#تجربه_من ۱۱۷۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#سقط_مکرر
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
دکتر استراحت برام تجویز کرد در حد اینکه همش خوابیده باشم، نهایت بلند شدن نماز و دستشویی خیلی روزهای سختی بود ولی الحمدلله با این حجم از دارو و استراحت داشتم کنار میومدم.
تا اینکه هفته سی و ششم راهی بیمارستان شدم و پسر دوم گل ما به دنیا اومد😍 بعد از به دنیا آمدنش دچار زردی شد. وقتی اونو دکتر بردیم گفتند قلبش صدای اضافه داره و من راهی دکتر قلب شدم. بله قلب پسرم سوراخ بود. البته دکتر گفت نیاز به هیچ کاری نیست تا شش یا هفت سالگی خود به خود بسته میشه. تازه داشتم آروم میشدم که دیدم بچه سرفه میکنه و سیاه میشه وقتی رسوندمش بیمارستان گفتند سیاه سرفه گرفته و تا هفتاد روز ادامه داره الحمدالله همه این روزها گذشت تا اینکه تصمیم بارداری مجدد گرفتم.
این بار الحمدلله باردار شدم ولی با اینکه خودم به دکتر گفتم نیاز به هپارین دارم دکتر تشخیص نداد و بچه سقط شدم.
سال بعد دوباره اقدام کردم الحمدلله باردار شدم ولی خوشحالیم دوام نداشت و دوباره سقط شد.
در همان زمان بود که پسرم را دوباره بردم دکتر قلب دیگه ۸ساله بود. سوراخ قلبش بسته نشده بود، مجبور به عمل شدم. الحمدلله پسرم خوب شد ولی به مراقبت زیاد احتیاج داشت.
برای بار هشتم متوسل به حضرت رقیه(س) شدم و دوباره اقدام کردم الحمدلله دوباره باردار شدم. استراحت بارداری من با استراحت پسرم برای عمل یکی شد. روزهای سختی بود ولی الحمدلله به خوبی سپری شد البته که دوباره حجم داروهای دریافتی زیاد بود و دوباره استراحت... تا اینکه هفته سی و هفتم پسر سومم در شام میلاد امام حسن علیه السلام به دنیا اومد.😍
در تمامی بارداری ها اگرچه بعضیهاش ناتمام بود همسرم کارهای منزل را انجام میدادند که من ازشون تشکر می کنم.
میدونم تجربه من کمی طولانی شد ولی شاید راهکاری که برای سقط مکرر دکتر به من پیشنهاد داد برای کسی مفید باشد. از کانال خوب شما تشکر میکنم و اینکه مطالب کانال شما مثل بقیه فقط شادیهای زندگی را نشون نمیده تجربه زندگی سخت و کمبود های مالی و بیماری را هم به ما نشان میده.
امیدوارم همه بتوانیم به امر رهبر عزیزمون عمل کنیم و خدا فرزندان صالح زیادی به ما عطا کنه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۷۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#لوپوس
#دوتا_کافی_نیست
#بارداری_خداخواسته
#سختیهای_زندگی
#خانواده_دوستدار_فرزند
سال ۶۳ با همسرم ازدواج کردم و حاصل این ازدواج دو ختر و یک پسر هست. دختر اولم سال ۶۴ بدنیا اومد و سال ۶۹ پسرم و سال ۷۱ دختر آخرم بدنیا اومد
ولی این ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم قصه زندگی دختر اولم نسیم هست. اون بعد دیپلم در سال ۸۲ به عقد پسر یکی از خانواده همسرم دراومد و در سال ۸۳ عروسی کرد.
دخترم ۱۹ سال داشت و داماد ۲۰ ساله بود. من بعد از چند ماه به دخترم گفتم هم تو کم سن هستی و هم همسرت پس فعلا بچه دار نشید ولی دخترم با خجالت و خنده گفت مامان من حامله هستم. خلاصه اینکه هم خوشحال شدم و هم نگران بودم.
بارداری دخترم به خوشی و راحتی میگذشت تا هفته ۳۴ که درد داشت. به دکتر مراجعه کردیم اولش دکتر گفت محاله درد زایمان باشه ولی وقتی معاینه کرد گفت درسته بچه داره بدنیا میاد و چون تو سونو قبلی بند ناف دور گردن بچه پیچیده بود، مجبور شدن سزارین کنن.
دختر خوشگل مون بدنیا اومد و من در سن ۳۷ سالگی اولین نوه نازمو بغل کردم. این بهترین هدیه ای بود که خدا بهم داده بود. الینا اسم نوه نازم شد.
الینا وقتی ۵ ساله شد روی بدن دخترم کبودی زیاد دیده میشد و ما نگران بودیم نزدیک به یک ماه دکتر آزمایش و....ادامه داشت. یکی میگفت مشکوک به سرطان خون یکی دیگه... خلاصه آزمایش آخری که از مغز استخوان دادن معلوم شد دختر لوپوس داره و دکتر تاکید کرد اصلا باردار نشه که این بیماری شعله ور میشه.
دخترم تحت درمان قرار گرفت که بگذریم ما چه ها کشیدیم وقتی الینا ۱۰ساله شد من خیلی نذرونیاز کردم که دوباره دخترم بتونه باردار بشه تا اینکه مرداد سال ۹۴ دخترم آزمایش داد و جواب مثبت بود. (البته با مشورت با دکتر روماتولوژی خیلی آزمایش داده بود که بیماری کنترل شده و از بند ناف به بچه انتقال پیدا نکنه ) و دوباره در هفته ۳۴ علی نوه دوم من بدنیا اومد و خداروشکر هم حال مادر و هم حال بچه خوب بود.
خلاصه اینکه دیگه دکتر به دخترم گفت فکر بچه دار شدن رو کلا از سرت بیرون کن و اینطور شد که کلا گفتن دیگه بچه نمیخوایم ولی از اونجایی که خدا بخواد کار نشد نداره، سال ۱۴۰۳ دختر معده درد شدید داشت و هرچه میخورد بالا میآورد.
آخر رفت آزمایش داد که شاید میکروبی چیزی تو معدش رفته ولی در کمال ناباوری دیدیم دخترم دوباره بارداره...
وقتی بهم گفت که ناخواسته باردار شده، گفتم تورو خدا سقطش نکنی، گفت نه خودم و نه همسر اصلا به سقط راضی نیستیم. البته اینم بگم چند روز هم خودش و هم شوهرش تو شوک بودن ولی بلاخره خودشونو جمع وجور کردن، گفتن حتما حکمتی داشته.
با دکترش تماس گرفت و دکتر براش آزمایش تخصصی نوشت. وقتی آزمایش جوابش اومد معلوم شد از نظر بیماری هیچ مشکلی نیست و خدارو شکر ۲۰ فروردین ۱۴۰۴ دخترمون ارغوان خانوم ناز بازم مثل بارداریهای قبلی دخترم این دفعه تو هفته ۳۴ بدنیا اومد و حال مادروبچه هردو خوبه خداروهزاران بار شکر...
البته یه نوه دختری از پسرم و یه نوه دختری هم از دختر کوچیکم دارم. شاکرم به درگاه پروردگارم به خاطر بچه های خوبم عروس خوبم و دامادای خوبم و نوه های نازم...
امیدوارم تو این دنیا کسی بدون بچه نباشه البته به همه گفتم به دوست آشنا فامیل بچه زیاد نعمته.
حق نگه دارتون باشه انشالله
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۶۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#کلاب_فوت
#کوتاهی_طول_سیروکس
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
من متولد ۶۸ هستم و همسرم ۶۵، من و همسرم دختر دایی پسر عمه هستیم و سال ۹۱ کاملا سنتی ازدواج کردیم.
من توی یه خانواده پرجمعیت بزرگ شدم که همیشه خدارو بابت این موضوع شکر میکنم ما۷تا خواهر هستیم و۲تا برادر پدرم خیلی پسر دوست داشته به همین خاطر ما الان ۹تا هستیم😅
من فرزند آخر حانواده هستم یا به قول خودمون ته تغاری خانواده، در کل آدم احساسی و دل نازکی هستم و عاشق بچه ها... اگه کسی جلو من بغض کنه من زودتر از اون اشکام میریزه😂
وقتی ازدواج کردیم چون هم، در خانواده خودمون و هم در خانواده همسرم مشکل ناباروری بود، اصلا جلوگیری نکردم و همون ماه اول حامله شدم اینقدر خوشحال بودیم که حد و حساب نداشت اما....
قسمت ما چیز دیگه ای بود هنوز خیلی از این موضوع نگدشته بود که خودبه خود سقط شد. خیلی ناراحت بودم و ۱ سال صبر کردیم و دوباره من حامله شدم و دوباره سقط شد و باز هم ۱سال جلوگیری و بارداری و سقط...
خیلی روز های بد و سختی بود. کلی دکتر رفتم، کلی آزمایش دادیم، هم خودم و هم همسرم. توی تمام آزمایش ها هیچ مشکلی نداشتیم اما قسمت نبود ما فعلا بچه دار بشیم. خدا میدونه که هر دفعه که سقط میکردم چقدر از لحاظ روحی و روانی به هم میریختم. تا این که برای دفعه۴ باز سقط شد. اینقدر حالم بد بود که احساس میکردم یه جوون ۱۸ ساله رو از دست دادم.
من خواهری دارم که بعد از ۹سال ناباروری خدا بهش یه پسر داد، اون بچه ۸ساله شد و از دنیا رفت😔 اون روزی که برای دفعه چهارم سقط کردم، خواهرم بهم گفت دوست داشتی الان سقط نمیکردی ولی بچت ۸ساله میشد میمرد؟
خدا تو رو خیلی دوست داره که الان سقط کردی ناراحت نباش قطعا توی همه کارهای خدا یه صلاح و مصلحتی هست که ما بنده هاش نمیدونیم خدا برای ما همیشه بهترین ها رو میخواد.
نمیدونین با این حرف خواهرم چقدر آروم شدم، دیگه خودمو سپرده بودم دست خدا تا اینکه اردیبهشت سال ۹۵ ما رفتیم کربلا تولد آقا امام حسین و اقا اباالفضل قسمت بود ما کربلا باشیم. نمیدونین توی اون سفر چه حالی داشتم و چقدر دل شکسته بودم هم خودم و هم همسرم اینم بگم روز آخر که کربلا بودیم مدیر هتل مون که خیلی عاشق امام حسین و اقا اباالفضل بود به همین مناسبت جشنی برگزار کرد که تو اون جشن من یه انگشتر طلا هدیه گرفتم. من اون انگشتر رو هدیه اقا امام حسین به خودم میدیدم.
گذشت تا این که برگشتیم و بعد از سفر من باردار شدم. تمام باردایم استراحت مطلق بودم و مرتب دارو استفاده میکردم.
توی این مدتی که حامله بودم خونه خواهرم بودم چون اون زمانی که من حامله شدم مادر و پدرم نبودن که من برای استراحت برم منزل شون، خونه خودمم نمیتونستم بمونم. خواهرم با آغوش باز از من استقبال کرد و چند ماه از من مراقبت کرد تا پدر و مادرم برگشتن.
من ۶تا خواهر بزرگتر از خودم دارم از همه شون ممنونم که بهم کمک کردن تا خدا به من یه بچه بده اما خواهر بزرگم هر وقت نوبت دکتر داشتم سونو،آزمایش هرکاری بیرون از خونه داشتم خواهر بزرگم انجام میداد، چون اون زمان ما ماشین نداشتم با موتور هم که نمیتونستم برم و خواهر دومیم مریم خانوم چند ماه منو روی چشماش نگه داشت و خیلی بهم محبت کرد که هیچ وقت فراموش نمیکنم و همیشه از خدا بهترین هارو براش میخوام.
وقتی باردار بودم فهمیدم که طول سرویکسم کوتاهه و سرکلاژ هم شدم خلاصه گذشت تا اینکه در ۲۰بهمن سال ۹۵ خدا فاطمه خانوم رو به ما داد. زایمان خیلی خوب و راحتی داشتم خداروشکر و هیچ مشکلی نداشتم. البته به دلیل سقط هایی که داشتم سزارین شدم.
دخترم زندگی ما رو از این رو به اون رو کرد با به دنیا آمدنش کار شوهرم بهتر شد به برکت آمدن دخترم از اونجایی که بودیم جا به جا شدیم و یه جای بزرگتر رفتیم.
دخترم کم کم بزرگ میشد و من دلم میخواست دوباره حامله بشم اما همسرم به شدت مخالف بود تا اینکه بعد از ۶سال بالاخره راضی شد و من حامله شدم که بازم سقط شد. چند ماه گذشت و من دوباره اقدام کردم که یه دفعه قسمت شد بریم مشهد خیلی استرس داشتم و نگران بودم اما خودمو سپردم دست خدا و رفتیم مشهد و اینم بگم بعد از چند سال وقتی که پنجمی رو سقط کردیم فهمیدیم که دلیل سقط های من چی بوده اسپرم و تخمک باهم لقاح پیدا میکردن اما مشکل داشتن و ضعیف بودن بدن به طور اتوماتیک وقتی که یه موجود ناقص رو در خودش میبینه اون رو میندازه بیرون😄
میخوام بگم که خدای ما چقدر همه کارهاش درست و از روی برنامه ریزیه این بچه هایی که من سقط میکردم همه ناقض بودن و مشکل دار و اگه قرار بود این جور بچه ها به دنیا بیان فاجعه بود اما بدن ما طوری برنامه ریزی شده که اتوماتیک این جنین ها رو سقط میکنه.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۶۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#کلاب_فوت
#کوتاهی_طول_سیروکس
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
دکتر به من گفت که این اتفاق ممکنه برای هر زنی پیش بیاد یعنی از هر ۱۰تا بارداری شاید یکیش اینجوری باشه اما در مورد من و همسرم از هر ۱۰تا بارداری احتمالا ۸تاش اینجوری باشه و ۲تاش سالم باشن و گفتم خوب من که یه بچه سالم دارم که؟ دکتر گفت این کاملا شانسی بوده...
گفت تو ۲تا راه حل داری، یا اینکه یه جور ivf هست که با IVF معمولی فرق میکنه و هزینه زیادی داره که بهش میگن ivf pgd که در این روش تک تک جنین ها از لحاظ ژنتیکی مورد آزمایش قرار میگیرن و جنین های سالم رو برام انتقال میدن، راه حل دوم اینکه اینقدر حامله شی تا بالاخره یکی بمونه.
وقتی مشهد بودیم اونجا تو داروشفا امام رضا رفتم دکتر و برام آزمایش نوشت که عدد بتا خیلی بالا بود که دوباره سر این موضوع هم خیلی نگران بودم. چون بتا خیلی بالا یا چند قلو هستش یا بارداری مول که خداروشکر مال من هیچ کدوم نبود.
چون فرزند اولم دختر بود، همسرم خیلی دوست داشت دومی پسر باشه اما من به شدت دختر میخواستم چون دلم نمیخواد دخترم تنها باشه. دلم میخواست دختر بشه تا اونم طعم خواهر داشتن رو بچشه اما خواست خدا این بود که دومی پسر باشه این دفعه هم دوباره طول سرویکسم خیلی کوتاه شد و من سرکلاژ کردم.
هر لحظه انتظار میکشیدم که زودتر بچم به دنیا بیاد و ببینمش تا اینکه در ۱ دی ۱۴۰۲ پسرم به دنیا امد. وقتی توی ریکاوری به هوش آمدم و میخواستن من رو بیارن تو بخش، پرستار بهم گفت که بچم مشکل داره. پسر من کلاب فوت بود.
نمیدونین شنیدین اینکه بچه آدم مشکل داره، اونم در اون لحظه چقدر سخت بود برام. کلاب فوت معمولا در سونوی آنومالی دیده میشه اما توی آنومالی دکتر سنوگرافی به من گفت که همه چیز خوبه و هیچ مشکلی نیست. به همین دلیل خیلی جا خوردیم.
چند روز اول خیلی حالم بد بود و ناراحت بودم. پسرمو بردیم پیش متخصص نوزادان جفت پاهای بچه رو گچ گرفتن تا بالا ۱هفته توی گچ بود. میرفتیم مطب گچ رو باز میکرد، ۱ ساعت ماساژ میدادیم، دوباره گچ میگرفت.
۳ هفته اینجوری بود، هفته ۴ که رفتیم یه عمل خیلی کوچولو و سرپایی روی پای بچه تو مطب انجام دادن و دوباره گچ گرفتن، ۳هفته باید تو گچ می موند.
بعد از اون باید بچه کفش بپوشه. ۳ماه کفش مخصوص که بین شون یه میله است و بهشون میگن کفش دنیس براون و بعد از اون دوباره یه کفش دیگه باید بپوشن...
کلاب فوت درمان داره اما خیلی درمانش طول میکشه و سخت میگذره بستگی به شدتش داره بعضی ها تا ۴ سالگی باید کفش بپوشن ۲۴ساعته شبانه روز فقط برای ماساژ و نظافت میتونن دربیارن...
من خیلی وقته کانال دوتا کافی نیست رو دارم و قبل از اینکه پسرم رو حامله بشم میخواستم تجربه سقط هام رو بنویسم و بفرستم که قسمت نشد. انگار قرار بود پسرم به دنیا بیاد و داستان پاهای پسرمم بنویسم براتون....
من همیشه دلم میخواست ۴تا بچه داشته باشم، ۲تا دختر ۲تا پسر اما زایمان دومم خیلی سخت بود به خاطر چسبندگی شدید تا ۱۰روز خیلی درد داشتم و مشکل پسرم واقعا منو ترسوند
خواهرای عزیزم که داستان من رو میخونید هیچ وقت از رحمت خدا ناامید نشید. مطمئن باشید در پس هر کاری حکمتی هست که ما بنده ها نمیدونیم. خدا هیچ وقت به بنده هاش نه نمیگه یا میگه صبر کن یا یه بهترش رو برامون در نظر داره...
اگر حامله نمیشید
اگه سقط میکنید
اگر بچه مریض دارید
بازم خداروشکر کنید برای منم دعا کنید
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۷۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#حرف_مردم
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
من یه مادر دهه هفتادی هستم که خودم از شعار فرزند کمتر زندگی بهتر ضربه ی بزرگی خوردم. فقط یه برادر دارم که از خودم ۶ سال کوچکتر هست و چون مادرم شاغل بود، بیشتر نقش مادر داشتم براش تا خواهر
همسرم هم دهه هفتادی هستن و متاسفانه بازم تک فرزند😔 اواخر سال ۹۴ ازدواج کردم و برای زندگی به شهر دیگه ای رفتم.
تنهایی های مکرر و علاقه ی زیادم به بچه باعث شد که بعد از ۸ ماه از عروسی، تصمیم به مادر شدن بگیرم و به حمدالله دختر اولم اوایل سال ۹۶ دنیا اومد.
از اونجایی که خودم کودکی رو در تنهایی گذرونده بودم و همبازی نداشتم و همسرم بدتر از من😢 تصمیم بر این شد که فرزند دوم رو هم با فاصله ی کمی بیاریم و این در حالی بود که کوچولوی ما هنوز شیرخوار بود.
مهر ۹۸ پسرم به جمع ما اضافه شد و من موفق شده بودم که دخترم رو از پوشک بگیرم. قبل از به دنیا اومدن نی نی جدید
هنوز پسرم یک سال و نیمش هم نبود که متوجه شدم فرزند سوم رو باردار هستم و این در حالی بود که اصلا قصد بارداری نداشتم و واقعا از مطرح کردنش به خانواده ام میترسیدم.
تا ۲۰ هفته که برای تعیین جنسیت برم، جز من و همسرم کسی از بارداری من خبر نداشت اما با اعلامش به خانواده ها، با دعوای اندکی شدید مادرم مواجه شدم😔
وقتی ۶ ماهه باردار بودم، مادر جوانم رو طی کمتر از ۲۰ روز از دست دادم و شرایط از قبل هم برام سخت تر شد.
حالا من بودم و دنیای بی مادری و بی خواهری😔 و چون باردار بودم، اطرافیان اجازه ی گریه و زاری هم نمیدادن😢
از وقتی فهمیده بودم بچه دختره خیلی ناراحت بودم🙈 چون دلم نمیخواست خدا دیگه بهم دختر بده میگفتم یه دونه بسمه
اما بعد از مادرم و تنهایی هام خیلی خوشحال بودم که بچم دختره و تنها نیستن دخترام و خواهر دارن.
اینگونه بود که در آبان ۱۴۰۰ خانواده ما ۵ نفره شد😍 وقتی فرزند سومم دنیا اومد، از یه طرف داغ مامانم فراموش شده بود با کارهای بچه، از یه طرف نبودش حس میشد در تنهایی هام، ولی خب نی نی جدید برخلاف دوتا فرزند قبلی به شدت ناآرام و اذیت کار بود و همین باعث منزوی شدن من هم شد.
این ماجراها و درگیری ها ادامه داشت، تا کمی بعد از یک سالگی کوچولومون که من دوباره علائم بارداری رو در خودم داشتم میدیدم و با خواست خدا یه کوچولو قرار بود به جمع مون اضافه بشه.
کوچولویی که عنایت مستقیم امام رضا(ع) به ما بود. تنها خواسته ما از خدا این بود که این فرزندمون پسر و سالم باشه تا پسرمون اولمون از تنهایی در بیاد. توی سونوگرافی ابتدایی، جنسیت بچه مشخص نشد و دکترم چون میدونست من فقط برای تعیین جنسیت میخوام برم سونو مجدد، قبول نمیکرد که بنویسه. می گفت برای بچه خوب نیست و شما مادرها چرا الکی خوشتون میاد هی برید سونو...
علائم بارداریم همه شبیه بارداری پسرم بود، پس تا ۳۶ هفته من برای خودم خیال بافی میکردم که بچه پسره ولی در سونوی آخر متوجه شدم که دختره...
نمیگم ناراحت نشدم اما سریع گفتم خدایا صلاح من رو تو خیلی بهتر میدونی، باز هم در آبان ماه، اما سال ۱۴۰۲ خدا به ما دختری عطا کرد که به عشق امام رضا(ع) ، معصومه نام گرفت.
نمیگم ۴ فرزندی سخت نبود، چون واقعا سخت بود ولی من عاشقانه بچه هام رو دوست داشتم و تمام تلاشم رو براشون میکردم. از خواب و تفریحاتم میزدم که با بچه هام باشم.
در آستانه تولد یک سالگی معصومه کوچولو، راهی مشهد شدیم که دخترمون رو مشهدی کنیم. اما با یک اتفاق تلخ و ناگوار خانواده ۶ نفره ما، ۵ نفره شد.
معصومه کوچولوی ما روز میلاد حضرت زینب(س)، توی حرم امام رضا یک دفعه حالش بد شد.😔 بردیم دکتر، گفتن برید بیمارستان، در بیمارستان کمتر از نصف روز بچه ی من روی تخت آی سی یو بود و نهایتا در کمتر از ۳ روز، زائر کوچولوی ما بهشتی شد😭
مامان های عزیزی که به فکر حال و آینده بچه هاتون هستید و فرزندآوری میکنید، مراقب چشم زخم باشید و از دادن صدقه غافل نشین. من هر جا که میرفتم، کلی چشم دنبالم بود و هزار نفر ازم میپرسیدن، همه اشون بچه های خودت هستن؟!
گاهی میگم ای کاش نمی گفتم بچه های خودم هستن تا انقدر در معرض بلا نباشیم.😔
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۷۵
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#بارداری_خارج_رحمی
#توکل_و_توسل
من و همسرم ازطریق معرف باهم آشنا شدیم. من و همسرم هردو متولد سال ۱۳۶۲ هستیم و در سال ۹۰، فروردین ماه عقد کردیم و آخر سال یعنی اسفندماه با مراسم عروسی ای که همسرم خودش به تنهایی همه هزینه ها رو دادن رفتیم سر خونه و زندگی خودمون.
سال اول که کلی بدهی داشتیم بابت جهازوعروسی ولی با اصرار من که راضی شدم همه طلاهامو بفروشیم که طلای زیادی داشتم، نزدیک نیم کیلو طلا گذاشتیم بانک، وام برداشتیم و یک خونه دوخواب خریدیم. اما چون منزل مادر شوهرم بودیم و همسرم و خانواده اش اصلا تمایل نداشتن جدا بشن، خونه رو چند سال دادیم دست مستاجر...
سال دوم تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم و ماه فروردین اقدام کردیم و اردیبهشت ماه بی بی چک مثبت شد و خیلی دوست داشتم اولین فرزندم پسر باشه و خداروشکر یک بارداری خوب داشتم و پسرم ۳۷هفته بدنیا اومد.
همسرم دوست داشت دوباره بچه بیاریم ولی من بخاطر اینکه برم خونه خودم و مستقل باشم قبول نمیکردم بالاخره بعداز ۵سال رفتیم خونه خودمون و من فکر میکردم دوباره مثل پسرم زود باردار میشم، بعداز یکسال تلاش فهمیدیم همسرم واریکوسل داره و اما قبول نمیکرد بره عمل کنه بلاخره راضی شدن و من باردار شدم. ولی خوشحالی مون زیاد طول نکشید، سونوگرافی نشون داد خارج رحمی هست و رفتم بستری شدم.
خیلی از لحاظ روحی ضربه خوردم دقیقا شب چهارشنبه سوری بود، خدا رحم کرد خودش جذب شد، خیلی ناراحت بودم، همسرم برای اینکه روحیم خوب بشه، مادر من و خودش رو با هزینه خودش راهی کربلا کرد.
خیلی آروم شدم. دوباره بعد از دوسال باردار شدم بازم خارج رحمی، این دفعه خیلی خیلی اذیت شدم خونه قبلی رو عوض کردیم و بزگتر و جای بهتر خریدیم.
مشغول تجهیز دکوراسیون داخلی بودیم و من هم پریود میشدم و خبر نداشتم باردارم ، خلاصه یه شب از خواب بیدار شدم با درد شدید، حالم بد شد از حال رفتم.
پسرم کلاس چهارم بود، خودم بیدارش میکردم صبح بره مدرسه، ترسیدم برم بیمارستان بستری بشم، چون خیلی وابسته من بود. دیگه منزل موندم و حالم بهتر شد ولی همچنان درد داشتم.
همسرم همش اصرار داشت بریم دکتر، راضی شدم. این دفعه رفتم بیمارستان خصوصی چون خاطره خوبی از بیمارستان دولتی نداشتم و اونجا گفتن چون روز جمعه هست آزمایشگاه تعطیله مجبور شدم برم بیمارستان دولتی.
اول آزمایش بتا گرفتن، دیگه من اومدم خونه، زنگ زدن از بیمارستان، رفتم بتا بالای ۲هزار بود. انقد خوشخال بودم که نگو، چون فکر میکردم حتما بارداری خوبی هست چون سری قبل بتام ۲۷۰ بود بستری شدم.
سونو کردن اول شک کردن که داخل رحم هست یا نه، با کلی سونو معلوم شد خارج رحمی هست. با وضعیت اورژانسی رفتم اتاق عمل، خیلی بهم شوک وارد شد. انقدر بد عمل کرده بودن که تا دوماه بخیه هام عفونت و خونابه داشت.
بالاخره راضی شدم برم ای وی اف چون یکی از لوله هام رو برداشتن و یکی هم گفتن بستس، موقع کرونا نوبت ای وی اف شد ولی ترسیدم و نوبتم سوخت.
سال ۱۴۰۲ رفتم تهران، یک بار ای وی اف کردم منفی شد. بازم سال بعدش همسرمو راضی کردم رفتیم دنبالش ولی خیلی ناامید بودم. شب شهادت حضرت زهرا بود، دلم شکست. یکی از فامیلای همسرم جز آدمهای مهم شهرمون هست، میخواستن با حضرت آقا ملاقات کنن، منم بخاطر اینکه حرف آقا رو انجام بدم نامه نوشتم، ازشون خواستم برام دعا کنن و دقیقا روزی که جواب نامه اومد، ماه بعدش همه مراحل با موفقیت انجام شد و من رفتم برای انتقال و خداروشکر بار اول انتقال من دوقلو باردار شدم و یک بارداری خوبی داشتم.
الانم دوقلو ها ۴ماهشونه، یک دختر و یک پسر، با اینکه دکتر گفته بود احتمال خیلی ضعیفه چون اولا بستس اگه نشه باید عمل لاپاراسکوپی انجام بدی ولی دعای حضرت آقا شامل حالمون شد و خدا بهمون نظر کرد همون بار اول باردار شدم.
امسال با دخترم رفتم دعای عرفه اول خداروشکر کردم و از خدا خواستم به کسانی که بچه ندارن، بچه بده چون خیلی سخته، من با اینکه یدونه داشتم ولی رفتار برخی دکترا انقدر بد هست که آدم دلش میشکنه من چندین بار با گریه اومدم بیرون از مطب ولی ناامید نشدم.
من به این نتیجه رسیدم که باید توکل کنی بخدا و از خودش بخوای و از حرفهای اطرافیان ناامید نشی. به من حتی گفتن ذخیره تخمدانت کمه با این وضعیت نمیشه ولی خدا بخواد، هرچیز غیرممکنی ممکن میشه و نباید مغردر بشی و تعیین تکلیف نکنی برا خدا چون من فکر میکردم هر وقت بخوام، میتونم دوباره باردار بشم. حتی تعیین تکلیف میکردم که دختر باشه. ولی خدای مهربونم به جای دوتاسقطی که داشتم دوتا بهم داد.
پسر بزرگم از تولد دوقلوها خیلی خوشحاله، میگه مامان من از امام رضا خواهر و برادر خواستم بهم داد. دعا کنید قسمت بشه بریم پابوس امام رضاجونم
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۷۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
من سال ۷۶ تو خانواده ایی تو روستا به دنیا اومدم، خونه مون نزدیک خونه مادربزرگم بود. یه برادر بزرگتر از خودم داشتم و یه خاله که حدود ۱۰ سال باهم اختلاف سنی داشتیم. همیشه دلم یه خواهر میخواست یه جورایی خاله ام واسم مثل خواهرم هست.
سال ۹۴ سالی پر از حس خوبه برام، سالی بود که پیش دانشگاهی میخوندم، خانواده همسرم اومدن خواستگاری، اوایل بهونه درس و کنکور آوردیم که نه امسال نمیشه ولی چون ایشون مورد تایید خانواده و خودم بودن و محیط روستا یه جورایی که دختر زودتر از شهر ازدواج می کنه، منم به ایشون بله رو گفتم.
اون سال آذر ماه بعد محرم و صفر عقد کردیم و یک ماه بعد همسرم آزمون قبول شدن و کارمند شد. با عنایت خدا سال ۹۵ عروسی کردیم. یه آپارتمان اجاره کردیم و زندگی ساده ایی رو شروع کردیم.
مدتی که گذشت همسرم کمی وام گرفت با طلا و پس انداز هامون و کمک پدرشوهرم یه زمین تو شهر گرفتیم، شروع کردیم به ساخت خونه مون، خیلی دوران سختی گدشت. چون همسرم تازه کار کرده بود کل پس انداز مون صرف خرید زمین شده بود تا ساخت خونه کمی چالش داشتیم تا تونستیم بسازیم ولی کامل نکردیم. سر حیاط سازی و کابینت پولمون تموم شد همین جوری نشستیم.
بعضی ها تشویق کردن، بعضی ها تمسخر که اول زندگی تو خونه نیمه کاره نشستید. به هر حال سختیها رو کشیدیم سال ۹۶ و ۹۷ مشغول ساخت خونه بودیم.
اواخر سال ۹۷ تصمیم گرفتیم جمع مون سه نفره بشه، منم آخرای دوره دانشگاه ام بود. آزمایشات و سونو ها رو انجام دادم و اقدام به بارداری کردیم. سال ۹۸ پسرم آقا محمدجواد بدنیا اومد، پسری خوب و آرومی بود ولی رفلاکس داشت، مدام شیر بالا میآورد.
از چالشهای نوزادی و بچه داری که بگذریم محمدجواد که ۴ ساله شد، حس کردیم تنهاس و حسابی حوصله اش سر میره، اقدام کردیم برا بچه دوم و باردار شدم.
دوران خوبی بود که ۷ هفته قلبش تشکیل شده بود و همه چی خوب بود. نزدیکای ۱۳ هفته یه روز حالم بد شد، بی حیال شدم. مامانم اومد بهمون سر بزنه گفت حسابی رنگت پریده، برو دکتر...
رفتم پیش دکتر گفت قلب جنین ایستاده و چهار روزه رشد نداشته، باید برید واسه کارای سقط، خیلی حالم بد بود، حسابی گریه کردم. همسرم اومد دنبالم خیلی واسش گریه کردم اونم منو دلداری میداد ولی دوران سختی گذشت با هزاران مکافات دفع شد.
اومدم خونه خیلی اذیت شدم به بچه دوم دیگه فکر نمیکردم، گذشت، یکسال بعد اقدام کردیم زیر نظر دکتر، باردار شدم. خوب و عالی پیش رفت، حدودا ۱۰ هفته بودم مادرشوهرم آریتمی قلبی کرد و فوت شد. شوک بدی بود، مادرشوهرم جوان بود.
خیلی داغون شدیم.
بعد ختم مادرشوهرم، بازم حالم بد شد. رفتم پیش دکتر و ایشون گفتن استراحت مطلق مطلق حدود ۷۰ روز کاملا خوابیده ام فقط تا سرویس میرفتم. پسرم محمد حسین هفته ۳۶ بدنیا اومد، چالش زیاد داشتم و این گل پسر هم زود به دنیا اومد
خداروشکر الحمدالله خوب بود همه چی
ان شاءالله هرکی که دوست داره خدا بهش کوچولو بده ما هم بتونیم سربازانی در راه امام زمان (عج) تربیت کنیم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۷۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#حرف_مردم
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
من یه مادر دهه هفتادی هستم که خودم از شعار فرزند کمتر زندگی بهتر ضربه ی بزرگی خوردم. فقط یه برادر دارم که از خودم ۶ سال کوچکتر هست و چون مادرم شاغل بود، بیشتر نقش مادر داشتم براش تا خواهر
همسرم هم دهه هفتادی هستن و متاسفانه بازم تک فرزند😔 اواخر سال ۹۴ ازدواج کردم و برای زندگی به شهر دیگه ای رفتم.
تنهایی های مکرر و علاقه ی زیادم به بچه باعث شد که بعد از ۸ ماه از عروسی، تصمیم به مادر شدن بگیرم و به حمدالله دختر اولم اوایل سال ۹۶ دنیا اومد.
از اونجایی که خودم کودکی رو در تنهایی گذرونده بودم و همبازی نداشتم و همسرم بدتر از من😢 تصمیم بر این شد که فرزند دوم رو هم با فاصله ی کمی بیاریم و این در حالی بود که کوچولوی ما هنوز شیرخوار بود.
مهر ۹۸ پسرم به جمع ما اضافه شد و من موفق شده بودم که دخترم رو از پوشک بگیرم. قبل از به دنیا اومدن نی نی جدید
هنوز پسرم یک سال و نیمش هم نبود که متوجه شدم فرزند سوم رو باردار هستم و این در حالی بود که اصلا قصد بارداری نداشتم و واقعا از مطرح کردنش به خانواده ام میترسیدم.
تا ۲۰ هفته که برای تعیین جنسیت برم، جز من و همسرم کسی از بارداری من خبر نداشت اما با اعلامش به خانواده ها، با دعوای اندکی شدید مادرم مواجه شدم😔
وقتی ۶ ماهه باردار بودم، مادر جوانم رو طی کمتر از ۲۰ روز از دست دادم و شرایط از قبل هم برام سخت تر شد.
حالا من بودم و دنیای بی مادری و بی خواهری😔 و چون باردار بودم، اطرافیان اجازه ی گریه و زاری هم نمیدادن😢
از وقتی فهمیده بودم بچه دختره خیلی ناراحت بودم🙈 چون دلم نمیخواست خدا دیگه بهم دختر بده میگفتم یه دونه بسمه
اما بعد از مادرم و تنهایی هام خیلی خوشحال بودم که بچم دختره و تنها نیستن دخترام و خواهر دارن.
اینگونه بود که در آبان ۱۴۰۰ خانواده ما ۵ نفره شد😍 وقتی فرزند سومم دنیا اومد، از یه طرف داغ مامانم فراموش شده بود با کارهای بچه، از یه طرف نبودش حس میشد در تنهایی هام، ولی خب نی نی جدید برخلاف دوتا فرزند قبلی به شدت ناآرام و اذیت کار بود و همین باعث منزوی شدن من هم شد.
این ماجراها و درگیری ها ادامه داشت، تا کمی بعد از یک سالگی کوچولومون که من دوباره علائم بارداری رو در خودم داشتم میدیدم و با خواست خدا یه کوچولو قرار بود به جمع مون اضافه بشه.
کوچولویی که عنایت مستقیم امام رضا(ع) به ما بود. تنها خواسته ما از خدا این بود که این فرزندمون پسر و سالم باشه تا پسرمون اولمون از تنهایی در بیاد. توی سونوگرافی ابتدایی، جنسیت بچه مشخص نشد و دکترم چون میدونست من فقط برای تعیین جنسیت میخوام برم سونو مجدد، قبول نمیکرد که بنویسه. می گفت برای بچه خوب نیست و شما مادرها چرا الکی خوشتون میاد هی برید سونو...
علائم بارداریم همه شبیه بارداری پسرم بود، پس تا ۳۶ هفته من برای خودم خیال بافی میکردم که بچه پسره ولی در سونوی آخر متوجه شدم که دختره...
نمیگم ناراحت نشدم اما سریع گفتم خدایا صلاح من رو تو خیلی بهتر میدونی، باز هم در آبان ماه، اما سال ۱۴۰۲ خدا به ما دختری عطا کرد که به عشق امام رضا(ع) ، معصومه نام گرفت.
نمیگم ۴ فرزندی سخت نبود، چون واقعا سخت بود ولی من عاشقانه بچه هام رو دوست داشتم و تمام تلاشم رو براشون میکردم. از خواب و تفریحاتم میزدم که با بچه هام باشم.
در آستانه تولد یک سالگی معصومه کوچولو، راهی مشهد شدیم که دخترمون رو مشهدی کنیم. اما با یک اتفاق تلخ و ناگوار خانواده ۶ نفره ما، ۵ نفره شد.
معصومه کوچولوی ما روز میلاد حضرت زینب(س)، توی حرم امام رضا یک دفعه حالش بد شد.😔 بردیم دکتر، گفتن برید بیمارستان، در بیمارستان کمتر از نصف روز بچه ی من روی تخت آی سی یو بود و نهایتا در کمتر از ۳ روز، زائر کوچولوی ما بهشتی شد😭
مامان های عزیزی که به فکر حال و آینده بچه هاتون هستید و فرزندآوری میکنید، مراقب چشم زخم باشید و از دادن صدقه غافل نشین. من هر جا که میرفتم، کلی چشم دنبالم بود و هزار نفر ازم میپرسیدن، همه اشون بچه های خودت هستن؟!
گاهی میگم ای کاش نمی گفتم بچه های خودم هستن تا انقدر در معرض بلا نباشیم.😔
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۷۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
من سال ۷۶ تو خانواده ایی تو روستا به دنیا اومدم، خونه مون نزدیک خونه مادربزرگم بود. یه برادر بزرگتر از خودم داشتم و یه خاله که حدود ۱۰ سال باهم اختلاف سنی داشتیم. همیشه دلم یه خواهر میخواست یه جورایی خاله ام واسم مثل خواهرم هست.
سال ۹۴ سالی پر از حس خوبه برام، سالی بود که پیش دانشگاهی میخوندم، خانواده همسرم اومدن خواستگاری، اوایل بهونه درس و کنکور آوردیم که نه امسال نمیشه ولی چون ایشون مورد تایید خانواده و خودم بودن و محیط روستا یه جورایی که دختر زودتر از شهر ازدواج می کنه، منم به ایشون بله رو گفتم.
اون سال آذر ماه بعد محرم و صفر عقد کردیم و یک ماه بعد همسرم آزمون قبول شدن و کارمند شد. با عنایت خدا سال ۹۵ عروسی کردیم. یه آپارتمان اجاره کردیم و زندگی ساده ایی رو شروع کردیم.
مدتی که گذشت همسرم کمی وام گرفت با طلا و پس انداز هامون و کمک پدرشوهرم یه زمین تو شهر گرفتیم، شروع کردیم به ساخت خونه مون، خیلی دوران سختی گدشت. چون همسرم تازه کار کرده بود کل پس انداز مون صرف خرید زمین شده بود تا ساخت خونه کمی چالش داشتیم تا تونستیم بسازیم ولی کامل نکردیم. سر حیاط سازی و کابینت پولمون تموم شد همین جوری نشستیم.
بعضی ها تشویق کردن، بعضی ها تمسخر که اول زندگی تو خونه نیمه کاره نشستید. به هر حال سختیها رو کشیدیم سال ۹۶ و ۹۷ مشغول ساخت خونه بودیم.
اواخر سال ۹۷ تصمیم گرفتیم جمع مون سه نفره بشه، منم آخرای دوره دانشگاه ام بود. آزمایشات و سونو ها رو انجام دادم و اقدام به بارداری کردیم. سال ۹۸ پسرم آقا محمدجواد بدنیا اومد، پسری خوب و آرومی بود ولی رفلاکس داشت، مدام شیر بالا میآورد.
از چالشهای نوزادی و بچه داری که بگذریم محمدجواد که ۴ ساله شد، حس کردیم تنهاس و حسابی حوصله اش سر میره، اقدام کردیم برا بچه دوم و باردار شدم.
دوران خوبی بود که ۷ هفته قلبش تشکیل شده بود و همه چی خوب بود. نزدیکای ۱۳ هفته یه روز حالم بد شد، بی حیال شدم. مامانم اومد بهمون سر بزنه گفت حسابی رنگت پریده، برو دکتر...
رفتم پیش دکتر گفت قلب جنین ایستاده و چهار روزه رشد نداشته، باید برید واسه کارای سقط، خیلی حالم بد بود، حسابی گریه کردم. همسرم اومد دنبالم خیلی واسش گریه کردم اونم منو دلداری میداد ولی دوران سختی گذشت با هزاران مکافات دفع شد.
اومدم خونه خیلی اذیت شدم به بچه دوم دیگه فکر نمیکردم، گذشت، یکسال بعد اقدام کردیم زیر نظر دکتر، باردار شدم. خوب و عالی پیش رفت، حدودا ۱۰ هفته بودم مادرشوهرم آریتمی قلبی کرد و فوت شد. شوک بدی بود، مادرشوهرم جوان بود.
خیلی داغون شدیم.
بعد ختم مادرشوهرم، بازم حالم بد شد. رفتم پیش دکتر و ایشون گفتن استراحت مطلق مطلق حدود ۷۰ روز کاملا خوابیده ام فقط تا سرویس میرفتم. پسرم محمد حسین هفته ۳۶ بدنیا اومد، چالش زیاد داشتم و این گل پسر هم زود به دنیا اومد
خداروشکر الحمدالله خوب بود همه چی
ان شاءالله هرکی که دوست داره خدا بهش کوچولو بده ما هم بتونیم سربازانی در راه امام زمان (عج) تربیت کنیم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۷۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
من سال ۷۶ تو خانواده ایی تو روستا به دنیا اومدم، خونه مون نزدیک خونه مادربزرگم بود. یه برادر بزرگتر از خودم داشتم و یه خاله که حدود ۱۰ سال باهم اختلاف سنی داشتیم. همیشه دلم یه خواهر میخواست یه جورایی خاله ام واسم مثل خواهرم هست.
سال ۹۴ سالی پر از حس خوبه برام، سالی بود که پیش دانشگاهی میخوندم، خانواده همسرم اومدن خواستگاری، اوایل بهونه درس و کنکور آوردیم که نه امسال نمیشه ولی چون ایشون مورد تایید خانواده و خودم بودن و محیط روستا یه جورایی که دختر زودتر از شهر ازدواج می کنه، منم به ایشون بله رو گفتم.
اون سال آذر ماه بعد محرم و صفر عقد کردیم و یک ماه بعد همسرم آزمون قبول شدن و کارمند شد. با عنایت خدا سال ۹۵ عروسی کردیم. یه آپارتمان اجاره کردیم و زندگی ساده ایی رو شروع کردیم.
مدتی که گذشت همسرم کمی وام گرفت با طلا و پس انداز هامون و کمک پدرشوهرم یه زمین تو شهر گرفتیم، شروع کردیم به ساخت خونه مون، خیلی دوران سختی گدشت. چون همسرم تازه کار کرده بود کل پس انداز مون صرف خرید زمین شده بود تا ساخت خونه کمی چالش داشتیم تا تونستیم بسازیم ولی کامل نکردیم. سر حیاط سازی و کابینت پولمون تموم شد همین جوری نشستیم.
بعضی ها تشویق کردن، بعضی ها تمسخر که اول زندگی تو خونه نیمه کاره نشستید. به هر حال سختیها رو کشیدیم سال ۹۶ و ۹۷ مشغول ساخت خونه بودیم.
اواخر سال ۹۷ تصمیم گرفتیم جمع مون سه نفره بشه، منم آخرای دوره دانشگاه ام بود. آزمایشات و سونو ها رو انجام دادم و اقدام به بارداری کردیم. سال ۹۸ پسرم آقا محمدجواد بدنیا اومد، پسری خوب و آرومی بود ولی رفلاکس داشت، مدام شیر بالا میآورد.
از چالشهای نوزادی و بچه داری که بگذریم محمدجواد که ۴ ساله شد، حس کردیم تنهاس و حسابی حوصله اش سر میره، اقدام کردیم برا بچه دوم و باردار شدم.
دوران خوبی بود که ۷ هفته قلبش تشکیل شده بود و همه چی خوب بود. نزدیکای ۱۳ هفته یه روز حالم بد شد، بی حیال شدم. مامانم اومد بهمون سر بزنه گفت حسابی رنگت پریده، برو دکتر...
رفتم پیش دکتر گفت قلب جنین ایستاده و چهار روزه رشد نداشته، باید برید واسه کارای سقط، خیلی حالم بد بود، حسابی گریه کردم. همسرم اومد دنبالم خیلی واسش گریه کردم اونم منو دلداری میداد ولی دوران سختی گذشت با هزاران مکافات دفع شد.
اومدم خونه خیلی اذیت شدم به بچه دوم دیگه فکر نمیکردم، گذشت، یکسال بعد اقدام کردیم زیر نظر دکتر، باردار شدم. خوب و عالی پیش رفت، حدودا ۱۰ هفته بودم مادرشوهرم آریتمی قلبی کرد و فوت شد. شوک بدی بود، مادرشوهرم جوان بود.
خیلی داغون شدیم.
بعد ختم مادرشوهرم، بازم حالم بد شد. رفتم پیش دکتر و ایشون گفتن استراحت مطلق مطلق حدود ۷۰ روز کاملا خوابیده ام فقط تا سرویس میرفتم. پسرم محمد حسین هفته ۳۶ بدنیا اومد، چالش زیاد داشتم و این گل پسر هم زود به دنیا اومد
خداروشکر الحمدالله خوب بود همه چی
ان شاءالله هرکی که دوست داره خدا بهش کوچولو بده ما هم بتونیم سربازانی در راه امام زمان (عج) تربیت کنیم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۴۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#عبرتهای_زندگی
من یک دختر دهه ی هفتادیم که سال ۹۰ با یک پسر خوب و البته پولدار ازدواج کردم. همیشه از همون اوایل حسرت خیلی ها رو به زندگیم می دیدم.
سال ۹۴ جشن عروسیمونو گرفتیم و با مشکلاتی که برا هر کسی پیش میاد، رفتیم سر خونه زندگیمون...
سال ۹۵ بعد ازینکه یک سیسمونی خیلی خوب برای دخترم گرفتیم، صاحب دختر شدیم. اوایل بشدت کولیک داشت و منم افسردگی زایمان گرفتم.
بیرون زندگیمون همچنان عالی بود و مورد غبطه ی خیلیا بودیم تا اینکه دخترم داشت کولیکش خوب میشد و زندگیمون میفتاد رو روال که دیدیم دخترم بی جهت کبود میشه، هی فکر میکردیم شاید از غذاهایی هست که من میخورم و میخواد خوب بشه ولی فایده نداشت، بدتر میشد اما بهتر نه...
دیگه سر از آزمایشگاهها درآوردیم و در مطب دکترها در رفت و آمد بودیم. روزای خیلی سختی بود، چون ندیده بودیم. اصلا گاهی حدسای پزشکا اینقدر وحشتناک بود که تا نتیجه ی آزمایشها می مردیم و زنده می شدیم ولی شده بود برامون یک راز بزرگ که به هیچ کس نمیگفتیم.
دیگه اون پیرهنای گل دار خوشگلی که پوشیده نبود رو نمیتونستیم تنش کنیم یا تاپ شلوارکاش، چون قرار نبود کسی وضعیت دخترم رو ببینه و من به دست و پاهای بچه های تمام کسایی که بهم حسرت میخورند، با حسرت نگاه میکردم که سالمه...
چه پارادوکس عجیبی!
من میگفتم خوشا به حال اونا
اوناهم تو دل شون می گفتن خوشا به حال من...
دیگه چندین سال بعد از درگیری با بیماری دخترم، فهمیدیم پلاکت های دخترم کیفیت نداره و این مسئله تا آخر عمر باهاشه
اوایل خیلی سخت بود ولی خدا بهم فهموند که این دنیا قرار نیست کسی در آسایش و نعمت کامل باشه و اگر کسی از نظر پولی تامین هست حتما امتحانای مدل دیگه ای رو خدا براش در نظر گرفته که حتی حاضر باشی همه ی پولتو بدی ولی اون امتحانا برداشته بشه، فایده نداره که نداره...
چند باری که رفتیم دکتر ژنتیک گفتند آزمایش باید آلمان فرستاده بشه و این مشکلات و بیماری ۲۵درصد احتمال اینکه هر بچه ای که بدنیا بیارین در هر بارداری هست، مگر اینکه در شرایط خیلی خاص و با آی وی اف بار دار بشین.
این مسئله برای منی که با خیلی زود و راحت حامله میشدم، خیلی غیر قابل هضم و سختمه، خیلی دلم میخواد یک دختر دیگه خدا قابل بدونه و بده بهم که دیگه بی دغدغه خودمو تو خونه حبس نکنم که بچم خوب بشه بعد بریم و خیلی راحت بتونم باهاش یک زندگی معمولی رو سپری کنم.
از بیان تجربم فقط خواستم بگم تورو خدا حسرت زندگی هیچ کسی رو نخورین که هنوزم که هنوزه من هیچکس از اقوام خودم و شوهرم رو نذاشتم بفهمند از سختی ها و مشکلاتمون، فقط بخدا توکل کنین و بدونین نعمت سلامتی چیزیه که خیلی خیلی بالاتر از نعمت پول و مادیاته و اگر خداوند بهتون سلامتی و فرزند سالم داده، شما هزاران دلیل برا شکرگزاری دارین و به هیچ عنوان پیشش گله ای نکنین
خداوند همه ی مارو از امتحانات موفق بیرون بیاره و به تمام کسایی که در انتظار فرزند هستند، بچه های سالم و صالح عطا کند. آمین
التماس دعا
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۸۰
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سقط_مکرر
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
من متولد ۷۹ هستم و فرزند اول خانواده دو فرزندی.😁 سال ۹۵ با همسرم عقد کردیم و سال ۹۷ هم عروسی گرفتیم.
از اونجایی که عاشق بچه بودیم همون اوایل عروسی اقدام کردیم و باردار شدم اونم دوقلو 😍😍 و کلی خوشحال شدیم اما خوشحالی ما خیلی دوامی نیورد و بچها تا ۹ هفتگی سقط شدن و من ۲ فرودین کورتاژ شدم چون عید اول عروسیمون هم بود همزمان با مهمانی می اومدن عیادت اقوام همسرم😢
گذشت و بعد شش ماه که ایام محرم هم بود که متوجه شدم باردارم اما متاسفانه این دفعه هم سقط شد خیلی زود😢
بعد از دوتا سقط خیلی حالم بد بود و از نظر روحی واقعا ضربه خورده بودم. یادمه ایام کرونا بود و ماه رجب، من واقعا مضطر شده بودم ودلم بچه میخواست
خدا قبول کنه ماه رجب رو ایام البیض چون مساجد به خاطر کرونا بسته بود تو خونه معتکف شدم و روز آخر هم اعمال ام داوود رو خوندیم من با دلشکستگی کامل از امیرالمؤمنین اولاد صالح خواستم.
بعد از اون روزای مبارک ولادت امام علی به طور ناباورانه با اولین اقدام بارادر شدم. چون دوتا تجربه سقط داشتم به هیچ کسی چیزی نگفتم. گفتم باز خدایی نکرده موجب ناراحتی کسی نشم. اما این دفعه فرق داشت و هدیه امیرالمومنین بود. هفته ۶ رفتم سونوگرافی و قلب جنین رو دید و دختر عزیزتر از جانم آذر ۹۹ به دنیا اومد.
از اونجایی که توی زمان اون دوتا سقط من و همسرم هیچ ناشکری نکردیم و همش خدارو شکر کردیم. وقتی که دخترم ۱۰ ماهه بود من متوجه شدم به طور خدا خواسته باردارم😍. حسابی خوشحال شدیم و متوجه شدیم خدا داره برامون جبران میکنه. چون من خودم داداش نداشتم همه اقوام حتی دکتر زنان هم میگفت خدا کنه پسر باشه. البته برای مادر فقط سلامتی بچه مهمه.
هفته ۱۹ بارداری متوجه شدیم نی نی تو دلی پسره و آقا پسرم ۱۴۰۱ وقتی که دخترم یک سال هفت ماهه بود به دنیا اومد و ما از داشتن دختر و پسرم حسابی خوشحال بودیم.
از اونجایی که حضرت آقا فرموده بودند که جهاد فرزند آوری ما هم به فرمان حضرت آقا لبیک گفتیم. وقتی پسرم ۲ ساله بود متوجه شدم که بادارم و این دفعه هم خدا پسر قسمت مون کرد. پسر دومم هم فروردین ۱۴۰۴ به دنیا اومد. الان هم هرکس بهمون میگه چقد بچه میارید دیگه بسه. منم بهشون میگم وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد.😍😂
خواستم تجربه ام رو باهاتون به اشتراک بذارم به اون خانم های که تجربه سقط داشتن بگم اصلا نگران نباشید. به خدا توکل کنید و به هیچ عنوان از خدا گله نداشته باشید در موقع ناراحتی هم شاکر باشید مطمئن باشید خدا براتون حسابی جبران میکنه.
ان شالله خدا همه مادران رو کمک کنه تا بتونن سرباز برای امام زمان تربیت کنند.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist