eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
12.3هزار دنبال‌کننده
42.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ من از همینا میخوام.... پزشک محترمی ... مطلبی را از پدر و مادرش برایم نقل کرد که در واقع، کرامتی از حضرت معصومه علیها السلام است. او چنین تعریف کرد: پدر و مادرم همدانی هستند. آن‌ها تا پانزده سال بچه‌دار نمی‌شدند، تا این‌که تصمیم می‌گیرند برای عرض حاجت و توسل به حضرت معصومه علیها السلام، به قم سفر کنند و جواب نگرفته به ولایت خود برنگردند. مادرم می‌گفت: وقتی که رسیدیم دم در ورودی حرم، هم‌زمان، یک خانم که بچه قنداقی بغلش بود، داشت وارد می‌شد. رو کردم به گنبد حضرت و به زبان مادری‌ام (و به زبان جدّی و تحکّم‌آمیز روستایی) عرض کردم: «خانم، بی‌بی! من بولاردان ایستیرم»؛ یعنی: بی‌بی! من از همین‌ها می‌خواهم. به خواست خدا و عنایت حضرت معصومه علیها السلام بنده همان سال به دنیا آمدم و برای همین، نامم را «محمدرضا» گذاشتند. این توجه حضرت معصومه [سلام الله علیها] باعث می‌شود که پدر و مادرم به رسم ادب و تشکر از حضرت، برای همیشه در قم ساکن شوند. بعدها هم که صاحب یک دختر می‌شوند، او را نیز به رسم ادب «معصومه» می‌نامند. 📚 بر بال خاطرات "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۲۲۲۵ متولد ۷۴ هستم، ۳۰ سالمه. ۱۶ سالم بود که اولین خواستگارم اومد. اونم اولین بار بود می رفت خواستگاری. تو مجلس خواستگاری جلو جمع گفت هیچی ندارم راستم می‌گفت هیچی نداشت جز لباس تنش. نه خونه نه ماشین نه شغل حتی سربازی هم نرفته بود.😊 دانشجو بود پول تو جیبیش هم از باباش می‌گرفت ولی گفت ازدواج بر من واجب شده خیلی اهل رعایت نگاه به نامحرم بود. احساس می کرد محیط دانشگاه اونو اذيت میکنه. نگران بود اگر چشمش به نامحرم بخوره روش اثر کنه و به گناه بیفته ۲۱ سال بیشتر سن نداشت. رشته مهندسی بود. تصمیم گرفته بود ازدواج کنه تا دینش رو حفظ کنه. منم هیچ شرطی براش جز تقوا و اخلاق نذاشتم. از مادیات هیچی نخواستم. خانواده ام تردید داشتن. هم غریب بود هم هیچی نداشت. ولی از اون جهت که اگر نیتت خالص برای خدا باشه خدا از راهی که گمان نکنی گره گشایی میکنه خانواده ام قبول کردن و بلافاصله عقد کردیم سه چهار ماه بعد هم ازدواج 😍 با یه آرایش و لباس عروس و یه شام که خانواده همسرم پختن. جشن هم تو حیاط خودشون بود. با یه جهیزیه ساده رفتم تو یه اتاق گوشه حیاط پدر شوهرم سر خونه زندیگیمون بعد از چهار ماه پس از ازدواج سال ۹۸ بود که مستقل شدیم و مستاجری ما آغاز شد. شوهرم با اینکه هم درسش خیلی خوب بود و هم رشته ای بود که پول زیادی می‌تونست بعد شاغل شدنش به دست بیاره ولی علاقه به دانشگاه و محیط اون نداشت پول براش ملاک نبود دنبال رشد معنوی بود. لذا برای شغل وارد یه محیط فرهنگی معنوی شد. منم خیلی از این بابت راضی و خوشحال بودم ولی چون تازه وارد بود نه حقوق او وصل شده بود نه بیمه درمانی، از طرفی ما هم تازه عروس و داماد بودیم وسیله خونه تکمیل نبود درآمدی نداشتیم. باید قسط وام ازدواج می دادیم، کرایه خونه می‌دادیم. اونم خونه ای یا همون سوئیتی که یه اتاق ۱۲ متری از خونه صاحب خونه بود که یه راهرو داشت به سمت کوچه و اونجا دری براش تو کوچه باز کرده بودن. آشپزخونه که نگم که حتی نمیشد توش گاز پنج شعله ببری از بس کوچیک بود. کابینت هم نداشت فقط جای یکی دونفرداشت که ایستاده وایسن. یه قفسه تو دیوار داشت که ظرف هام گذاشتم داخلش و یه گاز قدیمی که خودش داخلش بود و تمام. سرویس بهداشتی و حمام مشترکی کوچیکی هم که کنج راهرو بود. شاید خیلی ها هم باور نکن ولی میگم که من یک سال میوه نخریدم. سبزی نگرفتم. گوشت و مرغ پول نداشتیم بخریم. بیشتر اوقات غذامون نونی بود حتی نهار. املت، سیب زمینی، تخم مرغ، کوکو، بادمجون،عدسی، دال عدس، ماکارونی و .... گوشت خوردن هامون تو مهمونی ها بود نداشتیم که بخریم. ما کولر نداشتیم تو تابستون، چند بار نهار نداشتیم و با دوتا کیک سر و ته غذا رو به هم آوردیم😔 یادمه یه روز هیچی پول نداشتیم. مجبور شدیم دوتا کارتون خرما که تو خونه داریم رو ببریم سوپری بفروشیم تا شاید چیزی دستمون رو بگیره. نمی‌تونستیم قرض هم کنیم چون درآمدی نبود که بخوایم برگردونیم. به خانواده ها چیزی نمیگفتیم همسرم دوست نداشت چون بارها انتقاد کردن که چرا دانشگاه و رشته مهندسی رو رها کردیم نمی‌خواستیم سرزنش بشیم. کم کم مقداری از وسایل زندگی رو از سمساری برای تامین ضروریات خریداری کردیم. چند ماه از ازدواج ما گذشت که باردار شدم خیلی خوشحال بودم.😍 از برکت قدم بچه حقوق و بیمه همسرم وصل شد. یه ماشین دست دوم خریدیم. خونه رو هم عوض کردیم و یه خونه بزرگتر اجاره کردیم یه خونه تک خواب بازم مشکل مالی داشتیم ولی وضعیت بهتر بود. همسرم درآمدش زیاد نبود. خیلی با قناعت زندگی می کردم. بچه اولم کمی که بزرگتر شد دومی رو باردار شدم. وضعیت باز بهتر شد. سومین بچه هم باز خدا به ما داد. الحمدلله هرسه بچه رو خودمون خواستیم بعد بچه سوم رفتیم یه خونه بزرگتر اجاره کردیم. ماشین نو خریدیم. هم من هم همسرم خیلی بچه دوستیم معتقدیم با تعداد فرزندان روزی بیشتر میشه. هر چند خیلی سختی کشیدیم. شهر غریب بودیم کمکی نداشتیم ولی همه میگفتن دیگه بچه نیارید ولی من چهارمی رو خیلی دلم میخواست. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۲۲۲۵ دوباره باردار شدم چهارمین فرزندم رو که باردار شدم رزق و روزی بود که به سمت خونه مون میومد همسرم طلا خرید برام😍 درآمدش بیشتر شد. وام گرفتیم تعدادی از وسایل خونه رو نو کردیم. گفته بودم که اول ازدواج وسائل مون دست دو بودن اکثرا لذا تعدادی رو عوض و نو کردیم. همسرم خیلی تو کارها کمک حالم شده چون میدونه با چهار تا بچه قد و نیم قد رسیدگی به کار منزل و بچه ها سخته. خودش هم بسیار پخته تر و فهیم تر از اول ازدواج شده.😉 برای فرزند چهارم خیلی از طرف خانواده حرف شنیدم. خجالت بکش این همه بچه میاری😟 بازم بچه بیارید😒 حتما پول دارید که بچه میارید.😳 و حرفای دیگه... ولی من نیتم از فرزندآوری یار برای آقامون ولی عصر و آینده بچه هامه که تنها نباشن که وقتی من از دنیا رفتم، خواهر و برادری باشه که بهش تکیه کنن، کسی باشه که هواشون رو داشته باشه. دلش ون گرفت یکی باشه برن خونه ش سر بزنن. پول قرض خواستن محرمی به نام خواهر برادر باشه که ازش قرض بگیرن تا نیاز به رو زدن به غریبه نباشه و کلی دلایل دیگر.... من هم دختر و هم پسر دارم ولی تصمیم خودم رو گرفتم که برای پنجمین فرزند اقدام کنم. ما هنوز مستاجریم. هنوز یه ماشین معمولی داریم. هنوز قناعت میکنم هنوز لباس بچه های بزرگتر رو برای کوچکترا می‌ذارم. ولی دلی خوش، خانواده ای شیرین و خونه ای شلوغ داریم که دلمون به همین ها خوشه. به برکت بچه ها ماهی و گوشت و مرغ می‌خریم درسته مثلا ممکنه یک ماه نتونیم گوشت بگیریم ولی ماه بعدش میگیریم به برکت بچه ها مهمونی میدیم. مراسم اهل بیت میگیرین تو خونه مون. مسافرت میریم. براشون برخی سالها تولد میگیرم. اسباب بازی و ....میخرم. در آخر بگم بچه ها برکت زندگی و رزق اصلی زندگی ما هستن رزق اصلی فرزند سالم و صالح است و این ما هستیم که روزی خور بچه هامونیم این رو با تجربه خودم میگم. ان شاءالله هر که منتظر فرزند است خود آقا دامنش رو سبز کنه. التماس دعا دارم "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۲۲۲۴ بنده ته تغاریه خانواده ۹ نفره هستم، متولد ۷۲ و همسرمم متولد ۶۱ هستن که بعد از دوسال و نیم فراز و نشیب و سختی زیاد به صورت معجزه وار در شهریور ۹۳ ازدواج کردیم. جناب همسر چون تک فرزند هستن، دوست داشتن خداوند بهمون ۵تا اولاد سالم و صالح بده اما من به خیالات شیرینشون می‌خندیدم ولی غافل از تقدیر زیبای خداوند مهربان...😊 سه ماه بعد ازدواج راهی کربلا شدیم و روزی که قرار بود از کربلا به سمت منزل حرکت کنیم سرمو چرخوندم سمت حرم آقا امام حسین(ع) و گفتم آقا جان میشه یه اولاد سالم و صالح تا سال دیگه این موقع بهم بدی؟ ظاهرا آقا جان هم فرموده بودند باشه چون دقیقا سال بعدش تو همون تاریخ زایمان کردم و خداوند محبتشون رو درحق ما کامل کرد و فرزند دوقلو نصیب ما کرد👶👶 به واسطه اتفاقاتی که در زندگیمون افتاد شرایط فرزندآوری نداشتیم تاااا زمانیکه دوقلوها ۸ساله بودند، مجدد راهی کربلا شدیم و دوباره روز آخر از آقا خواستم گفتم آقاجان دفعه قبل یک اولاد از شما خواستم محبت فرمودید و من صاحب دوتا اولاد شدم این دفعه هم واسطه بشید و یه دونه فرزند بهم هدیه ببخشید که ظاهراً این دفعه هم آقا جان فرمودند باشه😍 در این بارداری هم تا چهار ماهگی سونوگرافی نرفتم و با اطمینان کامل خیال میکردم یکیه؛ البته فقط در حدخیال بود چون تو سونو مشخص شد این دفعه هم بارداری دوقلویی هستش و دوباره خوشحال شدیم و سجده شکر بجا آوردیم. الحمدالله این دوقلوها هم صحیح و سلامت بدنیا اومدن و به لطف خدا و اهل بیت ما صاحب چهار فرزند شدیم که قراره ان شاء لله سرباز امام زمان(عج) باشند. از ته دل از خدا می‌خوام که هر کسی که فرزند نداره به زودیِ زود صاحب اولاد سالم و صالح بشه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۸۲ من متولد ۸۳ هستم، با دوتا خواهر و یه برادر بزرگتر، پدرم هم روحانی هستن. وقتی سال ۸۱ میشه خدا به مادر و پدرم یه آقا پسر میده و میگن دیگه بچه بسه خب اون زمان، زمان فرزند کمتر زندگی بهتر بود. بعد از یک سال و اندی مامانم متوجه میشه بارداره و خدا خواسته من بودم. سال ۸۳ به دنیا میام ولی بهم بیمه تامین اجتماعی تعلق نمی‌گرفت، فرزند اضافی بودم😅 ریا نباشه ولی با به دنیا اومدن من مادر و پدرم هم ماشین گرفتن و پدرم دکتری گرفت😌 خواهر بزرگم تو ۱۶ سالگی که من یک سالم بود ازدواج میکنه و من رو به جای اون میذارن و بعد از یه سال و خورده‌ای منم جزء مردم حساب میشم و بیمه دار😄 هردوخواهرم تو ۲۰ سالگی مامان شدن و تا الان هرکدوم سه تا بچه دارن، منم خاله‌ی ۶ تا دسته گل بودم و اینطوری بود که بچه‌های زیادی رو دیدم. مادر و پدرم میگفتن ما تو رو شوهر نمیدیم باید درستو بخونی، بابامم استاد حوزه‌ست و ازونجایی که طلبه‌ها آمار استادارو درمیارن خب میدونستن دختر داره. منم خب بچه درسخونی بودم و حتی خواستگارارو بهم نمیگفتن چه برسه به اینکه تو خونه راه بدن. گذشت و گذشت تا اینکه کنکوری شدم و ۱۷ ساله، یکی از اساتید حوزه که یه شهر دیگه بودن ولی تو بچگی با دخترشون دوست صمیمی بودم و روابط همسایگی داشتیم میان خونه یکی مهمونی که ماهم از قضا اونجا بودیم. خانومش منو میبینه و یادش میوفته که بلهههه یه زمانی اینا یه دختر داشتن چرا یادم رفته بود و به یکی از طلبه‌هایی که شاگرد همسرشون هم بودن، معرفی میکنن. مادرم اونجا گفت میخواد درس بخونه و ازدواج نمیخواد بکنه و خودمم واقعا تو فاز ازدواج و اینا اصلا نبودم. ولی اینا خیلی پافشاری میکنن تا اینکه پدر و مادر همسرمو میفرسته بیان خونه ما... همچنان ما (خودم و پدر و مادرم) نمیخواستیم ولی خب مهمون فرستاده بود و رسم مهمون نوازی ایجاب میکرد که من تو اتاق خودمو حبس نکنم. حتی تو همون روز مادرو پدر همسرم گفتن دختر و پسر برن باهم صحبت کنن که پدرم اجاره نداد. تا اینکه معرف خیلی اصرار میکنه بابامم مطمئن میشه پسر خوبیه به منم گفت قبول کنم ولی خب همچنان میگفتم نه ولی پدرم گفت آدم خوبیه قبول کن گفتم آدم خوب همیشه هست فقط این نیست که. گفت نه همیشه آدم خوب پیدا نمیشه. منم دیدم اینطوری گفتن، به پدرم اعتماد کردم و باخودم گفتم مطمئنا چندتا پیرهن بیشتر از من پاره کرده و خب حرفش حقه! بعد از یه هفته همسرم اومد صحبت کنیم، خلاصه منی که اصلا قصد ازدواج نداشتم یهویی تو کمتر از یه ماه از دنیای مجردی وارد دنیای شیرین متاهلی شدم با یه طلبه بسیار درسخوان، دغدغه‌‌مند و بسیار با ایمان... ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۸۲ این یهویی وارد شدن، خیلی عجیب بود. کاشکی معرف مون اینقدر واسه زود مراسم گرفتن اصرار نمی‌کرد. مشاوره هم رفتیم و همه چی خوب بود ولی خب باعث شد من با خجالت تمام این مراحل رو پشت سر بذارم و شیرینی اون زمان رو نچشم ولی خب الان که فکر میکنم اون شرم و حیا از یه آقا پسر نامحرمی که دو هفته بعد، یک هفته بعد، فردا قراره بشه همه زندگیت شیرینی خودش رو داره. آبان سال ۱۴۰۰ عقد کردیم و تا ۷ ماه حتی صمیمی ترین دوستم نمیدونست من ازدواج کردم. نزدیک ۴،۵ ماه طول کشید به روال عادی زندگی برگردم و مثل قبل غذا بخورم و از همسرم خجالت نکشم. تو ۱۸ سالگی با شروع سال تحصیلی و دانشگاه و حوزه یه عروسی ساده طلبگی گرفتیم و اومدیم قم که اونم هزینه‌هاشو مامان و بابام خودشون تقبل کردن و نذاشتن همسرم وام و اینا برداره برای عروسی از همون اوایل همسرم میگفت بچه دار بشیم، منم واقعیتش میگفتم الان من ۱۸ ساله مامان بشم؟ تازه ترم یک دانشگاهم، اون وقت درسمو چیکار کنم و از این قبیل حرفا تا اینکه راضی شدم ترم سه بچه بیاریم. سال ۱۴۰۲ قسمت شد رفتیم کربلا و اونجا از امام حسین و حضرت ابوالفضل دوتا چیز خواستم، یکی اینکه تا سال بعد یه بچه‌ای که سرباز امام زمان باشه و سالم و صالح یکی هم تا سال بعد داداشم ازدواج کنه و با خانومش بیاد کربلا اولی خداروشکر با دعای این دو برادر مستجاب شد و دخترم ۷ شهریور تو دلم لونه کرد و دومیشم که داداش ۲۱ ساله‌م قصد تشکیل خانواده کرد ولی تا الان که ۲۲ سالشه حتی یه خواستگاری هم نرفتیم دخترا میخوان درس بخونن😅 هفت ماهه دخترمو باردار بودم که به لطف خدا ماشین دار شدیم، هرچند کار کرده‌ست ولی باز لطف خدا و پا قدم دخترمون بود. تو همون هفت ماهگی نیمه شعبان از حرم تا عمود ۹۴ جمکران پیاده رفتم و اونجا نیتم رو محکم تر بستم و دخترم رسما شد سرباز امام زمان و همچنین مادر سربازای امام زمان ان شاء الله خلاصه که ترم سه و چهار باردار بودم و با اون حال با اتوبوس دانشگاه میرفتم، نه ماه تمام تو دانشگاه از آسانسور استفاده نمیکردم یکی از دوستان خبر داشت و بهم میگفت ماشالا چه فرزی ولی با آسانسور برو و من تا خود ۴ روز قبل زایمان با پله میرفتم کلاسا خیلی نگران درسام بودم و نمیخواستم مرخصی بگیرم و به خاطر همین با خدا و امامم درد دل میکردم و میگفتم من به نیت سربازی امام زمان راضی به آوردن این دخترکوچولو شدم و به خاطر خودم نبوده پس شما کمکم کنید تا از درسم عقب نیوفتم و بشه غیرحضوری ادامه بدم که خداروشکر شد. و دخترم فاطمه خانوم ساعت ۱:۵ بامداد جمعه روز ۰۳.۰۳.۰۴ به دنیا اومد.... اگه یه ساعت زودتر بود میشد ۰۳‌.۰۳.۰۳😒 که خب اشکال نداره اینم لاکچریه😂 ان شاء الله تو دوسالگی فاطمه خانوم هم که من کارشناسیم تموم میشه قصد بچه دوم داریم و هر دوسال یا هرسه سال اگه خدا بخواد یه سرباز به سربازای امام زمان اضافه کنیم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۲۶ بنده متولد ۷۴ و همسرم متولد ۶۹ هستن. من تو خانواده ای بزرگ شدم که کسی توی فامیل بیشتر از دو تا بچه نداره. خودمونم دوتا خواهریم که من خواهر بزرگترم. مادرم به اندازه ای به من بها می‌داد و لوسم می‌کرد که حتی یه لیوان آب هم که میخواستم خودش برام میاورد و می‌گفت فقط درس بخون. همینطور هم شد همیشه شاگرد اول کلاس بودم و با رتبه خوبی توی دانشگاه مهندسی قبول شدم. اصلا دلم نمی‌خواست ازدواج کنم ولی بعضی از خواستگارا رو خونه راه میدادیم هرکس که میومد و میرفت گریم میگرفت اصلا دلم نمی‌خواست به ازدواج فکر کنم تا اینکه یه روز یه آقاپسر خیلی مودب و با شخصیتی اومد که بعد از رفتنشون حالم بد نبود یه حسی بهم میگفت باید جلسات ادامه پیدا کنه و همینطورم شد. بالاخره بعد از ۱۰ جلسه گفتگو به نتیجه رسیدیمو منو همسرم سال ۹۴ عقد کردیم. سال ۹۵ هم رفتیم سر خونه زندگیمون... من از همسرم قول گرفته بودم که حالا حالاها بچه دار نشیم، اونم قبول کرد ولی گفته بود من ۶ تا بچه دوس دارم. دو سال از دانشگاهم رو که مونده بود با حمایت همسرم تموم کردم و کارشناسی گرفتم و بلافاصله طرح ثبت نام کردم. ولی خب تعداد زیادی تو صف بودن یک سالی گذشت هنوز نوبتم نشده بود بالاخره تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. همون ماه اول بی بی چک مثبت شد و با کلی ذوق به همه خبر دادیم و همه خیلی خوشحال شدن به خصوص مامانم که اولین نوه اش بود. سخت ترین دوران بارداری ویارم بود طوری که از دستشویی بیرون نمیتونستم بیام حتی آب هم نمیتومستم بخورم تا آخر ۴ ماه من ۶ کیلو وزن کم کردم. اردیبهشت ۹۹ محمد علی جانم به دنیا اومد اینم بگم که همه تلاشمو کردم که طبیعی بشه ولی خب تا ۴۱ هفته دردی نداشتمو بعد از اونم کیسه آبم پاره شد بعد از ۲۴ ساعت که هیچ پیشرفتی نداشتم بردنم اتاق عمل😥 محمدعلی ۸ ماهه بود که سرکار رفتم و محمد علی پیش مامانم میموند. چون سزارین بودم حداقل تا ۳ سال بچه نمی‌خواستم ولی محمدعلی که ۱ سال و نیمش شد دوره آن عقب افتاد اوایل خیلی اهمیت نمیدادم چون قبلا هم پیش اومده بود ولی کم کم دوباره همون ویارای وحشتناک شروع شده بود ولی جرات نداشتم بی بی چک بگیرم بالاخره بی بی چک زدم بله دوباره باردار بودم. خانواده ها که فهمیدن خیلی عکس العمل بدی نداشتن گفتن اشکالی نداره با هم بزرگ میشن ولی مامانم ازم قول گرفت که دیگه تا چند سال حواسمو جمع کنم. شهریور ۱۴۰۱ هم محمدصالح جانم به دنیا اومد. اوایل خیلی اذیت میشدم اصلا نمی‌تونستم مدیریتشون کنم کمکی هم نداشتم. مادرم دیسک داشت و نمی‌تونست کمکم کنه. همسرم هم کارش طوری بود که صبح زود می‌رفت. منی که حتی برای خودم یه لیوان آب نمیاوردم الان مادر دو تا بچه بودم.🥲 در ضمن زمانی‌که محمدصالح رو باردار بودم، استخدام هم شده بودم. تو بارداری سر کار میرفتم بعدشم ۹ ماه مرخصی زایمان گرفتم. مرخصیم که تموم شد دوباره سر کار می رفتم و اوضاع یه کم رو روال افتاده بود. همه چی داشت خوب پیش می‌رفت و محمدصالح ۱ ساله شده بود. یه روز سرکار داشتم شیر می‌خوردم، یه دفعه بالا آوردم بله من بازم باردار بودم ولی این بار نه خودم می‌تونستم باهاش کنار بیام و نه می‌تونستم به کسی بگم. همسرم خیلی کمکم کرد تا بتونم کنار بیام ولی تا ۳ ماه به هیچکس نگفتیم خیلی خونه مادرم نمی‌رفتم که متوجه نشه چون باز همون ویارای وحشتناکو داشتم و همچنان سرکار هم میرفتم از طرفی دکتر می‌گفت چون دو تا سزارین پشت هم داری باید استراحت مطلق باشی. بعد از ۳ ماه که بقیه فهمیدن همه سرزنش می‌کردن که چرا مواظب نبودین مامانم خیلی عصبی شد و هیچ جوره کنار نمیومد ولی بالاخره محمدیزدان جانم هم خردا ۱۴۰۳ به دنیا اومد. من یه تفاوتایی با قبل کرده بودم از یه دختر لوس و نازنازی به یه مادر قوی تبدیل شده بودم که بعد از ۱۰ روز که مادرم رفت به تنهایی از پس ۳ تا بچه و زندگیم برمیومدم. درسته سخت بود ولی انگار تازه فهمیده بودم مادری یعنی چی😍 ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۲۶ محمدعلی و محمدصالح که خیلی خوب با هم همبازی شده بودن و محمدیزدان هم هرروز بزرگتر میشد ما این بار خیلی محکم حواسمونو جمع کرده بودیم که فعلا تا چند سال دیگه بچه نیاریم تا یه کم اوضاع رو روال بیوفته ولی این بار محمدیزدان ۷ ماهه بود که فهمیدم بازم باردارم. هنوز تو مرخصی زایمان بودم و واقعا هیچ جوره آمادگی نداشتم. این بار دیگه به حرف همسرم گوش ندادم همه کار کردم که بچه نمونه، هر روز طناب می‌زدم و جوشونده می‌خوردم. هرچی همسرم می‌گفت گناه داره، نمیتونستم کنار بیام کارم فقط شده بود گریه...😥 تا اینکه زنگ زدم به یکی از دوستام که هم خیلی با تقواست، هم مشوق فرزندآوری با کلی آیه و حدیث و هرچی که بلد بود آرومم کرد. تصمیم گرفتم نگهش دارم ولی به هيچکس چیزی نگیم. سونو که رفتم جفتم خونریزی کرده بود به خاطر فشارایی که آورده بودم. گفت بچه سقط میشه در کمال ناباوری سونوی بعدی که رفتم همه چی نرمال بود و اتفاقی براش نیفتاد... الان ماه هشتم بارداریم و خدارو هزاران بار شکر میکنم که اتفاقی براش نیفتاد که اگه چیزی میشد قطعا تا آخر عمر باید با عذاب وجدان زندگی میکردم. اینم بگم که خیلی دلم دختر می‌خواست ولی اینم پسره و بازم تسلیم خواست و اراده ی خداییم. و اینکه هیچ بیمارستان دولتی تو شهر ما سزارین چهارم انجام نمیده و فقط باید خصوصی باشه یکی از مشکلاتیه که داریم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۵ من متولد ۷۲ فرزند پنجم و همسرم متولد ۶۷ هستن و فرزند ششم خانواده هستن. همسرم پسر داییمه و از اونجا که عروس اول داییم خواهرمه و خیلی مورد پسندشون بوده😜 بنده رو واسه پسر کوچیکشون خواستگاری کردن😁 و سال ۸۹ وقتی ۱۷ ساله بودم با پسردایی که ۲۲ سالشون بود ازدواج کردم. وقتی عقد کردیم همسرم تازه از سربازی اومده بود و آه در بساط نداشت و توی مغازه پدرش مشغول به کار بود. ما حتی یه موتور نداشتیم. تمام اقلام جهیزیه که به عهده همسرم بود رو از ارزان ترین ها انتخاب میکردم تا تونستیم با همون مبلغ(دومیلیون)وام ازدواج هم وسایلمون رو بخریم هم یه موتورسیکلت. دوران عقد رو باقناعت گذروندیم تا تونستیم بهار ۹۱ بریم سرخونه زندگیمون. من خودم فرزند آخر خانواده بودم ولی از وقتی ۸ساله بودم شاهد عینی بزرگ شدن نوه ها بودم و عاشق بچه ها. از همون اول ازدواج در نظر داشتم که زود بچه دار بشیم ولی من به علت بیماری خودایمنی(پنفیگوس وولگاریس) که از مدت ها قبل ازدواج بهش دچار بودم داروی کورتون دار مصرف میکردم. دکتر خودم مخالف بارداریم بود ولی با این حال یه کمیسیون پزشکی تشکیل دادن که متاسفانه نظر اون دکتر ها هم براین بود که با وجود مصرف دارهام ممکنه بچه یه سری نقص ها داشته باشه🥺. که در نهایت بعد گذشت یک سال و نیم با کم کردن دُز داروها برای بارداری اقدام کردم 😮‍💨 که البته اونم به اصرار خودم بود چون اینطوری احتمال واگرد بیماری بود، که اگر توی بارداری این اتفاق می افتاد رسما هیچ کاری نمیشد انجام داد و باید درمانم دوباره از صفر شروع میشد🥺 و ... با وجود کم کردن دارو بازم خیالم آسوده نبود و احتمال لب شکری شدن یا نقص ظاهری توی بچه بود ولی بعد از یه شب احیا با توکل به خدا و توسل به امام حسن (ع) بعد از ۳ ماه باردار شدم و روز اول ماه رمضان سال ۹۳ خداوند آقا مجتبی رو بهمون هدیه داد😍. یه پسر ریزه میزه و البته به لطف آقا امام حسن سالم و سلامت🥰. خداروشکر نه تنها دیگه بیماری واگرد نکرد بلکه بعد زایمان طی چند ماه تونستم کاملا داروها رو قطع کنم. این در حالی بود که دکترم میگفت این بیماری درمان نداره فقط باید با دارو کنترل بشه. ولی من به برکت وجود پسرم بیماری رو بوسیدم گذاشتم کنار😊. از قدم پسرم همسرم بالاخره تونستن یه شغل متناسب با رشته تحصیلی شون پیدا کنن و به عنوان حسابدار مشغول به کار شدن. بعد از پسر اولم از اونجا که درست یا نادرست با اختلاف سنی کم مخالف بودم تا ۴/۵ سالگی پسرم اصلا به بچه بعدی فکر نمیکردم و بعد از اون خیلی زود بی بی چک مثبت شد😍 اینقدر من و همسرم ذوق داشتیم که انگار اولین باره😅 ولی خوشحالیمون زیاد دوام نیاورد و بعد ده روز متاسفانه سقط کردم😔. رفتم دکتر و بعد ۳ ماه مجدد اقدام کردیم و این بار هم خیلی زود بی بی چک مثبت شد و باز هم توی هفته هفتم سقط شد😔. دوباره بعد ۳ماه برای بار سوم اقدام کردم با این تفاوت که این‌بار تمام آزمایشات لازم برای تشخیص سقط مکرر رو انجام دادیم. که گفتن سالمین و فقط کمی ضعف اسپرم بود که توی مدت ۳ماهه با طب سنتی خودمون رو تقویت کردیم. این بار دو یا سه دوره ماهانه طول کشید که باردار شدم و هفته ششم رفتم سونو و صدای قلب کوچولوش رو شنیدم❤. هفته ها می‌گذشت البته پر استرس تا اینکه هفته ۱۱ احساس میکردم علائم بارداری قطع شده🤷‍♀️ولی همش با خودم میگفتم از استرس توهم زدم🤯 ولی وقتی ۱۳ هفته خیلی سرخوش رفتم برای ان تی فهمیدم توی ۱۰ هفته قلبش ایستاده😭از شوکی که بهم وارد شد و حالی که داشتم نگم بهتره😞💔. توی خونه با داروی خونگی سقط کردم. یه جنین بند انگشتی کوچولو که انگشت های دست و پاش کاملا واضح شمرده میشد😔. این بار رفتم فوق تخصص نازایی مرکز استان و آزمایشات تکمیلی و ژنتیک ووو... اونجا بود که تشخیص دادن من فاکتور آنتی ترومبین خونم مشکل داره و باید از اول تا آخر بارداری آمپول زیر جلدی انوکساپارین استفاده کنم🤒. و ظاهرا زمان پسر اولم اون داروهایی که مصرف کرده بودم این مشکل رو برطرف کرده بوده. خلاصه بعد ۶ماه برای بار چهارم اقدام کردیم و خداروشکر زود باردار شدم ولی باورتون نمیشه چه روزهای پر استرسی رو گذروندم🤒. قبل اینکه موعد ماهانه ام برسه لکه بینی گرفتم که علتش هماتوم بود و تا ۱۸هفته ادامه داشت و مرتب شیاف و آمپول پرژسترون و آمپول هایی که به شکمم میزدم. استرس و ترس از سقط به کنار توی جواب آزمایش غربالگری اولم ریسک سندرم داون داشت و تکرارش توی ۱۵هفته ریسک بالای نقص لوله عصبی نشون داد🤕 که حتی با آزمایش آمینوسنتز هم نتیجه قطعی معلوم نمیشد و باید تا سونو آنومالی صبر میکردم و سونو سه بُعدی میدادم تا معلوم بشه بچه سالمه یا نه... ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۵ هر روز دست به دامن یکی از ائمه میشدم. تا روز موعد سونوگرافی که دکتر خیلی مطمئن گفت خداروشکر سالمه😍😮‍💨 از تمام مشکلات و درد هایی که از حجم استرس زیاد گریبان گیرِ من شده بود بگذریم، مسئله وحشتناک بعدی عضلات شُل یا همون دیاستاز شکمی بود که حسابی مشکل ساز شده بود و باید شکمم رو با دست نگه میداشتم🥴. تا کسی این مشکل رو تجربه نکنه نمیتونه متوجه حجم سختیش بشه😫 بالاخره آقا محسن ما بهار ۱۴۰۰ چشم به جهان هستی گشود😊😍🥰 یه پسره شیطون با آلرژی شدید که جون مامانش رو به لب رسوند😫. مثلا یه مورد کوچیک این بود که هییییچ شوینده ای براش مناسب نبود، گوشه حمام پر شده بود از شوینده های مختلف که هیچ کدوم مناسب نبود و در آخر به کمک صفحات مختلف و نظر سنجی تونستم شوینده مناسب براش پیدا کنم🥲😵‍💫. خداروشکر اون روزها هم گذشت. این بار از پا قدم گل پسرم تونستیم بالاخره با هزار زحمت و پس انداز ماشین بخریم😍 بعد از پسر دومم عضو کانال دوتا کافی نیست شدم و با اینکه خودم هیچ وقت به دوتا راضی نبودم ولی دو دل بودم و بالاخره عزمم رو جزم کردم که یکی دیگه بیارم. ولی حتی جرات نداشتم یک کلمه از تصمیم به خانواده ام چیزی بگم. البته واقعا بهشون حق میدادم. بارداری های سخت من نه تنها برای خود من طاقت فرسا بود بلکه کل خانواده ام رو به زحمت می انداخت. حتی همسرم با اینکه بسیار مذهبی و عاشق امام زمان هستن مخالف بارداری مجدد من بود تا حدی که پیگیر فرزندخواندگی شدن ولی متاسفانه به افرادی که خودشون فرزند دارن، بهزیستی بچه نمیده🙄. اینم اضافه کنم که ما ۱۱سال توی یه واحد نقلی توی منزل پدرم زندگی میکردیم. طبقه بالا پدرمادرم بودن و پایین دوتا واحد نقلی بود که من و برادرم که بزرگتر از من هستن(من و همسرم هر دو ته تغاری های خانواده هستیم😜) اونجا زندگی میکردیم سال ۱۴۰۱ درست بعد ازسفر خانوادگی اربعین از اونجا نقل مکان کردیم و ما تازه بعد از اون تازه وارد زندگی مشترک مستقل شدیم و من در آستانه ۳۰ سالگی برای اولین بار محل سکونتم از پدرمادرم جدا شد🤒. اوایل با تمام ذوقی که داشتم ولی دوری از مامان و بابام برام خیلی سخت بود😥. اونم وقتی همسرم شغلش جوریه که طول نیمه دوم سال رو صبح ساعت ۶میرفتن و ۷شب بسیار خسته و کوفته میومدن خونه. سال اول تاحد زیادی افسرده شدم و فکر کردن درباره بارداری مجدد برام سخت بود. ولی این بار نمیخواستم اخلاف بچه ها زیاد بشه(اختلاف سنی دو پسر اولم حدود ۷ ساله) اول کمی به بدنم رسیدگی کردم و پاییز سال گذشته تحت نظر دکتر اقدام کردم و خداروشکر خیلی زود نتیجه گرفتیم. متاسفانه این بار هم داستان هماتوم و شیاف تکرار شد ولی خداروشکر هماتوم کوچکتر بود خیلی زودتر برطرف شد. ایندفعه دیگه برای ان تی نرفتم و تصمیم گرفتم فقط برای جنسیت برم سونو و کلا غربالگری ها رو انجام ندم. ولی از اونجا که خدا این‌بارم میخواست منو امتحان کنه توی سونو ۱۵ هفته توی قلب پسرم یه سری لکه و سافت مارکر بود. دکتر حسابی سرم غر زد و گفت اینا یکی از علائم سندرم داونه چرا سونو ان تی ندادی و چه و چه😔🤕 وقتی دکتره دید حالم خیلی بده دلش سوخت و گفت البته توی خیلی موارد هم چیز خاصی نیست و تا ماه آخر بارداری مشکل قلب برطرف میشه😐 اونجا حسابی منو ترسوندن و تا دلتون بخواد بهم استرس و ناراحتی وارد شد. تا چند روز حالم واقعا خراب بود. با دکتر و ماما مشورت کردم و نظرشون بر آمینوسنتز بود. ولی از اونجا که من هماتوم داشتم و اِنوکساپارین مصرف میکردم و آزمایش آمینوسنتز هم ریسک سقط داشت تصمیم گرفتم کلا پیگیر ماجرا نشم. ولی نمیتونستم ذهنم رو خالی کنم. فکر و خیال داشت دیوانه ام میکرد. تا اینکه یه روز که خیلی دلم گرفته بود، کلی با آقا امام زمان درد و دل کردم و گفتم آقا جان خودت میدونی این بچه فقط به نیت سربازی شما بوده. من میخوام یه بچه سالم داشته باشم که برای شما و در راه شما و رسالت شما قدم برداره، کمکم کنید تا بتونم آرامشم رو بدست بیارم و فکرم آزاد بشه. شاید باورتون نشه ولی انگار از اون لحظه به بعد تمام افکار از ذهنم پاک شدن. چنان آرامشی داشتم که انگار اصلا هیچ مسئله ای ذهنم رو درگیر نکرده بود حتی از قبل هم آروم تر و مطمئن تر بودم که بچم سالم سالمه. یه جور اطمینان از جنس یقین. توی سونو بعدی بازم اون مشکلات بود که مجبور شدم اکو قلب جنین بدم که خداروشکر گفتن مشکل قلبی جدی نیست و تا ماه ۹ برطرف میشه🤲😮‍💨 خلاصه این بارداری هم مثل بارداری قبلی نیمی ازش با استرس گذشت و نیمی با مشکلات شکمی که این بار خیلی حاد تر از بارداری قبلی بود، من یه چی میگم شما یه چی میشنوید. ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۵ در حدی اوضاعم خراب بود که یک قدم هم نمیتونستم راه برم، با برداشتن قدم سوم انقباض میگرفتم. باید شکم بند مخصوص میزدم و حتی با وجود شکم بند باز باید شکمم رو با دست نگه میداشتم. تنفسم خیلی مشکل بود و انگار یکی محکم چنگ انداخته بود و ریه ام رو میکشید به سمت پایین😟شکمم واسه نگهداری از بچه هیچ زحمتی به خودش نمیداد، بند های رحمی به شدت شُل شده بود. آب دور جنین هم زیاد بود و عددش لب مرز که اونم، خودش شده بود قوز بالاقوز😭. به همین علت احتمال زایمان زودترس داشتم و آمپول میزدم و استراحت داشتم. یه تفاوت با بارداری های قبلی هم داشتم که اونم شدیدتر بودن ویارم بود🤢 که کمی توی ذهنم منتظر بودم این یکی دختر باشه ولی خوب تقدیر بر این بود که تک دختره خانواده ی پنج نفره ی ما، خودم باشم😅😁😜 از زخم زبون ها هم مختصر بگم که بعضی ها که میدونستن ما یه خانواده ولایی هستیم به کنایه توی جمع ها به ما(من و زن داداشم با هم باردار بودیم) اشاره میکردند و میگفتن آقاشون(رهبر) گفته بچه بیارید😏. بعضی ها با لحن دستوری تهدید میکردن که دیگه نیاری هااا 😳، بعضی میگفتن چرا نرفتی تعیین جنسیت یا رژیم نگرفتی تا دختر بشه؟ به نظر اون ها فقط دختر به درد مادر میخوره🤷‍♀️، بعضی هم میپرسیدن میخوای انقدر بیاری تا دختر بشه؟🙄 بعضی هم میگفتن یا هنوز داغی و نمیفهمی سه تا پسر چقدر اعصاب میخواد!، یا پسرهات آروم هستن که به فکر بعدی افتادی😵‍💫. تا جایی که در توانم بود در جواب افراد فقط سکوت میکردم و یا خیلی با احترام جواب میدادم ولی حسابی دل شکسته میشدم💔😥. بالاخره آقا محمدجواد ۴مرداد ۱۴۰۴ قدم سر چشم ما گذاشت😍🥰. در کنار همه زخم زبان ها و حرف و حدیث هایی که این مدت شنیدم یه نفر که خودش اهل خدا، پیغمبر و امام زمانی و مربی قرآن و یه آدم با سواد و به قول ما خانم جلسه ای بود یه سوال متفاوت ازم پرسید. گفت وقتی اینقدر بارداریت سخته چه میخواستی دوباره آوردی؟ تن دو تای قبلی سالم باشه انشاالله همونا بس بودن😳. گفتم آدم توی این دوره و زمونه باید یه هدف بزرگ داشته باشه تا بچه بیاره و الا اگر قرار به سختی نکشیدن باشه حتی یه بچه هم اضافه اس🤷‍♀️. با لحنی که یکم تمسخر داشت گفت مثلا الان شما هدفت چیه؟😏 گفتم من میخوام اون دنیا سرم جلو آقا امام زمانم بالا باشه که حداقل برای نسل شیعیانِ ایشون و برای قدرت کشورم و امر رهبرم هر چه در توان داشتم انجام دادم 💪 دخترشون خیلی صادقانه گفت به شرط اینکه توی این دوره زمونه بچه هامون شیعه واقعی بشن. گفتم اینکه خدایی نکرده بچه هام مسیری که من میخوام رو در پیش نگیرن دور از ذهن نیست و من هییییچ ادعایی از بابت تربیت فرزندانم ندارم ولی ما تمام تلاشمون رو میکنیم بچه هامون شیعه واقعی و محب اهل بیت بار بیان، بقیه اش رو هم میسپاریم به خدا و خود امام زمان که انشاالله توی این راه کمکمون کنن. این مکالمه رو تعریف کردم که بگم برای فرزندآوری حتی خیلی از مذهبی های ما با این فکر غلط که توی این دوره زمونه تربیت شیعه واقعی سخته و این بچه ها میشن سربار امام زمان نه سرباز، تن به جهاد فرزندآوری نمیدن. به هر حال این مسئله دور از امکان نیست ولی پاک کردن صورت مسئله که راه حل نیست. وقتی نیت ما درست باشه با توکل و توسل و مطالعه دراین باره قطعا میتونیم موانع تربیتی رو برطرف کنیم. در آخر هم باید تشکر کنم از کانال خیلی خوبتون 🙏🌹. خوندن زندگینامه و تجربیات دیگران کلی انگیزه و حال خوب به آدم میده. خوندن سختی های زندگی دیگران تحمل مشکلات رو برای من آسون تر کرده و با شنیدن تجربیات دیگران برکات و نعمت وجود بچه ها توی نگاهم بزرگ و نمایان تر شده. التماس دعا دارم از همه عزیزان تا خدا این بنده گنه کار رو لایق تربیت سربازانی برای آقا امام زمان بدونن و بتونم بچه هام رو جوری تربیت کنم که مطیع امر ولایت و آقا صاحب الزمان باشند🤲🌹 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۴ بنده تو یه خانواده ۷ نفره بدنیا اومدم. با پدر و مادرم ۹ تاییم. ۳ تا خواهر، ۴ تا برادر، که من از همه شون بزرگترم. اسفند ۹۵ ازدواج کردم با کسی که همدیگرو دوس داشتیم، شوهرم تا الآن که ۹ سال از ازدواجمون میگذره، عاشقمه، منم همیشه ته دلم خوشحال بودم از اینکه همچین کسی عاشقمه. خلاصه کنم ۱۱ ماه بعد از ازدواجمون باردار شدم، یه پسر خوشگل و باهوش اومد تو زندگیمون. (همزمان معلم پیش دبستانی بودم) مستاجریم با حقوق ۷۰۰ هزار تومان تا سال ۹۹ زندگی کردیم و هیچکس باور نمی‌کرد. من که دیدم از پیش دبستانی آبی گرم نمیشه، نشستم برای آزمون استخدامی درس خوندم رشته مشاوره. خدا خواست من نفر اول شدم و فرآیند استخدام با موفقیت طی شد و مشغول تدریس شدم. پسرم انقدرررر بهم وابسته بود که کتابو برمی داشتم بخونم، پرتش می‌کرد و گریه می‌کرد، منم کتابو می ذاشتم کنار. باباش دو ساعت شبا می‌بردش خونه عموش و دوستاش تا من درس بخونم.😘 خلاصه پسرم دوسال و نیمش بود که دوباره به خواست خودمون، باردار شدم یه بارداری فوق العاده سخت و اینکه مدرسه هم می‌رفتم و یه زایمان طبیعیِ فوق العاددددده سخت تر طوری که به پرستارار گفتم نذارین بمیرم.😅 اونا هم بهم روحیه می‌دادن، اما وقتی بچمو بغلم دادن تمام سختیش یادم رفت، این بارم یه پسر زیبا و باهوشِ دیگه نصیبمون شد به اسمِ آقا عرفان. اولی هم آقا سبحان😍 از اول مهر دوباره دردسرهام شروع شد، چون محل تدریسم ۴۵ دقیقه با خونه ام فاصله داره مجبورم بچه ها رو ببرم بذارم پیش مادرم، اونجا بچه هام مریض میشن، یه بار خوب میشن، دوباره مریض... اگه بگم شبا خواب ندارم شاید اغراق نباشه. روزها هم از بس خونه رو بهم می‌ریزن دوبار جارو می‌زنم و شب همونطور مثل اولش میشه 🙄🤣 ولی وقتی پیشم خوابن و نگاشون می‌کنم، انگار دنیا مال خودمه‌. راستی من شبا قبل از خواب همیشه از بچه ام عذرخواهی می‌کنم اگه احیانا در طول روز یه دادی بزنم سرش. اونم میگه مامانی تو هم منو ببخش😊😍😘😘 انقدر خسته می‌شم که هر شب با این جمله می‌خوابم که یعنی میشه من الآن برم بخوابم!!! ولی با این وجود دوس داشتم بازم از این فرشته ها بدنیا بیارم اما از اونجایی که تا ۵ سال پیمانی هستم، منتظر موندم بچه ام ۴سالش بشه که دوباره اقدام کنیم برا بارداری بعدی. چون حقوقم دوسوم میشه تو مرخصی، با بچه یه ماهه رفتم کلاس تا کمی بزرگ تر شد و بردمش پیش مادرم، شرایط واقعا سخته کاش برا خانم هایی که قراردادشون پیمانیه هم، مرخصی کامل با حقوق کامل بود که بدون دغدغه فرزندان بیشتری می‌آوردن و ۹ ماه اول رو پیش فرزندشون می‌بودن. اگه رسمی بشم ان شاء الله حقوقم کامله. تو این چند سالی که رفتم سرکار و از برکت فرزند دوم😍 هم وام فرزندآوری رو گرفتیم، هم ماشین پارس تیوفایو😍،که البته حوالش رو فروختم، چون نتونستم بخرمش و با پولی که داشتم یه پراید تمیز خریدیم، یه خونه ویلایی رهن کردیم. شوهرم هم برا اینکه کار گیرش نمیاد و نمی‌خواد جای دور بره با حقوق کم داره همینجا کار می‌کنه فداش بشم.❤❤ الآنم بچه سومم که پسر سومم میشه ۱۵روزشه😍😍 حقیقتش دلم میخواست دختر داشته باشم و تو سونوی ان تی که گفتن پسره، گریه کردم. که الهی بمیرم برا دل ارمانم که اون لحظه شکست با عکس العمل من😞 اما بعد از یه هفته حالم خوب شد و سجده شکر بجا آوردم. و الآن به جایی رسیدم که میگم خدایا ممنونم که تصمیم گرفتی آرمانو بهم بدی. من نادان بودم که ناشکری کردم. خدای من شاهده که الآن اگه خدا اختیارو بده دستم بگه بین آرمان و یه دختر که بهت میدم کدومو انتخاب میکنی میگم آرمان.😍😍 به جرات میگم بچه فقط سالم باشه وگرنه دختر و پسر نداره👌😍 الآن اون دوتا پسرم عاشق داداششونن حتی تو خوابم میرن بوسش میکنن😒😂😍 من دوس دارم ۳تا بچه دیگه بیارم اگه خداوند منو لایق مادری برای فرشته های دیگش بدونه. شما هم اگه خانه دار هستین که کارتون راحت تره به حرف آقا گوش کنید و برای ایران، شیر بچه شیعه بدنیا بیارید تا دنیا بیفته دست بچه های ما. بجای اینکه دستِ یه مشت داعشی که روز بروز بیشتر بچه میارن باشه. تردیدتونو کنار بزارید و اقدام کنید برای داشتن نی نی های خوشگل و خوش روزی❤️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075