eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
12.4هزار دنبال‌کننده
41.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
✨لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزیدَنَّکُمْ... یک کسی خدمت امام رضا (علیه السّلام) رسید، گفت: آقا من فقیر هستم، مشکل دارم، از جهت مالی چطور هستم و خانواده‌ی من چطور هستند، شروع به گفتن کرد. یک سینی انگور در مقابل امام رضا (علیه السّلام) بود، یک شاخه‌ی انگور برداشت و به او داد. این شخص متعجّب شد. گفت: آقا من انگور می‌خواهم چه کار بکنم. زن و فرزند من گرسنه هستند، انگور چه فایده‌ای برای من دارد. این انگور را کنار گذاشت. امام هیچ چیزی نگفت. یک چند لحظه گذشت، یک کسی دیگر آمد وارد اتاق شد، آقا سلام علیکم. حضرت جواب سلام او را دادند. یک دانه‌ی انگور به او تعارف کرد. برق خوشحالی در چشم آن تازه وارد جهید. گفت: آقا از شما ممنون هستم، من آمده بودم شما را ببینم امّا شما چقدر کریم هستی، یک دانه‌ی انگور را می‌گیرم و به خانه می‌برم و در یک ظرف آب می‌چکانم همه بخورند و خانواده تبرّک بشوند. امام شاخه‌ی انگور را به او داد. گفت: آقا همان کافی بود، از شما ممنون هستم، شما چقدر کریم هستید، شاخه را گرفت. امام سینی انگور را به او داد. گفت: آقا من اصلاً آمده بودم خود شما را ببینم، دل من برای شما تنگ شده بود، شما چقدر کریم هستید. امام فرمود: یک کاغذی یک چیزی بیاورید. نوشت باغ‌های انگور خود را به این بخشیدم. گفت: آقا زبان من لال شد، دیگر اصلاً نمی‌دانم چطور می‌توان تشکّر تو را بکنم. من آمده بودم شما را ببینم. امام فرمود: و آن زمین‌های اطراف آن را. گفت: آقا من دیگر هیچ چیزی نمی‌توانم بگویم. این طرف اوّلی که آن گوشه نشسته بود، دید عجب من محتاج بودم، امام همین‌طور خروار خروار دارد به این می‌بخشد. بلند شد گفت: آقا مثل این‌که ما محتاج بودیم، این آمده بود فقط شما را ببیند، دل او تنگ شده بود، من محتاج بودم. چرا به او این‌قدر دادی؟ امام زیر آن نوشته اضافه کرد: «لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزیدَنَّکُمْ وَ لَئِنْ کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابی‏ لَشَدیدٌ». من اوّل یک شاخه‌ی انگور به تو دادم، تو اعتراض کردی، قدر ندانستی. یک دانه‌ی انگور به او دادم، قدردانی کرد. می خواهی اضافه شود؟! سنّت خدا این است که برکات خود را برای آن کسی می‌فرستد که شاکر باشد. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۰۹ من میگم درس شما می‌شنوید درس شاگرد اول کلاس بودم و جزواتم دست به دست میشد. در حالی که وقتی مجرد بودم درس میخوندم اصلا اینطوری نبود و کلید این کار این بود که هر چی سَر آدم شلوغ تر باشه. کارهاش منظم تر انجام میشه. شب ها که بچه ها میخوابیدن به درس هام می‌رسیدم. خوبی اون برهه این بود که چون کرونا بود دو ترم اول من کاملا افتاد تو کرونا و ما بسیار کم می‌رفتیم حوزه. همسرم خیلی خوشحال بود نشاط منو میدید و خودم سر زنده شده بودم. آخر مهر۱۴۰۰ دخترم دنیا اومد. مدیریت پسر اولم که تازه رفته بود اول ابتدایی(اول ابتدایی رو که مامان ها میخونن نه بچه ها 🤪) و خودم که همزمان کلاس آنلاین داشتم دخترم که تازه به دنیا اومده بود و گل پسر سه سالم که داغونمون می‌کرد تا کلاس هامون تموم بشه. دیگه خودتون تصور کنید. همونی که میخواستم شده بود بچه ها با فاصله سه سال سه سال دنیا اومده بودن فکر نکنید بقیه در حال تشویق و کمک بودن ها اصلا و از بدو تولد بچه سوم تهدید میکردم دیگه نیار. مخالف سر سختم مادر شوهرم بود. الحمدالله رفت و آمدم با مامانم اینا عالی شده بود اما در دو شهر متفاوت بودیم. صبری که کردم نتیجه داده بود و حالا همه زندگی تو دستای خودم بود. اطاعت از همسرم باعث شده بود بعد از چند سال صبر حالا راحت تر زندگی کنم الحمدالله. دخترم ۶ماهه بود که بخاطر کاروتحصیل همسرم جابجا شدیم و اومدیم قم. حالا از خانواده همسرم هم دور شدم و از مامانم اینا خیلی دورتر خواهر شوهرم که خونه شون نزدیک بود. وقتی بیرون میرفتم یا امتحان داشتم کمکم می‌داد بنده خدا اما الان اونم از دست داده بودم. خودم با اومدن موافق نبودم اما چاره ای نداشتم. گفتم برم قم افسرده میشم آخه یکسال بود تازه ساکن خونه خودم شده بودم با کلی شوق، حالا باز به نهمین خونه اسباب کشی می‌کردم. اما با عنایت حضرت معصومه سلام الله علیها چنان دلبسته قم شدم که دیگه راضی نیستم برگردم. درسم رو ادامه میدادم و چون تعداد واحد هام به حد نصاب رسید، تونستم غیرحضوری کنم و فقط برای امتحانات حضوری برم. دخترم که دو ساله شد، همسرم گفت بچه بیاریم. گفتم من از ویارم میترسم. الانم بچه ها ۳تا هستن از خانواده هامون خیلی دور شدیم. بذار دخترمون بزرگ تر بشه. گفت دیگه این قاعده سه سال سه سال رو بهم نزن خخخ حالا ما وارد خونه دهم مون شده بودیم. از خدام بود بچه بیارم اگر ویارم نبود حتی خیلی زودتر میوردم. دلم لک میزد خدا بهم دوقلو بده چون خودم با آبجیم دوقلو بودم، همسرم از شکم اول منتظر بود من دوقلو بیارم. رفتم مشهد و از امام رضا خواستم و یه چله با همسرم برداشتیم. شبا عادت داشتم قبل خواب برای بچه ها کتاب شهدا میخوندم. رسیدیم به شهید علمدار. ایشون اگر کسی سر مزارشون بره و زیارت عاشورا بخونه حاجت میدن. من که دستم از ساری کوتاه بود. عکس قبر مطهر شهید رو گذاشتم جلوم و گفتم من ازت سه تا خواسته دارم بهم بده من ۵تا زیارت عاشورا تو مشهد برات میخونم(آخه دو سه روز بعدش عازم مشهد بودیم) اول اینکه نذار مثل بارداری های قبلی خیلی انتظار بکشم چی میشه منم اولین ماه اقدام باردار بشم. دوم اینکه بارداریم کاملا بدون ویار باشه نه آب دهن، نه بالا آوردن، نه سردرد، نه بویایی سخت. سوم اینکه بهم دوقلو بده. چله برداشتیم با همسرم و شروع چله از مشهد بود. من اون ۵تا زیارت عاشورا رو هم خواندم. و من باردار شدم.😍 👈 این تجربه ادامه دارد... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۰۹ اما من کم بیار نبودم، پسر دومم که دو ساله شد شاید باورتون نشه با اینکه من گریه میکردم تمام بارداریم رو به شوهرم گفتم بریم برای بعدی😉 من اینجا آزاد میذارم تون هر چی می‌خواین بهم بگین راحت باشین😄 همسرم گفت میتونی شرایطش رو داری؟ منم نمیدونم چرا انقدر محکم گفتم آره گفتم بابا چیکار کنیم وقتی بچه میخوایم چاره نیست که همش ۹ ماهه. نمی‌دونم چه جوری ۹ ماه رو کم می‌دیدم تو خود بارداری نمی‌گذره اما من با اعتماد به نفس گفتم همش ۹ ماهه دیگه😐 طی این سالها ۸تا خونه جابجا شدیم همه مستاجر بودیم. و حالا اومدیم خونه ای که مال خودمون بود. اتفاقاتی که باعث اینهمه جابجایی در ۷سال زندگی من شد خودش یه کتابه که مجال گفتن نیست. خوشحال از خونه قشنگم اقدام کردم. ماه اول، ماه دوم و... نمیدونم چرا نمیشد. از فاصله سنی پسرام راضی بودم که سه سال بود. پسر دومم رو یکسال و هفت ماهگی از شیر گرفتم و از ماه بعدش اقدام کردم، اما نمیدونم چرا نمیشد. عاقبت رفتم دکتر برای جفتمون آزمایش و سونو نوشت. رفتم سونو که گفت شما اصلا فولیکول آزاد نداری. من اومدم خونه با ناراحتی به همسرم گفتم بذار درمان کنیم بعد، دیگه امید که نداشتم، روز دوره ام که شد با درد شدید از خواب بیدار شدم اما خبری نبود. گفتم بذار بی بی چک که دارم بزنم. زیر یک دقیقه دو تا خط خیییلی پر رنگ افتاد، نگو همون ماه باردار شده بودم. شروع کردم جیغ زدن از خوشحالی این دو تا طفل معصوم پشت در می گفتن مامان چی شده؟ اومدم بیرون خندیدم و آرومشون کردم. سریع یه تصویر از اینترنت از بارداری گرفتم که روش قلب بود. فرستادم به ایتای همسرم و نوشتم مبارک باشه. شوهرم تا عکس رو دید زنگ زد بهم و بغض گلوش رو گرفته بود انگار ما تا حالا بچه دار نمی‌شدیم ☺️😉 حالا تک خواهر دوقلوی من که فقط همین خواهر رو دارم ۷سال بعد من ازدواج کرد و بارداری بچه اول اون و بچه سوم من همزمان شد. اما ویار لعنتی نذاشت ده روز از خوشیم بگذره. با دو تا بچه کوچیک و ویار سخت، مامانم طفلی میومد خونه من، داداشم تو خونه تنها میموند (پدرم فوت کردن) هر کس میشنید باردارم، میگفت خیلی کله شَقه با این اوضاع دوباره باردار میشه. با هیچکس حرف نمیزدم چون آب دهنم بیشتر ترشح میشد. هر کس حال بچه تو شکمم رو می‌پرسید با کراهت میگفتم خوبه بد نیست. مدام با خودم میگفتم دو تا داشتم دیگه مجبورم نکرده بودم که، زخم زبون اطرافیان هم رنجش منو بیشتر میکرد _فلانی چهار تا داره اصلا ویار نداشت _میخواستی چیکار _مگه مجبوری ویارت اینطوری و... نمی‌تونستم اصلا برم مهمونی اما به همسرم می گفتم بچه ها رو ببر حال و هواشون عوض بشه. زنگ میزدن که بگن جات خالی بوده منو کوه درد میکردن. _طفلی بچه هات رو دیدیم بدون تو بغض کردیم آخه بچه سوم میخواستی چیکار _اینا بزرگ بشن درد و رنج میشن برات _برای ما چیکار کردن که برای تو بکنن _این بارداری ها درد میشه در آینده میفته به جونت فقط با همسرم درد و دل میکردم ایشون هم آرومم میکردن. البته نه اینکه این حرف ها بخواد منو از قصدم برگردونه نه اصلا... روز ها به کندی و خیلی سخت می‌گذشت. رفتم برای سونو، مطمئن بودم بچم پسره دکتر گفت بچه پشتش به منه برو بیرون راه برو دوباره بیا داخل. توی همین مسافت زنگ زدم مامانم گفتم آقا پشتش رو کرده معلوم نیست چیه. مامانم خندید گفت چه میگه آقا. گفتم آخه میدونم پسره دیگه... وقتی سونو گفت دختره قند تو دلم آب شد. انگار بعد ده تا پسر دختر خدا بهم داده بود گفتم مطمئنید گفت مطمئن مطمئن دختره، نشستم تو ماشین که شوهرم منتظرم بود. گفت خب چه خبر؟ خندیدم و گفتم اِمممممممم دختر دار شدی شوهرم ابروهاش و از خوشحالی داد بالا گفت جدی میگی گفتم بله😍 ماه هشت بارداری بودم که حوزه برای آخرین بار اعلام بازپذیری از طلاب رو کردن و گفتن آخرین سالی هست که بدون آزمون میتونید شرکت کنید. همسرم با اشتیاق گفت ادامه بده. باورم نمیشد انقدر تشویقم کنه آخه خودش مایل بود من تو اون برهه ادامه ندم. خودم توی خودم یه توانایی مضاعف میدیدم احساس خوشِ درس خواندن و بارداری بچه سوم انگار خیلی توانمند به نظر میرسیدم. همه از دور به هر دیدی که داشتن میگفتن ول کن بچه کوچیک داری و درس چه به درد میخوره. اما این روحیه درس خوندن هم برکت بچه هام بود. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۰۹ من و همسرم متولد ۷۰ هستیم. تو سن ۲۱ سالگی، سال اول حوزه بودم که عقد کردیم. سه ماه بعدم رفتیم سر خونه و زندگیمون، خیلی ساده و معمولی ۶ ماه که از زندگیمون گذشت که بچه خواستیم. نمیدونم چرا فکر کردم بی معطلی باردار میشم اما ماه ها میومد و میرفت و بی بی چکم منفی می‌شد. انقدر غصه میخوردم که حد نداشت. ۶ ماه گذشت و باردار نشدم انگار ۶ سال گذشت. مبعث پیامبر بود ما تلویزیون نداشتیم. اینترنتی هم، هی قطع و وصل میشد. تصویر که میرفت رو یکی از اسما رسول الله تصویر میموند روش و آنتن میرفت. زدم زیر گریه و گفتم ای پیغمبر خدا چقدر گریه کنم تو رو خدا به منم بچه بدین... از خانوادم دور بودم من تهران و اونها کرج برای امتحانم رفتم کرج، سر کوچه دستمو انداختم رو شونه خواهرم که دوقلوی خودمه، اَدای زنای باردار رو درآوردم گفتم سخته برام راه برم. آبجیم گفت کم اَدا در بیار باز نمیشه غصه میخوری ها اما من بعد از یکسال انتظار سخت باردار بودم. یکسالی که خودم سخت ترش کرده بودمش با بی‌تابی هام، خیلی بیشتر گذشته بود. همسرم سرکار میرفت و ساعات زیادی رو خونه نبود و من به شدت بد ویار بودم بزاق دهانم تلخ تلخ ترشح میشد و منو خیلی آزار میداد. مداوم توی سرویس بهداشتی بودم و بالا میوردم. روزها نمی‌گذشت انقدر ویارم سخت بود، انقدر بالا آورده بودم گلوم میسوخت از سوزش گلوم نمیتونستم همون دو قاشق غذا رو هم بخورم بجای اینکه وزن بگیرم لاغر تر میشدم... پسر اولم شهریور سال ۹۴ بدنیا اومد تمام صحنه ها به وضوح روزی که دنیا اومد توی ذهنمه و دلم غش میره براش😍 بچه اول خیلی برای مادر سخته، بی‌تجربگی سختیش رو بیشتر میکنه همسرم خیلی زیاد خونه نبودن و من خیلی تنها بودم. با اینکه الان خیلی با خانواده همسرم خوب هستیم و صمیمی اما اون موقع با اینکه تو یه محل بودیم اما من خیلی غریب بودم همسرم تو ارتباط گیری با خانوادم سختگیری میکردن و من با پسر کوچولوم تنها بودیم. پسرم خیلی بیتاب بود و من تنها. اوضاع مالی مون ضعیف بود. طوری که اومدیم خونه رو تمدید کنیم برای اجاره مجدد دو تا النگویی که سر عقد خریدن رو فروختم و من موندم و یه جفت گوشواره و یه حلقه، به شوهرم گفتم امسال النگو هام رو فروختم سال بعد چیکار کنیم؟ اما با ورود پسرم ما ماشین خریدیم و شغل همسرم تغییر کرد و از لحاظ مالی بهتر شدیم. البته من بخاطر پسرم به ناچار درس رو گذاشتم کنار قصدم نبود کلا کنار بذارم اما شرایط دیگه اجازه ادامه رو نداد احساس کردم همسرم هم اینطوری راضی چون به زندگی بهتر می‌رسیدم. پسرم دو ساله شد به همسرم گفتم. حالا که بچه رو از شیر گرفتیم اقدام کنیم برای بعدی😉 نمی‌دونم چرا اون همه سختی رو یادم رفته بود🤦‍♀ همسرم از خداش بود در واقع کسی از اینهمه ویار شدید من خیلی مطلع نشد و هیچوقت درک نشدم. امیدوار بودم سر بچه بعدی ویاری در کار نباشه نمی‌دونم چرا اما امیدوار بودم. ما از منزلمون جابجا شدیم. این‌بار سه ماه طول کشید تا مثبت شدن بی بی چک رو ببینم. همسرم که اومد خونه بهش گفتم یه خبر. گفت چی؟ گفتم داری بابا میشی کلی ذوق کرد. رو اَبر ها بودم اما خوشحالیم ۷روز بعد با شروع ویار بسیاااار شدید کوفتم شد. من میگم شدید شما می‌شنویدا... تو حال و هوای بَدَم بودم که یک روز دیدم آب دهنم زیاده اولش هعی قورت دادم دیدم نه خیلی حجمش بالاس و مجبور بودم با اون حالم برم هی خالی کنم دوباره برگردم. سریع زدم اینترنت دیدم باید لیوان بگیرم دستم. بخاطر اینکه حرف زدن باعث ترشح بیشتر بزاق میشه حرف هم نمی‌زدم. حرف نزدن برای خانوم ها سخته، برای من سخت تر... گفتن بعد ۱۶ هفته خوب میشی و ویار کم میشه. اما من اون لیوان کوفتی رو توی سطل آشغال بیمارستان انداختم دور و رفتم زایمان... پسر دومم سال ۱۳۹۷ دنیا اومد. اما اوضاع من خراب بود مثل پسر اولم نبود که با زایمان همه چیز تموم بشه و من از تخت بیام پایین و وضو بگیرم و به بچه شیر بدم. بعدها دکترم گفت خیلی نادره اما بچت بند نافش خیلی کوتاه بود برای همین اینقدر موندنش تو کانال زایمان... الحمدالله پسر دومم هم بسلامت دنیا اومد رابطه منو همسرم صمیمی تر، محبت بین مون بیشتر و اعتمادمون به هم قوی تر، ارتباطم با خانوادم بهتر شده بود. البته همسرم همیشه بهشون خیلی احترام می‌گذاشت اما با رفتن من مخالفت می‌کرد میگفت بگو اونها بیان. خلاصه قدم بچه دومم سَبک بود و این ماجرا پنجاه درصد حل شد. پسرم خیلی بی قرار بود خواب هاش کوتاه، دست تنها بودم و اصلا تو نظرم نمیومد میشه که من کمک هم داشته باشم. فکر میکردم روال زندگی همینه. خیلی سخت بود دوران شیردهی بچه ای که به مادرش مثل یک آنژیوکت آویزون بود. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۰۹ من و همسرم متولد ۷۰ هستیم. تو سن ۲۱ سالگی، سال اول حوزه بودم که عقد کردیم. سه ماه بعدم رفتیم سر خونه و زندگیمون، خیلی ساده و معمولی ۶ ماه که از زندگیمون گذشت که بچه خواستیم. نمیدونم چرا فکر کردم بی معطلی باردار میشم اما ماه ها میومد و میرفت و بی بی چکم منفی می‌شد. انقدر غصه میخوردم که حد نداشت. ۶ ماه گذشت و باردار نشدم انگار ۶ سال گذشت. مبعث پیامبر بود ما تلویزیون نداشتیم. اینترنتی هم، هی قطع و وصل میشد. تصویر که میرفت رو یکی از اسما رسول الله تصویر میموند روش و آنتن میرفت. زدم زیر گریه و گفتم ای پیغمبر خدا چقدر گریه کنم تو رو خدا به منم بچه بدین... از خانوادم دور بودم من تهران و اونها کرج برای امتحانم رفتم کرج، سر کوچه دستمو انداختم رو شونه خواهرم که دوقلوی خودمه، اَدای زنای باردار رو درآوردم گفتم سخته برام راه برم. آبجیم گفت کم اَدا در بیار باز نمیشه غصه میخوری ها اما من بعد از یکسال انتظار سخت باردار بودم. یکسالی که خودم سخت ترش کرده بودمش با بی‌تابی هام، خیلی بیشتر گذشته بود. همسرم سرکار میرفت و ساعات زیادی رو خونه نبود و من به شدت بد ویار بودم بزاق دهانم تلخ تلخ ترشح میشد و منو خیلی آزار میداد. مداوم توی سرویس بهداشتی بودم و بالا میوردم. روزها نمی‌گذشت انقدر ویارم سخت بود، انقدر بالا آورده بودم گلوم میسوخت از سوزش گلوم نمیتونستم همون دو قاشق غذا رو هم بخورم بجای اینکه وزن بگیرم لاغر تر میشدم... پسر اولم شهریور سال ۹۴ بدنیا اومد تمام صحنه ها به وضوح روزی که دنیا اومد توی ذهنمه و دلم غش میره براش😍 بچه اول خیلی برای مادر سخته، بی‌تجربگی سختیش رو بیشتر میکنه همسرم خیلی زیاد خونه نبودن و من خیلی تنها بودم. با اینکه الان خیلی با خانواده همسرم خوب هستیم و صمیمی اما اون موقع با اینکه تو یه محل بودیم اما من خیلی غریب بودم همسرم تو ارتباط گیری با خانوادم سختگیری میکردن و من با پسر کوچولوم تنها بودیم. پسرم خیلی بیتاب بود و من تنها. اوضاع مالی مون ضعیف بود. طوری که اومدیم خونه رو تمدید کنیم برای اجاره مجدد دو تا النگویی که سر عقد خریدن رو فروختم و من موندم و یه جفت گوشواره و یه حلقه، به شوهرم گفتم امسال النگو هام رو فروختم سال بعد چیکار کنیم؟ اما با ورود پسرم ما ماشین خریدیم و شغل همسرم تغییر کرد و از لحاظ مالی بهتر شدیم. البته من بخاطر پسرم به ناچار درس رو گذاشتم کنار قصدم نبود کلا کنار بذارم اما شرایط دیگه اجازه ادامه رو نداد احساس کردم همسرم هم اینطوری راضی چون به زندگی بهتر می‌رسیدم. پسرم دو ساله شد به همسرم گفتم. حالا که بچه رو از شیر گرفتیم اقدام کنیم برای بعدی😉 نمی‌دونم چرا اون همه سختی رو یادم رفته بود🤦‍♀ همسرم از خداش بود در واقع کسی از اینهمه ویار شدید من خیلی مطلع نشد و هیچوقت درک نشدم. امیدوار بودم سر بچه بعدی ویاری در کار نباشه نمی‌دونم چرا اما امیدوار بودم. ما از منزلمون جابجا شدیم. این‌بار سه ماه طول کشید تا مثبت شدن بی بی چک رو ببینم. همسرم که اومد خونه بهش گفتم یه خبر. گفت چی؟ گفتم داری بابا میشی کلی ذوق کرد. رو اَبر ها بودم اما خوشحالیم ۷روز بعد با شروع ویار بسیاااار شدید کوفتم شد. من میگم شدید شما می‌شنویدا... تو حال و هوای بَدَم بودم که یک روز دیدم آب دهنم زیاده اولش هعی قورت دادم دیدم نه خیلی حجمش بالاس و مجبور بودم با اون حالم برم هی خالی کنم دوباره برگردم. سریع زدم اینترنت دیدم باید لیوان بگیرم دستم. بخاطر اینکه حرف زدن باعث ترشح بیشتر بزاق میشه حرف هم نمی‌زدم. حرف نزدن برای خانوم ها سخته، برای من سخت تر... گفتن بعد ۱۶ هفته خوب میشی و ویار کم میشه. اما من اون لیوان کوفتی رو توی سطل آشغال بیمارستان انداختم دور و رفتم زایمان... پسر دومم سال ۱۳۹۷ دنیا اومد. اما اوضاع من خراب بود مثل پسر اولم نبود که با زایمان همه چیز تموم بشه و من از تخت بیام پایین و وضو بگیرم و به بچه شیر بدم. بعدها دکترم گفت خیلی نادره اما بچت بند نافش خیلی کوتاه بود برای همین اینقدر موندنش تو کانال زایمان... الحمدالله پسر دومم هم بسلامت دنیا اومد رابطه منو همسرم صمیمی تر، محبت بین مون بیشتر و اعتمادمون به هم قوی تر، ارتباطم با خانوادم بهتر شده بود. البته همسرم همیشه بهشون خیلی احترام می‌گذاشت اما با رفتن من مخالفت می‌کرد میگفت بگو اونها بیان. خلاصه قدم بچه دومم سَبک بود و این ماجرا پنجاه درصد حل شد. پسرم خیلی بی قرار بود خواب هاش کوتاه، دست تنها بودم و اصلا تو نظرم نمیومد میشه که من کمک هم داشته باشم. فکر میکردم روال زندگی همینه. خیلی سخت بود دوران شیردهی بچه ای که به مادرش مثل یک آنژیوکت آویزون بود. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۰۹ اما من کم بیار نبودم، پسر دومم که دو ساله شد شاید باورتون نشه با اینکه من گریه میکردم تمام بارداریم رو به شوهرم گفتم بریم برای بعدی😉 من اینجا آزاد میذارم تون هر چی می‌خواین بهم بگین راحت باشین😄 همسرم گفت میتونی شرایطش رو داری؟ منم نمیدونم چرا انقدر محکم گفتم آره گفتم بابا چیکار کنیم وقتی بچه میخوایم چاره نیست که همش ۹ ماهه. نمی‌دونم چه جوری ۹ ماه رو کم می‌دیدم تو خود بارداری نمی‌گذره اما من با اعتماد به نفس گفتم همش ۹ ماهه دیگه😐 طی این سالها ۸تا خونه جابجا شدیم همه مستاجر بودیم. و حالا اومدیم خونه ای که مال خودمون بود. اتفاقاتی که باعث اینهمه جابجایی در ۷سال زندگی من شد خودش یه کتابه که مجال گفتن نیست. خوشحال از خونه قشنگم اقدام کردم. ماه اول، ماه دوم و... نمیدونم چرا نمیشد. از فاصله سنی پسرام راضی بودم که سه سال بود. پسر دومم رو یکسال و هفت ماهگی از شیر گرفتم و از ماه بعدش اقدام کردم، اما نمیدونم چرا نمیشد. عاقبت رفتم دکتر برای جفتمون آزمایش و سونو نوشت. رفتم سونو که گفت شما اصلا فولیکول آزاد نداری. من اومدم خونه با ناراحتی به همسرم گفتم بذار درمان کنیم بعد، دیگه امید که نداشتم، روز دوره ام که شد با درد شدید از خواب بیدار شدم اما خبری نبود. گفتم بذار بی بی چک که دارم بزنم. زیر یک دقیقه دو تا خط خیییلی پر رنگ افتاد، نگو همون ماه باردار شده بودم. شروع کردم جیغ زدن از خوشحالی این دو تا طفل معصوم پشت در می گفتن مامان چی شده؟ اومدم بیرون خندیدم و آرومشون کردم. سریع یه تصویر از اینترنت از بارداری گرفتم که روش قلب بود. فرستادم به ایتای همسرم و نوشتم مبارک باشه. شوهرم تا عکس رو دید زنگ زد بهم و بغض گلوش رو گرفته بود انگار ما تا حالا بچه دار نمی‌شدیم ☺️😉 حالا تک خواهر دوقلوی من که فقط همین خواهر رو دارم ۷سال بعد من ازدواج کرد و بارداری بچه اول اون و بچه سوم من همزمان شد. اما ویار لعنتی نذاشت ده روز از خوشیم بگذره. با دو تا بچه کوچیک و ویار سخت، مامانم طفلی میومد خونه من، داداشم تو خونه تنها میموند (پدرم فوت کردن) هر کس میشنید باردارم، میگفت خیلی کله شَقه با این اوضاع دوباره باردار میشه. با هیچکس حرف نمیزدم چون آب دهنم بیشتر ترشح میشد. هر کس حال بچه تو شکمم رو می‌پرسید با کراهت میگفتم خوبه بد نیست. مدام با خودم میگفتم دو تا داشتم دیگه مجبورم نکرده بودم که، زخم زبون اطرافیان هم رنجش منو بیشتر میکرد _فلانی چهار تا داره اصلا ویار نداشت _میخواستی چیکار _مگه مجبوری ویارت اینطوری و... نمی‌تونستم اصلا برم مهمونی اما به همسرم می گفتم بچه ها رو ببر حال و هواشون عوض بشه. زنگ میزدن که بگن جات خالی بوده منو کوه درد میکردن. _طفلی بچه هات رو دیدیم بدون تو بغض کردیم آخه بچه سوم میخواستی چیکار _اینا بزرگ بشن درد و رنج میشن برات _برای ما چیکار کردن که برای تو بکنن _این بارداری ها درد میشه در آینده میفته به جونت فقط با همسرم درد و دل میکردم ایشون هم آرومم میکردن. البته نه اینکه این حرف ها بخواد منو از قصدم برگردونه نه اصلا... روز ها به کندی و خیلی سخت می‌گذشت. رفتم برای سونو، مطمئن بودم بچم پسره دکتر گفت بچه پشتش به منه برو بیرون راه برو دوباره بیا داخل. توی همین مسافت زنگ زدم مامانم گفتم آقا پشتش رو کرده معلوم نیست چیه. مامانم خندید گفت چه میگه آقا. گفتم آخه میدونم پسره دیگه... وقتی سونو گفت دختره قند تو دلم آب شد. انگار بعد ده تا پسر دختر خدا بهم داده بود گفتم مطمئنید گفت مطمئن مطمئن دختره، نشستم تو ماشین که شوهرم منتظرم بود. گفت خب چه خبر؟ خندیدم و گفتم اِمممممممم دختر دار شدی شوهرم ابروهاش و از خوشحالی داد بالا گفت جدی میگی گفتم بله😍 ماه هشت بارداری بودم که حوزه برای آخرین بار اعلام بازپذیری از طلاب رو کردن و گفتن آخرین سالی هست که بدون آزمون میتونید شرکت کنید. همسرم با اشتیاق گفت ادامه بده. باورم نمیشد انقدر تشویقم کنه آخه خودش مایل بود من تو اون برهه ادامه ندم. خودم توی خودم یه توانایی مضاعف میدیدم احساس خوشِ درس خواندن و بارداری بچه سوم انگار خیلی توانمند به نظر میرسیدم. همه از دور به هر دیدی که داشتن میگفتن ول کن بچه کوچیک داری و درس چه به درد میخوره. اما این روحیه درس خوندن هم برکت بچه هام بود. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۰۹ من میگم درس شما می‌شنوید درس شاگرد اول کلاس بودم و جزواتم دست به دست میشد. در حالی که وقتی مجرد بودم درس میخوندم اصلا اینطوری نبود و کلید این کار این بود که هر چی سَر آدم شلوغ تر باشه. کارهاش منظم تر انجام میشه. شب ها که بچه ها میخوابیدن به درس هام می‌رسیدم. خوبی اون برهه این بود که چون کرونا بود دو ترم اول من کاملا افتاد تو کرونا و ما بسیار کم می‌رفتیم حوزه. همسرم خیلی خوشحال بود نشاط منو میدید و خودم سر زنده شده بودم. آخر مهر۱۴۰۰ دخترم دنیا اومد. مدیریت پسر اولم که تازه رفته بود اول ابتدایی(اول ابتدایی رو که مامان ها میخونن نه بچه ها 🤪) و خودم که همزمان کلاس آنلاین داشتم دخترم که تازه به دنیا اومده بود و گل پسر سه سالم که داغونمون می‌کرد تا کلاس هامون تموم بشه. دیگه خودتون تصور کنید. همونی که میخواستم شده بود بچه ها با فاصله سه سال سه سال دنیا اومده بودن فکر نکنید بقیه در حال تشویق و کمک بودن ها اصلا و از بدو تولد بچه سوم تهدید میکردم دیگه نیار. مخالف سر سختم مادر شوهرم بود. الحمدالله رفت و آمدم با مامانم اینا عالی شده بود اما در دو شهر متفاوت بودیم. صبری که کردم نتیجه داده بود و حالا همه زندگی تو دستای خودم بود. اطاعت از همسرم باعث شده بود بعد از چند سال صبر حالا راحت تر زندگی کنم الحمدالله. دخترم ۶ماهه بود که بخاطر کاروتحصیل همسرم جابجا شدیم و اومدیم قم. حالا از خانواده همسرم هم دور شدم و از مامانم اینا خیلی دورتر خواهر شوهرم که خونه شون نزدیک بود. وقتی بیرون میرفتم یا امتحان داشتم کمکم می‌داد بنده خدا اما الان اونم از دست داده بودم. خودم با اومدن موافق نبودم اما چاره ای نداشتم. گفتم برم قم افسرده میشم آخه یکسال بود تازه ساکن خونه خودم شده بودم با کلی شوق، حالا باز به نهمین خونه اسباب کشی می‌کردم. اما با عنایت حضرت معصومه سلام الله علیها چنان دلبسته قم شدم که دیگه راضی نیستم برگردم. درسم رو ادامه میدادم و چون تعداد واحد هام به حد نصاب رسید، تونستم غیرحضوری کنم و فقط برای امتحانات حضوری برم. دخترم که دو ساله شد، همسرم گفت بچه بیاریم. گفتم من از ویارم میترسم. الانم بچه ها ۳تا هستن از خانواده هامون خیلی دور شدیم. بذار دخترمون بزرگ تر بشه. گفت دیگه این قاعده سه سال سه سال رو بهم نزن خخخ حالا ما وارد خونه دهم مون شده بودیم. از خدام بود بچه بیارم اگر ویارم نبود حتی خیلی زودتر میوردم. دلم لک میزد خدا بهم دوقلو بده چون خودم با آبجیم دوقلو بودم، همسرم از شکم اول منتظر بود من دوقلو بیارم. رفتم مشهد و از امام رضا خواستم و یه چله با همسرم برداشتیم. شبا عادت داشتم قبل خواب برای بچه ها کتاب شهدا میخوندم. رسیدیم به شهید علمدار. ایشون اگر کسی سر مزارشون بره و زیارت عاشورا بخونه حاجت میدن. من که دستم از ساری کوتاه بود. عکس قبر مطهر شهید رو گذاشتم جلوم و گفتم من ازت سه تا خواسته دارم بهم بده من ۵تا زیارت عاشورا تو مشهد برات میخونم(آخه دو سه روز بعدش عازم مشهد بودیم) اول اینکه نذار مثل بارداری های قبلی خیلی انتظار بکشم چی میشه منم اولین ماه اقدام باردار بشم. دوم اینکه بارداریم کاملا بدون ویار باشه نه آب دهن، نه بالا آوردن، نه سردرد، نه بویایی سخت. سوم اینکه بهم دوقلو بده. چله برداشتیم با همسرم و شروع چله از مشهد بود. من اون ۵تا زیارت عاشورا رو هم خواندم. و من باردار شدم.😍 ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۰۹ ماه اول که باردار شدم گفتم حاجت روا شدم. همسرم طبق روال که وضو میگرفتن میرفتن سمت آینه. بی بی چک رو چسبوندم به اینه و نوشتم مبارک باشه و خودم اومدم تو این یکی اتاق یکدفعه دیدم صدام میزنه و دنبالم میگرده. با خوشحالی گفت یعنی بارداری واقعا؟ گفتم آره... میگفت باورم نمیشه خدارووووشکر...🤲 اما این‌بار بقدری ویارم زود شروع شد که خوشحالیم به سه چهار روز هم نکشید. من میگم ویار شما می‌شنوید. مامان طفلی دوباره عازم خونه من شده بود. این‌بار بچه ها سه تا بودن و خیلی سخت تر شده بود. خواهرم انقدر غصه حال بد منو می‌خورد انگار دور از جون بالا سر کسی نشسته که دکترا جوابش کردن. مامان خسته از مریض داری، فقط میگفت به ذوق بغل کردن نوه ام کمکت میکنم. مامانم خیلی مشوق منو آبجیم هست بچه بیاریم اما از ویارهامون ناراحت... هرکس و ناکسی می‌شنید باردارم چیزی نثارم میکرد. _از بس پولدارن میارن _بیچاره داغه نمی‌فهمه _ما هم همچین شوهری داشتیم براش انقدر بچه میوردیم(طرف با شوهر خودش که یک‌دهم همسر من سختگیر نبود، نمی ساخت اونوقت اگر همسر من همسرش بود بچه زیاد میورد) _خجالت بکش جوجه کشی راه انداختی _آه و درد نداره یکسره میزاد _واقعا قبلی ها یادت رفته؟! یک هفته ای موندم خونه خودم، قبل اومدن مادرم. نه غذا داشتیم نه سر و سامون. همسرم ناراحت، بچه ها ناراحت، خودم از همه ناراحت تر. خدایا چی شد. چرا باز من اینطوری شدم. خب یه نظری کنید... شوهرم که دید اوضاع اینطوریه، ما رو برد کرج خونه مامانم، همسرم بیشتر از دو روز نمی‌مونه جایی میگه معذب میشن. برنامه ریزی کرد و کل ماه مبارک رمضان رو رفت کربلا. منم خونه مادرم.... ۲ ماه رفتم خونه مادرم. از همسرم دور بودم خیلی اذیت میشدم. اوضاع همسرم هم سخت بود و این اتفاقات رو امتحان خدا میدید. پسرم که حالا سوم ابتدایی بود با معلمش حرف زدم و خدا خیر دنیا و آخرت بده بهش غیرحضوری قبول کرد کمکمون کنه البته مقداریش توی اسفند و عید افتاد و بیشترش تعطیل بود و گفت چون می‌دونم علی مشق هاشو انجام میده،قبول میکنم. بلند شدم برم سونو گرافی اولین سونو به خیال خودم ۹ الی ۱۰ هفته بودم. مامانم موند پیش بچه ها. دکتر دستگاه رو گذاشت و سریع برداشت. گفت چند تا بچه تو خونه داری؟ گفتم سه تا گفت خب با این دوتا شدن پنج تا😍😍 فقط گریه میکردم ببین چطوری گریه میکردم که دیگه سونو نمیتونست بکنه هق هق، همکارش گفت ناراحت شده. دکتر که میشنید زیر لب میگم الحمدالله گفت نه خوشحاله... تمام این مدت که حالم بد بود به عکس شهید علمدار نگاه میکردم میگفتم انقدر ازت ناراحتم که حاضرم عکستو مچاله کنم خیلی باهاش حرف میزدم. (عکس رو هم الکی میگفتم مثلا میخواستم گلگی کنم.) اما حالا شرمنده تر از شرمنده شده بودم نمیدونم حکمت خدا چی بود که من سه تا خواسته داشتم اما ویارم برآورده نشد. حالم روز به روز بدتر میشد. همسرم زنگ زد گفت سونو انجام دادی گفتم آره. گفت دوقلو نبود؟ گفتم چرا باید دوقلو باشه؟ گفت همینجوری باورتون نمیشه اینکه دوقلو نبود رو سر همه‌ی سونوگرافی های بچه های قبلی پرسیده بود.😉 گفت صدای قلبش رو شنیدی گفتم آره. گفت خب الحمدالله سالم باشه ان شاء الله اومدم خونه با حال بد از ویار به دیوار تکیه دادم. مامانم گفت چه خبر؟ گفتم دوقلوئه گفت دروغ نگو خندیدم گفتم بخدا مامانم گفت گمشو دروغ نگو خندیدم گفتم بخدا همسرم که اومد خونه با برگه سونو رفتم پیشش سلام کرد و گفت خوبی منم بخاطر آب دهنم با سر جواب میدادم اصلا هم از جام بلند نمی‌شدم برم پیشوازش تو بارداریم چون حالم بد بود. خودش تعجب کرد ورقه رو دادم دستش وقتی دید نوشته قل اول و قل دوم دستای منو گرفته بود با چشمای پر از اشک منم فقط میخندیدم البته فقط همون دقایق، بعدش انقدر ویار بهم فشار میورد که فقط ناراحتی جسمی و روحی داشتم. روز ها و ماه ها به کندی می‌گذشت کند کند با لیوان کذایی ... منم به خیال اینکه اینم مثل بارداری های دیگس ۱۶ هفته که شدم از خونه مامانم برگشتم قم کار سه تا بچه و خونه و.... همسرم داشت میرفت سمت مطب دکترم، گفتم بیا سونوگرافی رو هم ببر نشون بده. بعدا غر میزنه میگه چرا نیاوردی نشون بدی دیدم همسرم دقایقی بعد زنگ زد گفت دکترت خیلی دعوا کرده گفته باید خانومتون سر کلاژ می‌شده و مسئولیتش با خودتونه. منم خیلی بد شنیده بودم گفتم نه من سِرکلاژ نمیکنم گفت آماده شو بیام بیارمت مطب. دیگه هیچکس رو نداشتیم. هر جا میرفتیم همه با هم خانوادگی سه تا بچه رو آماده کردم همسرم اومد رفتیم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۰۹ دکترم گفت اینکار رو نکنی احتمال موندن بچه ها برات کمه خدا خیرش بده خیلی باهام حرف زد و توجیحم کرد. گفت دقایق هم نباید از دستت بره باید سریع عمل بشی گفتم صبر کنم تا بگم کسی بیاد پیشم فردا انجام بدم، گفت دیره. خواهرم که دوقلو خودمه همزمان با من بچه دومش رو باردار بود که متاستفانه سقط شده بود و همون زمان تو بیمارستان بود. اصلا نمیخواستم مامانم رو نگران خودم کنم. مخصوصا که خیلی ناراحت آبجیم بود. ساعت ۱۲ شب اورژانسی سرکلاژ شدم. شوهرم با بچه ها تو حیاط بیمارستان. عمل که انجام شد بهش گفتم برو خونه. خودم اومدم تو بخش تازه داشت سِری بدنم می‌رفت که درد کلیه اومد سراغم، دیدم اصلا تنهایی نمیشه. یه خانوم کمک پرستار مهربونم بود گفتم شما میتونید همراه من بشید؟ قبول کرد و واقعا هم جای مامانم رو پر کرد. فردا ظهرش مرخص شدم با هشدارهای شدید دکترم که اگر میخوای بچه هات سالم بدنیا بیان باید استراحت کنی. اومدیم خونه با همسرم یه تصمیم جدید گرفتیم. اینکه هیچکس رو خبر نکنیم فعلا و هیچکس نیاد کمکم و خودش غذا بذاره پروژه ای که زیاد زمان نبرد تا یاد بگیره من خیلی کم کار میکردم اما کارهای اصلی با خودش بود. چنان آشپز ماهری شده بود که انگشت هامون رو هم می‌خوردیم. ظرف ها رو میشست، سرویس بهداشتی و... بخاطر انقباضاتم خیلی اذیت بودم به دکترم گفتم من درد زایمان دارم چند شب یکبار، استراحتم رو مطلق مطلق کرد. بارداری دوقلویی من اینطوری بود که اندازه چند تا بارداری اذیت شدم و درد کشیدم و استرس فقط سرویس و خواب. همسرم انقدر ذوق دیدن این دو تا رو داشت که هر سختی رو به جون میخرید. همسرم رشد کرده بود. مردی که سه تا بچه قبلی رو نفهمیده بود من چی کشیدم یا اصلا کی بزرگ شدن... حالا بر خلاف روحیه مردانه اش پا رو خودش گذاشته بود و زندگی داری میکرد. اینا ثمرات وجود بچه تو زندگیمون بود. دلم میخواست زندگیم رو برق بندازم اما مدام با خودم میگفتم وقت هست. بذار این دو تا بدنیا بیان. هر شب میگفتم خدایا یعنی من بچه هام رو میبینم آنقدر که درد زایمان طبیعی داشتم. گاهی انقدر درد می‌کشیدم که دیگه میگفتم کار تمومه. رفتیم سونوگرافی اسم دختر معصومه انتخاب کرده بودم. به حضرت معصومه گفته بودم یه خواهر به فاطمه من بدید می‌ذارم هم نام شما سونو که انجام شد یکی از قل ها رو گفت دختره. خیلی خوشحال شدم. اون یکی رو گفت برو یه چیزی بخور دوباره بیا معلوم نمیشه. رفتم بیرون و برگشتم. گفت اون یکی هم دختره. به شوهرم گفته بودم اگر اومدم ناراحت بودم بدون جفتشون پسر بوده. اما با روی خوش نشستم تو ماشین. پسرا رو گذاشته بودیم خونه و فاطمه رو که هر جا می‌رفتیم می‌بردیم چون کوچیک بود بشدت وابسته سریع همسرم گفت خب چه خبر با ذوق زیاد. گفتم نمیگم. گفت خب سونو رو بده خودم ببینم گفتم بیا ببین سونو انومالی چندین صفحه است میخوای از کجاش پیدا کنی. گفت بگو دیگه گفتم خدا گفته پسر بسه گفت تو رو خدا ،دو تاش دختره گفتم بله. انقدر خوشحال شد که با شیرینی رفتیم خونه تو کل بارداری به هیچکس نگفتیم بچه ها دوقلوئن. فقط آبجیم و مامانم. مادرشوهر و پدر شوهرم رو هم قسم شون هم دادیم کسی نفهمه و خدا وکیلی به کسی نگفتن شهریور ۱۴۰۳ رفتم بیمارستان و گل دخترام رو سزارین کردم. قل دوم کمی مشکل تنفسی داشت و وزنش ۱۷۰۰ بود. گفتن شاید بستری بشه. شب شهادت امام رضا بود. تو اتاق ریکاوری، قسم دادم حضرت رو به من رحم کنید و بچه ها بستری نشن، من سزارین شدم نمیتونم اصلا نگهداری کنم. چندین بار به آقا متوسل شدم و الحمدالله دکتر که اومد دید گفت حرکاتش خوبه و نیاز به بستری نیست و فردای اون روز به فضل خدا مرخص شدیم. درسم رو تو مقطع کارشناسی به پایان رساندم و الان سطح سه حوزه (اَرشد)شرکت کردم. ضبط و رفت ۵تا بچه کار آسونیه؟ نه اصلا خیلی سخته، اما احساسی دارم که برام خیلی ارزشمندی و اونم اینه که بزرگترین کار دنیا فرزندآوری و خداروشکر که با تمام سختی ها و تنهایی ها منو محروم نکرده. انقدر پدر و مادر با تولد هر فرزند رشد میکنن و به بندگی خدا نزدیک میشن که قابل باور نیست. من هیچوقت گنجایشی که الان دارم رو سر بچه اول و دوم نداشتم و این ظرفیت با کشیدن سختی برام بوجود اومده البته خیلی جای کار داره _کمک ندارین سخت نیست؟ حتما اگر کمک بود آسون تر میشد، استراحتم بیشتر میشد اما من از بچه اول طعم کمک کردن رو نچشیدم و عادت هم نکردم اگر کمک باشه که عالی میشه... در نهایت و امید دارم با عاقبت بخیری دنیا رو ترک کنم. در حالی که بچه هام زینت اهل بیت باشن و خدا توفیق بده بارداری های بعدیم بدون ویار باشه😉 ان شا الله حاجت روا بشین. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۴ بنده تو یه خانواده ۷ نفره بدنیا اومدم. با پدر و مادرم ۹ تاییم. ۳ تا خواهر، ۴ تا برادر، که من از همه شون بزرگترم. اسفند ۹۵ ازدواج کردم با کسی که همدیگرو دوس داشتیم، شوهرم تا الآن که ۹ سال از ازدواجمون میگذره، عاشقمه، منم همیشه ته دلم خوشحال بودم از اینکه همچین کسی عاشقمه. خلاصه کنم ۱۱ ماه بعد از ازدواجمون باردار شدم، یه پسر خوشگل و باهوش اومد تو زندگیمون. (همزمان معلم پیش دبستانی بودم) مستاجریم با حقوق ۷۰۰ هزار تومان تا سال ۹۹ زندگی کردیم و هیچکس باور نمی‌کرد. من که دیدم از پیش دبستانی آبی گرم نمیشه، نشستم برای آزمون استخدامی درس خوندم رشته مشاوره. خدا خواست من نفر اول شدم و فرآیند استخدام با موفقیت طی شد و مشغول تدریس شدم. پسرم انقدرررر بهم وابسته بود که کتابو برمی داشتم بخونم، پرتش می‌کرد و گریه می‌کرد، منم کتابو می ذاشتم کنار. باباش دو ساعت شبا می‌بردش خونه عموش و دوستاش تا من درس بخونم.😘 خلاصه پسرم دوسال و نیمش بود که دوباره به خواست خودمون، باردار شدم یه بارداری فوق العاده سخت و اینکه مدرسه هم می‌رفتم و یه زایمان طبیعیِ فوق العاددددده سخت تر طوری که به پرستارار گفتم نذارین بمیرم.😅 اونا هم بهم روحیه می‌دادن، اما وقتی بچمو بغلم دادن تمام سختیش یادم رفت، این بارم یه پسر زیبا و باهوشِ دیگه نصیبمون شد به اسمِ آقا عرفان. اولی هم آقا سبحان😍 از اول مهر دوباره دردسرهام شروع شد، چون محل تدریسم ۴۵ دقیقه با خونه ام فاصله داره مجبورم بچه ها رو ببرم بذارم پیش مادرم، اونجا بچه هام مریض میشن، یه بار خوب میشن، دوباره مریض... اگه بگم شبا خواب ندارم شاید اغراق نباشه. روزها هم از بس خونه رو بهم می‌ریزن دوبار جارو می‌زنم و شب همونطور مثل اولش میشه 🙄🤣 ولی وقتی پیشم خوابن و نگاشون می‌کنم، انگار دنیا مال خودمه‌. راستی من شبا قبل از خواب همیشه از بچه ام عذرخواهی می‌کنم اگه احیانا در طول روز یه دادی بزنم سرش. اونم میگه مامانی تو هم منو ببخش😊😍😘😘 انقدر خسته می‌شم که هر شب با این جمله می‌خوابم که یعنی میشه من الآن برم بخوابم!!! ولی با این وجود دوس داشتم بازم از این فرشته ها بدنیا بیارم اما از اونجایی که تا ۵ سال پیمانی هستم، منتظر موندم بچه ام ۴سالش بشه که دوباره اقدام کنیم برا بارداری بعدی. چون حقوقم دوسوم میشه تو مرخصی، با بچه یه ماهه رفتم کلاس تا کمی بزرگ تر شد و بردمش پیش مادرم، شرایط واقعا سخته کاش برا خانم هایی که قراردادشون پیمانیه هم، مرخصی کامل با حقوق کامل بود که بدون دغدغه فرزندان بیشتری می‌آوردن و ۹ ماه اول رو پیش فرزندشون می‌بودن. اگه رسمی بشم ان شاء الله حقوقم کامله. تو این چند سالی که رفتم سرکار و از برکت فرزند دوم😍 هم وام فرزندآوری رو گرفتیم، هم ماشین پارس تیوفایو😍،که البته حوالش رو فروختم، چون نتونستم بخرمش و با پولی که داشتم یه پراید تمیز خریدیم، یه خونه ویلایی رهن کردیم. شوهرم هم برا اینکه کار گیرش نمیاد و نمی‌خواد جای دور بره با حقوق کم داره همینجا کار می‌کنه فداش بشم.❤❤ الآنم بچه سومم که پسر سومم میشه ۱۵روزشه😍😍 حقیقتش دلم میخواست دختر داشته باشم و تو سونوی ان تی که گفتن پسره، گریه کردم. که الهی بمیرم برا دل ارمانم که اون لحظه شکست با عکس العمل من😞 اما بعد از یه هفته حالم خوب شد و سجده شکر بجا آوردم. و الآن به جایی رسیدم که میگم خدایا ممنونم که تصمیم گرفتی آرمانو بهم بدی. من نادان بودم که ناشکری کردم. خدای من شاهده که الآن اگه خدا اختیارو بده دستم بگه بین آرمان و یه دختر که بهت میدم کدومو انتخاب میکنی میگم آرمان.😍😍 به جرات میگم بچه فقط سالم باشه وگرنه دختر و پسر نداره👌😍 الآن اون دوتا پسرم عاشق داداششونن حتی تو خوابم میرن بوسش میکنن😒😂😍 من دوس دارم ۳تا بچه دیگه بیارم اگه خداوند منو لایق مادری برای فرشته های دیگش بدونه. شما هم اگه خانه دار هستین که کارتون راحت تره به حرف آقا گوش کنید و برای ایران، شیر بچه شیعه بدنیا بیارید تا دنیا بیفته دست بچه های ما. بجای اینکه دستِ یه مشت داعشی که روز بروز بیشتر بچه میارن باشه. تردیدتونو کنار بزارید و اقدام کنید برای داشتن نی نی های خوشگل و خوش روزی❤️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۸ من متولد ۷۲ هستم و همسرم متولد ۶۶، من توی یک خانواده مذهبی با ۴تا خواهر و برادر بزرگ شدم. دختر کوچیک خانواده هستم. شهریور ۹۲ فوق دیپلم حسابداری گرفتمو درسمو دیگه ادامه ندادم. خواستگار زیاد داشتم اما ردشون میکردم و ملاک ازدواجم فقط ایمان بود، ثروت برام اصلا مهم نبود. با همسرم توسط یک دوست آشنا شدیم و بهمن ۹۲ ازدواج کردیم😍 و همین جا به کسایی که ازدواج رو سخت میگیرن و میخوان همچی داشته باشن بعد ازدواج کنن، میخوام بگم وااااقعا خدا روزی رسونه، توکلشون به خدا باشه. خودش همه چی رو درست میکنه. همسرم فقط یک پیکان وانت داشتن که هنوز قسطش رو کامل نداده بودن. ازدواج ما خیلی ساده با کم ترین هزینه انجام شد. خانواده همسرم تازه ورشکست شده بودن و از لحاظ مالی خیلی ضعیف بودن. ما یه جشن عقد ساده همون موقع گرفتیم و بعد ۷ ماه یعنی شهریور ۹۳ عروسی گرفتیم، البته نه اون عروسی که فکر کنین. ماه عسل، با یک کاروان رفتیم قم و بعد یه هفته اومدیم جشن کوچیکی گرفتیم رفتیم سر خونه زندگی مون. ما نه پول شام عروسی داشتیم نه لباس عروس نه پول رهن خونه نه پول لوازم برای خونه. خاله همسرم خدا خیرشون بده بدون هزینه رهن و فقط با ۳۰۰ تومن کرایه، خونه شون رو به ما داد. و تیکه هایی که قرار بود همسرم بگیرن قرض کردن با ۶ میلیون. در واقع زندگی مونو از زیر صفر با توکل به خداشروع کردیم. ماه دوم زندگی مشترکمون که اصلا به بچه فکر نمیکردم جواب بی بی چک مثبت شد😍 خیییلی شوکه شده بودم البته خوشحال بودم و خدارو شکر میکنم. به چیزی که اصلا فکرشو نمیکردم، وضعیت مالی مون بود. (از خانواده ها خواهش می کنم به خاطر ترس از فقر بچه هاشونو سقط نکنن این خداوند هست که روزی میده) دوران بارداری سخت و پراسترسی رو گذروندم. ویار شدیدی داشتم و یک ماه خونه مامانم بودم و از طرف دیگه تو آزمایش نشون داده بود جنین سندرم دان داره و باید آزمایش آمینوسنتز بدم تا مطمئن بشن سالمه. من تا داخل بیمارستان رفتم برای آزمایش ولی خدا خواست آزمایش ندم. وقتی داشتم از ترس و نگرانی گریه میکردم یه خانمی بهمون گفت برین یه آزمایشگاه دیگه مشورت بگیرین. اون روزا تولد امام حسن عسکری بود و من به آقا متوسل شدم و سلامتی بچمو ازشون خواستم. ما رفتیم آزمایشگاه خیلی خوب دیگه، آزمایش هارو که بهشون نشون دادم گفتن درصد بیماری جنین خیلی پایین هست(یک درصد) و اصلا نیازی به آمینوسنتز نیست. و من خیلی خوشحال و آروم شدم😊 خداروشکر با همه سختی های بارداری، بالاخره پسرم محمد طاها خرداد ۹۴ به دنیا اومد.😍 محمد طاها سالم باهوش و تند و تیز بود و از همه نظر از هم سن و سالاش جلوتر بود. با اومدن پسرم به این دنیا وام ازدواجمون رو تازه گرفتیم و از اون خونه که خیلی کوچیک بود (۴۰ متر) جابه جا شدیم و برای رهن خونه دادیم. طبقه پایین خونه خواهرم رو گرفتیم و چهار سال بدون اضافه کردن مبلغی به رهن و اجاره نشستیم که واقعا خیییلی کمک حالمون بودن خدا خیرشون بده. و خدای مهربونی که آدمای خوبشو سر راه ما قرار می‌داد و از جایی که گمان نمی‌کردیم روزی مون می‌داد.😊 بعد از ۳ سال به خواست خودمون دوباره نی نی دار شدیم. یعنی خرداد ۹۷ خدای مهربون یه پسر دیگه بهمون هدیه داد.☺️ با اومدن محمد مهدی تونستیم قرض مون رو بدیم و یک سال بعد همسرم تونستن یه مغازه کوچیک رهن کنن و با توجه به حرفه ای که از قبل داشتن یعنی تعمیرات موبایل مشغول به کار شدن. خدارو شکر خیلی جلو افتادیم. محمد مهدی که ۸ ماهه بود دوباره جابه جا شدیم و رفتیم طبقه بالای خونه پدرم. اونجا هم چهار سال بودیم ولی بدون پرداخت رهن واجاره. خداروشکر تو این مدت تونستیم ماشین بخریم. البته پیکان وانتی که اول زندگی داشتیم رو همون موقع فروختیم و یه تیکه زمین خریده بودیم. ۳ سال بعد که اصلا به بچه فکر نمیکردم به این دلیل که دوتا سزارین شده بودم و سختی بارداریم و اینکه خونه نداشتیم ولی وقتی متوجه شدم رهبری امر به فرزندآوری کردن و وظیفه اصلی مون الان همینه به عشق امام زمان و رهبرم تصمیم گرفتیم بچه بیاریم.☺️ ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۸ دیگه چشمم روی همه ی سختی های این مسیر بستم و حتی دوست نداشتم رژیم غذایی بگیرم یا کاری کنم بچم دختر بشه ( آخه دختر خیلی دوست داشتم) میگفتم من به خاطر خودم نمیخوام بچه بیارم که برای جنسیتش تلاش کنم فقط به خاطر خداست و برای امام زمان میخوام سرباز بیارم، خودش هر چی صلاح هست بهمون بده و خدا من رو لایق دونست و مهر ۱۴۰۱ یک فرشته کوچولو بهمون هدیه داد😍 یه پسر تپل مپل ناز که اسمشو محمدهادی گذاشتیم👶😍 من از سزارین خیلی میترسیدم و به خاطر ضررهای زیادی که داشت دوست نداشتم. خدای مهربونم کمکم کرد تونستم طبیعی و توی خونه به دنیا بیارمش☺️ البته به کمک یه تیم مامایی، خانمای مهربون و دلسوز که خیلی کمکم کردن. پسر سومم که به دنیا اومد خیلی ها گفتن چرا نرفتی زیر نظر چرا بازم پسر و... و من اصلا حرف بقیه برام مهم نبود چون اصلا هدفم چیز دیگه ای بود. محمدهادی که ۴ ماهه بود بنا به دلایلی باید جابه جا می‌شدیم. رفتیم یه خونه کوچیک رهن کردیم و به مدت یک سال اونجا بودیم. بعد چند ماه طرح خودرو برای مادران ۳ فرزندی به ناممون در اومد .🚗 خیلی خوشحال شدیم و اینا از برکات کوچولو مون بود. محمد هادی که یک ساله شد به صورت خیلی ناگهانی و ناخواسته متوجه شدم یه نی نی دیگه باردارم😳 اولش خیلی ناراحت شدم چون خیلیییییی فشار کاری روم بود و ضعیف شده بودم و از طرف دیگه توی یک خونه نقلی مستاجری.😔همسرم شوکه بود ولی خوشحال چون ایشون خیلی بچه دوست دارن.☺️ کلافه بودم ولی دیگه کاریش نمیشد بکنم چیزی که خدا برامون مقدر کرده بود من باید صبوری میکردم. خداروشکر تونستیم بالاخره ماشین رو بخریم.🚗 و رفتیم با فروشش دنبال خونه.🏠 ما چندین ماه به دنبال خونه بودیم و دیگه ناامید شده بودیم از خرید خونه چون خونه ها دوبرابر پول مون بود. ولی به لطف خدا تونستیم به صورت خیلی باور نکردنی خونه بخریم. از برکات نی نی چهارم که هنوز نیومده بود ما صاحب خونه شدیم. بارداری خیلی سختی داشتم ولی خدارو شکر به سلامتی گذشت و شهریور ۱۴۰۳ یه فرشته دیگه به جمع مون اضافه شد. چهارمين پسر نازم به نام آقا سلمان😍این بار هم خدارو شکر طبیعی و در منزل به دنیا آوردم.☺️ با به دنیا اومدن آقا سلمان خیییییلی سختی کشیدیم. کارامون صد برابر شد ولی خداروشکر به سلامتی گذشت.☺️ از همه کسانی که تجربه منو خوندن میخوام خواهش کنم ازدواج رو آسون بگیرن و تا میتونن بچه بیارن و مطمئن باشند خدا به وعدش عمل می‌کنه. من به این نتیجه رسیدم این دنیا با حساب کتابای ما نمی‌چرخه. دو دوتا چهارتای ما با خدا فرق میکنه فقط باید بسپاری به خودش تا برات درست کنه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075