقی خوشایند نیست. هیچ تجربه‌ای آسمانی نیست. همه حیرانند. می‌دوند اما نمیدانند برای چه؟ انتهای تلاش‌ کردن‌هایشان هیچ است. و همین هیچ، بیچاره کرده جهانِ پر از آدمیزاد را که در میانِ آن آدمیزادان، تعداد اندکی ره به سوی انسانیت انتخاب کرده‌اند و در حال تلاش برای رسیدن به راه سعادت‌اند.
‌ محفلی بود آسمانی. همسر شهید توسلی میهمان برنامه بود و نویسنده‌ی کتاب. کتابِ خاتون و قوماندان‌. همان صحیفه‌ای که نخوانده‌ام. اما تعریف و تمجید‌ش را بسیار شنیده‌ام و دیده ام آنان که این کتاب را خوانده‌اند چه انقلابی در میانه‌ی قلب و جانشان برپا شده است. آنچه در طول برنامه توجهم را جلب کرده بود؛ نگاهِ محزونِ همسر شهید با همراهیِ لبخندی نازک بود. لبخندی که نشان از صبری زینبی و روحی به بلندای آسمان داشت. مدتهاست میخواهم بنویسم. از شهدا، از خانواده‌هایشان، از فرزندانِ خردسالشان که پدر از دست داده‌اند و حالا باید یک عمر از لذتِ نگاه کردن در چشمانِ امید آفرینِ پدر و تکیه بر بازوان مردانه‌ی او محروم بمانند. مدتهاست که می‌خواهم بنویسم. از همسرانِ شهدا، همان زنانِ قهرمانِ بی‌نظیری که معنا می‌بخشند به واژه‌‌ی استقامت. که حیات می‌بخشند به دلهای مرده‌‌ای که روزمرگی‌ آزارشان می‌دهد. مدتهاست که می‌خواهم بنویسم. از دلهای تنگ و نفس های حبس شده در سینه. از بغض‌های فروخورده‌‌. از دستانِ یخ کرده و چشمانِ امیدوار. از نگاه های منتظر، از اشتیاق های مداوم. میخواهم بنویسم. برای آنکه قصه‌ی قهرمانان این سرزمین تا همیشه بماند. برای آنکه هزاران کتاب دیگر باید نوشته شود تا آدمیزادانِ دیگر بشناسند امثالِ شهید توسلی را. الگو بگیرند و بر خود ببالند و به وجود چنین مردانِ غیوری افتخار کنند. این سرزمین پهناور، در تاریخِ با اصالت خود، شاهد حیاتِ انسان‌هایی بوده‌است که باید روایتِ زندگی‌شان به گوش همگان برسد. و من مینویسم. شاید رسالت من این باشید.
‌ انقدر خستم که دلم میخواد ساعت ها بی سر و صدا کنجِ حرمِ شهدایِ گمنام شاهرود بشینم و به نجوایِ آدم‌ها گوش بدم. یا بی دغدغه برم گلزار شهدا و بین مزارِ آدمهایی که یه روزی تمام زندگی و هستی‌شون رو فدای ما کردن قدم بزنم. و دو سه ساعتی رو کنارِ شهید حسین غنیمت‌پور به درد دل و عقده گشایی بگذرونم. خیلی خستم و این خستگی با خواب و استراحت تموم نمیشه.... ‌
‌ ما آدم بدها، خلاصه می‌شویم در ادعا کردن‌هایمان و اگر لاف زدن را ازمان بگیرید دیگر خلع صلاح می‌شویم. ما آدم بدها، یک رکعت نماز که میخوانیم خیال میکنیم دیگر معصومیم و از همه‌ی بندگان خدا برتر و بالاتریم‌. غافل از آنکه کبر تا استخوان‌هایمان رسیده است و نسبت به حقیقت وجودیمان نابینایمان‌ کرده‌ . ما آدم ها طوری صحبت میکنیم انگار که العیاذبالله خدائیم. در خلوت که باشیم غذا را می‌بلعیم و در جمع اما یک دور قرآن را ختم میکنیم و بعد اولین قاشق را به دهان فرو می‌بریم. تا بساط غیبت پهن بشود اولین نفر وارد گود می‌شویم و آنقدر از این و آن گله و شکایت میکنیم که زبانمان درد می‌گیرد. آن وقت در جمع بزرگان و اهالی دل طوری خودمان را اهل فکر و کم حرف نشان می‌دهیم که انگار تا به حال لب به خطا نگشوده‌ایم. این روزها یک مشت ادعاییم‌ و خالی از ذره ای اخلاق و تقوا. تبدیل شده ایم به آدم‌های پوشالی. کاش آنقدری که نگاه دیگران برایمان مهم بود؛ خلوتمان با خدا را اصلاح می‌کردیم و به اهمیت لبخند پروردگار فکر می‌کردیم. (:
‌ از قدیم الایام شنیده بودم، حضور در محافل مذهبی و هیئت‌ها رزقی از طرف ائمه علیه السلام است. اگر کسی توفیق پیدا نکرد تا در آن حضور یابد یقینا رزق و روزی‌اش نبوده است. صاحب اصلی هیئت‌ها و محافل، مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیهاست. مراسم امروز را پنج نفره به سر رساندیم، تعدادمان به ظاهر اندک بود اما معتقد بودیم سرتاسر هیئت‌ پر شده از ملائکه. مگر می‌شود در جایی از مولایمان امام زمان عج یاد کنیم و آنجا معطر به عطر وجود ایشان و مملو از حضور ملائکه نشود؟ سخنران، سخنرانی کرد و مداح از عمق جان روضه خواند. سخنران از وظایف طلبگی گفت و مداح از غریبیِ آقایِمان حسن ع اشعار بی‌نظیری را زمزمه کرد. میزبان، چای آورد و شکلات، همین پذیرایی اندک هم آنچنان در دل و جان آدمی ریشه می‌کند و برکت دارد که حد و اندازه آن با اعداد و ارقام دنیایی قابل بیان نیست. خلاصه بخواهم بگویم، هیئت اتوبوس اعزامِ ما امروز برگزار شد، با حضورِ پنج طلبه و هزاران هزار ملائکه. خدا به قدم ها برکت می‌دهد. به امید آن روزی که هیئتمان‌ از جمعیت کثیر مشتاقان، پر شود و دیگر جایی برای خودمان باقی نماند ... گزارش : هیئت هفتگی اتوبوس اعزام . [ با مدیریت طلاب دهه هشتادی ] ✍🏻 طلبه‌ی‌جوانِ‌حزب‌اللهی @Sheikh_Alii
‌‌ هیئت امروز هم با شکوهی بی‌همتا برگزار شد. مسئول اصلی هیئت که یکی از طلاب دهه هشتادی دغدغه‌مند است؛ از دل و جان برای مراسم وقت می‌گذارد و دل می‌سوزاند و پیگیرِ بهتر شدن شرایط است. دل در این محفل حرف اول و آخر را می‌زند. و چه چیز از این بهتر و زیباتر؟ گزارش : هیئت هفتگی اتوبوس اعزام . [ با مدیریت طلاب دهه هشتادی ] هفته سوم برگزاری هیئت ✍🏻 طلبه‌ی‌جوانِ‌حزب‌اللهی @Sheikh_Alii
شِیخ .
این سه روز کجا بودم؟
‌ گفتن مجری برنامه میشی؟ گفتم میشم‌. ۶ ساله که اواسط پائیز توفیق پیدا میکنم تا توی جمع طلبه‌های پایه اولی حضور پیدا کنم و توی همایش‌هاشون اجرا کنم. از شهدا بگم و از بزرگان مسیر طلبگی که با عشق رسیدن به معبود. خب، چی از این بهتر و قشنگ‌تر ؟ سه روز کنار آدم‌هایی بودم که پر از شور و شوق بودن. یاد روزهای اول طلبگی خودم افتادم. همون روزهایی که خواب و خوراکم شده بود درس و کارهای فرهنگی‌. همون روزهایی که آخر هفته هاش با گلزار شهدا و دعای کمیل می‌گذشت و صبح‌هاش با زیارت عاشورا و دعای عهد! |
‌ همه‌ی کارهایی که در طول حیات خویش انجام می‌دهیم نیازمند به ذوق و شوق و علت است. بی هیجان و بدون میل که نمی‌شود تلاش کرد و برای هدف جنگید! آدمیزاد باید برای آنچه برایش شبانه روز می‌دود، قلبش بتپد! و اِلا گُل احساسش پژمرده می‌شود و از یک جایی به بعد دنیا را هم که به او بدهند حاضر به ایستادگی و تحمل سختی ها نمی‌شود! می‌شکند و کم می‌آورد‌. چرا که برای زندگی و دقایق ارزشمندش، بدون ذوق و ظرافت تصمیم گرفته است. مسیری را بروید و جهانی را برای خود بسازید که با ندای قلب و خواسته‌ی روح و فکرتان یکی باشد. وگرنه بازنده‌اید.. پ.ن : قطعا جلب رضایت خدای مهربون باید در صدر میل و خواسته هامون باشه! منتهی میگم بخاطر رضایت مردم و تایید اونها قدم از قدم برندارید. اونطوری رفتار کنید که و تصمیم بگیرید که دل و جانتون حکم می‌کنه. و برای هدفی بجنگید که عاشقشید🌿:) ✍🏻 طلبه‌ی‌جوانِ‌حزب‌اللهی
‌ میگفت : پدرم بیسواد بود و روستایی ما هم تمام کودکی و نوجوانیمان در روستا گذشت. منتهی یک پدر بیسوادی که شغل آزاد داشت و با زحمت پول در می‌آورد؛ آن چنان مواظبمان بود و نصیحتمان میکرد کرد که هیچکداممان از مسیر درست منحرف نشدیم. راننده تاکسی بود اما از صد ها کارمند پشت میز نشین با سواد تر و فهمیم تر بود. از همکلاسی اش در دبیرستان میگفت که با اینکه پدرش در مقابل مدرسه دکان داشت. از احوال فرزندش بی خبر بود و پسرش درگیر حواشی شده و به بیراهه رفته بود. و از پدر خودش میگفت که از روستا برای اطلاع از وضعیت درس و اخلاق فرزندش به شهر می آمد و برمی‌گشت. از رفاقت گفت. تاکید کرد که هیچ رفیقی خانواده نمیشود و همه دوستی‌ها به ابتذال و انحراف کشیده می‌شود اگر در آن زیاده روی صورت بگیرد. راننده تاکسی شبیه یک روانشناس میگفت رفاقت باید خط کشی داشته باشد و محدوده اش باید به شکلی باشد تا به خانواده و سلامت روان انسان ضرر نزند. حرف‌های‌یک‌راننده‌تاکسی یک‌شب‌پائیزی‌کوتاه‌و‌عجیب ✍🏻 طلبه‌ی‌جوانِ‌حزب‌اللهی
‌ کنج دنج خانه‌ی مادربزرگ در کنار پرتقال و خرمالو و انار صفحات کتابم را ورق میزنم . و از تمام وجودم بوی پائیز را استشمام میکنم :)