دریغا روزهایی که بیدلبستگی بگذرند.
دریغا بیگانگی. امّا آدمیزاد را مگر تاب و توان آن هست که از هر کس و هر چیز ببُرّد؟ دمی شاید؛ یا روزی و ماهی شاید به اراده چنین کند.
اما سرشت او چنین نیست.
پیوند مییابد و میپیوندد. جذب میشود. شوق یگانگی. خود را به دیگری بست میزند. خود را به دیگری میسپرد. خود از آن او، او از آنِ خود.
میخواهد، پس خواها دارد.
خواها دارد، پس میخواهد.
هست، پس چنین است.
مگر نباشد تا نپیوندد. مگر بمیرد.
📚کلیدر
#محمود_دولت_آبادی
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
غم انگیزےِ یک زن را
پشت چشمانش
و در عمق لبخند تلخش
میتوان فهمید
زنها
گاهی حرف نمیزنند
فقط نگاه میکنند
و پشت نگاه سردشان
دنیا دنیا حرف است...
#افشین_یداللهی
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
شرم می گفت نگاهت نکنم، گفتم چشم
عشق میخواست ببیند نظری، دعوا شد!
#محسن_شیرمهدیه
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه
ای ترس تنهایى من، اینجا چراغی روشنه
☘#روزبه_بمانی
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
بیا تا یک زمان امروز
خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمیداند
کسی احوال فردا را
#سعدی
دلتون شاد و لب تون خندون
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
تو زندگی ...
مجبور نیستی
به هیچ كسي
راجع به چیزی جواب پس بدی
به غیر از ...
وجــدانت
این و هــيچــوقت ...
یادت نـره ...!👌🏻
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
💠🔷🔷💠🔹🔹
🔷
🔹
#پند
از جهان دو بانگ می آید به ضد
تا کدامین را تو باشی مستعد
آن یکی بانگش نشور اتقیا
وان یکی بانگش فریب اشقیا
این دو بانگ همواره در جهان بلند بوده است:
یک بانگ،
بانگ صالحان و رسولان خداوند،
و بانگ دیگر،
بانگ اشقیا و ناپاکان.
مهم این است که اینها بانگ اند نه تازیانه و نه زنجیر
نه به جبر می رانند و نه به جبر می بندند
کارشان دلربایی است
تا دل، ربوده ی کدام شود ...
#مولانا #
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
با همین چشم های خود دیدم، زیر باران بی امان بانو!
درحرم قطره قطره می افتاد آسمان روی آسمان بانو
صورتم قطره قطره حس کرده ست چادرت خیس می شوداما
به خدا گریه های من گاهی دست من نیست مهربان بانو
گم شده خاطرات کودکی ام گریه گریه در ازدحام حرم
باز هم آمدم که گم بشوم من همان کودکم همان، بانو
باز هم مثل کودکی هر سو می دوم در رواق تو در تو
دفترم دشت و واژه ها آهو...گفتم آهو و ناگهان بانو...
شاعری در قطار قم - مشهد چای می خوردو زیر لب می گفت:
شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران بانو
حمیدرضابرقعی
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
من برآنم که درین دنیا
خوب بودن به خدا سهل ترین کارست
و نمی دانم که چرا
انسان تا این حد
با خوبی بیگانه است!!
و همین درد مرا سخت می آزارد...
#فریدون_مشیری
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
تشنگان عشق رابا مُشٺ آبے جان بده
ڪربلا دورسٺ،ماراباسرابے جان بده
زندگے یعنے سلام سادهاے سمٺ شما
#السلام علیک یا اباعبدالله
#شب جمعه ست هوایت نکنم میمیرم
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
زیر قیمت میخری، با «سود کم» رد میکنی!
قلب آدم «خانه ی عشق» است، سمساری که نیست!
#اصغر_عظیمی_مهر
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
نه حرف عقل بزن با کسی، نه لاف جنون
که هر کجا خبری هست، ادعایی نیست
🔻فاضل_نظری
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
نُسخه ی آشفته ی دیوانِ عمرِ ما مپرس
خط غلط، معنی غلط، املا غلط، انشا غلط..
#لاادری
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
.
تـو نیٖـسـتـٖے ڪـهْ بِبـیٖنـٖے چـهْ مـٖےڪِـشَـمْ بــٖے تُـو
هَمیٖن شُدسْت ڪهْ اَز جُمعهْ هٰا دِلَـمْ سیٖر اَسْت...
#علی_علیخانی
#امام_زمان
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
باید به فهم وصل رسید و وصال یافت
ورنه شبانه روز کنارم همهش تویی
#استاد_اکبر_لطیفیان
روی تو را دوباره ندیدم ، غروب شد
بغضم گرفت ، تا که شنیدم ، غروب شد
تا یادم آمد این همه سال است رفته ای
آهی ز عمق سینه کشیدم ، غروب شد
باران نداشت شهر ، که او شرم هم نداشت
یک قطره اشک هم نچکیدم ، غروب شد
آقا به ندبه ات نرسیدم مرا ببخش
شرمنده تا ز خواب پریدم ، غروب شد
آقا کلافه ام من از این نفس سرکشم
جمعه به پای نفس پلیدم ، غروب شد
خورشید سرخ شد ، به گمانم که گریه کرد
بیچاره گفت تا که خمیدم ، غروب شد
از عصر جمعه بغض عجیبی است در گلو
این بار هم تو را ندیدم ، غروب شد
روزی که بود فرصت دیدارتان گذشت
مثل همیشه تا که رسیدم ، غروب شد
😔
#محمد_مبشری
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد
دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد
در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت
هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد
زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند
اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد
آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،
شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد
با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد
با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد
ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم
یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد
جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت
گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد
یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد
یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر
رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد
با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت
مصداق همان وای به حال دگران شد
حامد عسکری
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
من ڪه جز هم نفسی
با ٺـو ندارم هوسی
باوجود ٺو چرا دل بسپارم به ڪسی؟؟؟
#فاضل_نظری
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور