🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 پناهگاه شیطان(تصویری از زندگی یک دختر فراری) 🌸🍃
مقابلش نشستم و نگاهش کردم، گفتم: می دونی واسه چی اومدم؟ می دانست، سرش را تکان داد، خیره نگاهم کرد، پرتو تیره چشمانش برایم قابل تحمل نبود، نگاهم را روی میز دوختم، با صدای دلنشینی گفت: از خبر نگارا بدم می آد، اما گفتن شما خبرنگار نیستی... لبخندی زدم و جوابی ندادم، سبزه بود و بلند قد، با اندامی ترکه ای، با چشمانی قهوه ای تیره که به سیاهی می زد، ابروها پرپشت و کمانی، وقتی می خندید دو چال زیبا در گونه هایش پدید می آمد، قیافه با نمکی داشت، دستش را با ضرب روی میز می زد، گفتم: خوب! خندید و گفت: خوب چی؟ شوخ طبع بود، گفتم: تعریف کن... به سادگی پاسخ داد: چی بگم؟ گفتم: من عادت به پرسیدن ندارم، خودت شروع کن، از خودت، از اینکه چرا دستگیر شدی، اولم از اسمت شروع کن نگاهش را به سقف دوخت، مژه های تاب دارش می لرزید، لب هایش را روی هم فشرد، بعد با صدای آهسته ای گفت: اسمم، مژده ست. بیست و چهار سالمه، میزان تحصیلاتم رو هم بگم... دیپلم ریاضی دارم...
حرفش را قطع کردم و گفتم: فرم که پر نمی کنی، یه کم آروم تر و صمیمی تر... لبخندی زدو
چهار یا پنج سالی می شه از خونه فرار کردم،... سکوت کرد. نگاهش را به چشمانم دوخت، از نگاهش نمی شد پی به احساس درونش برد، گفتم: خوب... گفت: همین تموم شد. لبخندی زدم و نگاهش کردم، گفتم: اینارو که خودم می دونم، بگو چرا فرارکردی؟ چانه اش را روی میز گذاشت و نگاهم کرد، ادامه داد: همه از چی فرار می کنن، از بدبختی، تنهایی، بی کسی... گفتم: خیلی ها هم از خودشون فرار می کنن.. مستقیم نگاهم کرد. گفت: شاید، اما من از خودم فرار نکردم، از غم و غصه زیاد فرار کردم. سرش را بالا آورد، گره روسریش را باز کرد، موهایش بلند و سیاه بود، گفت: شاید هیچ کس حرفای منو باور نکنه، آخه مثل قصه خودم رو هرگز ندیدم و نشنیدم... گفتم من باور می کنم. ادامه داد: پدرم مریض بود، درد بد داشت، باید میرفت خارج عمل کنه، خونه و ماشین و زمین و هرچی که پول داشت برداشت و با مادرم رفتند خارج تا پدرم عمل بشه و چند ماه آینده برگردن، منم رفتم خونه مادربزرگم، مادر پدرم، تنها بود، منم که تنها بودم، یه برادر داشتم که وقتی پنج ساله بود تصادف کرد و مرد... شایدم پدرم از غصه اون مریض شد. شش ماهی گذشت، خیلی سخت بود اما تحمل میکردم، مادرم ماهی دوبار تماس می گرفت، پدرم زیر عمل دوم مُرد و همون جا هم به خاک سپرده شد. یک ماهی گذشت اما از اومدن مادرم خبری نبود، مادرم یه خواهر و یه برادر داشت که جنوب زندگی می کردند، یه خاله هم داشت که خارج زندگی می کرد، بعد از چند وقت که تماس گرفت، گفت رفته پیش خالش و حرفی از اومدن نزد، یک ماه دیگه هم گذشت، وقتی تماس گرفت ازش خواستم برگرده، گفت داره کار می کنه، کمی پول جمع کنه برمی گرده، گفت همه پولاشون رو برای عمل پدر خرج کردن، فامیلای بابام شروع کردن پشت سر مادرم حرف زدن، حق داشتند، وقتی چند ماه گذشت و از مادرم خبری نشد، دانستم که هیچ وقت بر نمی گرده، هوای اونجا بهش مزه داده بود، بعدِ پنج ماه که از مرگ پدرم گذشت، فهمیدم مادرم اونجا با یه ایرونی مقیم اونجا قراره ازدواج کنه، خونم به جوش اومد، زنگ زد و گفت داره می آد منو با خودش ببره، گفت قراره شوهر کنه، منم گفتم لازم نیست بیایی من با تو هیچ کجا نمی یام، خلاصه که گریه هایش و التماس های او دلم را نرم نکرد، گفتم یا برای همیشه بیا ایران، یا ازدواج نکن، و گرنه مادر من نیستی، دیگه زنگ نزد، هر روز نگاهم به در بود تا بیاد، هر شب خوابش رو می دیدم، کارم شده بود گریه، از طرف دیگه هم که همه فامیل پشت سر مادرم حرف می زدند، مادربزرگم دائم نفرین می کرد و فحش نثار مادرم می کرد، حرفی نمی زدم، مادری که پا روی احساس مادرانش بذاره به نظرت مادره؟
ادامه..
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 آتش کینه 🌸🍃
پاسخ شما درمورد دلانه آتش کینه
🌸🍃
سلام درمورددلانه آتش حسرت خواستم نظرم روبگم
واقعاازخوندن این اتفاق ناراحت شدم
خواهرعزیزواقعاگردنتون حق الناس هست وراه توبه وجبران براتون بازهست ناامید شیطان هست به خداتوکل کن وتوبه کن حتماازخداکمک بخواه بعد از دخترعموت طلب حلالیت بطلب ،واقعابراش سخته که بخوادشماروببخشه وهمچنین موضوع روبه شوهر دخترعموت بگو که اونم ناخواسته باعث شده یه بچه ای این وسط از بین بره ،وحتماباید از همسرسابقش طلب حلالیت بگیره ،وآبروی رفته ی دخترعموت برگرده
ازخدابخواه دراین موضوع کمکت کنه سخت هست ولی شدنیه وای که اگه بمونه برای آخرت که غیرقابل جبران هست
🍃🌸🍃
سلام برای خانم که دلانه آتش کینه
عزیزم برایت بسیار ناراحت شدم و برای دختری که مظلومانه زندگی اش از هم پاشید و دیگر هرگز مادر نخواهد شد بیشتر
و متاسف سدم که مردان ما در قضاوت عجول اند و این گونه بازی می خورند
قوی باش بزار که کمی در این دنیا اشتباهت رو جبران کنی
اگه می تونی ناشناس بهشون پیام بده و بزار تا واقعیت رو بدونند که یکی با سرنوشتشون بازی کرده
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🌸🍃
دلم میخواد همیشه خوشحال باشی، اول بخاطره اینکه لایقش هستی و بعد بخاطره اینکه لبخنده تو جزو قشنگ ترین چیزایی هست که دنیا بهش نیاز داره پس از خودت دریغش نکن، میدونی گاهی باید ی نقطه بزاری؛ باز شروع کنی،باز بخندی،باز بجنگی. هیچوقت از اینکه دوباره شروع کنی نترس شاید داستان جدیدت قشنگ تر باشه!
اصن قهوه بخور، یه موزیک گوش بده، آروم باش شاید زندگی همین چند لحظس! دیوونه بازی در بیار بزن برقص،اصن تو توی دنیا تکرار نمیشی و نخواهی شد تو ورژن خوبه خودت هستی! نه از کسی جلوتری و نه عقب تر، تو واسه ی خودت بهترینی!
از چی میترسی تو بدترین شبای زندگیتو بدون اینکه به کسی بگی سر کردی حتی مادر پدرت پس از پس همه چی میتونی بر بیای بهت ایمان دارم..
|زیتون|
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
#پاسخ_شما 🌸🍃 سلام درمورد خانمی که درباره بی تی اس گفته بود و یه خانمم نظر داده که ظاهرا طرفدار ب
پاسخ شما برای دختری که عاشق بی تی اس و.... هست
🌸🍃
سلام در رابطه با اون دوستی که گفتن راجب بی تی اس که شما چیکار به علایق دارین و وطن فروشی و اینا صحبت کردن و اینکه راجب هزار تا مشکل تو کشور با اینکه ارمی نبودن
بله دوست عزیز حق با شماست با یه سرچ ساده تو اینترنت میشه معنی آهنگ ها رو فهمید ولی میدونی مشکل کجاست مشکل هزاران جریان پشت این گروه هاست نه فقط بی تی اس بلکه نصف خواننده های خارجی که یهو کلی معروف شدن مثل بلک پینک و بیلی آیلیش و xxxtentacion و...
کار ندارم که اگه ایدی شما رو داشتم همه رو با مدرک به شما ثابت میکردم مخصوصا قضیه ارتباط آهنگ ها با ایلومیناتی که اگه واقعا خودتون به حرف خودتون ایمان داشته باشین سرچ میکنید راجبش تا دقیق بفهمید چیه
یا حتی ریورس آهنگ ها که هزاران حرف از توش دراومده ک اینا کاملا جریان داره حتی مایکل جکسونی که میگن مرده ولی زنده است و....
که اگه ایدی شما رو داشتم تک تک این ها رو براتون ارسال میکردم
به علاوه مشکل این خانم این نبود که چرا حتما اون گروه بلکه مشکل این بود چرا انقدر وابسته شده که درس رو کنار گذاشته!
انقدر درگیر حواشی شدیم که اصل موضوع یادمون رفت
این ناحق رفتار کردن با کسی نبود ایشون فقط نگران بود نگران اینکه مبادا این رویاها مشکلی ایجاد کنه فقط همین🙂
در ضمن من هم یه۰کی مثل شما ها هستم و نوجوون ۱۶ساله م
🍃🌸🍃
سلام
به اون خانم و دختر خانمی که گفته بی تی اس دختره
اولا شما با چه مدرکی میگید بی تی اس دختره بی تی اس پسره و زیبان دوم آهنگ هاییکه بی تی اس هیچ کدومشون شبیه آهنگ هایی مهراب نیست اگه آهنگ هایی بی تی اس رو تو گوگل یا اینترنت سرچ کنید با معنی میفهمید که آهنگ هاشون شاد و بیاین به نظر آرمی ها احترام بزارید همونطور که شما خواننده مورد علاقه دارین آرمی هام خواننده مورد علاقشون BTS هست آرمی نیازی به حرف مردم نداره و اینکه کنسرت آنلاین تویی وی لایو هست یه برنامه کره ای و اینترنتی هست و دو سه میلیون پول نمیگیره درستم نیست بخاطر اینکه شما از BTSخوشتون نمیاد بهشون انتقاد بد کنید و آرمی ها همشون ۱۲ و ۱۵ ساله نیستن بلکه همه رده سنی داره اگه عکس هایی کنسرتشون رو نگاه کنید میفهمید و اینکه فکر کنم هر کس کسی رو دوست داشته باشه روانی محسوب میشه وبه ما ربطی نداره که کی تتو کرد کی نکرد
بیاین به 💜ᗷTS⟭⟬💜و به انتخاب ARMY ⟬⟭💜 احترام بزاریم احترم گذاشتن سخت نیست
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🌸🍃
نه آغازی وجود دارد و نه پایانی
تنها چیزی که وجود دارد ،
شور بی پایان زندگیست !
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
من دختری قاری قرآن هستم ولی با فحش برادرم و طلاق پدر و مادرم چه کنم؟؟ 🌸🍃 سلام آسمان جان دیدم اعضای
برای دختریکه قاری قرآن هستند
🌸🍃
سلام به همگی
خطابم به ان عزیزی است که پرسیدن با فحاشی برادر و طلاق والدینم چه کنم؟؟
عزیزم من اکر به جای شما باشم ،ازطلاق والدینم استقبال می کنم
با مهریه مادر می توانید دست مادر وخواهرتان رابگیرید وبروید زندگی و کار کنید
پدر و برادران فحاشتان را رها کنید و قربانی
انها نشوید از داستان زندگی دوستان عبرت
بگیرید دراین خانه ای که محبت نیست وافراد
تصمیمی برای ادم شدن ندارند و به خودشان
حق هرکاری می دهند ،امکان تعرض و هتک حرمت زیاد است
فقط به فکرنجات خودتان ومادرتان باشید
بقیه عوض بشو نیستند
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🌸🍃
اینبار که غمگین شدی، به هیچ چیز پناه نبر، به هیچکس. بگذار درد، از روحت عبور کند.
بگذار رنج، آرام آرام راه خودش را از میان سکوت تو پیدا کند، بگذار سکوت و انفعال تو در مقابل دردها سوالبرانگیز باشد و عجیب.
بگذار اینبار که گذارشان به تو افتاد بگویند: «بیخیال، این میزبان خوبی نیست، این هیچ چیز برایش اهمیت ندارد!»
باور کن که غمها هم از کمتوجهی و تحقیر، میترسند ...
#نرگس_صرافیان
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
#گفتمان_اعضا
🌸🍃
سلام وقت بخیر
من دختری هستم ۱۵ سالمه می خواستم بهم کمک کنید در رابطه با مادرم میخوام بگم مادرم خیلی ما را کتک میزنه و همین طور فحاشی میکنه در آخر هم میگه دست خودم نیست واقعا دیگه نمی دونم چیکار کنم فقط شب روز گریه😔 میکنم مادرم فقط دوست دار تمام کار های خونه انجام بدم همیشه صبح زود پا میشم تمام کار ها انجام میدم بازم فحاشی میکنه لطفا یه رهنمای بکنید من چیکار کنم
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
👌داستانی فوق العاده زیبا تقدیم به شما بزرگوار که خوب و فهمیده و دوست داشتنی هستین و محترم
🌸🍃
هروقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاقم، میگفت
چرااسراف؟چراهدردادن انرژی ؟
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه !
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت :تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه..
حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد
مدام حرفهای تکراری وعذابآور،
تااینکه روزخوشی فرارسید؛چون می بایست درشرکت بزرگی برای کار،مصاحبه بدم.
باخودگفتم اگرقبول شدم،این خونه کسل کننده و پُراز توبیخ رو، ترک میکنم.
صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بِهمپولدادوبالبخندگفت:فرزندم!😍
🍃۱_مُرَتب و منظم باش؛
🌺۲_ همیشه خیرخواه دیگرانباش
🍃۳_مثبت اندیش باش؛
🌺۴-خودت رو باور داشته باش؛
تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم ازنصیحت دست بردار نیست واین لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!😔
باسرعت به شرکت رویایی ام رفتم،به در شرکت رسیدم،باتعجب دیدم هیچ نگهبان وتشریفاتی نبود،فقط چندتابلو راهنمابود!
به محض ورود،دیدم اشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله..
اومدم تو راهرو ، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت:خیرخواه باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیوفته!
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..
پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونارو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم ودیدم افراد زیادی زودترازمن برای همان کار آمدن ومنتظرند نوبتشون برسه
چهره ولباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛خصوصاً اونایی که ازمدرک دانشگاههای غربی شون تعریف میکردن!
عجیب بود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون!
باخودم گفتم:اینا بااین دَک و پوزشون رد شدن،مگرممکنه من قبول بشم؟عُمرا!!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن!
باز یادپند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم🍃🌺
*اونروز حرفای بابام بهم انرژی میداد*
توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن.
وارداتاق مصاحبهشدم،دیدم۳نفرنشستن وبه من نگاه میکنند
یکیشون گفت:کِی میخواهی کارتو شروع کنی❓
لحظه ای فکر کردم،داره مسخره م میکنه
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش❗️
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم:
ِان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده ام
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی‼️
باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدید
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
بادوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی ازدرب ورود تااینجا، نقصها رو اصلاح کنی..
درآن لحظه همه چی ازذهنم پاک شد، کار،مصاحبه،شغل و..
هیچ چیزجزصورت پدرم راندیدم،کسیکه ظاهرش سختگیر،امادرونش پرازمحبت بودوآینده نگری..
🌺عزیزانم!🌺
🍃در ماوراء نصایح وتوبیخهای #مادرها و #پدرها ، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن راخواهید فهمید...
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
مقابلش نشستم و نگاهش کردم، گفتم: می دونی واسه چی اومدم؟ می دانست، سرش را تکان داد، خیره نگاهم کرد، پ
سکوت کرد. من هم در سکوت تماشایش کردم، چند لحظه بعد ادامه داد: مرگ پدرم، بی وفایی مادرم، حرف های مردم، نگاه فامیل، غُر زدن های مادر بزرگم، درد تنهایی خستم کرد، هیچ کس دردم را نمی فهمید، شنیدم می گفتن اینم خیلی خوب بشه لنگه مادرش می شه، از مادرم متنفر شدم، دیگه به تلفن اش جواب نمی دادم، چند ماه بعد چند بسته واسم فرستاد، لباس بود و ادکلن برای من، با تعدادی عکس که مادرم با لبخندی شاد کنار مردی جوان بود، حدس زدم شوهرش است، نامه اش را نخوانده پاره کردم، عکس هایش را سوزاندم، و لباس هایی را که برایم داده بود زیر تخت انداختم... دوباره ساکت شد، سرش را روی میز گذاشت، افسوس که درمانی برای قلب شکسته اش یافت نمی شد، آهی از ته دل کشید و گفت: یک سال و نیم صبر کردم، دیگه ازش خبری نداشتم، یه روز خسته شدم و نفهمیدم چرا و چه طوری از خونه فرار کردم، قصد فرار نداشتم، اما به خودم که اومدم دیدم فرار کردم و راه برگشتی ندارم، خونمون اطراف شیراز بود، اومدم تهرون، چند روز گذشت که با میترا دوست شدم، اونم فراری بود از شوهرش فرار کرده بود، گفت با پدر بزرگش زندگی می کنه..
منم باهاش رفتم؛ خونه بزرگ و لوکسی بود، پیر مردی شصت ساله به نظر می رسید، شیک پوش و سر حال بود، ثروتمند بود، خیلی صمیمی منو پذیرفت. چند روزی که گذشت فهمیدم اصلاً پیر مرد پدر بزرگ میترا نیست، بلکه پیرمرد از پول و امکاناتی که داشت سوء استفاده می کرد، دخترای خوشکل و جوونی رو که فراری بودند، به خونش می آورد و خرج لباس و خوراک و تفریحاتشون رو می داد، درعوض هر شب یکی از اونا کاندید می شدند تا شب اونو به صبح برسونن، اولش که فهمیدم از اونجا زدم بیرون، اما چند روز بعد برگشتم، نه جایی رو داشتم و نه کسی را، امن ترین جا اونجا بود، با من و میترا چارده نفر بودیم، همه زیر بیست سال، همگی جوان و زیبا، دلال پیرمرد هم میترا بود، چون از همه خوشکل تر بود، چند ماهی گذشت، عده ای رفتند و عده ای هم تازه اومدند، همه به وضع موجود عادت داشتند، هرکس بیشتر پیرمرد رو تحویل می گرفت، پول و هدیه بیش تری در انتظارش بود،...ساکت شد. داشتم فکر می کردم یعنی خدایا چنین آدم های دیو صفتی وجود داره، چرا باید دخترانی به این خوبی و زیبایی به خاطر نداشتن سر پناه، شب خود را در پیش پیرمردی هوسران بگذرانند. در افکارم غرق بودم که بار دیگر صدای پراز دردش به گوشم رسید: یه سالی زندگیمون این طوری گذشت. پیرمرد قول داده بود خرج دانشگاهم رو بده، داشتم واسه کنکور می خوندم، چند ماه پیش هم که دستگیر شدیم، لو رفتیم. ریختن توی خونه و هممون رو گرفتند... گفتم: چه طوری لو رفتین؟ نگاهش را به سمت دیگری دوخت و گفت: نمی دونم... گفتم: هرکی بوده قصد بدی نداشته، این طوری خیلی ها رو نجات داده،...
لبخندی زد و گفت: به هر حال لونه شیطونی پیرمرد از هم پاشید... گفتم: خوشحالی... گفت: خیلی... گفتم: پشیمونی از فرارت؟ مدتی سکوت کرد و بعد ادامه داد: آره. اما دیگه راه برگشتی ندارم. گفتم: فکر نمی کنی اگه پیش مادرت می رفتی بهتر بود؟ بلند شد و با تلخی گفت: خواهش می کنم راجع به اون سنگ دل حرفی نزن... بعد پرسید: راستی واسه شیطون ما چند سال بریدن؟ گفتم: هنوز دادگاه ادامه داره... به نظرم باید اعدام بشه... خندید و گفت: آره. منصفانه ست. بعد از دقایقی ازاو خداحافظی کردم و از آنجا خارج شدم. زندگی ادامه داشت، دردها ادامه داشتند و برای غم ها پایانی نبود..
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100