خواهرم یه خواستگار داشت بین سوالا درمورد ماشین و خونه باهم صحبت کرده
بودن پسره گفته بود من عاشق اسبم و اولویتم خرید اسب هست تا ماشین،خیلیم
اهل سفر و رفت و امد هستم،دوسدارم من و همسرم با اسب بریم مسافرت😐😐
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
چند ماه پیش یه خواستگار داشتم
بنا به دلایلی جور نشد
ایشون وقتی میخواستن به واسطه جواب منفیشون رو اعلام کنند
به بنده یه تهمت ناروا زده بودند🥲
طوری که تقریبا بین بقیه که منو میشناختن این تهمت پیچیده شد...
که واقعا من تا مدت ها به هم ریخته بودم
چون واقعا از همچین شخصیتی که ایشون داشت انتظارش رو نداشتم..
دیروز که ولادت حضرت علی علیه السلام بود
ایشون رو بخشیدم
واقعا حس خوب و لذت بخشیدن رو نمیشه با چیزی عوض کرد☘
#فقط_به_عشق_علی
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🦋به خدا اعتماد کن
و ابداً نگران نباش...
🌿تو به مدت ۹ ماه در شکم مادرت بودی و شغلی نداشتی، با این وجود زنده ماندی.
🌿برای دریافت خوراک دست و پایی نداشتی، بازهم زنده ماندی. هیچ راهی برای نفسکشیدن نداشتی، بااین حال زنده ماندی.
🌿 تا وقتی که نُه ماه را گذراندی در شکم مادرت بودی:
چگونه زنده ماندی؟ خواستهات چه بود؟
چه ارادهای تو را زنده نگه داشت؟
🌿 سپس از شکم مادر بیرون آمدی و به محض زادهشدن، شیر مادر کاملاً آماده بود، چه کسی این را اراده کرده بود؟
چه کسی خواسته بود که برای زنده ماندنت شیر آماده باشد؟
این خواستِ که بود؟
وقتی که از شکم مادر بیرون آمدی، چه اتفاقی افتاد؟
هرگز در شکم مادر تنفس نکرده بودی و نفسهای مادرت تو را زنده نگه داشته بود.
🌿ولی به محض اینکه از شکم مادر بیرون آمدی، بیدرنگ نفس کشیدی.
چه کسی به تو آموزش داد؟
قبلاً تنفس نکرده بودی و هیچ آموزشی هم ندیده بودی، چه کسی نفس کشیدن را به تو آموخت؟
🌿سپس چه کسی آن شیر را که نوشیدی هضم کرد؟
چه کسی آن شیر و آن خوراک را به مغز استخوان تو رساند؟
چه کسی تمام روندهای زندگیات را به تو بخشیده و آن را اداره میکند؟
🌿وقتی که خسته هستی چه کسی به تو آسودگی میدهد؟
و وقتی خوابت تمام میشود چه کسی تو را بیدار میکند؟
چه کسی این ماه و ستارگان را اداره میکند؟
چه کسی این درختها را سبز نگه میدارد؟
چه کسی گلها را با اینهمه رنگ و عطر خوراک میدهد؟
🌿آیا فکر میکنی که آن یکتا که چنین جهان وسیعی را اداره میکند، از اداره کردن زندگی کوچک تو ناتوان است؟
قدری فکر کن، قدری تعمق کن.
فقط این نظم عظیم را در دنیا نگاه کن:
هیچکجا خطایی وجود ندارد، همه چیز به خوبی پیش میرود و هرچیزی سرِ جای خودش است. تو فقط بخش کوچکی از این دنیا هستی.
🌿 از کِی به این توهم رسیدی که من باید خودم جداگانه زندگیم را اداره کنم؟
در این برداشت اشتباه است که تمام اختلالها و شکستها و مصیبتها را برای خودت ایجاد کردهای.
🍃🌺پس هر روز به مشکلاتت بگو
خدای من از تمام شما بزرگتر است
میدانم من را به مسیری راهنمایی میکند که انتهایش به موفقیت و آرامش و عشق و آغوش مهربان خودش ختم میشود.
🍃🌺وَلِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ
. ﻭ ﻣﺎﻟﻜﻴّﺖ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﻳﻲ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺳﻴﻄﺮﻩ ﺧﺪﺍﺳﺖ ، ﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻱ ﺗﻮﺍﻧﺎﺳﺖ.
سوره آل عمران آیه (189)🌿
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
داداش قشنگم❤️
با برادرم که دعوایمان می شد
پدر و مادرم
همیشه طرف مرا می گرفتند
و برادرم محکوم می شد
کتک ها را او می خورد
فریاد هایشان را در گوش او می زدند
مجبورش می کردند تا کاری کند که من لبخند بزنم
اگر می دانستم سهمش از آینده
دو سال سربازی و
اضطراب دست و پا کردن شغل و
بعد آن یک عمر اول صبح بیرون زدن و آخر شب برگشتن است
اگر می دانستم تنها سهمش از مرد بودن
اولین بشقاب غذای سر سفره است
می گذاشتم حقم را بخورد
پسری اگر داشتم
خودم کمی لوسش می کردم
می گذاشتم تا مرد نشده گریه هایش را بکند
هی لوس شود و هی نازش را بکشم
هی بهانه گیری کند و هی نزنم توی سرش که تو مردی
دلم می خواهد به تمام زن های دنیا بگویم
تو را به خدا با برادرهای ما مهربان باشید
آنها را با اعداد و ارقام حساب بانکی شان
مرد و مردتر نکنید
آنها عادت به حرف زدن ندارند
عادت به شکایت ندارند
عادت به دفاع و اثبات ندارند
آن ها هیچ وقت بچگی نکرده اند
هیچ کس آن ها را نخندانده
هیچ کس اشک های آنها را ندیده
تا پاکشان کند
دلم می خواهد برای تمامی مردها
یک روز در هفته
چند روز در ماه
مرخصی بگیرم
تا ساعاتی بتوانند از دنیا و های و هویش در امان باشند...
روز مرد مبارک ♥️
👤فاطمه_نعمتی
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
تقریبا ۱۶ سالم بود که عاشق دوست برادرم شدم. توی شهر ما دانشجو بود و تنها از اونجایی که بابا يكبار باهاش برخورد کرده بود میگفت پسر آقایی هست.
اولین بار که مامان دعوتش کرد خونمون، انقدری بی ریخت و شلخته بود که توصیفی براش پیدا نمیشد.
منم توجهی بهش نکردم. از اونجایی که کل خونواده ازش خوششون اومده بود، مامان تند تند دعوتش میکرد خونمون.
تقريبا بعد از دومین بار بود که وقتی دیدمش، احساس کردم که یک دل نه بلکه صد دل بهش دلبستم... انگار دیگه خبری از اون پسر بی ریخت و شلخته نبود.... از نظر من قشنگترین و خوشتیپ ترین بود. با اینکه تغییری توی ظاهرش انجام نداده بود...
هرباری که متوجه میشدم فردا قراره بیاد خونمون اون شب دیگه خواب به چشمام نمیومد، همش فکرم این بود حالت صورتمو چطوری کنم از من خوشش بیاد یا چه رفتاری کنم که با خودش بگه چقدر خانومه.
هربار یکی دوساعت قبل از اینکه با برادرم برسن خونه میرفتم جلوی آینه، سعی میکردم چندتایی تار از پیوند ابروهام با دستم بکنم، و يا سيبيلم رو با ناخنم میگرفتم میکشیدم شاید که کمی از تعدادش کم بشه...نمیدونم این چه شانس بدی بود که صورتم انقدری پر مو بود.
وقتی میرسید خونمون از همون اولش تا وقتی که بره یا سوتی میدادم و یا خرابکاری میکردم... طوری که هربار بعداز رفتنش با دستام میکوبیدم تو سرم که چرا انقدر دست و پاچلفتی هستم!
مامان هربار که میدیدش، قفلی میزد که ازدواج كن حيف جوونيت نيس!؟ میخوای من از فامیلای خودمون برات دختر انتخاب کنم ببينيش؟
هربار که مامان اینارو میگفت ازش حرصم میگرفت، میرفتم تو اخم چند ساعتی. هرچند که مامانم نمیدونست چرا تو اخمم...
روزها انقد سریع گذشت که فارغ التحصیل شده بود و دیگه باید برمیگشت شهرشون.
مامان برای آخرین بار دعوتش کرد، انگار باید حرکتی میزدم وگرنه برای همیشه از دستش میدادم... ولی چیکار میتونستم کنم؟؟ بغض داشت خفم میکرد... همه میگفتن و میخندیدن ، فقط من بودم که ناراحت بودم...
ساعت انقدری زود گذشت که دیگه وقت رفتن بود. موقع بدرقه و خداحافظی دلم میخواست بگم مراقب خودت باش...ولی گفتن این حرف با وجود بابا و برادرام و مامان یه چیز محال بود.....
بعد از رفتنش سریع دوییدم سرویس و درو بستم به اشکام اجازه ی باریدن دادم. من چطور میتونستم دیگه نبینمش و نفس بکشم؟!!
چندماهی گذشته بود. انقدری نبودش اذیتم میکرد که لاغر شده بودم و زشت.... مامان توی این چندماه چندبار با خودش و خونوادش تلفنی صحبت کرده بود و دعوتشون کرده بود که تعطیلات بیان اینجا.
هرکسی منو میدید از خونواده بگیر تا آشنا و فامیل به محض دیدن اولین جملشون این بود که چرا پوست و استخون شدی....
نمیتونستم بگم چون دیگه دلیلی ندارم که ذوق کنم و ضربان قلبم بالا بره...
هفت آبان بود، داشتم خونه رو جارو میزدم که تلفن زنگ خورد وقتی جواب دادم مادرش بود یه لحظه انقدری هیجان زده شدم که حرف زدن رو یادم رفت انگار که با خودش داشتم حرف میزدم که انقدر هول کردم بعد از اینکه کمی با مامان حرف زد قطع کرد. مامان انقدر گنگ حرف میزد که متوجه نمیشدم.
عصر که بابا اومد... مامان بهم گفت؛ برو آشپزخونه ببین چی هست تمیزش کن، میدونستم مامان وقتایی که همچین چیزی میگه یعنی یه مسئله و یا حرفی هست که زشته من اونجا باشم... از سر کنجکاوی و فضولی گوشم رو تیز کردم که ببینم مامان چی میگه.
حرفایی که مامان میزد باورم نمیشد.... یعنی میخواستن بیان خاستگاری من؟! اونم برای این پسرشون...؟! یه لحظه انگار که بهش رسیده باشم تمام خستگیم در رفت و گریم گرفت... برای اینکه کسی متوجه نشه سریع خودمو جمع و جور کردم.
اون روز فرا رسید.. بدنم از هیجان شروع به لرزش کرده بود... وقتی که رسیدن مادرش انقدری گرم بغلم کرد که کمی از استرس هایی که داشتم کم شد...
با چشم دنبالش میگشتم تا بیاد داخل.. اما بابا بهم اشاره کرد برو آشپزخونه، و نتونستم ببینمش....
کمی که گذشت مامان اومد گفت؛ چایی بریز بیار، ازش خواستم خودش سینی چایی رو ببره، من انقدری دستم میلرزه که چایی میریزه. بعد ریختن چایی سینی رو که برداشتم از شدت لرزش دستم چایی کمی روی سینی ریخت... دوباره سینی سرجاش گذاشتم و کثیفکاری ای که شده بود رو تمیز کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم، سینی رو دست گرفتم و رفتم پذیرایی...
خدا خدا میکردم که هر چه زودتر تمومشه تا من چایی رو نریختم و آبروم نرفته...
فقط يدونه چایی تو سینی مونده بود رفتم سمتش و سینی رو گرفتم جلوش، بدون اینکه نگاهی حس کنم چایی رو برداشت...
یک ماه بعد بود که عقد کردیم و یکسال بعد عروسی....
هشت سالی بود که باردار نمیشدم...و بعد از کلی این دکتر و اون دکتر رفتن خدا سه تا بچه بهمون داد که الان ۱۴ ساله ۱۰ساله ، ۷ ساله هستن...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#تجربه_من ۱۱۰۳
#فرزندآوری
#اشتغال
#حرف_مردم
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
من فرزند آخر یک خانواده ۹ نفره بودم که سال ۶۷ بدنیا اومدم. خیلی از دوران بچگی به یاد ندارم ولی به خوبی سپری شد. در دوران مدرسه جزو شاگرد زرنگ های مدرسه بودم. از همون اول بابام میگفت تو خانم دکتری و غرور بیجا از همون نوجوانی در من ایجاد شده بود.
از سن ۱۴ سالگی بواسطه فامیل یا نزدیکان بخاطر زرنگی و سرو زبون و زیبایی نسبی که داشتم خواستگار زیاد داشتم ولی از نظر من کسی در شان من نبود. 🤦♀
بالاخره کنکور دادم و دانشگاه دولتی رفتم. اونجا هم چندتا از همکلاسی ها خواستگار بودن که بازم من قبول نکردم. با خودم میگفتم این بعد درس دوسال باید سربازی بره و بعد کار پیدا کنه و چقدر عمر من تلف میشه.
تو دوران دانشگاه شکر خدا قسمت شد و به کربلا هم رفتم. بلافاصله بعد دانشگاه هم استخدام دولتی شدم و مشغول به کار شدم.
اونجا هم خواستگار زیاد داشتم ولی نمیدونم چرا قبول نمی کردم و همش فکر می کردم حالا حالاها وقت برای ازدواج هست. روزها گذشت و من ۲۷ ساله شدم و یکی از فامیلای دور مادری بواسطه معرفی خواهرشون به همراه خانواده خواستگاری کردن و اونجا نمیدونم چطور شد که بالاخره من بله رو گفتم.
بعد عقد من برای مقطع بالاتر دانشگاه پذیرفته شدم. دو ترم آخر دانشگاه علیرغم سرزنش اطرافیان باردار شدم و دخترم یک ماه بعد از فارغالتحصیلیم در شهریور ۹۶ بدنیا اومد.
بعد بدنیا اومدنش واقعا برکت بود که به خانه ما سرازیر میشد. با همسرم تصمیم گرفتم بلافاصله بعدی رو هم بیاریم و خداروشکر دختر دومم هم آبان ۹۸ بدنیا اومد. بماند که چقدر اطرافیان سرزنش میکردن که تو که سرکار میری دیگه بچه میخاستی چه کار؟
وقتی سرکار میرفتم پدر و مادرم دوتاشون رو نگه میداشتن و مدام خواهرام و شوهراشون میگفتن چرا به این پیرمرد و پیرزن اذیت می کنید. خودشون که کمک نمی کردن هیچ، زورشون می آمد کسی هم کمک میکرد.
گذشت و ما دوباره خواستیم بچه بیاریم. نگم که همین خواهرها و دامادها چقدر نیش و کنایه زدن ولی من به خدا توکل کرده بودم. پسرم هم اسفند ۱۴۰۲ بدنیا اومد. متاسفانه پسرم سه ماهه بود که من پدرم که یکی از تکيه گاه های اصلی زندگیم بود رو از دست دادم😭 ولی تو این مدت من جدیدی ازم ساخته شد و حالا خیلی قوی و مستقل شدم.
حالا هم مجدد به سرکار برگشتم و الحمدلله خدا یک پرستار خوب نصیب ما کرده که خیالم از بچه ها راحت شده. البته من شب ها بعد خوابیدن همه غذای فرداشون رو آماده میکنم، تغذیه مدرسه دخترم رو درست میکنم. کل خونه رو تمیز میکنم و واقعا از پا میافتم ولی همه این ها برام شیرینه چون هم این دوران موقته و چند سال دیگه بچه ها به قول معروف از آب و گل در میان و هم نتیجه تلاش هام ان شاالله در آینده با نسل دوستدار اهل بیت به صورت باقیات صالحات بهمون برمیگرده و میشه مصداق اعمال ما تاخر.
اگه خدا توفیق بده ان شاالله سال بعد هم یک فرزند دیگر میارم. اطرافیان از حالا مستقیم و غیرمستقیم مدام بهم میگن دیگه بسه، هم دختر و هم پسر داری دیگه نیار، مگه چقدر میخوای عمر کنی که همش بچه داری کنی، یکم به خودت و زندگیت برس. ولی من پای تصمیم خودم هستم.
شاید آن کس که گره وا کند از غیبت او
کودکی هست که از نسل تو بر می خیزد
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
از لغات مثبت و شادیبخش برای توصیف
حال خود استفاده کنید :
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃
وقتی کسی از شما میپرسد ،
" حالتان چطور است؟" شما با جملاتی مانند "خستهام(سرم درد میکند ، کاشکی امروز جمعه بود و...)
به او پاسخ میدهید ، در عمل باعث میشوید که احساس کسالت
بیشتری کنید .
این روشها را انجام دهید :
هر وقت کسی حالتان را پرسید بگویید
"عالی" . کافی است در همه حال بگویید
حالتان بسیار خوب است تا به تدریج احساس خوب بودن و بزرگ بودن کنید.
سعی کنید به عنوان شخصی که همیشه سرزنده است ، شهرت پیدا کنید.
مثبت باش معجزه میشه👌
#سلام_روزتون_عالی
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100