eitaa logo
تماشاگه راز
280 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃 مرا تو بی‌سببی نیستی. به راستی صلتِ کدام قصیده‌ای ای غزل؟ ستاره‌بارانِ جوابِ کدام سلامی به آفتاب از دریچه‌ی تاریک؟ کلام از نگاهِ تو شکل می‌بندد. خوشا نظر‌بازیا که تو آغاز می‌کنی!   پس پشت مردمکان‌ات فریاد کدام زندانی‌ست که آزادی را به لبانِ برآماسیده گل سرخی پرتاب می‌کند؟ ــ ورنه این ستاره‌بازی حاشا چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.   نگاه از صدای تو ایمن می‌شود. چه مؤمنانه نام مرا آواز می‌کنی!   و دلت کبوتر آشتی‌ست، در خون تپیده به بام تلخ.   با این‌همه چه بالا چه بلند پرواز می‌کنی!   شاملو
⭕️ موسی و شبان ✍ داستان موسی و شبان، خلاصۀ مثنوی است. این حکایت که در دفتر دوم آمده است، همۀ مختصات زبانی و فکری مولانا را دارا است و شاید زیباترین داستان مثنوی باشد. اگر کسی تنها همین داستان را از مثنوی بخواند، مهم‌ترین و محبوب‌ترین آموزۀ عرفانی مولانا را دانسته و نیز با بیشتر مهارت‌های زبانی آن سلطان شگرف آشنا شده است. مولانا در این داستان، هم طنز آورده و هم تغزل کرده و هم پرده از راز دین برداشته و هم مرام‌نامۀ ايمان وجودی را در داستانی دلکش به نظم کشیده است. دکتر سروش در کتاب قمار عاشقانه، این داستان را احسن القصص مثنوی خوانده و شرحی نیکو بر آن نوشته است. داستان موسی و شبان مثنوی، از جهتی دیگر نیز سزاوار درنگ است: مخالفان مولوی، این داستان را فراوان نکوهیده‌اند. من نخست گمان می‌کردم که تنها دلیل مخالفت‌ها، تقابل قهرمان داستان(چوپان) با پیامبری بزرگ(موسی) است. اگر هر داستانی، قهرمانی داشته باشد، بی‌شک قهرمان این داستان چوپان ساده‌دل است، نه موسی. در نهایت نیز خدا طرف شبان را می‌گیرد و موسی را سرزنش می‌کند که چرا «بندۀ ما را ز ما کردی جدا؟» دوستداران مولوی می‌گویند: اولا ارادت و علاقۀ مولانا به حضرت موسی زبانزد است(نام هیچ پیامبری در آثار او به اندازۀ موسی نیامده است). ثانیا شبیه این تقابل‌ را در قرآن(در داستان موسی و خضر) و در روایات و حکایات اسلامی می‌توان دید. ثالثا شیوۀ داستان‌سرایی مولوی به ‌گونه‌ای است که جایی برای این‌گونه خرده‌گیری‌ها نمی‌گذارد. اما گویا علتی مهم‌تر، منتقدان مولوی و مثنوی را بر ضد این داستان برانگیخته است، و آن، ستایش نوعی از دینداری در این داستان است که قرائت رسمی از دین و خداپرستی را آچمز می‌کند. مولوی می‌گوید: ایمان رابطه‌ای وجودی با خدا است و این رابطه، در گرو دانستنی‌های بسیار و افعال و اذکار خاص نیست. بسا کسانی که هیچ تعلق خاطری به هیچ آیین و مناسکی ندارند، اما خدا را چنان می‌پرستند که فرهاد، شیرین را، و بسا کسانی که آن دانستنی‌ها و آن افعال و اقوال را دارند، اما هیچ نشانی از خداباوری در سراپای وجودشان نیست: نشان اهل خدا عاشقی است با خود دار که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم! مولوی در این داستان، کنایاتی نیز دارد که شرح و بسط آنها، پشت پردۀ کینه‌ورزی‌ها را با مولوی آشکارتر می‌کند. مثلا وقتی می‌گوید «جامه‌چاکان را چه فرمایی رفو؟»، طعنه‌ای است به کسانی که شغلشان رفوگری است. یا آنجا که از زبان خدا می‌گوید: چند از این الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز، با آن سوز ساز لفاظان و صاحبان علوم رسمی را در مرتبه‌ای بس فروتر می‌نشاند؛ مرتبه‌ای که آنان به هیچ روی به آن رضایت نمی‌دهند. مولوی در همین داستان، باورمندان را به دو گروه «آداب‌دان» و «سوخته‌جان» تقسیم می‌کند و در کل مثنوی‌، وفاداری‌اش به این تقسیم، بیش از دوگانه‌هایی است که فقه و کلام می‌سازند. در مثنوی، فاصلۀ آداب‌دانان تا سوخته‌جان و روانان، بیش از فاصلۀ کافر تا مسلمان است. موسیا آداب‌دانان دیگرند سوخته‌جان و روانان دیگرند! مولوی به واکنش‌هایی که چنین داستانی برمی‌انگیزد آگاه بود. به همین دلیل در همین داستان بارها عنان سخن می‌کشد و بر خود نهیب می‌زند که «بیش ازین گر شرح گویم ابلهی است.» ور بگویم عقل‌ها را برکند ور نویسم بس قلم‌ها بشکند چندی پیش، سخنرانی یکی از واعظان نامدار را دیدم و شنیدم که می‌گفت: «داستان موسی و شبان جایی برای دین باقی نمی‌گذارد.» بله؛ اگر دین، همین بساط و دستگاهی باشد که بر حفظ ظواهر استوار است، داستان موسی و شبان، وقعی به آن نمی‌نهد؛ زیرا این داستان از نوعی دینداری سخن می‌گوید که اولا متولی و نان‌خور ندارد و ثانیا قهرمان آن، انسان‌های دل‌سوخته و پاک‌باخته است، نه سخندانان و ظاهرسازان. داستان موسی و شبان، هدف را و مقصود را چنان عریان می‌کند که آبرویی برای مدعیان باقی نمی‌‌ماند. داستان موسی و شبان، راهی را نشان می‌دهد که با پای ادعا و سخن پیمودنی نیست. در این راه، دانش دینی و ظاهرسازی و حتی زهد و تقوا کسی را واجد ایمان نمی‌کند. تکیه بر تقوا و دانش در طریقت، کافری است راهرو گر صد هنر دارد، توکل بایدش دینی که مولانا از آن سخن می‌گوید، از جنس احکام و عقاید و حتی اخلاق و افعال نیست؛ از مقولۀ حس درونی است. فروداشت عقاید و احکام در آثار مولانا تنها در جایی است که با آن حس درونی مقایسه می‌شوند. مولوی خود در شمار ملتزمان به شریعت بود؛ اما می‌دانست که مغز دین ایمان است، و حقیقت ایمان در احوال انسان است، نه در اقوال و افعال و باورهای او. این، همان درسی است که خدا به موسی آموخت. بعد از آن در سرّ موسی حق نهفت رازهایی کان نمی‌آید به گفت!
در ستیز با اوست که دل می‌پرورد. در زندان مهیب اوست که آزادی را می‌شناسیم. شیطان نیاز به خداوند را در جان ما می‌آفریند و قوت می‌دهد. مائده‌هایی که بی رنج بر سر سفره گسترده در زیر دستمان می‌یابیم، همه دست پخت شیطان است. مگویید شیرین است؛ مگویید رنگین است؛ این طبّاخ حسود و کینه جو شیرین می‌پزد و رنگین می‌سازد تا بر سر سفره‌مان نگاه دارد؛ تا از سفر بازمانیم. او از یک گام برداشتن ما بیمناک است. گل رسوبی! این سهم اوست در سرشتن ما! هبوط نوشته‌ی تماشاگه راز💐
بر سَردرِ خانقاهِ ابوالحسن خرقانی نوشته‌اند: "هرکس در این سرای درآید، نانَش دهید و از ایمانش نپرسید، چه، آن‌که بر سفرۀ حق‌تعالی به‌جانی ارزَد بر سفرۀ ابوالحسن به نانی ارزَد". به‌شیخِ شهر فقیری زِ جوع بُرد پناه بِدان امید که از لطف خواهد‌َش خوان داد هزار مسأله پرسیدَش از مسائل و گفت: که گر جواب نگفتی نبایدَت نان داد نداشت حالِ جَدَل آن فقیر و شیخِ غیور بِبُرد آبَش و نانَش نداد تا جان داد عجب! که با همه دانایی، این نمی‌دانست که حق، به‌بنده نَه روزی به‌شرطِ ایمان داد من و ملازمتِ آستانِ پیرِ مُغان که جامِ می به‌کفِ کافر و مسلمان داد.
شهر خالیست ز عشاق بُوَد کز طرفی مردی از خویش برون آید و کاری بکند تماشاگه راز💐
إن كنتَ صديقي ساعِدني كَي أرحَلَ عَنك.. أو كُنتَ حبيبي.. ساعِدني كَي أُشفي منك لو أنِّي أعرِفُ أنَّ الحُبَّ خطيرٌ جِدَّاً ما أحببت لو أنِّي أعرفُ أنَّ البَحرَ عميقٌ جِداً ما أبحرت.. لو أنِّي أعرفُ خاتمتي ما كنتُ بَدأت... إشتقتُ إليكَ.. فعلِّمني أن لا أشتاق علِّمني كيفَ أقُصُّ جذورَ هواكَ من الأعماق علِّمني كيف تموتُ الدمعةُ في الأحداق علِّمني كيفَ يموتُ القلبُ وتنتحرُ الأشواق إن كنت نبياً .. خلصني من هذا السحر.. من هذا الكفر حبك كالكفر.. فطهرني من هذا الكفر.. إن كنتَ قويَّاً.. أخرجني من هذا اليَمّ.. فأنا لا أعرفُ فنَّ العوم الموجُ الأزرقُ في عينيك.. يُجرجِرُني نحوَ الأعمق وأنا ما عندي تجربةٌ في الحب.. ولا عندي زورق.. إن كنت أعز عليك .. فخذ بيديّ فأنا عاشقةٌ من رأسي .. حتى قدميّ إني أتنفَّسُ تحتَ الماء.. إنّي أغرق.. أغرق.. اگر دوستم داري ،،، كمكم كن تا از تو بگذرم ...! اگر عاشقم هستي ،،، كمك كن از درد عشقت رهايي يابم ...! اگر مي دانستم، عشق اينقدر مخاطره آميز است ،،، به تو دل نمي بستم ...! اگر مي دانستم، درياي عشق اينقدر عميق است ،،، در آن غوطه ور نميشدم ...! اگر پايانم را مي دانستم ،،، آغازي نداشتم ... دلتنگ توام ! به من بياموز، دلتنگ نباشم ! بياموز چگونه ريشه هاي عشقت را از تار و پود وجودم بركَنَم؟! بگو چگونه اشك، در آغوش ديده جان مي بازد؟!مرگِ دل ها و پرپر شدنِ دلتنگي ها را برايم بياموز ! اگر تو فرستاده خدايي،از اين افسون، از اين كفر نجاتم دِه ! عشقِ تو همان، كفر است ،،، پس از اين كفر، مُنزّهم گردان ...! اگر قدرتش را داري ،،، از اين دريا نجاتم دِه چرا كه من، شنا كردن نمي دانم ...! اموج آبي چشمانت، از تهِ حنجره، مرا به اعماق فرا مي خواند ، مرا كه نه عاشقي مي دانم و نه قايقي دارم ...! اگر عزيزِ توام ،،، دستانم را بگير ... چرا كه من با تمام وجود عاشق توام ...! من زير آب نفس مي كشم ! در حالِ غرق شدنم ! غرق مي شوم ! غرق !
🍀🍀 یکی از مجنون پرسید : قبله کدام سوی است؟ مجنون گفت : اگر همچون کلوخ، ناآگاهی! به سنگِ خانهٔ کعبه بنگر وگرنه قبله ، رویِ لیلی است آن یکی پرسید از مجنون مگر کز کدامین سوی، قبله‌ست ای پسر؟ گفت اگر هستی کلوخی بی‌خبر اینت کعبه‌ست در سنگی نگر! کعبهٔ عشاق مولی آمدست آنِ مجنون رویِ لیلی آمدست
هوالعزیز💐 این حنجره این باغِ صدا را نفروشید این پنجره این خاطره‌ها را نفروشید در شهرِ شما باری اگر عشق فروشی‌ست هم غیرت آبادیِ ما را نفروشید تنها، به‌خدا، دلخوشی ما به دل ماست صندوقچه‌ی رازِ خدا را نفروشید سرمایه‌ی دل نیست به‌جز اشک و به‌جز آه پس دست‌کم این آب و هوا را نفروشید در دست خدا آینه ای جز دلِ ما نیست آیینه شمایید، شما را نفروشید در پیله‌ی پرواز به جز کرم نلولد پروانه‌ی پروازِ رها را نفروشید یک عمر دویدیم و لبِ چشمه رسیدیم این هَروله‌ی سعی و صفا را نفروشید دور از نظرِ ماست اگر منزلِ این راه این منظره‌ی دورنما را نفروشید تماشاگه راز💐
🤍 دلم را به آسمان بردند... گِرد همه‌ی ملکوت بگشت و بازآمد گفتند: چه آوردی؟ گفت: محبّت و رضا که پادشاه این هردو بودند.
سخن چه حاجت بودی؟ چون قلب گواهی می‌دهد اگر دل را استغراق باشد همه محوِ او گردند، محتاجِ زبان نباشد آخر لیلی را که رحمانی نبود و جسمانی و نفس بود و از آب و گل بود، عشقِ او را آن استغراق بود که مجنون را چنان فرو گرفته بود و غرق گردانیده که محتاج دیدنِ لیلی به چشم نبود و سخن او را به آواز شنیدن محتاج نبود که لیلی را از خود او جدا نمی‌دید عشق، او را بدان حال گرداند که خود را از او جدا نبیند و حسهای او جمله درو غرق شوند از چشم و سمع و شم و غیره اگر دل حظیّ تمام یابد همه در ذوق آن غرق شوند...
هوالدیان✨🍃
جان جانان من! هرگاه که تو را خواندم پاسخم گفتي هرچه از تو خواستم عنايتم فرمودی هرگاه اطاعتت کردم، قدرداني و تشکر کردي و هر زمان که شکرت را بر جا آوردم، بر نعمتهايم افزودی و اينها همه چيست ... جز نعمت تمام و کمال و احسان بي‌پايان تو؟ عرفه
«كَلِمَةُ لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ حِصْني فَمَنْ دَخَلَ حِصْني اَمِنَ مِنْ عَذابي» «بشروطها و انا من شروطها» ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ آمدم ای شاه، پناهم بده...! اگر عشق آخرین عبادت ما نیست، پس آمده‌ایم اینجا برای کدام درد بی شفا، از دل بگوئیم و باز به خانه برگردیم؟! علی صالحی سلام همدلان مهربان عیدتان فرخنده باد میلاد فرخنده‌ی سلطان عشق حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام برشما مبارک💐✋
هوالعزیز💐 نظری کن اگرت خاطر درویشانست که جمال تو ز حسن نظر ایشانست روی ازین بندهٔ بیچارهٔ درویش متاب زانکه سلطان جهان بندهٔ درویشانست پند خویشان نکنم گوش که بی خویشتنم آشنایان غمت را چه غم از خویشانست بده آن بادهٔ نوشین که ندارم سرخویش کانکه از خویش کند بیخبرم خویش آنست حاصل از عمر بجز وصل نکورویان نیست لیکن اندیشه ز تشویش بد اندیشانست نکنم ترکش اگر زانکه به تیرم بزند خنک آن صید که قربان جفا کیشانست مرهمی بردل خواجو که نهد زانکه طبیب فارغ از درد دل خستهٔ دل ریشانست 📚 کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۱۶۳
"آخرین نامه ی چه گوارا" لایق تو کسی نیست جز آنکسی که تو را انتخاب کند، نه امتحان. تو را نگاه کند نه اینکه ببیند تو را حس کند نه اینکه لمست کند. تو را بسازد... نه اینکه بسوزاند. تو را بیاراید ... نه اینکه بیازارد. تو را بخنداند... نه اینکه برنجاند . تو را دوست بدارد و بدارد و بدارد. ﺳﺎﺩﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﻋﺒﻮﺭ ﻧﮑﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ! ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩ... ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ کسی که ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﺯﺩﻧﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ،ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺷﺎﻫﺮﮒ ﺣﯿﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﯾﺎﻓﺘﯽ ! ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ : ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﺭﺯﺵ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ... " ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ" 🍃🍃🍃
خویشتن را آدمی ارزان فروخت بود اطلس خویش را بر دلقی بدوخت جان
مَن فَرَّجَ مِن مُؤمِنٍ، فَرَّجَ اللّه ُ عَن قَلبِهِ یَومَ القِیامَهِ هر کس اندوه ِمؤمنی را بزداید خداوند در روز ِقیامت غم از دلش می‌زداید. رضا(ع) /ج ۲/ص ۲۰۰
صد حیف ایدل که مرد دیدار نه‌ای واقف به تجلیات اسرار نه‌ای قانع به همینی که دو چشمت باز است خرگوش صفت، و لیک بیدار نه‌ای
مرا به بستن در ناامید نتوان کرد شود ز قفل فزون تر امیدواری ما