🍃💐
تا آینه رفتم که بگیرم
خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم
جز تو کسی نیست...
#هوشنگ_ابتهاج
#آفتاب
#پرواز_همای
ای که چون رخ مینمایی آفتاب آید برون،
آن قدر مستی چنان مستی که از چشمت شراب آید برون، ...
زلفکانت خود حجابی بر نگاهت میکشد، وای از آن روزی که زلفت از حجاب آید برون،
آنکه میگوید دوام عالم از بیبندوباری شد خراب، گیسوانت را رها کن خود خراب آید برون،
آن که میگوید صبوری کن بهشت از آنِ ماست، هر کجا رخ مینمایی با شتاب آید برون،
زاهد از اندوهِ رسوایی به رخ دارد نقاب، ورنه پیشِ دیگران خود بینقاب آید برون،
گوییا در خوابِ غفلت ماندهاند اصحاب کهف، پس تو رخ بنما که این عالم ز خواب آید برون ...
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
☘☘☘☘
الهی!!!!
عجب نیست که من تو را...
دوست دارم و من بنده عاجز و ضعیف و محتاجم!
عجب آن که تو..
مرا دوست داری و تو خداوندی و پادشاهی و مستغنی!
#بایزید_بسطامی
🍃💐
گاهی ، بی تو
آنقدر بی توام ...
که بی تو
هر چه می گردم دنیا نیست
هر چه می بینم
دنیا نیست ...
هر چه می میرم
دنیا نیست .
نه بگو ، نه بشنو ، نه بیا
فقط ، ولی بیا
# سیدعلی صالحی
🍃💐
«مردگل خوار»
فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت.
عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.
عطار به مرد گفت:
من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند...
از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.
در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است.
اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت.
در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد.
او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد.
عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور.
چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی!
تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم.
در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری!
تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟
نه! این طور نیست.
بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، ..
خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!
این داستان یکی از حکایت های زیبای مولانا در مثنوی معنوی است.
مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند.
در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.
"بهرامیان"
اقتباس از #مثنوی مولانای جان
🍃💐
هرگز دوست نداشتمت چون دوستداشتنی که
دیگران دوست داشتهاند.
هرگز در چشم من_ چون چشم دیگران_ غزالی نبودهای تا در پیات دوم
هرگز گلهای چمن تو را
زیر پای له نکردهام همسان دیگران
من انگور وار
در اوج ارامش و سکوت
مزهمزهات می کنم
من می کشم ترا
با شیوههای خویش
با رنگ روغن و گاهی
با مرکب چین و گاهی با خون خویشتن
#نزار_قبانی