#سیاست_های_زنانه
✅همراهان خوبمون که خانم هستید
در گوشی یک نکته ای رو می خوام بهتون تقلب برسونم، یک زن باید از اینکه باعث شود یک مرد احساس کند دچار اشتباه شده است اجتناب کند
این در همه ی موارد صدق می کند و جزء سیاست های زنانه است
سعی کنید همیشه همسر خودتون رو یک سوپر من خطاب کنید و بهش این حس رو القا کنید
❌ حتی اگر از درون باورش ندارید
بعد از مدتی اثرات فوق العاده ی این تکنیک رو خواهید دید
🍃...@Sofreyedel...🍃
#سیاست_های_خانومی
پدر و مادرت یا یکی از اقوامت رو دعوت کردی خونه خودتون حالا هنسرت هنوز نیومده.هرچی ام بهش زنگ میزنی میگه الان میام، الان میام😊
ولی عینه خیالش نیست😔
خلاصه همسرت میاد و مهمونی تموم میشه😢
اخر شب شده شما میگی
❌همیشه کارات همینه،ابرومو بردی،مسئولیت سرت نمیشه،کجا بودی؟ تلافی میکنم و....
💥شروع یه دعوا و تنش شدید و مطمئن باش دفعه بعدی بدتر میشه ،یا وقتی میگی دعوت کنم میگه نمیخواد، لازم نیست😠 ✔نحوه ی درسته برخورد چیه؟؟؟👇👇👇 🔵با حالت ناراحتی میگی،عزیزم شما مرده خونمی.سایه ی سرمی😉
میدونی چقدر دوست داشتم قبل مهمونا بیای خونه؟😊
میدونی همش مامانم میگفت دلمون برای همسرت تنگ شده؟😊
کاش زودتر میومد و بیشتر میدیدیمش😍
خلاصه بگم برات، کار از کار گذشته و دیر امده،پس دعوا و بحث بی فایده ست و باعث اختلاف میشه،پس سعی کن با سیاست و محبت کاری کنی دفعه ی بعد این کارو انجام نده
🍃...@Sofreyedel...🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
#سرنوشت_سیاه_2 🎗قسمت دوم مامانم گفت یکم صبر کن بزار همه بیان بعد بریم ببینش ... منم گفتم باشه ساعت
#سرنوشت_سیاه_3
🎗قسمت سوم
با مهدی برگشتم خونه ی پدرم
زن داداشم مهدی رو گرفت برد خوابوند
من حتی نمیتونستم به مهدی برسم خدا زن داداشمو خیر بده از پسرم مراقبت میکرد
روز بعد که رفتم بیمارستان رفتم پشت شیشه که میثم رو ببینم
دیدم نیست رفتم پیش دکترش گفتم کجاس گفت حالش خیلی خوب شده داره هوشیاریشو به دست میاره
همه خوشحال شدیم حتی پدرشوهرم شیرینی خرید توبیمارستان پخش کرد
ولی این خوشحالی زیاد دوام نیاورد
شب حالش بد میشه یهو میبرن بخش دیالیز
کلیه ش از کار افتاده بود خون ریزی داخلی داشته دکترا دیر متوجه شده بودن
صبح که رفتم پیشش دکتر اینجوری گفت حالم بد شد
یهو از بیمارستان زدم بیرون
رفتم کلی گریه کردم کلی دعاکردم
ازخدا خاستم شوهرم حالش خوب بشه
خاستم خدا بهم برگردونه
گفتم خدددااااا میثم تنها چیزیه که خیلی دوستش دارم
بزار پیش من بمونه بزار پدر بچه م بالاسرمون باشه
نذار مهدی من بی پدر بشه
تا شب فقط دعا کردم
به درگاه خدا زجه زدم
شبش رفتم بیمارستان تا صبح کنارش بودم
حالش ثابت مونده بود نه خوب میشد نه بدمیشود ۲۲روز توکمابود من همش پیشش بودم غیر روز آخر
شبش اونجا بودم صبح مامانم زنگ زدبیا مهدی تورومیخاد بیا باز عصر برو پیشش
منم رفتم خونه پسرم تازه یک ساله شده بود بهش که شیر میدادم یهو کنارش خوابم برد بیدار که شدم ۷شب بود مادرم نذاشت که برم بیمارستان گفت فردا صبح برو که شبم اونجا باشی
شب که خوابیدم میثم اومدتوخوابم گفت
خیلی دوستت دارم
مواظب پسرم باشی
منو فراموش نکنیا
دم دم های اذان صبح بود که پریدم از خواب
تا ساعت ۷صبح گریه کردم گفتم منو ببرید پیش میثم
تا منو بردن بیمارستان با دیدن خانواده ی شوهرم که همشون مشکی پوشیدن وگریه میکنن ازحال رفتم
آره رفت میثمم رفت پدربچه م رفت
انگار همون اذان صبح اومد حافظی کرد و رفت
دنیا دیگه برام مفهومی نداشت
چه لحظه های تلخی بود خدا واسه کسی نیاره
بعد سوم شوهرم رفتم خونه ی مادرم
هنوز باورنمیکردم نیست
سختم بود
هفته ش گذشت
چهلمش گذشت
من شده بودم یک روح
یهو بخودم می اومدم میدیدم سر مزارشم
مامانم اینا منو گم میکردن میدیدن من نیستم منو سر مزارش پیدا میکردن
برام سخت بود عشقمو ازدست داده بودم
گذشت و گذشت تا یک سال شد
تو این یک سال خانواده ی شوهرم باهام سرد برخورد میکردن
بعد یک سال رفتن شکایت کردن از من
که میخان مهدی رو بگیرن
منم گفتم چرا میخاین اینکارو کنید مگه من مهدی رو به شما میدم
گفتن ما نمیخایم نوه ی ما زیردست غریبه بزرگ بشه گفتم منظورتون چیه گفتن شاید بعداً بخای ازدواج کنی ...
گفتم ازدواج نمیکنم ...
راضی نشدن ...
گفتن یا با پسر خودمون ازدواج میکنی یا میگیریم ...
منم سنی نداشتم۱۶سال داشتم ...
مامانم یکسره میگفت میثم رو از دست دادی پسرتو از دست نده به خاطر مهدی ازدواج رو قبول کن ...
اینقدر تو سرم خوند که تا من قبول کردم بشم زن برادرشوهرم البته برادر شوهرم مجرد بود
وهم سن هم بودیم من ۶ماه ازش بزرگتر بودم
مادرم با خانواده ی شوهرم همدستی کرده بود من اگه میدونستم که نمیتونن مهدی رو از من بگیرن قبول نمیکردم منو ترسونده بودن ...
منم از قانون خبرنداشتم ....
ادامه دارد....🎐
🍃...@Sofreyedel...🍃
مهسا جون میگه
🍃🎈🍃🎈🍃🍃📝
همیشه تو تصوراتم مردِ با غیرت مردی بود که اگه یه نفر چپ بهم نگاه میکرد ، عربده میزد و حکم مرگِ طرفو صادر میکرد
اگه یه تارِ موهامو مردی جز خودش میدید سرم داد میزد : " بپوشون اون لامصبارو ..."
اگه مانتوم یه ذره کوتاه بود دعوام میکرد و مثه پسر بچه ها باهام قهر میکرد ...
و خیلی چیزای دیگه
اینا غیرت هست ، دلگرمی میده ، ذوق میدوء زیرِ پوست آدم ، اما تو دراز مدت خستت میکنه ...
غیرت رو بد برامون تعریف کردن ...
غیرت فقط صدا کلفت کردن و عربده کشیدن نیست
غیرت فقط " موهاتو بپوشون" ، " بلند نخند " ، " با فلانی حرف نزن " نیست ...
غیرت ، یعنی نذاری ، سفیدیِ چشماش ، رگه ی قرمز بیفته توشون ...
یعنی نذاری صداش از بغض و شونه هاش از غم بلرزه ...
غیرت یعنی ، مراقب دلش باشی ...
مراقب روحش باشی ...
غیرت یعنی ، فقط تو بتونی خنده بیاری رو لباش ، حتی تو بدترین شرایط ...
غیرت یعنی ، خنده ها و گریه ها و غرغر کردنا و ناز کردناش فقط واسه تو باشه
غیرت یعنی ، بمونی به پاش و با موندنت ثابت کنی میخوای فقط مالِ تو باشه ، نه با داد و دعوا ...
غیرت یعنی ، زل بزنی تو چشماش و بگی : " غیرِ تو ، هیچکس نمیتونه دلمو بلرزونه ..."
غیرت فقط تو وجودِ مردایی که یه عالمه ریش و سیبیل دارن نیست ...
من غیرت رو تو وجودِ پسر بچه ای دیدم که سعی داشت گریه ی دختر کوچولوی همسایه رو تبدیل به خنده کنه
🍃...@Sofreyedel...🍃
#داستانک
قدیمها یک کارگر عرب داشتم که خیلی میفهمید. اسمش قاسم بود. از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اولها ملات سیمان درست میکرد و میبرد وردست اوستا تا دیوار مستراح و حمام را علم کنند. جنم داشت. بعد از چهار ماه شد همهکارهی کارگاه. حضور و غیاب کارگرها. کنترل انبار. سفارش خرید. همه چیز. قشنگ حرف میزد. دایرهی لغات وسیعی داشت. تن صدایش هم خوب بود. شبیه آلن دلون. اما مهمترین خاصیتش همان بود که گفتم. قشنگ حرف میزد.
یک بار کارگر مقنی قوچانیمان رفت توی یک چاه شش متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. قاسم هم پرید به رییس کارگاه خبر داد. رییس کارگاه رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتی یادش رفت زنگ بزند آتشنشانی. قاسم موبایل رییس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که کارگرمان مانده زیر آوار. خیلی خوب و خلاصه گفت. تهش هم گفت مقنیمان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست. بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پس زدن خاکها. خاک که نبود. گِل رس بود و برف یخزدهی چهار روز مانده. تا آتشنشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقا زیر چانهاش. هنوز زنده بود. اورژانسچی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دک و پوزش. آتشنشانها گفتند چهار ساعت طول میکشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مقنی دو ساعته و یکنفره کنده بودش.
بعد هم شروع کردند. همه چیز فراهم بود. آتشنشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. رییس کارگاه ترسو هم بود. فقط امید نبود. مقنی سردش بود و ناامید. قاسم رفت روی برفها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد. حرف که نمیزد. لاکردار داشت برایش نقاشی میکرد . میخواست آسمان ابری زمستان دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. میخواست امید بدهد. همه میدانستند خاک رس و برف چهار روزه چقدر سرد است. مخصوصا اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی. بیشناسنامه. اما قاسم کارش را خوب بلد بود. خوب میدانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند. اگر درست مصرفشان کند. چهارساعت تمام ماند کنار مقنی و ریز ریز دنیای خاکستری و واقعی دور و برش را برایش رنگ کرد. آبی. سبز. قرمز. امید را گاماس گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام. مقنی زنده ماند. بیشتر هم به همت قاسم زنده ماند.
🎯آدمها همه توی زندگی یک قاسم میخواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری بوده و هست. فقط این وسط یکی باید باشد که به دروغ هم که شده رنگ بپاشد روی این همه ابر خاکستری وبذر امید بپاشد بر روح خشکیده ی مان ....امیدی که منشا ماندگاریست .اصلا یکی باید باشد که رنگی کند دنیا را. کلمهها را قشنگ مصرف کند و شیافشان کند به آدم. رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند. کلمات را قبل از انقضا، درست مصرف کنید. قاسم زندگیتان را بیابید و خود هم قاسم زندگی های دیگران باشید...
👤فهيمه عطار
🍃...@Sofreyedel...🍃
#ایده_متن
🍃🎈🍃🎈🍃🍃
خدایا چقدر برای خلق کردن این آدمها وقت صرف کرده ای؟
آدمهایی که وقتی حرف میزنند انگار با تمام وجود نوازشت میکنند
میگویند سلام و سلامشان دست میکشد روی انگشتانت...
میگویند خوبی و خوبی گفتنشان، موهایت را نوازش میکند...
میگویند روزگار بر وفق مراد است و روزگار مگر میشود با زمزمه آنها بر وفق مراد نباشد؟!
میگویند دلم... تا دلم بر زبانشان میآید، تمام قشنگترین حسهای دنیا جمع میشوند در دلت...
بالا و پایین میشوند و روحت غنج میرود برای کلامشان!
بماند که اگر این آدمها بگویند «دوستت دارم» چه بر سرمان خواهد آمد؟
خدایا چقدر برای خلق..... من (نام همسر و هر کلام عاشقانه ی دیگری خطاب به همسر) وقت صرف کردی؟
و من چقدر خوشبختم که حاصل دستان هنرمند و روح مهربانت را چنین بزرگوارانه، تقدیمم کردی❣
با تمام وجود بهت میبالم مرد زندگی من...💑
🍃...@Sofreyedel...🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
#سرنوشت_سیاه_3 🎗قسمت سوم با مهدی برگشتم خونه ی پدرم زن داداشم مهدی رو گرفت برد خوابوند من حتی نم
#سرنوشت_سیاه_4
🎗قسمت چهارم و پایانی
خلاصه با بردارشوهرم ازدواج کردم که ای کاش میمردم وباهاش ازدواج نمیکردم ...
برام سخت بود برادر شوهرم شد شوهرم
اوایل خیلی مشکلات داشتیم من اصلا دوستش نداشتم همش گریه میکردم همش میثم رو میخاستم ...
ولی محمد منو خیلی اذیتم میکرد...
اصلا توجه نمیکرد که حال من بده
هر روز دعوا ومشکلات داشتیم
من نمیخاستمش
اونم منو نمیخاست ولی بخاطر خانواده ش اینکارو کرد...
بعد ۳ماه خاستیم جدا بشیم فهمیدم حامله هستم اون روز اینقدر ناراحت شدم.. خدا میدونه..
خاستم سقط کنم منو توخونه زندانی کردن نذاشتن برم بیرون سقط کنم ...
و هر چقدر هم محکم به شکمم میزدم که بمیره نشد ...
بلاخره دخترم بدنیا اومد ...
بچه که دنیا اومد مهر محمد هم به دلم نشست و محمد هم قول داد که اذیتم نکنه
و شوهر خوبی باشه برام ...
ولی قول دادن محمد چند روز بیشتر دوام نمیاورد ...
بازم کارای خودشو میکرد...
دوست دختر داشت...
دنبال زن های مردم بود...
در کل بیشتر پیش اونا بود...
من یکروز که طاقتم تموم شد گفتم دیگه نمیخامت خسته شدم جدا میشم ازت
خانواده ها باز نذاشتن ...
بیشتر مادر من و پدر اون نمیذاشتن ما جدا بشیم ...
پدرم اصلا از محمد خوشش نمی اومد چون از آسمان تا زمین با میثم فرق داشت
محمد اون روز قول داد دیگه دنبال اینجور کارا نره...
قسم خوردکه نره ...
منم باور کردم اخلاقش خوب شده بود
ولی یکبار که گوشیشو گرفتم که زنگ بزنم به گوشی خودم ببینم کجاس دیدم یهو پیام اومد عشقم هنوز بیدار نشدی ...
من منتظرتم که بیای ...
اینو خوندم شکستم غرورم شکست گفتم چرا با من اینکارو کردی ...
من ۷سال تو زندگیش بودم وبا بود و نبودش ساختم
وضیعت مالی خوبی هم نداشت
ولی با یک دختر خانم دوست شده بود که قرار بود برن ازدواج کنن
من که فهمیدم گفتم چرا اینکارو کردی
گفت من تو رو دوست ندارم بفهم
مجبور شدم بگیرمت...
حالا تو هم اجازه بده من به عشقم برسم
خیلی متاسف بودم واسه خودم که به اینجا کشیدم ...
تنها کارم شده بود با بچه هام وقت بگذرونم
تا این که بعد کلی دعوا وجنگ تصمیم گرفتیم بدون اینکه کسی بفهمه جدا بشیم
من مهریمو ببخشم محمد هم بچه هارو به من بده ...
الان ۲ساله جداشدیم...
🌻خواهش میکنم از بزرگترها
این اشتباه بزرگیه که با برادر شوهر ازدواج کنید
✨ افکار قدیمی رو تو عصر امروزی جدید به کار نزنید
قدیم تو همون قدیم موند
الان دیگه جوونا فرق دارن باشما و افکارتون
این وسط قربانی شدم حالا با دوتا بچه دارم زندگی میکنم و هر روز شادتر هستیم ...
خانواده های عزیز زور نکنید به بچه هاتون که ازدواج کنن 🙏🙏
زندگی تلخی رو گذراندم ولی از لطف خدا که بهم دوتا دسته گل داده ممنونم 🤲❤️
سپاسگزارم که الان بچه هام شدن عصای دستم و من فقط به امید اون ها نفس میکشم...
❣#پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سورة القدر ( إنّا أنزلناهُ في لَيلةِ القدرِ…) -
عبدالباسط عبد الصمد
🍃...@Sofreyedel...🍃
#اندکی تفکر
🔥هیزم های بزرگ را با هیزم های
کوچک و ریز روشن 🔥میکنند ...
گناهان بزرگ هم با گناهان کوچک شروع میشوند ...
به همین خاطر است که قرآن کریم
روی گناهان ریز و کوچک حساسیت بیشتری
نشان داده است و میگوید :
اگر به سراغ شر و شرارت بروید هر چند
کم و ناچیز باشد ، نتیجه آن را خواهید دید .
فرمود :
{ وَ مَن یَعمَل مِثقَالَ ذَرَّهِِ شَرَّا یَرَهُ}
🍃...@Sofreyedel...🍃
🌹🍃
از جدال با کسی که
قدردان محبت های تو نیست بپرهیز
اینکه تصور کنی روزی میتوانی او را متوجه اشتباهش سازی
درست مثل آب کردن کوه یخ با " ها " است ..
چاره ای نیست !
باران هم باشی
برای کاسه های وارونه کاری نمیشه کرد...
🍃...@Sofreyedel...🍃
💠 خانمى داستان زندگى اش را اينگونه تعريف مى كند :
با مرد مومنى ازدواج كردم و با او زندگى خوبى داشتم .. از او داراى سه فرزند شدم .. ما در شهرى زندگى مى كرديم و خانواده ى همسرم در شهرى ديگر؛
روزى از روزها اتفاق ناگوارى براى خانوادهى همسرم رخ داد؛ پدر و برادرانش فوت كردند و فقط مادرش زنده ماند و يكى از خواهرانش ، كہ دچار ناتوانى جسمى شد .. همه اندوهگين بودند،
روزها يكى پس از ديگرى سپرى شد و اين غم رفته رفته كمرنگ شد، اما همسرم همچنان غمگين بود، و نسبت بہ مادر و خواهر عليلش احساس مسوليت مى كرد ..
از من خواست تا مادر و خواهرش را بہ خانه مان بياورد تا از آنها مواظبت كنيم؛ مخصوصا خواهرش، زيرا مادرش پير بود و توان نگهدارى از او را نداشت ..
احساس كردم دنيا بر من تنگ آمد ، به پيشنهادش اعتراض كردم، گفت: خواهرم بہ زودى دوره ى درمانش را تمام مى كند و بعد از آن با ما زندگى خواهد كرد، چرا كہ او بعد از خدا، جز من كسى را ندارد ..
از آن پس روزهاى خيلى بدى را سپرى مى كرديم ؛ هربار يادم مى افتاد كہ قرار است آن دو با ما زندگى كنند، حالم بد مى شد و بہ اين فكر مى كردم كہ با وجود آنها؛
چگونه مى توانم در خانه ام راحت باشم؟!
خانواده ام چگونه به ديدنم بيايند؟!
اصلا چگونه احساس راحتى كنم؟!
هرچه روز بہ روز موعود نزديك تر مى شديم اندوه من بيشتر مى شد و بيش از پيش از دست همسرم دلگير مي شدم يك سال گذشت و پس از گذشت اين يك سال تقدير خداوند اينگونه بود كہ دوره ى درمانش يك سال ديگر تمديد شود؛
اما من اصلا از اين موضوع خوشحال نشدم ، چون باز به اين مى انديشيدم كه قرار است بیایند، و این موضوع همه خوشحالی هایی که به سمتم می آمد را بی معنی میکرد.
اما اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتم .. اتفاقی که حتى به ذهنم نيز خطور نکرده بود. همسرم در یک تصادف جانش را از دست داد. این اتفاق مرا واداشت تا من و فرزندانم به خانه مادر همسرم و دخترش منتقل شده و با آنها زندگى كنيم .
چه روزهای زیادی كه بخاطر ترس از اینکه نکند آن دو با ما زندگی کنند خوشبختی را از خودم و همسرم منع كردم، چه روزهای زیادی كه قلب همسرم را به خاطر حرفها و سرزنشهایم به درد آوردم، اما او رفت و ما را در کنار خواهری که نگران آینده او بعد از مرگ مادرش بود، تنها گذاشت.
🌟ما هرگز نمى دانیم چه موقع خواهیم رفت و چه کسی خواهد رفت.
⭐️بیاییم روزهایمان را به شادی بگذرانیم و ذهن خود را درگیر آینده اى كہ از آن بى خبريم نکنیم ؛
⭐️بیاییم عزیزانمان را با آنچه که آرزویش را دارند شاد کنیم، پيش از اینکه ما را تنها بگذارند و حسرت يك بار ديدنشان بر دلمان بماند . . .
° • ° • ° • ° • ° • ° • ° • ° • ° • ° • ° • ° •
🍃...@Sofreyedel...🍃
ارسالی اعضا
✅کارهایی که آقایون را خوشحال می کند😊
🍃🎈🍃🎈🍃🍃
❤️ شاد باشید
تحقیقات نشان می دهد که مردان هنگامی که همسرشان خوشحال است، در ازدواج بیشترین احساس رضایت را دارند. چیزی م درمورد یک زن شاد وجود دارد که باعث می شود مرد با شوق و انگیزه دوباره به خانه برگردد! هر یک از زوجین سهم خود در شادی ها و مشکلات را دارند ، این طرز برخورد شماست که مهم است. به جای اینکه بر روی مشکلات تمرکز کنید، به سمت راه حل ها بروید.
❤️شوهرتان را با فرد دیگری مقایسه نکنید
سبک زندگی یا دارایی های خود را با دیگران مقایسه نکنید و به آنچه دارید راضی باشید. بعد از یک روز کاری سخت، هیچ شوهری نمی خواهد از همسرش بشنود که “همسایه ما بهتر از شما درآمد دارد یا تلویزیون بزرگتر از ما دارند.” این گونه جملات شوهرتان را ناراحت و افسرده خواهد کرد.
البته میل به پیشرفت در خانم ها به زندگی زوجین کمک می کند اما بیان بعضی از عقاید، آداب و رسوم خود را دارد. اگر شادابی و خوشحالی مردان خود را می خواهید، دنبال بهانه های غیر منطقی نباشید.
❤️برای جشن گرفتن منتظر مناسبت نباشید
منتظر روزهای تولد و سالگرد نباشید تا شوهرتان احساس ویژه ای داشته باشد. هر روز جشن بگیرید. غذای مورد علاقه او را بپزید، یک هدیه غافلگیرکننده برای او بخرید و به ظاهر و روحیه خود اهمیت دهید.
❤️لحظات عاشقانه را حفظ کنید
بیشتر زوج ها در سالهای ابتدای ازدواج، عاشقانه هستند. اگرچه با افزایش مسئولیت ها و تولد بچه ها، تمرکز آنها تغییر می کند. آنها در یک روال روزمره قرار می گیرند و عاشقانه ها به حاشیه می رود. لحظات عاشقانه را با ایجاد فرصت هایی که می توانید، زنده نگه دارید. خانم ها می توانند کارهایی انجام دهند که لحظات زندگی شان درست مانند روزهای ابتدایی شود.
❤️به ظاهر خود اهمیت دهید
مردان به ظاهر خیلی اهمیت می دهند. این امر باعث می شود که سعی کنید همیشه آراسته و مرتب باشید. لباس هایی را بخرید که به خوبی مناسب شما باشد و ظاهر شما را تقویت کند. به اندازه کافی ورزش کنید. نباید اجازه دهید که بعد از ازدواج، اندامتان و ظاهرتان دچار ایراداتی شود. با داشتن ظاهری جذاب به خوشحال کردن همسر خود کمک کرده اید.
🍃...@Sofreyedel...🍃