شهادت به جسم محدود نیست؛ به نفْس، تسرّی پیدا میکند و آن شهادتی است که در روح حادث میشود، بهصورت کُشتنِ نفْس و مَنیِ خود، به منظور رسیدن به زندگیِ عِلویای که مقصدگاهِ عارف است.
باید خود از میان برخیزد؛ تنها حجاب، این "خود" است. وقتی "خود" رفت همهی درها گشوده میشود؛ بشر به انسانِ پهناور و قادر تبدیل میگردد که دیگر بینِ او و کلّ کائنات حائلی نیست، دیگر چیزی برای خود نمیخواهد زیرا همه چیز در او جای گرفته، چیزی بر او حرام یا ممنوع نیست؛ چه، او در درجهای برتر از این ضوابط جای دارد...
برای چنین کسی واسطهها نیز معنی ندارند. زیرا با منبعِ نور، با منبعِ قدرت، با منبعِ فیض پیوند کرده است، جزئی از آن شده است؛ خود، آن شده است.
#داستان_داستانها
💎کانال دکتر محمّدعلی اسلامی نُدوشن
💠 از کربلا به مدینه🕊
آخرین نامهی حسین بن علی(ع)، به محمد بن حنفیه؛ در آستانهی مرگ، کوتاه و ژرف.
بِسمِ اللّه الرَّحمنِ الرَّحيمِ
أمّا بَعدُ
فَكَأَنَّ الدُّنيا لَم تَكُن
وكَأَنَّ الآخِرَةَ لَم تَزَل
وَالسَّلامُ
...دنيا چنان است كه گويى هرگز نبوده است
و آخرت چنان است كه گويى همواره بوده است! والسلام.
📗 کاملالزیارات، ص۱۵۸.
@TAMASHAGAH
🔸مثنوی عقاب (زندهیاد استاد دکتر پرويز ناتل خانلری)
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو از او دور شد ايام شباب
ديد کش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد
ره سوي کشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ناچار کند
دارويي جويد و در کار کند
صبحگاهي ز پي چاره کار
گشت بر بادِ سبکسير سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان بيمزده، دل نگران
شد پي بره نوزاد دوان
کبک در دامن خاري آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو اِستاد و نگه کرد و رميد
دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سرِ ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاريست حقير
زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صياد نبود
آشيان داشت در آن دامن دشت
زاغکي زشت و بداندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون زِ شمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت که اي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايی
بکنم آنچه تو ميفرمايی
گفت: ما بنده درگاه توایم
تا که هستيم هواخواه توايم
بنده آماده بگو فرمان چيست؟
جان به راه تو سپارم، جان چيست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آيد که زجان ياد کنم
اين همه گفت ولي در دل خويش
گفتگويي دگر آورد به پيش
کاين ستمکار قويپنجه کنون
از نيازست چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايدم از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور تَرَک جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
که مرا عمر حبابی است بر آب
راست است اينکه مرا تيزپَر است
ليک پرواز زمان تيزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
گرچه از عمر دل سيري نيست
مرگ ميآيد و تدبيري نيست
من و اين شهپر و اين شوکت و جاه
عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافتهاي عمر دراز؟
پدرم از پدر خويش شنيد
که يکي زاغ سيهروي پليد
با دو صد حيله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کردست فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود
کاين همان زاغ پليدست که بود
عمر من نيز به يغما رفته است
يک گل از صد گل تو نشکفته است
چيست سرمايه اين عمر دراز؟
رازي اينجاست تو بگشا اين راز
زاغ گفت: گر تو درين تدبيری
عهد کن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
ديگران را چه گنه کاين ز شماست
زآسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سيصد و اند
کانِ اندرز بُد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها کز زَبَر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوي بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر
تا به جايي که بر اوج افلاک
آيت مرگ شود پيک هلاک
ما از آن سال بسي يافتهايم
کز بلندي رخ بر تافتهايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب
عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردارخوران بسيار است
گند و مردار بهين درمان است
چاره رنج تو زان آسان است
خيز و زين بيش ره چرخ مپوی
طعمه خويش بر افلاک مجوي
آسمان جايگهي سخت نکوست
به از آن کنج حياط و لب جوست
من که بس نکته نيکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
آشيان در پس باغي دارم
وندر آن باغ سراغي دارم
خوان گسترده الواني هست
خوردنيهای فراوانی هست
آنچه زان زاغ ورا داد سراغ
گندزاري بود اندر پس باغ
بوي بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و کوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت: خواني که چنين الوان است
لايق حضرت اين مهمان است👇
میکنم شکر که درویش نیام
خجل از ماحضر خويش نیام
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حَيَوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
سينه کبک و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه او
اينک افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند؟
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود
گيج شد، بست دمي ديده خويش
دلش از نفرت و بيزاري ريش
يادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر
فرّ و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرّم باد سحرست
ديده بگشود و به هر سو نگريست
ديد گِردش اثري زينها نيست
آنچه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و برجَست از جا
گفت: کاي يار ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهمانی
گند و مردار تو را ارزاني
گر بر اوج فلکم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهاي چند بر اين لوح کبود
نقطهاي بود و سپس هيچ نبود
تماشاگه راز
میکنم شکر که درویش نیام خجل از ماحضر خويش نیام گفت و بنشست و بخورد از آن گند
🌱🌱
گاهی در زندگی انسانهابه اجبار یادلخواه راهی را بر می گزیند.
سیاوش درزندگی راه مردانگی ووفای به عهدش را برگزید
حربن یزید ریاحی راه امام حسین
راه ورسم آزادگی را برگزید.
جلال الدین خوارزمشاه شهادت درراه وطن را بر گزید
عده ی بیشماری هم را نادرستی وناراستی را برگزیدند وبه لعنت ابدی گر فتار شدند.
با خواندن شعر عقاب درمی یابیم که عقاب هم راه آزادگی وبی نیازی را بر گزیده است..
خانلری درشعر عقاب که یکی از بهترین سروده های معاصر است ..
چه زییا وپر مفهوم وجذاب، انتخاب راه عقاب را به تصویر کشیده است..
🌱🌱
هوالحی🍃
از بیرون به درون آمدم
از منظر
به نظّاره به ناظر
نه به هیأتِ گیاهی
نه به هیأتِ پروانهای
نه به هیأتِ سنگی
نه به هیأتِ برکهیی
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم
و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم
و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از ایندست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
#احمد_شاملو
@TAMASHAGAH
معيار شناخت حقّ
إنّ الحقَّ لا يُعرَفُ بالرِّجالِ، اعْرِفِ الحقَّ تَعرِفْ أهلَهُ .
#امامعلى عليهالسلام :
حقّ به شخصيتها شناخته نمىشود ؛ خودِ حقّ را بشناس تا پيروان آن را بشناسی.
مجمع البيان: 1/211
روضة الواعظين: 39
@TAMASHAGAH
تا کجا…..
من نه خود میروم، او مرا میکشد..
کاو سرگشته را کهربا می کشد
چون گریبان ز چنگش رها می کنم
دامنم را به قهر از قفا می کشد
دست و پا می زنم می رباید سرم
سر رها می کنم دست و پا می کشد
گفتم این عشق اگر واگذارد مرا
گفت اگر واگذارم وفا می کشد…
شعر : #هوشنگ_ابتهاج
@TAMASHAGAH
چندان که گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان
آن گل که هر دم در دست بادیست
گو شرم بادش از عندلیبان
یا رب امان ده تا بازبیند
چشم محبان روی حبیبان
درج محبت بر مهر خود نیست
یا رب مبادا کام رقیبان
ای منعم آخر بر خوان جودت
تا چند باشیم از بی نصیبان
#حافظ نگشتی شیدای گیتی
گر میشنیدی پند ادیبان
@TAMASHAGAH
مائیم که گَه نهان و گَه پیدائیم
گَه مؤمن و گَه یهود و گَه ترسائیم
تا این دلِ ما قالب هر دل گردد
هر روز به صورتی بُرون میآئیم
#رباعیات مولانا»
@TAMASHAGAH
4_5841476159048521357.mp3
17.02M
«در عاشقی پیچیده ام»
شعر: مولانای جان
@TAMASHAGAH