#تجربه_من ۱۲۱۸
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#جنسیت_فرزند
#قسمت_اول
من متولد ۷۲ هستم و همسرم متولد ۶۶،
من توی یک خانواده مذهبی با ۴تا خواهر و برادر بزرگ شدم. دختر کوچیک خانواده هستم.
شهریور ۹۲ فوق دیپلم حسابداری گرفتمو درسمو دیگه ادامه ندادم. خواستگار زیاد داشتم اما ردشون میکردم و ملاک ازدواجم فقط ایمان بود، ثروت برام اصلا مهم نبود.
با همسرم توسط یک دوست آشنا شدیم و بهمن ۹۲ ازدواج کردیم😍 و همین جا به کسایی که ازدواج رو سخت میگیرن و میخوان همچی داشته باشن بعد ازدواج کنن، میخوام بگم وااااقعا خدا روزی رسونه، توکلشون به خدا باشه. خودش همه چی رو درست میکنه.
همسرم فقط یک پیکان وانت داشتن که هنوز قسطش رو کامل نداده بودن. ازدواج ما خیلی ساده با کم ترین هزینه انجام شد.
خانواده همسرم تازه ورشکست شده بودن و از لحاظ مالی خیلی ضعیف بودن. ما یه جشن عقد ساده همون موقع گرفتیم و بعد ۷ ماه یعنی شهریور ۹۳ عروسی گرفتیم، البته نه اون عروسی که فکر کنین.
ماه عسل، با یک کاروان رفتیم قم و بعد یه هفته اومدیم جشن کوچیکی گرفتیم رفتیم سر خونه زندگی مون.
ما نه پول شام عروسی داشتیم
نه لباس عروس
نه پول رهن خونه
نه پول لوازم برای خونه.
خاله همسرم خدا خیرشون بده بدون هزینه رهن و فقط با ۳۰۰ تومن کرایه، خونه شون رو به ما داد.
و تیکه هایی که قرار بود همسرم بگیرن قرض کردن با ۶ میلیون.
در واقع زندگی مونو از زیر صفر با توکل به خداشروع کردیم.
ماه دوم زندگی مشترکمون که اصلا به بچه فکر نمیکردم جواب بی بی چک مثبت شد😍 خیییلی شوکه شده بودم البته خوشحال بودم و خدارو شکر میکنم. به چیزی که اصلا فکرشو نمیکردم، وضعیت مالی مون بود. (از خانواده ها خواهش می کنم به خاطر ترس از فقر بچه هاشونو سقط نکنن این خداوند هست که روزی میده)
دوران بارداری سخت و پراسترسی رو گذروندم. ویار شدیدی داشتم و یک ماه خونه مامانم بودم و از طرف دیگه تو آزمایش نشون داده بود جنین سندرم دان داره و باید آزمایش آمینوسنتز بدم تا مطمئن بشن سالمه.
من تا داخل بیمارستان رفتم برای آزمایش ولی خدا خواست آزمایش ندم. وقتی داشتم از ترس و نگرانی گریه میکردم یه خانمی بهمون گفت برین یه آزمایشگاه دیگه مشورت بگیرین. اون روزا تولد امام حسن عسکری بود و من به آقا متوسل شدم و سلامتی بچمو ازشون خواستم.
ما رفتیم آزمایشگاه خیلی خوب دیگه، آزمایش هارو که بهشون نشون دادم گفتن درصد بیماری جنین خیلی پایین هست(یک درصد) و اصلا نیازی به آمینوسنتز نیست. و من خیلی خوشحال و آروم شدم😊
خداروشکر با همه سختی های بارداری، بالاخره پسرم محمد طاها خرداد ۹۴ به دنیا اومد.😍 محمد طاها سالم باهوش و تند و تیز بود و از همه نظر از هم سن و سالاش جلوتر بود.
با اومدن پسرم به این دنیا وام ازدواجمون رو تازه گرفتیم و از اون خونه که خیلی کوچیک بود (۴۰ متر) جابه جا شدیم و برای رهن خونه دادیم. طبقه پایین خونه خواهرم رو گرفتیم و چهار سال بدون اضافه کردن مبلغی به رهن و اجاره نشستیم که واقعا خیییلی کمک حالمون بودن خدا خیرشون بده.
و خدای مهربونی که آدمای خوبشو سر راه ما قرار میداد و از جایی که گمان نمیکردیم روزی مون میداد.😊
بعد از ۳ سال به خواست خودمون دوباره نی نی دار شدیم. یعنی خرداد ۹۷ خدای مهربون یه پسر دیگه بهمون هدیه داد.☺️
با اومدن محمد مهدی تونستیم
قرض مون رو بدیم و یک سال بعد همسرم تونستن یه مغازه کوچیک رهن کنن و با توجه به حرفه ای که از قبل داشتن یعنی تعمیرات موبایل مشغول به کار شدن. خدارو شکر خیلی جلو افتادیم.
محمد مهدی که ۸ ماهه بود دوباره جابه جا شدیم و رفتیم طبقه بالای خونه پدرم. اونجا هم چهار سال بودیم ولی بدون پرداخت رهن واجاره. خداروشکر تو این مدت تونستیم ماشین بخریم. البته پیکان وانتی که اول زندگی داشتیم رو همون موقع فروختیم و یه تیکه زمین خریده بودیم.
۳ سال بعد که اصلا به بچه فکر نمیکردم به این دلیل که دوتا سزارین شده بودم و سختی بارداریم و اینکه خونه نداشتیم ولی وقتی متوجه شدم رهبری امر به فرزندآوری کردن و وظیفه اصلی مون الان همینه به عشق امام زمان و رهبرم تصمیم گرفتیم بچه بیاریم.☺️
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۸
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#جنسیت_فرزند
#زایمان_خانگی
#قسمت_دوم
دیگه چشمم روی همه ی سختی های این مسیر بستم و حتی دوست نداشتم رژیم غذایی بگیرم یا کاری کنم بچم دختر بشه ( آخه دختر خیلی دوست داشتم) میگفتم من به خاطر خودم نمیخوام بچه بیارم که برای جنسیتش تلاش کنم فقط به خاطر خداست و برای امام زمان میخوام سرباز بیارم، خودش هر چی صلاح هست بهمون بده و خدا من رو لایق دونست و مهر ۱۴۰۱ یک فرشته کوچولو بهمون هدیه داد😍 یه پسر تپل مپل ناز که اسمشو محمدهادی گذاشتیم👶😍
من از سزارین خیلی میترسیدم و به خاطر ضررهای زیادی که داشت دوست نداشتم.
خدای مهربونم کمکم کرد تونستم طبیعی و توی خونه به دنیا بیارمش☺️ البته به کمک یه تیم مامایی، خانمای مهربون و دلسوز که خیلی کمکم کردن.
پسر سومم که به دنیا اومد خیلی ها گفتن چرا نرفتی زیر نظر چرا بازم پسر و... و من اصلا حرف بقیه برام مهم نبود چون اصلا هدفم چیز دیگه ای بود.
محمدهادی که ۴ ماهه بود بنا به دلایلی باید جابه جا میشدیم. رفتیم یه خونه کوچیک رهن کردیم و به مدت یک سال اونجا بودیم.
بعد چند ماه طرح خودرو برای مادران ۳ فرزندی به ناممون در اومد .🚗 خیلی خوشحال شدیم و اینا از برکات کوچولو مون بود.
محمد هادی که یک ساله شد به صورت خیلی ناگهانی و ناخواسته متوجه شدم یه نی نی دیگه باردارم😳 اولش خیلی ناراحت شدم چون خیلیییییی فشار کاری روم بود و ضعیف شده بودم و از طرف دیگه توی یک خونه نقلی مستاجری.😔همسرم شوکه بود ولی خوشحال چون ایشون خیلی بچه دوست دارن.☺️ کلافه بودم ولی دیگه کاریش نمیشد بکنم چیزی که خدا برامون مقدر کرده بود من باید صبوری میکردم.
خداروشکر تونستیم بالاخره ماشین رو بخریم.🚗 و رفتیم با فروشش دنبال خونه.🏠
ما چندین ماه به دنبال خونه بودیم و
دیگه ناامید شده بودیم از خرید خونه چون خونه ها دوبرابر پول مون بود. ولی به لطف خدا تونستیم به صورت خیلی باور نکردنی خونه بخریم. از برکات نی نی چهارم که هنوز نیومده بود ما صاحب خونه شدیم.
بارداری خیلی سختی داشتم ولی خدارو شکر به سلامتی گذشت و شهریور ۱۴۰۳ یه فرشته دیگه به جمع مون اضافه شد. چهارمين پسر نازم به نام آقا سلمان😍این بار هم خدارو شکر طبیعی و در منزل به دنیا آوردم.☺️
با به دنیا اومدن آقا سلمان خیییییلی سختی کشیدیم. کارامون صد برابر شد ولی خداروشکر به سلامتی گذشت.☺️
از همه کسانی که تجربه منو خوندن میخوام خواهش کنم ازدواج رو آسون بگیرن و تا میتونن بچه بیارن و مطمئن باشند خدا به وعدش عمل میکنه.
من به این نتیجه رسیدم این دنیا با حساب کتابای ما نمیچرخه. دو دوتا چهارتای ما با خدا فرق میکنه فقط باید بسپاری به خودش تا برات درست کنه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۲۲۲۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#سزارین_چهارم_و_پنجم
#دوتا_کافی_نیست
من متولد ۱۳۶۱ و همسرم متولد ۱۳۵۲ بودند. ما به طور سنتی باهم آشنا شدیم و در سال ۷۹ ازدواج کردیم. همسرم خیلی مهربون و خوش قلب و دل نازک بودند و خیلی بچه دوست داشت.
قرار شد زود بچه دار بشیم ولی خداوند چیز دیگه ای برام رمق زده بود. من تا چهارسال باردار نشدم و مدتی بود که خیلی حالم بد بود، با اصرار مادرم دکتر رفتم. برام آزمایش بارداری نوشتن، منم مقاومت می کردم، می گفتم من باردار نمیشم. به دکتر می گفتم برام آزمایش هپاتیت ب بنویس.
با اصرار دکتر آزمایش دادم. وقتی جواب آزمایش رو پیش دکتر بردم، دکتر گفت خانم شما بارداری. منم گفتم خانم دکتر اشتباه شده من اصلا باردار نمیشم. دکتر گفت مگه تو زینب نیستی؟ گفتم بله گفت خانم شما بارداری. مادر پیش دکتر ذوق کرد و به گریه افتاد. منم با کمال ناباوری، قدم های سنگین برمی داشتم.
مادرم گفت بریم شیرینی بگیریم و من چشمم به بازار بود که شوهرم رو ببینم و بهش مژده بارداریم رو بدم. شوهرم روی ماشین تانکر شهرداری کار می کرد و به بلوار و سبزه ها آب می داد.
شوهرم رو دیدم و رفتم نزدیک تانکر آب، اشاره کردم، پیاده شد. اومد سلام کرد. منم بهش گفتم پدر شدی لبخندی زد و رفت. اما یکی دو دقیقه بعد ماشین ایستاد و شوهرم با دو اومد گفت چی گفتی؟ گفتم هیچی گفت تورو خدا بگو چی گفتی... مادرم گفت خانمت بارداره و شوهرم اشک تو چشماش جمع شد و گفت زینب جدی می گی؟
برگه آزمایش و شیرینی ها رو نشونش دادم. با خوشحالی و گریه خداحافظی کرد و برگشت سر کارش، سر ظهر نشده اومد خونه. شیرینی هم گرفته بود.
محمدحسین آذرماه سال ۸۳ با سزارین به دنیا اومد و همه فامیل، به خوصوص من و همسرم خیلی خوشحال بودیم.
پسر یک سال و ۸ ماه بود که یه روز مادرم اومدخونه و گفت شوهرت تصادف کرده، پاش شکسته. من با مادرم خودمونو به بیمارستان رسونیدم و همکاران همسرم رو دیدم که گریه می کردند و متوجه شدم همسرم فوت شده😭
دنیا رو سرم خراب شد با بچه کوچیک و بابایی، خلاصه با سختی فراوان پسرم رو به تنهایی و به یاد بابای مهربونش بزرگ کردم.
بعد از فوت همسرم، خیلی خواستگار داشتم ولی با اصرار خانواده قبول کردم ازدواج کنم و بعد از ۹ سال با یه آقایی که ۲۰ سال ازم بزرگتر و اهل دیانت بود ازدواج کردم. البته ایشون ازدواج کرده بود و سه تا دختر داشت و توی جلسه خواستگاری گفت که خانمم دچار بیماری شده و درجا افتاده و دخترام ازش پرستاری می کنند.
مجدد ازدواج کردم و خیلی زود باردار شدم. دخترم رقیه سال ۹۲ بدنیا اومد و بعد از دو سال محمداسماعیل بدنیا اومد و بعد دوسال محمداسحاق به دنیا اومد.
همسرم خیلی خوشحال از اینکه خداوند بعد از سی و چند سال بچه های سالم و الحمدلله صالح داده. دخترم کلاس ششم میره امسال و الحمدلله چادری و اهل نماز هستش و پسرام، پسرم اولیم الان ۲۰ سالشه و دیپلم گرفته و جلوبندی هم کار می کنه الحمدلله.
بازم همسر می گفت بچه بیاریم و منم اقدام کردم و هفت سال نتیجه ندیدم و دیگه ناامید از بچه دار شدن ولی خیلی دوست داشتم سرباز برای آقا بیارم و من امسال ماه محرم خیلی مراسمات سنگینی داشتم. هجده روز غذا درست می کردم و سیزده روز روضه و چند سفره حضرت علی اصغر و رقیه و چند سفره دیگه انداختم و در مزار شهدا هم سفره حضرت رقیه سلام علیها انداختم و دختر دعا کرد که من باردار بشم ولی من می گفتم که دیگه سنم ۴۲ساله و باردار نمیشم.
تا چند روز پیش که حالم بد می شد ولی بی خیال بودم و می گفتم مال خستگی ماه محرم هست و من دوره ام عقب افتاده بود و حواسم نبود. خونه پدرم بودم، می گفتم کمردرد دارم. همسر داداشم گفتند حتما بارداری گفتم نه بابا چند روزه درد دارم الان باید...
ولی بعد فکر کردم متوجه شدم تاریخ دوره ام گذشته، رفتم آزمایش دادم الحمدلله مثبت بود. به شوهرم و بچه ها گفتم خیلی خوشحال شدند الان هم الحمدلله توی ۸ هفته هستم.
برای سلامتی جنینم دعا کنید خواهرا من الان سزارین پنجمم هستم وخیلی دوست دارم خداوند بازم بهم توفیق مادر شدن دوباره رو بدهد.
از قدم همه بچه هام برکات زیادی توی زندگی مون به وجود آمد الحمدلله حتی همسر شوهرمم هم خوب شدند😄
ان شالله بتوانیم بچه های خوبی برای سربازی آقا امام زمان عج الله وتعالی فرجه الشریف تربیت کنیم صلوات
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۸
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#جنسیت_فرزند
#قسمت_اول
من متولد ۷۲ هستم و همسرم متولد ۶۶،
من توی یک خانواده مذهبی با ۴تا خواهر و برادر بزرگ شدم. دختر کوچیک خانواده هستم.
شهریور ۹۲ فوق دیپلم حسابداری گرفتمو درسمو دیگه ادامه ندادم. خواستگار زیاد داشتم اما ردشون میکردم و ملاک ازدواجم فقط ایمان بود، ثروت برام اصلا مهم نبود.
با همسرم توسط یک دوست آشنا شدیم و بهمن ۹۲ ازدواج کردیم😍 و همین جا به کسایی که ازدواج رو سخت میگیرن و میخوان همچی داشته باشن بعد ازدواج کنن، میخوام بگم وااااقعا خدا روزی رسونه، توکلشون به خدا باشه. خودش همه چی رو درست میکنه.
همسرم فقط یک پیکان وانت داشتن که هنوز قسطش رو کامل نداده بودن. ازدواج ما خیلی ساده با کم ترین هزینه انجام شد.
خانواده همسرم تازه ورشکست شده بودن و از لحاظ مالی خیلی ضعیف بودن. ما یه جشن عقد ساده همون موقع گرفتیم و بعد ۷ ماه یعنی شهریور ۹۳ عروسی گرفتیم، البته نه اون عروسی که فکر کنین.
ماه عسل، با یک کاروان رفتیم قم و بعد یه هفته اومدیم جشن کوچیکی گرفتیم رفتیم سر خونه زندگی مون.
ما نه پول شام عروسی داشتیم
نه لباس عروس
نه پول رهن خونه
نه پول لوازم برای خونه.
خاله همسرم خدا خیرشون بده بدون هزینه رهن و فقط با ۳۰۰ تومن کرایه، خونه شون رو به ما داد.
و تیکه هایی که قرار بود همسرم بگیرن قرض کردن با ۶ میلیون.
در واقع زندگی مونو از زیر صفر با توکل به خداشروع کردیم.
ماه دوم زندگی مشترکمون که اصلا به بچه فکر نمیکردم جواب بی بی چک مثبت شد😍 خیییلی شوکه شده بودم البته خوشحال بودم و خدارو شکر میکنم. به چیزی که اصلا فکرشو نمیکردم، وضعیت مالی مون بود. (از خانواده ها خواهش می کنم به خاطر ترس از فقر بچه هاشونو سقط نکنن این خداوند هست که روزی میده)
دوران بارداری سخت و پراسترسی رو گذروندم. ویار شدیدی داشتم و یک ماه خونه مامانم بودم و از طرف دیگه تو آزمایش نشون داده بود جنین سندرم دان داره و باید آزمایش آمینوسنتز بدم تا مطمئن بشن سالمه.
من تا داخل بیمارستان رفتم برای آزمایش ولی خدا خواست آزمایش ندم. وقتی داشتم از ترس و نگرانی گریه میکردم یه خانمی بهمون گفت برین یه آزمایشگاه دیگه مشورت بگیرین. اون روزا تولد امام حسن عسکری بود و من به آقا متوسل شدم و سلامتی بچمو ازشون خواستم.
ما رفتیم آزمایشگاه خیلی خوب دیگه، آزمایش هارو که بهشون نشون دادم گفتن درصد بیماری جنین خیلی پایین هست(یک درصد) و اصلا نیازی به آمینوسنتز نیست. و من خیلی خوشحال و آروم شدم😊
خداروشکر با همه سختی های بارداری، بالاخره پسرم محمد طاها خرداد ۹۴ به دنیا اومد.😍 محمد طاها سالم باهوش و تند و تیز بود و از همه نظر از هم سن و سالاش جلوتر بود.
با اومدن پسرم به این دنیا وام ازدواجمون رو تازه گرفتیم و از اون خونه که خیلی کوچیک بود (۴۰ متر) جابه جا شدیم و برای رهن خونه دادیم. طبقه پایین خونه خواهرم رو گرفتیم و چهار سال بدون اضافه کردن مبلغی به رهن و اجاره نشستیم که واقعا خیییلی کمک حالمون بودن خدا خیرشون بده.
و خدای مهربونی که آدمای خوبشو سر راه ما قرار میداد و از جایی که گمان نمیکردیم روزی مون میداد.😊
بعد از ۳ سال به خواست خودمون دوباره نی نی دار شدیم. یعنی خرداد ۹۷ خدای مهربون یه پسر دیگه بهمون هدیه داد.☺️
با اومدن محمد مهدی تونستیم
قرض مون رو بدیم و یک سال بعد همسرم تونستن یه مغازه کوچیک رهن کنن و با توجه به حرفه ای که از قبل داشتن یعنی تعمیرات موبایل مشغول به کار شدن. خدارو شکر خیلی جلو افتادیم.
محمد مهدی که ۸ ماهه بود دوباره جابه جا شدیم و رفتیم طبقه بالای خونه پدرم. اونجا هم چهار سال بودیم ولی بدون پرداخت رهن واجاره. خداروشکر تو این مدت تونستیم ماشین بخریم. البته پیکان وانتی که اول زندگی داشتیم رو همون موقع فروختیم و یه تیکه زمین خریده بودیم.
۳ سال بعد که اصلا به بچه فکر نمیکردم به این دلیل که دوتا سزارین شده بودم و سختی بارداریم و اینکه خونه نداشتیم ولی وقتی متوجه شدم رهبری امر به فرزندآوری کردن و وظیفه اصلی مون الان همینه به عشق امام زمان و رهبرم تصمیم گرفتیم بچه بیاریم.☺️
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۸
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#جنسیت_فرزند
#زایمان_خانگی
#قسمت_دوم
دیگه چشمم روی همه ی سختی های این مسیر بستم و حتی دوست نداشتم رژیم غذایی بگیرم یا کاری کنم بچم دختر بشه ( آخه دختر خیلی دوست داشتم) میگفتم من به خاطر خودم نمیخوام بچه بیارم که برای جنسیتش تلاش کنم فقط به خاطر خداست و برای امام زمان میخوام سرباز بیارم، خودش هر چی صلاح هست بهمون بده و خدا من رو لایق دونست و مهر ۱۴۰۱ یک فرشته کوچولو بهمون هدیه داد😍 یه پسر تپل مپل ناز که اسمشو محمدهادی گذاشتیم👶😍
من از سزارین خیلی میترسیدم و به خاطر ضررهای زیادی که داشت دوست نداشتم.
خدای مهربونم کمکم کرد تونستم طبیعی و توی خونه به دنیا بیارمش☺️ البته به کمک یه تیم مامایی، خانمای مهربون و دلسوز که خیلی کمکم کردن.
پسر سومم که به دنیا اومد خیلی ها گفتن چرا نرفتی زیر نظر چرا بازم پسر و... و من اصلا حرف بقیه برام مهم نبود چون اصلا هدفم چیز دیگه ای بود.
محمدهادی که ۴ ماهه بود بنا به دلایلی باید جابه جا میشدیم. رفتیم یه خونه کوچیک رهن کردیم و به مدت یک سال اونجا بودیم.
بعد چند ماه طرح خودرو برای مادران ۳ فرزندی به ناممون در اومد .🚗 خیلی خوشحال شدیم و اینا از برکات کوچولو مون بود.
محمد هادی که یک ساله شد به صورت خیلی ناگهانی و ناخواسته متوجه شدم یه نی نی دیگه باردارم😳 اولش خیلی ناراحت شدم چون خیلیییییی فشار کاری روم بود و ضعیف شده بودم و از طرف دیگه توی یک خونه نقلی مستاجری.😔همسرم شوکه بود ولی خوشحال چون ایشون خیلی بچه دوست دارن.☺️ کلافه بودم ولی دیگه کاریش نمیشد بکنم چیزی که خدا برامون مقدر کرده بود من باید صبوری میکردم.
خداروشکر تونستیم بالاخره ماشین رو بخریم.🚗 و رفتیم با فروشش دنبال خونه.🏠
ما چندین ماه به دنبال خونه بودیم و
دیگه ناامید شده بودیم از خرید خونه چون خونه ها دوبرابر پول مون بود. ولی به لطف خدا تونستیم به صورت خیلی باور نکردنی خونه بخریم. از برکات نی نی چهارم که هنوز نیومده بود ما صاحب خونه شدیم.
بارداری خیلی سختی داشتم ولی خدارو شکر به سلامتی گذشت و شهریور ۱۴۰۳ یه فرشته دیگه به جمع مون اضافه شد. چهارمين پسر نازم به نام آقا سلمان😍این بار هم خدارو شکر طبیعی و در منزل به دنیا آوردم.☺️
با به دنیا اومدن آقا سلمان خیییییلی سختی کشیدیم. کارامون صد برابر شد ولی خداروشکر به سلامتی گذشت.☺️
از همه کسانی که تجربه منو خوندن میخوام خواهش کنم ازدواج رو آسون بگیرن و تا میتونن بچه بیارن و مطمئن باشند خدا به وعدش عمل میکنه.
من به این نتیجه رسیدم این دنیا با حساب کتابای ما نمیچرخه. دو دوتا چهارتای ما با خدا فرق میکنه فقط باید بسپاری به خودش تا برات درست کنه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۲۲۲۱
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#بارداری_خداخواسته
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#قسمت_اول
من متولد سال ۵۹ هستم. نیمی از زندگیم در تهران و نیم دیگر در اصفهان بود. دانشگاه نشد برم و با رفتن سر کار دیگه ادامه تحصیل ندادم.
در ۲۴ سالگی، سال ۸۳ ازدواج کردم. ۱۱ماه بعد ازدواج دیگه سرکار نرفتم و خداخواسته باردار شدم و پسر اولم بدنیا آمد. پسری پرجنب وجوش ولی مظلوم و مهربان.
زندگی میگذشت تا اینکه پسرم ۸ساله شد و من دوباره خداخواسته باردار شدم ولی همسرم کاملا مخالف بودن و میگفتن بچه را سقط کن. من مقاومت کردم ولی سختی های زیادی را تحمل کردم. با قدم پسر اول شوهرم کارو کاسبیش درست شد و با قدم پسر دومم ما از یه خونه کوچک که مال خودمون بود رفتیم یه خونه ویلایی ولی قدیمی با یه کرایه مناسب، ۷سال اونجا بودم و بعد صاحبخانه اونجا را فروخت.
یه سال رفتم تو یه سوئیت کوچک و همون سال پسر دومم کلاس اول بود و کرونا هم بود و خداروشکر به خیر گذشت. همون سال رفتیم تو یه خانه بزرگتر مستاجری و با خواهرم بودم.
دیگه بچه ها بزرگ شده بودند. منم گفتم برم سر کار، رفتم و خیلی هم خوب بود. روحیم بهتر شده بود. سال دوم شده بود که ما وارد این خونه شده بودیم و قرداد را تمدید کردیم. دوماه بعد از تمدید یکی از فامیلای شوهرم به شوهرم پیشنهاد خونه شون را داده بود، یه خونه سه طبقه که مادرشون طبقه اول تنها بودن و ماهم بریم طبقه سوم. خوب اونجا نوساز و یه خوابه بود ولی با مهربانی و لطف بسیار دوتا واحد را که روبرو هم بود را به ما دادند. من هم یک روز مرخصی گرفتم تا جابجا شویم.
اینم یادم رفت بگم که چند سال قبل که تو اون خانه ویلایی بودیم به همسرم میگفتم بیا یه بچه دیگه بیاریم خیلی قاطع میگفت نه و حسابی مواظب بود. و هر ترفندی که بلد بودم زدم ولی نشد که بچه دار بشیم برا همین رفتم سرکار.
وقتی اومدیم این خانه طبقه سوم دوره م عقب افتاده بود ولی چون سابقه داشتم توجهی نکردم و تازه اثاث سنگین، سبدهای میوه پر ظرف را بلند می کردم و می آوردم طبقه سوم و شبها فقط کمردرد داشتم و میگفتم طبیعیه. اینم بگم کانال دوتا کافی نیست را میخوندم و هی حسرت میخوردم. چه نذر ها که نکردم ولی نشد که نشد و اون دوران ۴۰ سالم بود.
بگذریم. دیدم خیلی گشنم میشه و دلم هی قش میره به طوری که زمان های استراحت سرکار نان بربری با مربا یا حلوارده و سیب و و بیسکویت و هر چیز خوشمزه که فکرش را بکنید میبردم و موقع ناهار که دیگه دست و پام ضعف میرفت. دیگه شک کردم.
به شوهرم گفتم که چشمتان روز بد نبیند چنان بهم ریخت که تا دوهفته فشارش بالا میرفت و پایین بیا هم نبود. گفتم نترس ما که مطمئنیم بیبی بخر میزنم معلوم میشه ۷تا بی بی زدم ۵تاش مثبت بود. خودم دهانم باز، بیبی ها را میدیدم و باورم نمیشد😳 و میومدم به شوهرم میگفتم نه نشون نداد انگار خرابن😊 ولی تو دلم عروسی بود و هی خدارو شکر میکردم ولی جلو شوهرم معمولی. اونم کاردش میزدی خونش درنمیومد.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۲۲۲۱
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#بارداری_خداخواسته
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#قسمت_دوم
یه روز گفتم نه بابا این بی بی ها درست نیست. میرم آزمایش خون میدم تا معلوم بشه. اول صبح مرخصی گرفتم و رفتم یه بیمارستان ولی اونا یه ساعته جواب نمیدادن پس رفتم یه کلینیک خصوصی و اونجا گفتن اگه ماهت کم باشه دوبار باید بگیریم و یه ساعتم جواب میدیم و گفتم باشه یه ساعت شد و این بگم که تواین دوماهی که باردار بودم نمیدونستم خیلی دل نازک شده بودم و بعضی روزها صبح ها یه روضه ی حضرت رقیه داشتم گوش میدادم و مثل ابربهار گریه میکردم. چون مادرم سال ۹۱ بر اثر تصادف از دست داده بودم و سال ۹۵ هم پدرعزیزم را که در اثر نبود مادر دق کرد😭
مدتی گذشت. خانمه اومد صدام کرد خانم؟ گفتم بله گفت جواب مثبت😍😍🤲
یعنی فقط رو ابرا بودم ولی شوهرم را چیکار کنم😔 چند روز گذشت یواش یواش بهش گفتم که یا خدا انگار جنگ جهانی دوم شد. چه کرد! حرصی بود که میخورد بهش گفتم فقط به مادرت نگو چون اصلا و ابدا خوششان نمی اومد و بیش از یک بچه رو عقب ماندگی در همه موارد میدونستن و الحق در این یه مورد خیلی همراهیم کرد و نگفت.
روز ها گذشت من هنوز یه سال نشده بود که سر کار میرفتم و چقدر کارم رو دوست داشتم ولی خدا چیز دیگری میخواست.
تا اینکه داشتم وارد ۶ ماه میشدم رفتم تو عید ۱۴۰۳ سونو که فهمیدم بچم دختره و شوهرم حالا این دفعه رفت تو ابرها و چقدر خوشحال بود. به مادر شوهرم و اینا وقتی میخواست ۷ماهم بشه، گفتیم خواهرشوهر بسیار دعای خیر کرد و تبریک گفت و پدرشوهرم هم همینطور ولی مادر شوهرم گفت براتون متاسفم که تو این سن و سال بچه آوردید.
خلاصه روزها گذشت و دختر قشنگم تو مرداد ماه بدنیا اومد و شد چلچراغ خونه. خدا رو هر روز هزاران بار به خاطر این دختر نازم که الان ۸ماهشه و پسرهای خوبم که یکی ۱۹ و کوچیکه ۱۲ساله است، شکر میکنم.
از خدا میخوام که عمر باعزت به ما بده که تو سن ۴۵-۴۶سالگی بچه دار شدیم، بتونیم به ثمر برسونیم شون با عنایت اهل بیت انشاءالله
هرکی بچه نداره بزودی دامنش سبز بشه انشاءالله و از همه عزیزان التماس دعا دارم و بگم که دخترم خیلی قدم داشت منو آورد تو یه خونه مستاجری تازه ساز نوساز وسط یه محله پر امکانات و خانه ای که هرگز باور نمیکردم با این شرایط عالی نصیبم بشه.
در آخر التماس دعا برای خونه دار شدن همه بی خانه ها از جمله من🤲🌺🌺🌺❤️❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۳
#فرزندآوری
#تحصیل
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
من متولد ۷۳ هستم و همسرم متولد ۷۰، اسفند ۹۵ از طریق یکی از دوستان خانوادگی به هم معرفی شدیم و خیلی زود در اردیبهشت ۹۶ عقد کردیم و تیر ۹۷ مراسم عروسی رو برگزار کردیم و رفتیم سر خونه زندگی خودمون.
من خودم پزشک هستم و اوایل ازدواج به خاطر اینکه خودم هنوز مشغول به تحصیل بودم اقدام به بارداری نکردیم. تا اینکه بهمن ۹۸ بعد از دفاع از پایان نامه و با اتمام دوره ی عمومی اقدام به بارداری کردیم و اسفند ۹۸ با شروع کرونا متوجه شدم که باردار هستم.
دوران همراه با اضطرابی بود مخصوصا که تو اولین غربالگری ریسک سندرم داون برای بچه مطرح شد و پزشکم توصیه به آمنیوسنتز کرد و من هم چون تجربه و اطلاعات الانم رو نداشتم، اقدام کردم برای آمونیوسنتز
همسرم مخالف بود و همش نگران بود که با این کار اتفاقی برای بچه بیوفته و نهایتا با اینکه ته دلش راضی نبود، بخاطر من فرم رضایتنامه رو پر کرد و ما آمنیوسنتز رو انجام دادیم.
نتیجه چند روز بعد معلوم شد و خداروشکر بچه از نظر کروموزومی سالم بود و جنسیتش هم همونجا مشخص شد پسر هست و ما خیالمون راحت شد.
تقریبا ۵۰ روز به تولد پسرم مادربزرگم در اثر کرونا به رحمت خدا رفتن و ما عزادار شدیم و نهایتا آبان سال ۹۹ در اوج دوران کرونا پسرم به دنیا اومد و دوباره شادی رو به خونه ما آورد.
پسرم از دو سه روزگی دچار زردی شد که ابتدا با دستگاه توی خونه بهتر شد اما مجدد زرد شد که توی آزمایشات مشکوک شدن به مشکل کبدی
بعد از آزمایشات و سونوهای متعدد هنوز تشخیص قطعی برای مشکل پسرم نداشتیم. با نظر پزشکش توی یک ماهگی بدون هیچ بی حسی و بعد از چند ساعت شیر نخوردن (برای اینکه باید npo و در واقع ناشتا میبود) و گریه کردن از پسرم بیوپسی کبد گرفته شد اما باز هم توی بیوپسی به تشخیص قطعی نرسیدیم.
در نهایت نظر پزشکش این بود که بره اتاق عمل و اونجا با باز کردن شکم به تشخیص برسیم و اگه لازم بود همونجا درمان هم انجام بدیم. آخه پزشک پسرم شک به انسداد مجاری صفراوی داشت.
تو روزهای ابتدایی اولین تجربه مادر شدنم
شرایط سختی رو داشتم طی میکردم. هنوز همه چیز برای خودم گنگ بود. نهایتا با تردید همسرم پسر دو ماهه ی نحیف مون با رنگ و روی زرد رو راهی اتاق عمل کردیم عملی که جراحش میگفت اگه لازم بشه فقط ۳۰ درصد جواب میده پس خیلی امیدوار نباشید.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۳
#فرزندآوری
#تحصیل
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
اما ما امیدمون به خدا بود و توسل کردیم به ائمه مخصوصا خانوم حضرت زهرا، پسرم از اتاق عمل آمد و بلافاصله منتقلش کردن به آی سیو و من اون شب رو با سینه های که از شیر سنگ شده بود بدون پسرم راهی خونه شدم و تا صبح نخوابیدم و گریه کردم.
فردا منتقل شد بخش ولی تا چند روز نباید شیر میخورد و خیلی بی تابی میکرد. تا اینکه با کلی دارو مرخص شد و از اون موقع به بعد هرچند ماه باید تحت چکاپ آزمایش و سونو باشه.
الان به لطف خدا و عنایت حضرت زهرا پسرم نزدیک ۵ سالشه و یه پسر واقعا زیبا رو و فوق العاده باهوش و با محبت و شیرین هست.
من یک سالگی پسرم وارد دوره تخصص شدم. دوران سختی بود. شیفت های سنگین و دوری از پسرم و مسائلی که در مورد پسرم داشتم باعث شد فعلا دیگه اقدام به بارداری نکنیم.
اما باز هم بعد از دفاع دوره ی تخصصم اقدام کردیم و سال گذشته بعد از برگشت از سفر اربعین متوجه شدم که باردارم. اما متاسفانه خارج از رحمی بود. با نظر پزشک یک دوز دارو گرفتم اما بتا پایین نیومد.
نظر پزشکم این بود که فورا باید جراحی بشم و لوله خارج بشه. اما صبح روز عمل چون کمی بتا پایین اومده بود دکترم گفت میتونی دوباره دارو رو هم امتحان کنی و اگه باز پایین نیومد جراحی انجام بدیم.
بلاخره بعد از دو دوز داروی سنگین بتا به مرور پایین اومد و بارداری ختم شد و نظر پزشکم این بود بخاطر عوارض دارو بعد از ۶ ماه مجاز به اقدام به بارداری هستم. بعد از اون مدت چند باری اقدام کردیم اما نشد تا اینکه چند روز مونده به سفر اربعین امسال مجدد متوجه شدم که باردارم.
بیشتر نگرانی من حاملگی خارج از رحم بود که تکرار بشه برای همون زود رفتم سونو داخلی اما چیزی مشخص نشد. مجدد یک هفته بعد و دقیقا چند ساعت قبل از سفر سونو دادم که جنین ۴ هفته مشخص شد
حالا خیالم راحت شد که داخل رحمی هست.
توی فکرم کمی تردید پیدا کردم برای سفر
اما چون برای کار درمانی از قبل قول داده بودم و روی من حساب کرده بودن و هم اینکه واقعا منعی از نظر پزشکی برای سفرم وجود نداشت و نهایتا خودم هم دلم نمیومد این سفر پر از عشق رو نرم بلاخره با همسر وپسرم راهی شدیم و توی سفر همه چیز خوب بود و خداروشکر مشکلی پیش نیومد اما چند روز بعد از برگشت دچار لکه بینی شدم و سریع مجدد سونو دادم که خداروشکر رشد بچه خوب بود فقط یه هماتوم کوچیک زیر ساک حاملگی هست که علت لکه بینی هم همون هست و پزشک برام استراحت تجویز کرد و من برخلاف میلم مجبور شدم خیلی زود محل کار مطلع کنم تا بتونم استراحت داشته باشم.
دیروز مجدد برای چکاپ سونو دادم اما توی سونو گفتن که رشد جنین متناسب نیست و یک هفته دیگه بهم مهلت دادن برای چک مجدد. خواستم از مخاطبین تون بخواید هرکس تجربه منو خوند برام دعا کنه تا هفته بعد که سونو میدم رشد بچه خوب شده باشه و این بچه رو خدا برامون حفظ کنه تا نسل شیعه ی امیرالمومنین زیاد بشه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۱
#ناباروری
#رویای_مادری
#توکل_و_توسل
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#قسمت_اول
من متولد ۱۳۷۰ و همسرم ۱۳۶۵ در یکی از استان های شمالی. من در خانواده شلوغ و مذهبی به دنیا آمدم طوری که تا الان هرسال چندتا نی نی تو خانواده ما به دنیا میان😍 و به شدت بچه دوست هستیم.
من بعد از گرفتن دیپلم با اینکه دانشگاه قبول شدم همزمان حوزه علمیه هم قبول شدم، تنها یکی رو میتونستم انتخاب کنم بنابراین خیلی مردد بودم استخاره زدم و راهی حوزه علمیه شدم. اوایل بخاطر دوری از خانواده و ماندن در خوابگاه خیلی ناراحت بودم ولی کم کم عادت کردم.
بسیار پر شور و بانشاط بودم و درس میخواندم و با دوستانم خوش بودیم
که گاهی دوستان میگفتند بچه ها اینجوری شما رو کسی نمیبینه و امکان مجرد ماندن براتون زیاده😁
ولی من میگفتم طبق سوره طلاق هرکسی تقوا پیشه کرد روزی داده میشود از آنجایی که فکرش را نمیکنید. « و یرزقه مِن حیث لا یحتسب»
همین هم شد. دوستان من یکی یکی با جوانان متدین ازدواج کردند من هم سال سوم با پسر یکی از اقوام دور که بسیار متدین بود، ازدواج کردم خیلی خوشحال و راضی از وعده خدا بودم که نسبت به بندگانش داشت.
یک سال عقد بودم و راهی خانه همسر شدم. همسرم بخاطر شرایط کاری از من دور بود و من دوباره راهی خوابگاه شدم برای ادامه تحصیل😊 روزها سپری شد به امید آرزوهای قشنگ😍
من سطح دو یعنی کارشناسی رو تموم کردم و برای سطح سه و دانشگاه قبول شدم دوباره مردد که کدوم رو انتخاب کنم اینبار بخاطر کار همسرم که در مرکز شهر محل زندگیم بود حوزه رو انتخاب کردم. دوباره شروع به تحصیل کردم و خانه بسیار کوچک با وام ازدواج رهن کردیم به روزهای قشنگ فکر میکردم و خوش بودم. از همان زمان هم برای بچه داری آماده بودم ولی متاسفانه خبری نشد😔
به دکتر مراجعه کردم. انواع و اقسام آزمایشات رو از من گرفتند دکترهای مختلفی رفتم. آخر سر گفتن همسرت باید آزمایش بده. وقتی که جواب آزمایش آمد متاسفانه مشکل از همسرم بود😔 دوباره کلافه بودیم خیلی از دکترها مراجعه کردیم اما بی نتیجه بود😭
هرکسی مرا میدید سوال میپرسید چرا بچه نمیآورید منم درسم رو بهانه میکردم😔
میگفتم اگر درسم تمام بشه اونوقت چیو بهانه کنم خدایا خودت کمک کن 😔
خیلیا بدون فهمیدن علت، سریع تشخیص مشکل میدادند و انواع و اقسام دکتر را معرفی میکردند. خیلیا هم سریع داروی عطاری نسخه میکردند. منم نمیدونستم چی بگم جز اینکه باشه حتما میریم، حتما میخوریم😩 در کنار دکتر مدرن طب سنتی هم میرفتیم انواع داروها زالو درمانی، حجامت و.....
هر چله و دعای هم که بود سریع انجام میدادم اما با هر بار آزمایش وضعیت همسرم بد و بدتر میشد 😭
بار آخر ساعت ۹صبح به تنهایی دکتر رفتم دکتر جواب آزمایشات رو وقتی نگاه کردند منو برد توی اتاق دیگه مِن مِن کنان چند جمله رو گفتند که من از امروز به شما میگم دور دکتر رو خط بزن به هیچ عنوان به کسی مراجعه نکن. حتی اگر حاذق ترین دکتر در پیشرفته ترین کشور هم مراجعه کنید انگار وقت پولت و وقت خودت رو هدر دادی ...
من چهار راه رو به شما پیشنهاد میدم
یا بچه از پرورشگاه بیارید
یا طلاق بگیرید
یا به همین زندگی بسازید
و یا اسپرم اهدایی بگیرید
خدایا این چی داره میگه !
مگه میشه مگه داریم؟؟
دنیا دور سرم چرخید آهسته نشستم و شروع کردم هق هق گریه کردن😭😭
پیشنهادات دکتر در مغزم سوت میکشید چون هیچ کدام از پیشنهادات برایم قابل هضم نبود. دیگر امانم بریده بود در خیابان گریه میکردم و راه میرفتم به امام زاده رفتم تا ساعت ده شب یکریز گریه کردم.😭
هرکسی زنگ میزد توان پاسخ رو نداشتم
تا اینکه با همان وضع ناراحت به خانه رفتم همسرم بسیار داغونتر از من هردو آن شب بسیار گریه کردیم.😭😭
تنها افرادی که حقیقت رو میدونستند خانواده خودم و همسرم بودند. دیگه دکتر نرفتیم. شده بودم آدمی که دوست نداشت با کسی حرف بزنه و جایی هم نمیرفتم حتی از شهرستان هم فراری شده بودم چون خیلی خسته بودم از سوال پیچ کردن اقوام...
خلاصه اینکه من با هر بار عادت شدن دنیای غم سراغم می آمد.😭
یک روز که بسیار به هم ریخته بودم با بی میلی سر کلاس درس نشستم چون استاد بسیار برجسته ای داشتیم و مرد هم بودند جرقه ای به ذهنم رسید که چند کلمه ای از زندگیم برایش بنویسم و بگویم چکار کنم آروم بشم؟😔
چون نماینده کلاس بودم. استاد چند دقیقه وسط درس فلسفه استراحت دادن و من طبق معمول یک استکان چای به همراه نامه را به استاد تحویل دادم.
استاد گفتند که دو روز دیگه بهم پیام بده
وقتی پیام دادم استاد گفتند بنده خدایی تو عالم مکاشفه با مرحوم آیت الله قاضی دیدار کردند و گفتند به شما بگویم که نزد آیت الله جوادی آملی در قم بروید تنها کسی که میتواند مشکل شما را حل کند. 😊
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۱
#ناباروری
#رویای_مادری
#توکل_و_توسل
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#قسمت_دوم
من هاج و واج پشت گوشی بودم و آرام نشستم خدایا استاد چه گفت😳 یعنی مرحوم آیت الله قاضی مشکل مرا فهمیده😳
خلاصه جریان را با شوهرم و خواهرم در میون گذاشتم بعد از چند روز با خواهرم در یک سرمای سوزناک که برف شدیدی باریده بود راهی شهر مقدس قم شدیم.😊 هر کسی میپرسید چرا تو این سرما رفتید قم ما در جواب میگفتیم از طرف حوزه اومدیم.😊
خلاصه منو خواهرم با بچه کوچک در سوز سرما در حرم حضرت معصومه به انتظار حاج آقا که ساعت یازده و چهل پنج دقیقه در یکی از صحن ها کلاس داشتند نشستیم
اون روز خیلی خیلی سرد بود حتی در حرم هم به خود می لرزیدیم😰 قبل از آمدن استاد به صحن به آقایی که مسئول بودند مراجعه کردیم و در کمال تعجب گفتند حاج آقا همچون وقتی ندارند از ما التماس از اونا یک کلام نه. تا اینکه دلشون به رحم اومد و به محافظ آقا زنگ زدند. گفتند آب معدنی کوچکی همراهت باشه برای خانم میخوام.
ما صبر کردیم تا اینکه کلاس آقا تموم شد و پشت درب شیشه ای محافظ آب معدنی را باز کردند آقا دعای روی آب خواندند همزمان من نامه ای که نوشته بودم با شماره همراهم دست محافظ دادم.
خلاصه اینکه ما برگشتیم شهر خودمون بعد از چند روز از طرف دفتر آقا بهم زنگ زدند که آقا براتون دعا کردند. چقدر خوشحال شدم.😊
آب را به همسرم دادم و نصف اون رو خوردم. سری بعد زودتر قبل از موعد عادتم شروع شد.😢 دیگر تمام زحماتی که برای رفتن به قم کشیدم رو بی نتیجه دیدم و شروع به گریه کردن کردم.😭 اما همش لکه بینی بود منم دارچین و زعفران میخوردم و میگفتم چرا این دفعه اینجوری شدم.🤔
یه روز خواهرم به منزل ما آمد تا ماجرا رو براش گفتم گفتن تو بارداری و من🙄🙄خواهرم از من بیشتر هیجان داشتن و به محض گرفتن بی بی چک و امتحان کردن دوتا خط قرمز مشخص شد😍😍
خدای من چقدر خوشحال بودم و تمام بدنم میلرزید و معجزه خدا رو میدیدم و هاج و واج به دستانم نگاه کردم به شوهرم نشون دادم گفتم خوب نگاه کن اینجا چند خط میبینی سریع گفت دو تا اون موقع فهمیدم خطای دیداری نیست. درسته من باردارم.😍
بدون خوردن ناهار، سریع به آزمایشگاه رفتیم تا جواب آزمایش آماده شد. هزار دلهره داشتم که خانم مسئول صدا زدند که جواب آماده هست مبارکه😍😭 از خوشحالی خودم و همسرم شروع به گریه کردن کردیم. چون واقعا باورش برای ما سخت بود. شوهرم سریع به خانواده ها زنگ زدند و همه پشت گوشی از خوشحالی و معجزه خدا گریه میکردند.
بله فاطمه حسنای ما با تمام امید به دنیا اومد و شد چشم و چراغ من و باباش🥰
بعد از فاطمه حسنا من میگفتم خدا برامون معجزه کرد، فکر نکنم بچه بعدی به ما بده
من هنوز استرس داشتم اما اینبار در کمال تعجب من برای بار دوم بعد از یکسال باردار شدم 😍
دکتر اول با سونو گفتند که جنین قلبش تشکیل نشده. دکتر دوم با سونو گفتند که این بچه بوده ولی تبدیل به مول شده اگر درمان نشی کل بدنت سرطانی میشه. سریع نامه دادند که باید اورژانسی بستری بشی😔 ولی اینبار همسرم جلوی این کار رو گرفتند که این بچه هست و حق نداری مراجعه کنی. من با کوله باری استرس برای خودم که نکنه حرف دکتر درست باشه.😔
دو هفته بعد دکترم رو عوض کردم بدون اینکه چیزی بگم سریع سونو کردند و من روی مانیتور بچم رو دیدم صدای قلب نازنینش رو هم شنیدم و دوباره برای این معجزه خدا جلوی دکتر شروع به گریه کردن کردم😭 برای سونوی بعدی دوباره تشخیص سندرم داون دادند الله اکبر😢
اما دخترم فاطمه نورا در یک تابستان داغ کاملا سالم دنیا اومد و شد همدم خواهرش و عزیز مامان و بابا 🥰🥰
به برکت این دو فرشته زیبا و باهوش ما خونه بزرگتر رهن کردیم شوهرم استخدام رسمی شدند با حقوق خیلی خوب ماشین خریدیم خودم استخدام آموزش و پرورش شدم به لطف خدا و رزق برکت دخترام🥰
بعد از این دوتا ما بچه نخواستیم تا پارسال که سریع باردار شدم ولی بچم سه ماه اول سقط خودبه خود شد. گرچه خیلی سخت بود ولی من ناراحت نشدم چون به خداوند اعتماد داشتم🥰 تمام اقوام و خویشان ما رو نصیحت کردند که حالا که دوتا دختر دارید بذارید داداش هم داشته باشند.😊😍
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۱
#ناباروری
#رویای_مادری
#توکل_و_توسل
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#قسمت_سوم
بعد از مدتی، خدا دوباره بهمون بچه داد ولی اینبار از دوستان و فامیل و خانواده حساس به اینکه جنسیت چیه؟! در این مدت خیلی تماس و پیام از همه طرف داشتم عده ای از ته دل دوست داشتند بچه ما پسر باشه ولی عده ای هم حساس بودند نکنه پسر باشه.😁
من و همسرم دوست داشتیم سالم باشه و پسر. سر این بارداری اینقدر ویارم وحشتناک بود که شده بودم یه میت😩
تهوع وحشتناک، سردرد، حس بویایی بسیار بد، تلخی آب دهان و.......😰
ناگفته نماند، هرکسی منو دید گفت بچه پسره ولی طبق سونو ۱۸ هفته مشخص شد که بچه اینبار هم دختر هست. من خودم اوایل ناراحت بودم ولی وقتی به روزهای بدون بچه فکر کردم برایم آسان شد😊🥰
اونایی که مدام زنگ میزدند به محض فهمیدن جنسیت انگار آب سردی روی آتش ریخته شد دیگه کاری باهام ندارند.😆
تنها چیزی که مرا رنجیده خاطر میکنه اینه که دوست و رفیق اقوام و همسایه با هرکسی از غریبه ها میفهمند اولین حرفی که میزنند اینه که چرا داروی پسرزا نخوردی!؟ چرا آی وی اف نکردی بچت پسر بشه ؟ تمام این جمله ها تو این شش ماه بارداری به شدت آزارم میده😔
چرا تفکر افراد اینطوریه!؟
چرا به کسی که پسر داره کمتر زخم زبون میزنن؟
چرا عده ای به دختر دارا این کنایه ها رو میزنند؟؟
در صورتی که دختر و پسر هر دو مخلوق خداوند هستند و فرقی ندارند🥰
این تجربه رو نوشتم برای مادران چشم انتظار که بدانند دکتر اصلی خدا هست تا خدا نخواهد برگی از درخت نمی افتد
سریع ناامید نشوید🙏
اونایی هم که باردارید خواهش میکنم تا دکتر نقصی رو بچه تون گذاشت سریع به فکر سقط بچه نباشید چون سقط شرایط خاص خودش رو داره و به همین راحتی نیست.
به امید روزهای قشنگ برای تک تک شما عزیزان و اومدن دنیایی از بچه های سالم و صالح در رکاب آقا صاحب الزمان🥰🙏
اللهم عجل لولیک فرج 🙏
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075