eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
12.3هزار دنبال‌کننده
42.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱۴۵ من متولد ۷۵ هستم و همسرجان که پسر خاله ام هستن متولد ۶۶، ما سال ۹۳ به صورت سنتی ازدواج کردیم (فامیل بودیم اما سالی یک بار رفت و آمد داشتیم.) خلاصه که گذشت تا سال ۹۴ اون موقع اربعین حسینی توی پاییز بود. آبان ماه همسرجان برای اولین بار می‌خواستن با برادرشون مشرف بشن🥰 من هم خیلی دلم میخواست برم و خیلی بی تابی می‌کردم😭(غافل از اینکه حکمت خداوند چیز دیگریست)اما همسرم میگفتن من امسال میرم راه و چاه رو یاد میگیرم، سال بعد شما رو می‌برم، من هم قبول کردم و چون در اقدام بارداری بودم به همسرم گفتم پس وقتی چشمت به ضریح ارباب خورد ازشون یه فرزند سالم و صالح بخواه اگر پسر بود انشاالله اسمش رو حسین می‌ذاریم گفتن حتما... همسرم رفتن، بنده هم موقعی که همسر سفر بودن خونه ی پدرم بودم و دوره ماهیانه ام طبق معمول عقب افتاده بود😐 مادرم هم هی اصرار می‌کرد که حامله ای😂 من هم گفتم نیستم. وقتی همسر اومدن و مهمان داری ما تموم شد من هنوز دوره ام شروع نشده بود و بسیار گرمم میشدو گُر میگرفتم، اونم توی زمستون🤣 گاهی هم حالت تهوع داشتم اما عادی بود برام تا اینکه یه شب زیر دلم به شدت تیر کشید و درد بدی گرفت مادرم شروع به غر زدن کرد که بهت میگم حامله ای، گوش نمیدی، من هم یه بی بی چک از قبل داشتم برداشتم و همون موقع تست زدم و گفتم الان بهت ثابت میکنم من حامله نیستم که دست از سر من برداری😅اما تست من مثبت شد و بسیار کمرنگ 🥰 مامان گفت دیدی بهت میگم گوش نمیدی زنگ زدم و به همسرجان که محل کار بودن اطلاع دادم خيلی عادی گفت مبارکه😉 گذشت تا رفتم سونوگرافی و دکتر گفت پنج هفته و دو روز هست یک کیسه و یک جنین میلی‌متری مامانم چون همش برای من دعا می‌کرد دوقلو بیارم پرسید دوقلو نیست؟ دکتر گفت من یک جنین میبینم اگر هم دوقلو بشه با تاخیر هست و توی سونوگرافی بعدی مشخص میشه. گذشت تا ۹ هفته رفتم برای سونوی ضربان قلب، وقتی دکتر شروع کرد به مادرم گفت برید فیش دوقلویی بگیرید دو تا بچه هستن😍 (سونوگرافی های دوقلویی هزینه اش دو برابر هست) آخر سونو بهم گفت یه هماتوم کوچیک یک سانتی پشت جفت داری به دکترت حتما بگو. وقتی به دکتر گفتم گفت نگران نباش چون شیاف پروژسترون استفاده میکنی جذب میشه. گذشت تا غربالگری اول رسید وقتی رفتم برای سونو یادم رفت بپرسم هماتوم چی شده و اومدم (اینم بگم دکتر از ابتدای بارداری بهم گفت استراحت کنم چون علائم سقط داشتم و وقتی فهمیدیم دوقلو هستن استراحت من مطلق شد😔) یک هفته بعد از غربالگری یک دفعه احساس کردم چیزی دفع شد. شروع کردم به گریه کردن و جیغ زدن... خلاصه که رفتم سونوگرافی و دیدیم بله هماتوم یک سانتی شده هشت سانت و از جفت تغذیه کرده بود و رشد کرده بود و بنده یک هفته توی بیمارستان بستری شدم.😔 وقتی جواب سونو رو دکترم دیده بود به مادرم و همسرم گفته بودن احتمال هفتاد درصد سقط میشه اما به خودش نگید که روحیه اش رو از دست نده، همسرم به شدت ناراحت بودن که مامانم بهشون میگن توکل به خدا ،تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی افته برو و دست به دامن ائمه شو. خلاصه که همسرم سفره ی حضرت ابوالفضل نذر میکنن که انشاالله دوقلوهای ما صحیح و سالم بمونن برامون و پدرم هم برای حضرت علی اصغر شیر نذری میدن و... بعد از یک هفته چون منزل مادرم طبقه چهارم بود و پله زیاد داشت بنده به منزل مادرشوهرم رفتم و به ایشون زحمت دادم. خیلی دوران سختی بود چون حتی دستشویی هم نمیتونستم برم و حتی حمام هم اجازه نداشتم برم. توی هفده هفتگی عمل سرکلاژ انجام دادم که از زایمان زودرس یا سقط جلوگیری بشه و این دوران سخت گذشت تا سوم مرداد سال ۹۵، دوقلوهای ما آقا امیرحسین و آقا امیرعلی به دنیا اومدن و تازه اول ماجرای ما بود. به خاطر کولیک بسیار شدیدشون ، مجبور شدم نقل مکان کنم به خونه ی مادرم، تا ۶ ماه ما خواب کافی نداشتیم. شاید توی ۲۴ ساعت من ۴ ساعت می‌خوابیدم. خلاصه که دوقلوها انقدر من و کل خانواده ی خودم و همسرم رو اذیت کردن که همه بهم میگفتن دیگه بسه دیگه بچه نیار😂 خودم هم از بچه و حتی از صدای گریه ی بچه متنفر شده بودم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۵ گذشت تا اینکه سال ۱۴۰۲ به صورت خدا خواسته و یهویی من فهمیدم باردارم، اولش که متوجه شدم یک روز کامل گریه می‌کردم و می‌گفتم من طاقت خوابیدن و استراحت دوباره ندارم و وقتی رفتم سونوگرافی خدا خدا میکردم دیگه دوقلو نباشه.😂 وقتی تاریخ بارداری ام رو چک کردم متوجه شدم وقتی که برای میلاد امام رضا جان به مشهد رفته بودم، باردار شدم. از امام رضا جان خواستم بهم کمک کنن و اصلا نفهمم چطوری این بارداری به پایان میرسه و هر چی سختی و اذیت سر بارداری قبلی کشیده بودم سر این بارداری فراموش کنم که خداروشکر خداوند و امام رضای عزیزم صدام رو شنیدن به طوری که من حتی به مسافرت شمال هم رفتم اونم توی ۶ ماهگی😂 خیلی دوست داشتم خداوند بهم یه دختر هدیه بده که طعم دختر داشتن هم بچشم اما مصلحت خداوند چیز دیگری بود و بهم یه پسر شیرین و دوست داشتنی به اسم آقا امیررضا هدیه داد که هر لحظه و هر جا خدا رو شاکرم که سه دسته گل صحیح و سالم بهم عطا کرده. امیدوارم بتونم سربازانی برای امام زمانم تربیت کنم. امیدوارم که هرکس چشم انتظار اولاد هست خداوند منان به حق این شب های عزیز دامان شون رو سبز کنه و طعم شیرین مادری رو همه بچشند.😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۵ من متولد ۷۵ هستم و همسرجان که پسر خاله ام هستن متولد ۶۶، ما سال ۹۳ به صورت سنتی ازدواج کردیم (فامیل بودیم اما سالی یک بار رفت و آمد داشتیم.) خلاصه که گذشت تا سال ۹۴ اون موقع اربعین حسینی توی پاییز بود. آبان ماه همسرجان برای اولین بار می‌خواستن با برادرشون مشرف بشن🥰 من هم خیلی دلم میخواست برم و خیلی بی تابی می‌کردم😭(غافل از اینکه حکمت خداوند چیز دیگریست)اما همسرم میگفتن من امسال میرم راه و چاه رو یاد میگیرم، سال بعد شما رو می‌برم، من هم قبول کردم و چون در اقدام بارداری بودم به همسرم گفتم پس وقتی چشمت به ضریح ارباب خورد ازشون یه فرزند سالم و صالح بخواه اگر پسر بود انشاالله اسمش رو حسین می‌ذاریم گفتن حتما... همسرم رفتن، بنده هم موقعی که همسر سفر بودن خونه ی پدرم بودم و دوره ماهیانه ام طبق معمول عقب افتاده بود😐 مادرم هم هی اصرار می‌کرد که حامله ای😂 من هم گفتم نیستم. وقتی همسر اومدن و مهمان داری ما تموم شد من هنوز دوره ام شروع نشده بود و بسیار گرمم میشدو گُر میگرفتم، اونم توی زمستون🤣 گاهی هم حالت تهوع داشتم اما عادی بود برام تا اینکه یه شب زیر دلم به شدت تیر کشید و درد بدی گرفت مادرم شروع به غر زدن کرد که بهت میگم حامله ای، گوش نمیدی، من هم یه بی بی چک از قبل داشتم برداشتم و همون موقع تست زدم و گفتم الان بهت ثابت میکنم من حامله نیستم که دست از سر من برداری😅اما تست من مثبت شد و بسیار کمرنگ 🥰 مامان گفت دیدی بهت میگم گوش نمیدی زنگ زدم و به همسرجان که محل کار بودن اطلاع دادم خيلی عادی گفت مبارکه😉 گذشت تا رفتم سونوگرافی و دکتر گفت پنج هفته و دو روز هست یک کیسه و یک جنین میلی‌متری مامانم چون همش برای من دعا می‌کرد دوقلو بیارم پرسید دوقلو نیست؟ دکتر گفت من یک جنین میبینم اگر هم دوقلو بشه با تاخیر هست و توی سونوگرافی بعدی مشخص میشه. گذشت تا ۹ هفته رفتم برای سونوی ضربان قلب، وقتی دکتر شروع کرد به مادرم گفت برید فیش دوقلویی بگیرید دو تا بچه هستن😍 (سونوگرافی های دوقلویی هزینه اش دو برابر هست) آخر سونو بهم گفت یه هماتوم کوچیک یک سانتی پشت جفت داری به دکترت حتما بگو. وقتی به دکتر گفتم گفت نگران نباش چون شیاف پروژسترون استفاده میکنی جذب میشه. گذشت تا غربالگری اول رسید وقتی رفتم برای سونو یادم رفت بپرسم هماتوم چی شده و اومدم (اینم بگم دکتر از ابتدای بارداری بهم گفت استراحت کنم چون علائم سقط داشتم و وقتی فهمیدیم دوقلو هستن استراحت من مطلق شد😔) یک هفته بعد از غربالگری یک دفعه احساس کردم چیزی دفع شد. شروع کردم به گریه کردن و جیغ زدن... خلاصه که رفتم سونوگرافی و دیدیم بله هماتوم یک سانتی شده هشت سانت و از جفت تغذیه کرده بود و رشد کرده بود و بنده یک هفته توی بیمارستان بستری شدم.😔 وقتی جواب سونو رو دکترم دیده بود به مادرم و همسرم گفته بودن احتمال هفتاد درصد سقط میشه اما به خودش نگید که روحیه اش رو از دست نده، همسرم به شدت ناراحت بودن که مامانم بهشون میگن توکل به خدا ،تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی افته برو و دست به دامن ائمه شو. خلاصه که همسرم سفره ی حضرت ابوالفضل نذر میکنن که انشاالله دوقلوهای ما صحیح و سالم بمونن برامون و پدرم هم برای حضرت علی اصغر شیر نذری میدن و... بعد از یک هفته چون منزل مادرم طبقه چهارم بود و پله زیاد داشت بنده به منزل مادرشوهرم رفتم و به ایشون زحمت دادم. خیلی دوران سختی بود چون حتی دستشویی هم نمیتونستم برم و حتی حمام هم اجازه نداشتم برم. توی هفده هفتگی عمل سرکلاژ انجام دادم که از زایمان زودرس یا سقط جلوگیری بشه و این دوران سخت گذشت تا سوم مرداد سال ۹۵، دوقلوهای ما آقا امیرحسین و آقا امیرعلی به دنیا اومدن و تازه اول ماجرای ما بود. به خاطر کولیک بسیار شدیدشون ، مجبور شدم نقل مکان کنم به خونه ی مادرم، تا ۶ ماه ما خواب کافی نداشتیم. شاید توی ۲۴ ساعت من ۴ ساعت می‌خوابیدم. خلاصه که دوقلوها انقدر من و کل خانواده ی خودم و همسرم رو اذیت کردن که همه بهم میگفتن دیگه بسه دیگه بچه نیار😂 خودم هم از بچه و حتی از صدای گریه ی بچه متنفر شده بودم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۵ گذشت تا اینکه سال ۱۴۰۲ به صورت خدا خواسته و یهویی من فهمیدم باردارم، اولش که متوجه شدم یک روز کامل گریه می‌کردم و می‌گفتم من طاقت خوابیدن و استراحت دوباره ندارم و وقتی رفتم سونوگرافی خدا خدا میکردم دیگه دوقلو نباشه.😂 وقتی تاریخ بارداری ام رو چک کردم متوجه شدم وقتی که برای میلاد امام رضا جان به مشهد رفته بودم، باردار شدم. از امام رضا جان خواستم بهم کمک کنن و اصلا نفهمم چطوری این بارداری به پایان میرسه و هر چی سختی و اذیت سر بارداری قبلی کشیده بودم سر این بارداری فراموش کنم که خداروشکر خداوند و امام رضای عزیزم صدام رو شنیدن به طوری که من حتی به مسافرت شمال هم رفتم اونم توی ۶ ماهگی😂 خیلی دوست داشتم خداوند بهم یه دختر هدیه بده که طعم دختر داشتن هم بچشم اما مصلحت خداوند چیز دیگری بود و بهم یه پسر شیرین و دوست داشتنی به اسم آقا امیررضا هدیه داد که هر لحظه و هر جا خدا رو شاکرم که سه دسته گل صحیح و سالم بهم عطا کرده. امیدوارم بتونم سربازانی برای امام زمانم تربیت کنم. امیدوارم که هرکس چشم انتظار اولاد هست خداوند منان به حق این شب های عزیز دامان شون رو سبز کنه و طعم شیرین مادری رو همه بچشند.😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۵ من متولد ۷۵ هستم و همسرجان که پسر خاله ام هستن متولد ۶۶، ما سال ۹۳ به صورت سنتی ازدواج کردیم (فامیل بودیم اما سالی یک بار رفت و آمد داشتیم.) خلاصه که گذشت تا سال ۹۴ اون موقع اربعین حسینی توی پاییز بود. آبان ماه همسرجان برای اولین بار می‌خواستن با برادرشون مشرف بشن🥰 من هم خیلی دلم میخواست برم و خیلی بی تابی می‌کردم😭(غافل از اینکه حکمت خداوند چیز دیگریست)اما همسرم میگفتن من امسال میرم راه و چاه رو یاد میگیرم، سال بعد شما رو می‌برم، من هم قبول کردم و چون در اقدام بارداری بودم به همسرم گفتم پس وقتی چشمت به ضریح ارباب خورد ازشون یه فرزند سالم و صالح بخواه اگر پسر بود انشاالله اسمش رو حسین می‌ذاریم گفتن حتما... همسرم رفتن، بنده هم موقعی که همسر سفر بودن خونه ی پدرم بودم و دوره ماهیانه ام طبق معمول عقب افتاده بود😐 مادرم هم هی اصرار می‌کرد که حامله ای😂 من هم گفتم نیستم. وقتی همسر اومدن و مهمان داری ما تموم شد من هنوز دوره ام شروع نشده بود و بسیار گرمم میشدو گُر میگرفتم، اونم توی زمستون🤣 گاهی هم حالت تهوع داشتم اما عادی بود برام تا اینکه یه شب زیر دلم به شدت تیر کشید و درد بدی گرفت مادرم شروع به غر زدن کرد که بهت میگم حامله ای، گوش نمیدی، من هم یه بی بی چک از قبل داشتم برداشتم و همون موقع تست زدم و گفتم الان بهت ثابت میکنم من حامله نیستم که دست از سر من برداری😅اما تست من مثبت شد و بسیار کمرنگ 🥰 مامان گفت دیدی بهت میگم گوش نمیدی زنگ زدم و به همسرجان که محل کار بودن اطلاع دادم خيلی عادی گفت مبارکه😉 گذشت تا رفتم سونوگرافی و دکتر گفت پنج هفته و دو روز هست یک کیسه و یک جنین میلی‌متری مامانم چون همش برای من دعا می‌کرد دوقلو بیارم پرسید دوقلو نیست؟ دکتر گفت من یک جنین میبینم اگر هم دوقلو بشه با تاخیر هست و توی سونوگرافی بعدی مشخص میشه. گذشت تا ۹ هفته رفتم برای سونوی ضربان قلب، وقتی دکتر شروع کرد به مادرم گفت برید فیش دوقلویی بگیرید دو تا بچه هستن😍 (سونوگرافی های دوقلویی هزینه اش دو برابر هست) آخر سونو بهم گفت یه هماتوم کوچیک یک سانتی پشت جفت داری به دکترت حتما بگو. وقتی به دکتر گفتم گفت نگران نباش چون شیاف پروژسترون استفاده میکنی جذب میشه. گذشت تا غربالگری اول رسید وقتی رفتم برای سونو یادم رفت بپرسم هماتوم چی شده و اومدم (اینم بگم دکتر از ابتدای بارداری بهم گفت استراحت کنم چون علائم سقط داشتم و وقتی فهمیدیم دوقلو هستن استراحت من مطلق شد😔) یک هفته بعد از غربالگری یک دفعه احساس کردم چیزی دفع شد. شروع کردم به گریه کردن و جیغ زدن... خلاصه که رفتم سونوگرافی و دیدیم بله هماتوم یک سانتی شده هشت سانت و از جفت تغذیه کرده بود و رشد کرده بود و بنده یک هفته توی بیمارستان بستری شدم.😔 وقتی جواب سونو رو دکترم دیده بود به مادرم و همسرم گفته بودن احتمال هفتاد درصد سقط میشه اما به خودش نگید که روحیه اش رو از دست نده، همسرم به شدت ناراحت بودن که مامانم بهشون میگن توکل به خدا ،تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی افته برو و دست به دامن ائمه شو. خلاصه که همسرم سفره ی حضرت ابوالفضل نذر میکنن که انشاالله دوقلوهای ما صحیح و سالم بمونن برامون و پدرم هم برای حضرت علی اصغر شیر نذری میدن و... بعد از یک هفته چون منزل مادرم طبقه چهارم بود و پله زیاد داشت بنده به منزل مادرشوهرم رفتم و به ایشون زحمت دادم. خیلی دوران سختی بود چون حتی دستشویی هم نمیتونستم برم و حتی حمام هم اجازه نداشتم برم. توی هفده هفتگی عمل سرکلاژ انجام دادم که از زایمان زودرس یا سقط جلوگیری بشه و این دوران سخت گذشت تا سوم مرداد سال ۹۵، دوقلوهای ما آقا امیرحسین و آقا امیرعلی به دنیا اومدن و تازه اول ماجرای ما بود. به خاطر کولیک بسیار شدیدشون ، مجبور شدم نقل مکان کنم به خونه ی مادرم، تا ۶ ماه ما خواب کافی نداشتیم. شاید توی ۲۴ ساعت من ۴ ساعت می‌خوابیدم. خلاصه که دوقلوها انقدر من و کل خانواده ی خودم و همسرم رو اذیت کردن که همه بهم میگفتن دیگه بسه دیگه بچه نیار😂 خودم هم از بچه و حتی از صدای گریه ی بچه متنفر شده بودم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۵ گذشت تا اینکه سال ۱۴۰۲ به صورت خدا خواسته و یهویی من فهمیدم باردارم، اولش که متوجه شدم یک روز کامل گریه می‌کردم و می‌گفتم من طاقت خوابیدن و استراحت دوباره ندارم و وقتی رفتم سونوگرافی خدا خدا میکردم دیگه دوقلو نباشه.😂 وقتی تاریخ بارداری ام رو چک کردم متوجه شدم وقتی که برای میلاد امام رضا جان به مشهد رفته بودم، باردار شدم. از امام رضا جان خواستم بهم کمک کنن و اصلا نفهمم چطوری این بارداری به پایان میرسه و هر چی سختی و اذیت سر بارداری قبلی کشیده بودم سر این بارداری فراموش کنم که خداروشکر خداوند و امام رضای عزیزم صدام رو شنیدن به طوری که من حتی به مسافرت شمال هم رفتم اونم توی ۶ ماهگی😂 خیلی دوست داشتم خداوند بهم یه دختر هدیه بده که طعم دختر داشتن هم بچشم اما مصلحت خداوند چیز دیگری بود و بهم یه پسر شیرین و دوست داشتنی به اسم آقا امیررضا هدیه داد که هر لحظه و هر جا خدا رو شاکرم که سه دسته گل صحیح و سالم بهم عطا کرده. امیدوارم بتونم سربازانی برای امام زمانم تربیت کنم. امیدوارم که هرکس چشم انتظار اولاد هست خداوند منان به حق این شب های عزیز دامان شون رو سبز کنه و طعم شیرین مادری رو همه بچشند.😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۶ من مادر دو تا دسته گل بودم. نعمت مادر شدن رو یک بار در ۲۶ سالگی و یک بار در ۳۲ سالگی خداوند بهم عطا کرد. بعضی از اطرافیان و بخصوص بزرگترها مدام به من میگفتن حالا که هم دختر دارید و هم پسر دیگه بچه دار نشین. بعضی ها هم میگفتن بذار بچه ات بره مدرسه بعد سومی بیار، بذار این از آب و گل در بیاد بعد به فکر بعدی باش. هرچند به نظرم مقصر اصلی تعللم در فرزندآوری خودم بودم اما صحبت های دیگران رو هم بی تاثیر نمیدونم. ۵ سالگی پسرم تصمیم گرفتیم دوباره بچه دار شیم، اما نشد که نشد...😔 هر ماه کلی ناراحت و افسرده میشدم و با خودم میگفتم آخه من که سنم اونقدر زیاد نیست و دوتای قبلی رو هم بدون هیچ مشکلی خدا بهمون داد. به هر حال معطل نکردم و آزمایشات تخصصی دادم و دکتر گفت ذخیره تخمدانت با بالا رفتن سن به شدت پایین اومده و خیلی بعیده باردار بشی حتی با IVF . اما من همچنان به لطف و کرم خداوند به شدت امیدوار بودم و باور داشتم خدایی که به همسر حضرت ابراهیم (ع) در پیری بچه داد قدرت اینو داره که به ما هم فرزند عطا کنه. اما نباید از این حقیقت غفلت کرد که بالا رفتن سن، روی قدرت باروری اثر می ذاره. قدرت باوری و حتی کیفیت تخمک‌های یه خانم ۲۵ ساله با یه خانم ۳۵ ساله به شدت متفاوته. فکر نکنیم اگه بچه های اول رو به راحتی و خداخواسته باردار شدیم، همیشه همین‌طوری می مونه. ممکنه برای فرزندآوری خیلی زود، دیر بشه. حدود ۳ سال و نیم گذشت و ما همچنان بچه دار نشدیم. اون موقع ها از دکترهای زیادی که رفته بودم خسته شده بودم. خاطرم هست یکی از دکترها با اشاره به قندون خالی روی میزش بهم گفت: "همین طور که از پودر قندهای کف این قندون نمیشه یه حبه قند سالم پیدا کرد، در بدن شما هم تخمک باکیفیتی وجود نداره که بارور بشه " با این حرف، خیلی ناامید شدم. یه دکتر دیگه رفتم، قرص‌های قوی تحریک تخمک گذاری تجویز کرد، البته چندبار مصرف کرده بودم و بی نتیجه بود ولی این قرصها ظاهرا قوی تر بود. نتیجه به جای بارداری، تولید کیست های خطرناک بود😔 یه دکتر دیگه رفتم و به شدت از تجویز دکتر قبلی عصبانی شد و گفت:" با آزمایش هایی که دادی، مصرف هر گونه قرص و هورمون کمک باروری، نه تنها برات نتیجه نداره فقط به بدنت خودت داری آسیب می زنی.😢 اونم یه مثال زد که بیشتر از قبل ناامیدم کرد. گفت:"مصرف این قرص‌ها توی این سن برای تو، مثل اینه که پوستِ یه تخمه آفتابگردون رو بزرگ کنی، ولی این تخمه، مغز نداره. اگر هم با این قرص‌ها باردار بشی، سقط خواهد شد."😭 اونجا فهمیدم من هر کاری که وظیفه ام بوده انجام دادم و دیگه فقط باید همه چیز رو به خدا بسپارم. در خلوت خودم به خداوند گفتم:"خدایا تو که میدونی من هدفم اضافه کردن یه بچه شیعه به دنیاست، اگه صلاح میدونی خودت بهم هدیه کن" با توجه به اینکه یه فامیل مذهبی و ولایی داریم، یه چیزی که خیلی اذیتم می کرد امر به معروف ها و نصیحت‌هایی بود که خانمها به خودم و همسرم می کردند و می گفتند:" شماها که اینقدر اهل کار فرهنگی هستین، چرا به جهاد فرزندآوری بی توجه هستید! مگه وظیفه تونو نمی دونید؟" شنیدن این حرفا برام سنگین بود و دوست داشتم بگم ما هرکاری لازم بوده انجام دادیم ولی سکوت می کردم. اون افرادی از فامیل هم که میدونستن قضیه چیه، حرفهای ترحم آمیز می‌زدن که بازهم برام آزاردهنده بود. دوست داشتم به اونها هم بگم: "اگر من بچه میخوام، برای دل خودم نیست، برای اطاعت از خدا و ولی امرمون هست، پس اگر به هر دلیلی بچه دار نمیشیم، من وظیفه ام رو انجام دادم، پس ناراحت نیستم، شما هم لطفا ترحم نکنید." خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه مدتی دوره ام عقب افتاد. احتمال کیست مي‌دادم و سونوگرافی رفتم و در کمال ناباوری، متوجه شدم باردارم.😍😍😍 هر چند نزدیک اون قلب کوچیک، یه کیست بی جا و بی موقع هم بود ولی الان که حدود ۴ ماه میگذره، الحمدلله همه چیز عالی بوده و دکتر میگه شرایطش خوب و کاملا عادی هست🥰🥰🥰 هر روز که از خواب بیدار میشم، خدا رو شکر می کنم که برای بار سوم دارم مادر میشم و میخوام بهتون اینو بگم که پزشکان با همه ی علم و تخصص شون صرفا وسیله هستند و قدرت خدا خیلی خیلی بیشتر هست، تا وقتی خدای مهربون رو داریم، هیچ موقعیتی ناامید کننده نیست.☺️☺️☺️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۶ من مادر دو تا دسته گل بودم. نعمت مادر شدن رو یک بار در ۲۶ سالگی و یک بار در ۳۲ سالگی خداوند بهم عطا کرد. بعضی از اطرافیان و بخصوص بزرگترها مدام به من میگفتن حالا که هم دختر دارید و هم پسر دیگه بچه دار نشین. بعضی ها هم میگفتن بذار بچه ات بره مدرسه بعد سومی بیار، بذار این از آب و گل در بیاد بعد به فکر بعدی باش. هرچند به نظرم مقصر اصلی تعللم در فرزندآوری خودم بودم اما صحبت های دیگران رو هم بی تاثیر نمیدونم. ۵ سالگی پسرم تصمیم گرفتیم دوباره بچه دار شیم، اما نشد که نشد...😔 هر ماه کلی ناراحت و افسرده میشدم و با خودم میگفتم آخه من که سنم اونقدر زیاد نیست و دوتای قبلی رو هم بدون هیچ مشکلی خدا بهمون داد. به هر حال معطل نکردم و آزمایشات تخصصی دادم و دکتر گفت ذخیره تخمدانت با بالا رفتن سن به شدت پایین اومده و خیلی بعیده باردار بشی حتی با IVF . اما من همچنان به لطف و کرم خداوند به شدت امیدوار بودم و باور داشتم خدایی که به همسر حضرت ابراهیم (ع) در پیری بچه داد قدرت اینو داره که به ما هم فرزند عطا کنه. اما نباید از این حقیقت غفلت کرد که بالا رفتن سن، روی قدرت باروری اثر می ذاره. قدرت باوری و حتی کیفیت تخمک‌های یه خانم ۲۵ ساله با یه خانم ۳۵ ساله به شدت متفاوته. فکر نکنیم اگه بچه های اول رو به راحتی و خداخواسته باردار شدیم، همیشه همین‌طوری می مونه. ممکنه برای فرزندآوری خیلی زود، دیر بشه. حدود ۳ سال و نیم گذشت و ما همچنان بچه دار نشدیم. اون موقع ها از دکترهای زیادی که رفته بودم خسته شده بودم. خاطرم هست یکی از دکترها با اشاره به قندون خالی روی میزش بهم گفت: "همین طور که از پودر قندهای کف این قندون نمیشه یه حبه قند سالم پیدا کرد، در بدن شما هم تخمک باکیفیتی وجود نداره که بارور بشه " با این حرف، خیلی ناامید شدم. یه دکتر دیگه رفتم، قرص‌های قوی تحریک تخمک گذاری تجویز کرد، البته چندبار مصرف کرده بودم و بی نتیجه بود ولی این قرصها ظاهرا قوی تر بود. نتیجه به جای بارداری، تولید کیست های خطرناک بود😔 یه دکتر دیگه رفتم و به شدت از تجویز دکتر قبلی عصبانی شد و گفت:" با آزمایش هایی که دادی، مصرف هر گونه قرص و هورمون کمک باروری، نه تنها برات نتیجه نداره فقط به بدنت خودت داری آسیب می زنی.😢 اونم یه مثال زد که بیشتر از قبل ناامیدم کرد. گفت:"مصرف این قرص‌ها توی این سن برای تو، مثل اینه که پوستِ یه تخمه آفتابگردون رو بزرگ کنی، ولی این تخمه، مغز نداره. اگر هم با این قرص‌ها باردار بشی، سقط خواهد شد."😭 اونجا فهمیدم من هر کاری که وظیفه ام بوده انجام دادم و دیگه فقط باید همه چیز رو به خدا بسپارم. در خلوت خودم به خداوند گفتم:"خدایا تو که میدونی من هدفم اضافه کردن یه بچه شیعه به دنیاست، اگه صلاح میدونی خودت بهم هدیه کن" با توجه به اینکه یه فامیل مذهبی و ولایی داریم، یه چیزی که خیلی اذیتم می کرد امر به معروف ها و نصیحت‌هایی بود که خانمها به خودم و همسرم می کردند و می گفتند:" شماها که اینقدر اهل کار فرهنگی هستین، چرا به جهاد فرزندآوری بی توجه هستید! مگه وظیفه تونو نمی دونید؟" شنیدن این حرفا برام سنگین بود و دوست داشتم بگم ما هرکاری لازم بوده انجام دادیم ولی سکوت می کردم. اون افرادی از فامیل هم که میدونستن قضیه چیه، حرفهای ترحم آمیز می‌زدن که بازهم برام آزاردهنده بود. دوست داشتم به اونها هم بگم: "اگر من بچه میخوام، برای دل خودم نیست، برای اطاعت از خدا و ولی امرمون هست، پس اگر به هر دلیلی بچه دار نمیشیم، من وظیفه ام رو انجام دادم، پس ناراحت نیستم، شما هم لطفا ترحم نکنید." خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه مدتی دوره ام عقب افتاد. احتمال کیست مي‌دادم و سونوگرافی رفتم و در کمال ناباوری، متوجه شدم باردارم.😍😍😍 هر چند نزدیک اون قلب کوچیک، یه کیست بی جا و بی موقع هم بود ولی الان که حدود ۴ ماه میگذره، الحمدلله همه چیز عالی بوده و دکتر میگه شرایطش خوب و کاملا عادی هست🥰🥰🥰 هر روز که از خواب بیدار میشم، خدا رو شکر می کنم که برای بار سوم دارم مادر میشم و میخوام بهتون اینو بگم که پزشکان با همه ی علم و تخصص شون صرفا وسیله هستند و قدرت خدا خیلی خیلی بیشتر هست، تا وقتی خدای مهربون رو داریم، هیچ موقعیتی ناامید کننده نیست.☺️☺️☺️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۷ متولد ۷۶ هستم. فرزند دوم خانواده، از نوجوانی خواستگار داشتم اما اصلا خانوادم نمی ذاشتن من متوجه بشم. بعد از چند سال دیگه مادرم به من می‌گفت. خانواده مذهبی ای داشتم و چون در خودم نیاز به ازدواج رو حس می کردم، بدم نمیومد بیان اما چون یه مریضی داشتم بعد از صحبت های اولیه وقتی به طرف مقابلم می‌گفتیم، قبول نمی‌کردن و می‌رفتن. تا اینکه همسرم سال ۹۳ به صورت سنتی اومدن خاستگاری، طلبه بودن وقتی از مریضی بهشون گفتیم، همسرم گفتن لازم نمیدونم خانوادم در جریان باشن، منم مشکلی ندارم. این طور شد که جواب بله دادیم و بدون جشن عقد با یک دورهمی خانوادگی به هم محرم شدیم. دوران عقد خیلی خوب بود. همسرم شهر دیگه ای بودن برای درس شون، هر دوهفته آخر هفته میومدن پیشم اما دیدیم خیلی اذیت میشن بدون وسیله به فکر افتادیم وسایل برای زندگی مهیا کنیم بریم سر خونه و زندگی‌مون، بعد از ۷ماه عروسی بدون گناه ‌گرفتیم رفتیم شهر دیگه... تنهایی بود هیچ کسی رو نداشتیم، تو اون شهر با همه بگو مگو ها و دعواهایی که داشتیم اول زندگی اما دلمون خوش بود که باهم هستیم تو خونه ۷۰ متری، اونم طبقه هم کف داخل پارکینگ. همیشه خدا صدا پمپ های آب تو خونه مون بود، همسرم پول زیادی نداشتن برای رهن خونه برای همین باید با همون پولی که به عروس داماد هدیه دادن و یه مقدار پس انداز همسرم خونه می‌گرفتیم. همسرم از اول گفتن زود بچه دار بشیم اما چون اطرافیان میگفتن نه بذارید یک‌سال بگذره بعد منم فکر میکردم باید صبر کنم، بعد از شش ماه از زندگیمون وقتی اقدام کردیم دیدیم خبری نیست، خیلی استرس گرفتم. با چند نفر صحبت کردم مي گفتن تا یک‌سال مشکلی نداره. سال ۹۵ بود. ایام عید رفتیم عیدی خونه اقوام دختر عمو همسرم، آبله مرغان داشت چون کوچیک بود، همسرم رفت پیشش باهاش دست داد مادر شوهرم گفت کوچیک بوده گرفته دیگه نمیگیره ماهم خیالمون راحت بود. بعد از ایام عید ما برگشتیم خونه مون، بعد از دوهفته علائم آبله مرغان روی همسرم ظاهر شد و منم تو بچگی نگرفته بودم و چون کسی نبود بخواد کمک بکنه، خودم باید مریض داری مي کردم. بعد از یک هفته منم آبله مرغان گرفتم، خیلی سخت بود اما سخت تر از اون این بود که من باردار بودم. خیلی خوش حال بودم اما وقتی رفتم پیش دکتر زنان بهم گفتن چون در سه ماهه اول آبله مرغان گرفتی، برای بچه خیلی بده احتمال داره مشکل داشته باشه و عقب مونده بشه، برید سقطش بکنید. خیلی خیلی سخت بود برام، من دوماهه باردار بودم، سه شبانه روز نتونستم بخوابم از شدت خارش فقط گریه میکردم یه شب خیلی دلم شکست به خدا گفتم من نمیتونم بچه مو سقط کنم، خدایا اگه مشکل داره خودت ازم بگیرش. من چندتا دکتر دیگه رفتم همه شون همین نظر رو داشتن، رفتیم پیش بهترین دکتر زنان شهرمون گفت باید برین از مایع دور جنین بردارن آزمایش کنن تا بفهمن مشکلی هست یا نه، من همسرم گفتیم خوبه چون ما مرکز استان نبودیم این امکانات نداشتن ماشینم نداشتیم بخوایم بریم‌ صبر کردم تا دوهفته بعد خانواده همسرم اومدن پیش ما قرار شد با اونها بریم چون ما شهرهای شمالی زندگی می‌کردیم، خانواده همسرم گفتن بریم دوشب اسکان بگیریم وایستیم بعد از راه برگشت ماهم بریم دکتر برای آزمایشات... شب دوم سفرمون من با همسرم لب ساحل بودیم تا نیمه شب بیرون بودیم، يکدفعه من یک درد شدید ی به دلم اومد هی میگرفت بعد چند ثانیه ول میکرد من شنیده بودم درد زایمان چه طوری چون از عصر همون روز لکه بینی داشتم گفتم حتما داره خودش سقط میشه پیاده روی میکردم. تا درد اولم شروع شد به آقامون گفتم پاشو بریم خونه فاصله ساحل تا خونه هی می گرفت و هی ول می‌کرد، خیلی درد داشتم به محض اینکه رسیدم خونه درد داشتم به خودم میپیچیدم پیش خانواده شوهرم اصلا راحت نبودم، هم خجالت می کشیدم، هم درد شدید خیلی بد بود تا اینکه بلاخره خودش دفع شد. دیگه دردام رفت انگار نه انگار تا چند ثانیه قبل درد داشتم. هم خوشحال بودم که خدا خودش ازم گرفتش، هم ناراحت، گذشت ما اومدیم رفتم سونو که مطمئن بشم کامل دفع شده، که خداروشکر مشکلی نبود. دکتر گفت تو انگار الان یه زایمان داشتی تا شش ماه نباید اقدام بکنی. بعد از ۴ماه دوباره به فکر بچه افتادیم. شش ماه گذشت و خبری نشد. رفتم دکتر گفت کم کاری تیروئید داری، برای همین باردار نمیشی. یکی از دوستام یه داروی گیاهی معرفی کرد اون استفاده کردم، خدارو شکر بعد یک ماه مشکلم برطرف شد اما چون همش استرس داشتم، باردار نمی شدم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۷ ماه مبارک سال ۹۵ بود، افطاری دوستای همسرم رو دعوت کرده بودیم. اون روز خیلی کمرم درد می‌کرد چون نزدیک دوره ام بود، گفتم از همونه اما در کمال ناامیدی گفتم بذار بی بی چک امتحان کنم شاید خبری باشه، بله حامله بودم. خیلی خوشحال بودیم اما شرایط بارداری مناسب نبود. دکتر بهم استراحت مطلق داد رفتم سونو گفتن یک لخته خون همراه جنین هست اگه تا یک هفته دیگه دفع نشه خطرناکه، منم اومدم خونه استراحت مطلق بودم. آقام کارها رو انجام می‌داد. تنها بودم مادرم چون خواهر و برادر مدرسه ای داشتم نمیتونست بیاد پیشم. خدارو شکر بعد از مدتی، وقتی رفتم سونو گفتن اون لخته ی خون دفع شده و خطری دیگه نداره. روزها گذشت تا من اولین غربالگری رو دادم، وقتی جوابو به دکتر نشون دادم بهم گفت بچه تون مشکل داره احتمال داره پاش ناقص باشه راحت گفتن برو سقطش بکن و باز دوباره ناراحتی و گریه شروع شد اما اصلا قبول نکردم بخوام سقطش کنیم. همسرمم گفتن توکل به خدا اگرم مشکل داشت نگهش می‌داریم. دکتر بهم گفت نمیتونی طبیعی زایمان کنی ما من از اتاق عمل خیلی میترسیدم و پول برای سزارینم نداشتیم، قبول نکردم گفتم من همه تلاشم میکنم انشاالله میتونم دوران پر استرسی سپری کردیم تا ۴۰ هفته تموم شد، هیچ دردی نداشتم. گفتن تا ۴۱ هفته صبر کن منم بعد یک هفته بدون درد رفتم آخرم با آمپول فشار ۱۲ ساعت درد شدید کشیدم، آخرم دکتر گفت اگر تا نیم ساعت دیگه زایمان نکنی باید اورژانسی بری سزارین... از حضرت زهرا کمک خواستم که بتونم. خداروشکر نیمه شب بود بردنم اتاق زایمان و پسر گلم به دنیا اومد. اول از همه سرمو بالا اوردم پای بچه رو دیدم مطمئن بشم سالمه وقتی تن سالمش رو دیدم سرمو گذاشتم روی بالشت و گریه می‌کردم. فقط ۵ روز مادرم پیشم تونست بمونه بعد ۵ روزم مادرشوهرم بود چون نزدیک عید بود بعد ده روز اومدم شهرستان. پسرم یکسال و نیمش شد. با همسرم تصمیم گرفتیم که یه خواهر یا برادر براش بیاریم اما برخلاف قبلی که نزدیک یکسال طول کشید تا باردار بشم این بار خیلی زود باردار شدم. اول استرس داشتم شاید نتونم اما خدا خیلی کمکم کرد، پسرم رو خیلی راحت از شیر گرفتم بدون هیچ اذیتی و بارداری خیلی خوبی داشتم. خدارو شکر سر پسر دومم بارداری خوبی داشتم به سلامتی و با زایمان راحت تر به دنیا اومد. ما طی این ۹ سال هرسال خونه مون عوض کردیم با وجود دوتا بچه و تنهایی گذروندیم اون روزهای سخت رو... وقتی پسر دومم دوسال نیمه بود، دوباره اقدام کردیم برای سومی و باز الحمدلله خیلی زود باردار شدم اما این بارداری بر خلاف قبلی ها خیلی حالم بد بود با وجود دوتا بچه کوچیک و حالت تهوع و تنهایی سخت بود اما گذشت و دختر گلم به دنیا اومد و برکتی بود که به زندگی ما سرازیر شد. سر بچه اولم تونستیم بعد از زایمانم ماشین نو بخریم و راحت بشیم از موتور اونم تو هوا شرجی شمال، سر پسر دومم بعد چند سال که خیلی دوست داشتیم بریم قم برای زندگی و چون اجاره خونه ها زیاد بود و نمیتونستیم جایی بگیرم قسمت نمیشد اما وقتی حامله بودم از طریق یکی از دوستان خونه ای پیدا کردیم نزدیک حرم مستقل با پایین ترین رهن و اجاره و تونستم پسر دومم در قم زایمان کنم. اما دختر گلم از موقعی که زایمان کردم نعمتی بود که سرازیر شد. ما تونستیم بیایم شهر خودمون خونه ویلایی خوبی بخریم ماشین مون رو عوض کنیم، آقام یه کار خوب پیدا کرد خداروشکر ازهمه جا برامون نعمت اومد. الان با وجود سه تا بچه سختی داریم اما میخوایم به امر رهبرم لبیک بگم تا موقعی که در توانم هست سرباز امام زمان بیارم. خداروشکر همسرم همراهم بود در این سال ها واقعا از خدا ممنونم بابت داشتن چنین همسری... برای لباس بچه ها هم من از لباس بچه خواهرم و اطرافیان استفاده میکنم یا از دیوار لباس تمیز و مناسب پیدا می‌کنم، خیلی کم پیش اومد بخوام نو بگیرم براشون، دست دوم بودن اما با نو فرقی نداشتن. از لحاظ خورد و خوراک بیشتر وقت ها بهترین ها رو مهیا کردن همسرم معتقد بودن اگه الان هزینه کنیم از مواد غذایی سالم استفاده کنیم بهتره تا بعدا برای مریضی یا دوا ودرمون بخوایم خرج کنیم. هر کسی تجربه ی منو خوند و شاید تونستم کمکی کنم بهش بکنم برام دعا کنه بتونم بچه های خوبی تربیت کنم و خدا بهم صبر بده چون دوتا پسر پشت سر هم یک دختر پر تحرک بالاخره با پسرا گشته دیگه خیلی سخت دعوا سروصدا و...😁 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۸ من متولد ۶۵ هستم، دختری پرهیاهو و شاد و سرحال. در سن ۱۹ سالگی با پسر خالم به صورت کاملاً سنتی و ساده عقد کردیم و چهار ماه بعد عروسی ساده گرفتیم و به خاطر شغل شوهرم به شهری خیلی دور تر از شهر خودمون رفتیم. خدارو شکر زندگی ساده و خوبی داشتیم و با وجود اینکه دور از خانواده بودم و غم دوری ولی بهمون خوش می‌گذشت. یک ماه و نیم که از شروع زندگی مشترکمون گذشت ماه رمضان بود و روزه که می‌گرفتم خیلی حالت تهوع داشتم و فکر می‌کردم به خاطر روزه هست تا اینکه متوجه شدم از موعد دوره ام گذشته و آزمایش دادم باردار بودم. خیلی غیر منتظره بود برام ولی خیلی خوشحال بودم. سه ماه اول خیلی ویار شدید داشتم ولی تو شهر غریب کسی رو نداشتم کمکم کنه، شوهرم هم که اصلاً کمک نمی‌کرد. بعد از سه ماه خدارو شکر بهتر شدم و بارداری خوبی داشتم. ماه نهم چند روز مونده به زایمانم، مامانم اومدن پیشم ولی از تاریخی که دکتر داده بود شش روز گذشت و خبری نشد. دکترم گفتن باید سزارين بشی و چون اون موقع زیاد سزارين باب نشده بود شوهرم از عمل ترسیدن و با یک مامای آشنا تماس گرفتند و رفتیم بیمارستان برای معاینه که گفت طبیعی بدنیا میاد. بیست و چهار ساعت درد کشیدم با آمپول فشار ولی بچه بدنیا نمیومد خیلی منو اذیت کردن و اصلا از ماما و دکتری که بچمو بدنیا آوردن راضی نیستم همیشه میگم به خدا واگذارشون کردم. تا اینکه بعد از درد و فشار زیاد پسر خوشگل و تپلم به دنیا اومد. تو سن نوزده سالگی بچه دار شدم بدون هیچ تجربه ای. مادرم که بعد از دهم رفتن و من موندم و بچه ای که حتی بلد نبودم قنداقش کنم😅😅.خدارو شکر پسرم آروم بود و اصلا اذیت نشدم و واقعا خدا رو دیدم که تو شهر غربت منو تنها نگذاشت. بعد از یک سال و نیم به شهر دیگه ای منتقل شدیم. با اصرار شوهرم کنکور دادم و قبول شدم و شروع کردم به درس خوندن. پسرم پنج ساله شد به فکر بچه دوم افتاديم، اقدام کردم و باردار شدم ولی سقط شد😩 بعد از شش ماه دوباره اقدام کردم باردار شدم و باز هم سقط شد.😭 بعد از شش ماه دوباره اقدام کردیم ولی باردار نشدم خیلی این دکتر و اون دکتر رفتم ولی خبری نشد. دیگه ناامید شده بودم خیلی دعا و استغفار کردم. تا اینکه بعد از چهار سال دکتر تشخيص داد که لوله هام بسته شدن و خداروشکر با تزریق مایع باز شد و بعد از سه ماه باردار شدم و نذر حضرت زینب کردم. بارداری خوبی داشتم و خدا دخترم رو چهار روز بعد از نیمه شعبان به ما داد و اسمشو زینب گذاشتم. به خاطر تجربه تلخی که از قبل داشتم دخترم رو که از شیر گرفتم اقدام به بارداری کردیم و بعد از سه ماه باردار شدم و خدا پسر گلم رو بهمون داد. پسرم خیلی مارو اذیت کرد البته از یک سالگی به بعد برای همین گفتیم که دیگه همین سه تا کافیه. پسر اولم به خاطر اختلاف سنی زیادی که با دوتای دیگه داره (۹سال) اصلا باهاشون نمی‌سازه و هميشه میگه در حق من ظلم کردین من همبازی نداشتم و فکرشو که میکنم میبینم واقعا حق داره و ما قدر نعمتی که خدا به ما داده ندونستیم. بعد از پنج سال دوباره تصمیم گرفتیم که یه دختر دیگه بیاریم تا دخترم خواهر داشته باشه و اقدام کردیم ولی نشد. رفتم دکتر متوجه شدم که فیبروم و آندومتریوز دارم. دکترای زیادی رفتم بعضیاشون گفتن باید رحمتو برداری ولی من بچه میخواستم. چند تا طب سنتی رفتم دارو دادن ولی نتیجه نداد. چله حدیث کسا، سوره یاسین سوره الرحمن و دعای توسل گرفتم ولی نتیجه نداد. فهمیدم از نعمتی که خدا به من داده بود، درست استفاده نکردم ولی من باز امید به رحمت خدا دارم. انشالله منو ببخشه و دوباره در رحمتش به روم باز بشه. من این تجربه رو گفتم که عزیزانی که مثل من فکر میکنن و از نعمتی که خدا بهشون داده درست استفاده نمیکنن تلنگری باشه براشون. همچنین خواهش میکنم برام دعا کنید که لذت دوباره مادر شدن رو بچشم و بتونم برای امام زمانم سرباز بیارم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۸ من متولد ۶۵ هستم، دختری پرهیاهو و شاد و سرحال. در سن ۱۹ سالگی با پسر خالم به صورت کاملاً سنتی و ساده عقد کردیم و چهار ماه بعد عروسی ساده گرفتیم و به خاطر شغل شوهرم به شهری خیلی دور تر از شهر خودمون رفتیم. خدارو شکر زندگی ساده و خوبی داشتیم و با وجود اینکه دور از خانواده بودم و غم دوری ولی بهمون خوش می‌گذشت. یک ماه و نیم که از شروع زندگی مشترکمون گذشت ماه رمضان بود و روزه که می‌گرفتم خیلی حالت تهوع داشتم و فکر می‌کردم به خاطر روزه هست تا اینکه متوجه شدم از موعد دوره ام گذشته و آزمایش دادم باردار بودم. خیلی غیر منتظره بود برام ولی خیلی خوشحال بودم. سه ماه اول خیلی ویار شدید داشتم ولی تو شهر غریب کسی رو نداشتم کمکم کنه، شوهرم هم که اصلاً کمک نمی‌کرد. بعد از سه ماه خدارو شکر بهتر شدم و بارداری خوبی داشتم. ماه نهم چند روز مونده به زایمانم، مامانم اومدن پیشم ولی از تاریخی که دکتر داده بود شش روز گذشت و خبری نشد. دکترم گفتن باید سزارين بشی و چون اون موقع زیاد سزارين باب نشده بود شوهرم از عمل ترسیدن و با یک مامای آشنا تماس گرفتند و رفتیم بیمارستان برای معاینه که گفت طبیعی بدنیا میاد. بیست و چهار ساعت درد کشیدم با آمپول فشار ولی بچه بدنیا نمیومد خیلی منو اذیت کردن و اصلا از ماما و دکتری که بچمو بدنیا آوردن راضی نیستم همیشه میگم به خدا واگذارشون کردم. تا اینکه بعد از درد و فشار زیاد پسر خوشگل و تپلم به دنیا اومد. تو سن نوزده سالگی بچه دار شدم بدون هیچ تجربه ای. مادرم که بعد از دهم رفتن و من موندم و بچه ای که حتی بلد نبودم قنداقش کنم😅😅.خدارو شکر پسرم آروم بود و اصلا اذیت نشدم و واقعا خدا رو دیدم که تو شهر غربت منو تنها نگذاشت. بعد از یک سال و نیم به شهر دیگه ای منتقل شدیم. با اصرار شوهرم کنکور دادم و قبول شدم و شروع کردم به درس خوندن. پسرم پنج ساله شد به فکر بچه دوم افتاديم، اقدام کردم و باردار شدم ولی سقط شد😩 بعد از شش ماه دوباره اقدام کردم باردار شدم و باز هم سقط شد.😭 بعد از شش ماه دوباره اقدام کردیم ولی باردار نشدم خیلی این دکتر و اون دکتر رفتم ولی خبری نشد. دیگه ناامید شده بودم خیلی دعا و استغفار کردم. تا اینکه بعد از چهار سال دکتر تشخيص داد که لوله هام بسته شدن و خداروشکر با تزریق مایع باز شد و بعد از سه ماه باردار شدم و نذر حضرت زینب کردم. بارداری خوبی داشتم و خدا دخترم رو چهار روز بعد از نیمه شعبان به ما داد و اسمشو زینب گذاشتم. به خاطر تجربه تلخی که از قبل داشتم دخترم رو که از شیر گرفتم اقدام به بارداری کردیم و بعد از سه ماه باردار شدم و خدا پسر گلم رو بهمون داد. پسرم خیلی مارو اذیت کرد البته از یک سالگی به بعد برای همین گفتیم که دیگه همین سه تا کافیه. پسر اولم به خاطر اختلاف سنی زیادی که با دوتای دیگه داره (۹سال) اصلا باهاشون نمی‌سازه و هميشه میگه در حق من ظلم کردین من همبازی نداشتم و فکرشو که میکنم میبینم واقعا حق داره و ما قدر نعمتی که خدا به ما داده ندونستیم. بعد از پنج سال دوباره تصمیم گرفتیم که یه دختر دیگه بیاریم تا دخترم خواهر داشته باشه و اقدام کردیم ولی نشد. رفتم دکتر متوجه شدم که فیبروم و آندومتریوز دارم. دکترای زیادی رفتم بعضیاشون گفتن باید رحمتو برداری ولی من بچه میخواستم. چند تا طب سنتی رفتم دارو دادن ولی نتیجه نداد. چله حدیث کسا، سوره یاسین سوره الرحمن و دعای توسل گرفتم ولی نتیجه نداد. فهمیدم از نعمتی که خدا به من داده بود، درست استفاده نکردم ولی من باز امید به رحمت خدا دارم. انشالله منو ببخشه و دوباره در رحمتش به روم باز بشه. من این تجربه رو گفتم که عزیزانی که مثل من فکر میکنن و از نعمتی که خدا بهشون داده درست استفاده نمیکنن تلنگری باشه براشون. همچنین خواهش میکنم برام دعا کنید که لذت دوباره مادر شدن رو بچشم و بتونم برای امام زمانم سرباز بیارم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist