eitaa logo
تماشاگه راز
280 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
"تا کشیدت اندرین انواع حال که نبودت در گمان و در خیال" این جریان از نیستی به هستی وارد شدن چنان شگفت انگیز است که حتی به گمان و وهم هم نمی آید. "آن عدم او را هماره بنده است کار کن دیو سلیمان زنده است" همان عدم اولی و همان حالت ماقبل وجود برای او مانند یک بنده است که از سر تا پا مشیت او است. "دیو می‌سازد جفان کالجواب زهره نه تا دفع گوید یا جواب" دیو به کار کردن و ساختن حوض ها و معابد به دستور سلیمان مجبور شده بود و جرات دست از کار کشیدن و جواب دادن نداشت. "خویش را بین چون همی‌لرزی ز بیم مر عدم را نیز لرزان دان مقیم" آن چنانکه در این جهان هستی از حشر و سوال وجواب و عذاب میترسی، تمام عوالم را از پیش از خلقت و پس از خلقت را بیمناک و نگران مشیت الهی بدان. "ور تو دست اندر مناصب می‌زنی هم ز ترس است آن که جانی می‌کنی" اگر هم می بینی که در صدد احراز پیروزی و مقام در این دنیا هستی، بدانکه ترس و بیم است که ترا به اینکار وادار می کند. انسان ظاهربین همیشه اسیر ترس است ترس از نداری،نبودن عیش و راحتی، عقب ماندن در رقابت از دیگران... این ترس ها همه بی مورد هستند. مانند آن کودک که در شب تاریک در کوچه های خلوت راه می رود و برای خود آواز میخواند، این کودک نه از روی شوق و ذوق و احساس زیبایی در آهنگ خویش آواز میخواند، بلکه برای اینست که صدای وحشتناک را که ممکن است در کوچه بشنود از خود دور کند. شرح شریف https://eitaa.com/TAMASHAGAH
"حکایت جوحی و آن کودک که پیش جنازه پدرش نوحه می کرد" جمعی ، تابوتِ پدری را بر دوش می بردند و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت و در خطاب به تابوت می گفت : آخر ای پدرِ عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو را می خواهند به خاک بسپرند . تو را به خانه ای می برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان نمی شود . آنجا خانه ای است که نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و غذایی . پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آنجا می گذشت و به سخنان آن کودک گوش می داد به پدرش گفت : پدر جان ، مثلِ اینکه این تابوت را دارند به خانۀ ما می برند . زیرا خانه ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی . این حکایت را عبید زاکانی در لطایف ، ص 116 بدین طریق آورده است : جنازه ای را بر راهی می بردند . درویشی با پسر بر سرِ راه ایستاده بودند ، پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست ؟ گفت : آدمی ، گفت : کجاش می برند ؟ گفت : به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی ، نه نان و نه آب ، نه هیزم ، نه آتش ، نه زر ، نه سیم ، نه بوریا ، نه گلیم ، پسر گفت : بابا مگر به خانۀ ماش می برند . مولانا در این حکایت می گوید : که قلب گمراهان و عاریان از معنا نیز همچون گور ، تنگ و تاریک است و از هر گونه لوازمِ ایمان و ایقان ، عریان است . مولانا در عین حال با طنزی تلخ ، زندگی طبقاتِ محروم جامعه را بخوبی نقاشی کرده است . *** "کودکی در پیش تابوت پدر زار می‌نالید و بر می‌کوفت سر" کودکی پیشاپیش تابوت پدر خود  ، زار زار می گرید و بر سر و روی خود می زند . "کای پدر آخر کجاات می‌برند تا ترا در زیر خاکی آورند" آن کودک با گریه می گفت : آخر ای پدر تو را دارند به کجا می برند ؟ می برند که تو را به خاک بسپرند . "می بَرندت خانۀ تنگِ و زَحیر نَی در او قالی و ، نَه در وی حصیر" تو را به خانه ای تنگ و دردناک می برند که در آن خانه نه فرشی هست و نه حصیری . اکبرآبادی گوید : زحیر در اینجا به معنی به سختی نفس کشیدن است . یعنی گور ، جایی است که به سختی می توان در آن نفس کشید . نیز گفته اند می تواند به معنی درد و غم باشد . یعنی گور ، جایگاهِ درد و غم است . "نَی چراغی در شب و نَه روز ، نان نَی در او بویِ طعام و ، نَه نشان" در شب نه چراغی دارد و در روز نه نانی ، نه از آنجا بوی غذا می آید و نه نشانی از آن وجود دارد . "نَی درِ معمور ، نَی در بام راه نَی یکی همسایه کو باشد پناه" آن خانه نه در و درگاه آباد دارد و نه راهی به سطحِ زمین . و نه همسایه ای هست که یاور و پشتیبان تو باشد . [ معمور = آباد شده ، آباد ] دفتر دوم https://eitaa.com/TAMASHAGAH
💠خاصیت آینگی : آينه جان نيست الا روی يار روی آن ياری كه باشد زان ديار گفتم ای دل آينه كلی بجو رو به دريا نه، كار برنايد به جو ديده تو چون دلم را ديده شد اين دل ناديده غرق ديده شد آينه كلی تو را ديدم ابد ديدم اندر چشم تو من نقش خود (، ) 💠می‌گوید : آینه‌ی جان، روی یار است. یاری که نه از جنس جهان که از تبارِ جان است. می‌گوید دیده‌ی تو دیده‌ی دل من شد. انگار با چشم تو و در چشم تو، دل خود را تماشا می‌کنم. تو را آینه یافتم و نقش خود را در چشم تو دیدم. مولانا می‌گوید نه تنها معشوق، آینه‌ی جان توست، که جهان، سرتاسر آینه‌ای است برای تماشای نقش و رنگ خویشتنت: «عالم همچون آينه است، نقش خود را در او می‌بينی» () عارفان می‌گفتند در خدا، در قرآن، و در دیگران، در پی شناسایی خود باشید. آنها را چون آینه بینگارید. می‌ گوید : شعر نیز چون آینه‌ است و هر کس در آن شاهد احوال خویش است: «جوانمردا! این شعرها را چون آینه می‌دان؛ آخر دانی که آینه را نیست صورتی در خود. اما هر که نگر کند، صورت خود تواند دیدن. همچنین می‌دان که شعر را در خود هیچ معنایی نیست. اما هر کسی از او آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست.» (نامه‌های ، جلد یک) می‌ گوید : «یار آیینه»‌ است و برای اینکه به دیدار آینه بروید، لازم است شما هم آینه باشید: «هر که نه چون آینه گشتست ندید آینه را» آینه‌ام آینه‌ام مرد مقالات نه‌ام دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🍃🍃🍃🍃 آينه جان نيست الا روی يار روی آن ياری كه باشد زان ديار گفتم ای دل آينه كلی بجو رو به دريا نه، كار برنايد به جو ديده تو چون دلم را ديده شد اين دل ناديده غرق ديده شد آينه كلی تو را ديدم ابد ديدم اندر چشم تو من نقش خود (، ) 🔆وجود باری تعالی مانند آینه ای است با شعور و موجودات مانند صُوَری هستند که در آن آینه نقش گشته اند. https://eitaa.com/TAMASHAGAH
‍ 🌺گُل و گلاب🌺 در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کان شاهد بازاری، وین پرده نشین باشد خداوند هستی چنین تقدیر فرموده است که پیام آوران و قاصدانی که مردمان را از عالم غیب خبر می آورند چون گل شاهد بازاری باشند تا همه کس در ایشان بنگرد و از شرم چهره موزون و عطر دلاویز سخنشان به هیچ ناپسندی میل نکنند و به هر کار پسندیده ای روی آورند: مسلمانان مسلمانان، مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید اما اولیا و قدیسان را چون گلاب در پرده ای از آبگینه نهاده اند که هرچند عطر جان بخش آن گل را به مشام مشتاقان می رسانند عامیان را بر دامن ایشان دست نیست اگر چه بی حجاب در میان مردمان باشند: آنکه گویند اولیا در کُه روند پیش خلق ایشان فراز صد کهند مهدی و هادی وی است ای راه جو هم نهان و هم نشسته پیش رو 🌹دکتر حسین الهی قمشه ای ‌‌https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🌼🍃🌼🍃🌼 به غفلت عمر شد حافظ، بیا با ما به میخانه که شنگولانِ سرمستت بیاموزند کاری خوش 🔆 کمتر غزلی هست در دیوان حافظ که دعوت به میخانه و اهمیت پذیرش این دعوت در آن یاد نشده باشد و این خود نشان می‌دهد که با رفتن به میخانه آدمی از غفلت بیرون می‌آید و زندگی اش معنی پیدا می‌کند. شنگولان سرمست همان عاشقانند مانند خود حافظ و سعدی و مولانا که در مصاحبت ایشان آدمی راه رسیدن به بهجت و سرخوشی را در می‌یابد. دعوت حافظ به میخانه دعوت به صحبت عارفان و کاملان و سرآمدان راه عشق و هنر است: ✨✨ یک زمانی صحبتی با اولیا بهتر از صد ساله طاعت بی ریا گر تو سنگ خاره و مرمر بوی چون به صاحبدل رسی گوهر شوی 🔆🔆 خامان ره نرفته چه دانند ذوقِ عشق دریا دلی بجوی، دلیری، سرآمدی این دریادلان و رندان همان باده خواران هفت خط اند که شیخ محمود نیز ایشان را معرفی کرده است: یکی دیگر فرو برده به یکبار خم و خمخانه و ساقی و می‌خوار کشیده جمله و مانده دهن باز زهی دریا دل رند سرافراز از این رو آنان که نشان میخانۀ حافظ را بر سر چهار راهِ چه می‌دانیم در کوچۀ "کوچ و گذار" نشانی می‌دهند خوشتر آنست که به میخانه شیخ محمود در ترکستان عشق سری بزنند تا آنجا با حافظ و سعدی و مولانا و عطار دیدار کنند و مُهر و نشان آن شراب مختوم الستی را بر دهان بند آن خم مشاهده کنند تا به تعبیر ابن فارض همان دهان بند ایشان را به شور و نشاط و سرمستی آورد بی آنکه هنوز جرعه ای از آن شراب چشیده باشند. برگرفته از کتاب " در صحبت حافظ " ✍به قلم دکتر حسین الهی قمشه ای https://eitaa.com/TAMASHAGAH
ابرها گندم دهد کان را بجهد پخته و شیرین کند مردم چو شهد بارش باران از ابرها باعث رشد و نمو گندم در گندمزار ها می شود و مردم با آن گندم ها نان می پزند و مانند عسل شیرین می شوند. ولی تا این مردم تلاش نکنند این شیرینی صورت نمیگیرد. ابر موسی پر رحمت بر گشاد پخته و شیرین بی زحمت بداد ولی ابر ی که در تیه بر یاران موسی باریدن گرفت ،بدون هیچ زحمتی به آنها طعام گوارا و شیرین نازل کرد. از برای پخته‌خواران کرم رحمتش افراخت در عالم علم خداوند برای قوم موسی طعام پخته و گوارا بی هیچ زحمتی از رحمت بی حد خود نازل کرد و این واقعه در جهان مشهور شد. تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا کم نشد یک روز زان اهل رجا چهل سال این کار و این رحمت و لطف خداوند از آن مردم نجات یافته ،آزاد شده یک روز هم قطع نشد. شرح شریف استاد کریم زمانی https://eitaa.com/TAMASHAGAH
داستانی از مثنوی بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن ▫️ دزد و دستار فقيه يك عالم دروغين، عمامه‌اش را بزرگ مي‌كرد تا در چشم مردم عوام، شخص بزرگ و دانايي بنظر بيايد. مقداری پارچه كهنه و پاره، داخل عمامه خود می‌پيچيد و عمامه بسيار بزرگی درست مي‌كرد و بر سر می‌گذاشت. ظاهر اين دستار خيلی زيبا و پاك و تميز بود ولي داخل آن پر بود از پارچه كهنه و پاره. يك روز صبح زود او عمامه بزرگ را بر سر گذاشته بود و به مدرسه مي‌رفت. غرور و تكبر زيادي داشت. در گرگ و ميش هواي صبح، دزدي كمين كرده بود تا از رهگذران چيزي بدزدد. دزد چشمش به آن عمامه بزرگ افتاد، با خودش گفت: چه دستار زيبا و بزرگي! اين دستار ارزش زيادي دارد. حمله كرد و دستار را از سر فقيه ربود و پا به فرار گذاشت. فقيه‌فرياد زد: اي دزد حرامي! اول دستار را باز كن اگر در آن چيز ارزشمندی يافتی آن را ببر. دزد خيال مي‌كرد كه كالاي گران قيمتی را دزديده و با تمام توان فرار می‌كرد. حس كرد كه چيزهايي از عمامه روی زمين می‌ريزد، با دقت نگاه كرد، ديد تكه تكه‌های پارچه كهنه و پاره پاره‌هاي لباس از آن مي‌ريزد. با عصبانيت آن را بر زمين زد و ديد فقط يك متر پارچه سفيد بيشتر نيست. گفت: اي مرد دغل‌باز مرا از كار و زندگی انداختی... مولانا در این داستان به نقد کسانی می‌پردازد که ظاهر خود را به علومی چند می‌آرایند و طالبان حقیقت را می‌فریبند: ✨🍃✨ یک فقیهی ژنده‌ها در چیده بود در عمامهٔ خویش در پیچیده بود تا شود زفت و نماید آن عظیم چون در آید سوی محفل در حطیم ژنده‌ها از جامه‌ها پیراسته ظاهرا دستار از آن آراسته ظاهر دستار چون حلهٔ بهشت چون منافق اندرون رسوا و زشت پاره پاره دلق و پنبه و پوستین در درون آن عمامه بد دفین روی سوی مدرسه کرده صبوح تا بدین ناموس یابد او فتوح در ره تاریک مردی جامه کن منتظر استاده بود از بهر فن در ربود او از سرش دستار را پس دوان شد تا بسازد کار را پس فقیهش بانگ برزد کای پسر باز کن دستار را آنگه ببر این چنین که چار پره می‌پری باز کن آن هدیه را که می‌بری چونک بازش کرد آنک می‌گریخت صد هزاران ژنده اندر ره بریخت زان عمامهٔ زفت نابایست او ماند یک گز کهنه‌ای در دست او بر زمین زد خرقه را کای بی‌عیار زین دغل ما را بر آوردی ز کار https://eitaa.com/TAMASHAGAH
آتش است این بانگ نای و نیست باد هرکه این آتش ندارد نیست باد آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد از نی آتش بیرون می آید نه باد و این آتش عشق است معنوی دفتر اول https://eitaa.com/TAMASHAGAH
هدایت شده از تماشاگه راز
آتش است این بانگ نای و نیست باد هرکه این آتش ندارد نیست باد آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد از نی آتش بیرون می آید نه باد و این آتش عشق است معنوی دفتر اول https://eitaa.com/TAMASHAGAH
مفهوم زمان در نزد عارفان🍃 روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست معنوی دفتر اول https://eitaa.com/TAMASHAGAH
✨🍃✨🍃✨ شیر گفت آری ولیکن هم ببین جهدهای انبیا و مؤمنین حق تعالی جهدشان را راست کرد آنچ دیدند از جفا و گرم و سرد حیله‌هاشان جمله حال آمد لطیف کل شیء من ظریف هو ظریف دامهاشان مرغ گردونی گرفت نقصهاشان جمله افزونی گرفت جهد می‌کن تا توانی ای کیا در طریق انبیاء و اولیا با قضا پنجه زدن نبود جهاد زانک این را هم قضا بر ما نهاد کافرم من گر زیان کردست کس در ره ایمان و طاعت یک نفس سر شکسته نیست این سر را مبند یک دو روزک جهد کن باقی بخند بد محالی جست کو دنیا بجست نیک حالی جست کو عقبی بجست مکرها در کسب دنیا باردست مکرها در ترک دنیا واردست مکر آن باشد که زندان حفره کرد آنک حفره بست آن مکریست سرد این جهان زندان و ما زندانیان حفره‌کن زندان و خود را وا رهان چیست دنیا از خدا غافل بدن نه قماش و نقده و میزان و زن مال را کز بهر دین باشی حمول نعم مال صالح خواندش رسول آب در کشتی هلاک کشتی است آب اندر زیر کشتی پشتی است چونک مال و ملک را از دل براند زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند کوزهٔ سربسته اندر آب زفت از دل پر باد فوق آب رفت باد درویشی چو در باطن بود بر سر آب جهان ساکن بود گر چه جملهٔ این جهان ملک ویست ملک در چشم دل او لاشی‌ست پس دهان دل ببند و مهر کن پر کنش از باد کبر من لدن جهد حقست و دوا حقست و درد منکر اندر نفی جهدش جهد کرد معنوی 🍃✨🍃✨🍃✨ https://eitaa.com/TAMASHAGAH
✨🌹✨ زیرکی بفروش و حیرانی بخر زیرکی ظنَّست و حیرانی نظر زیرکی کار عقل است و حیرانی نقشی که عشق در عالم رقم می زند. عقل دچار تردید می شود، در گذرگاه های شک سرگشته می شود، اما عشق در همان لحظه که بر دل فرود می آید به یقین می رسد. مولانا توصیه می کند که عقل را بفروشیم و عشق بخریم. زیرک نمی تواند حیرانی را بچشد و رایحه‌ای ای از عشق حس کند. علی منهاج ✨🌹✨ https://eitaa.com/TAMASHAGAH
«آنکه کرد او در رخ خوبانت دَنگ نور خورشیدست از شیشهٔ سه رنگ» آن چیزی که تو را شیفته و مبهوت چیزها و افراد زیبا کرده، نور خورشید است که از شیشه رنگارنگ تافته است. «شیشه‌های رنگ‌رنگ آن نور را می‌نمایند این چنین رنگین بما» این شیشه‌های رنگارنگ هستند که آن نور خورشید را این‌گونه رنگین به ما نشان می‌دهد. «چون نماند شیشه‌های رنگ‌رنگ نورِ بی‌رنگت کند آنگاه دنگ» هرگاه شیشه‌های رنگارنگ کنار برود، نور بی‌رنگ خورشید مات و مبهوتت می‌کند. «خوی کُن بی‌شیشه دیدن نور را تا چو شیشه بشکند نبود عَمی» عادت کن که نور را بدون شیشه مشاهده کنی، تا اگر احیاناً شیشه شکست کور نشوی. معنوی دفتر پنجم بیت ۹۸۸ معنی ابیات از شرح مثنوی کریم زمانی https://eitaa.com/TAMASHAGAH
هوالحکیم ... ذبح حیوان در منا در واقع ذبح حیوانیت خود است ، تا اینکه بتوانی در سایه این ذبح و قربانی انسانیت خودت را ببینی . در آرزوی به دست آوردن این مقام والا گاو نَفْس را بکشید و نیز با قربانی شتر و گوسفند از شهوات خارج شوید . آنگاه قتل و کشتن نَفْس تشویق و ترغیب است برای حاجی که به دنبال علم الهی و عمل صالح برود . پس عجله کنید ای حجاج ، قبل از اینکه خلل و سستی به قوایتان راه یابد که عصر جوانی همان زمانی است که اختلال و سستی در قوا نیست و قوای انسان تحت فرماندهی عقل میتوانند به سوی علم و عمل پیش بروند . و الا در زمان پیری که قوا کاستی و سستی میابند ، در آن زمان انسان بخواهد خودش را به درگاه خداوند قربانی کند ، بدان میماند که قربانی ضعیف و ناقصی را به درگاه خدا آورده و چنین قربانی به خدا نمیرسد . گر بریزد خون من آن دوست‌رو پای‌کوبان جان برافشانم برو آزمودم مرگ من در زندگیست چون رهم زین زندگی پایندگیست اقتلونی اقتلونی یا ثقات ان فی قتلی حیاتا فی حیات گر بریزد خونم آن روح الامین جرعه جرعه خون خورم همچون زمین گو بران بر جان مستم خشم خویش عید قربان اوست و عاشق گاومیش گاو اگر خسپد وگر چیزی خورد بهر عید و ذبح او می‌پرورد گاو موسی دان مرا جان داده‌ای جزو جزوم حشر هر آزاده‌ای گاو موسی بود قربان گشته‌ای کمترین جزوش حیات کشته‌ای یا کرامی اذبحوا هذا البقر ان اردتم حشر ارواح النظر برگرفته از ص ۷۶۱ و ۷۶۲ اثر قلمی
دیده آ ! بر دیگـــران نوحـه‌گری! مدتی بنشین و بر خود می‌گری! ز ابرِ گریان شاخ سـبز و تـر شود زانکه شمع از گریه روشن‌تر شود هر کجا نوحه کنند آنجا نشین زانکِ تو اولیتــری اندر حنــین زانکه ایشان در فراقِ فانی‌اند غافل از لــعلِ بقـــــایِ کانی‌اند ۲٠٠ ای دیده تا کی بر غیر اشک ریزی! خلوتی گزین و در حال خویش بیاندیش و بر حال نفسِ خود چنان واکاوی کن که اشک از دیدگانت جاری شود. سنتی دیرینه در میان ما ایرانیان در گرامیداشت رفتگان و گریستن برای غم از دست دادن نزدیکان هست که البته خوب و پسندیده است. جناب هشدار می دهد که بر از دست دادن دوستان و نزدیکان ناله و گریه می کنی اما چرا بحال خویش و از دست دادن استعدادها و عمر گرانمایه ات متأثر و نگران نیستی! اگر انسان تفکری در حال خود کند که نقد عمر بر سر تخیلات و توهمات و برای بدست آوردن مشتی عناوین و اسامی بی خاصیت از دست داده و هر روز باری به او اضافه شده و سنگین و سنگین تر شده و نفس پاک و بی آلایش خود را آلوده و تاریک ساخته است و در ساحت وجود قدمی نگذارده و سرانجام دست خالی باید از دنیا جدا شود، ترس و نگرانی همه جان و دلش را پر می کند چون چنین شد ابتهال آغاز کن ناله و تسبیح و روزه ساز کن ناله می کن، کای تو علّامُ الغُیُوب زیر سنگِ مکـــرِ بد، ما را مکــوب پس بهتر است هرجا که جماعتی ناله و گریه می کنند بنشینی بگری ای که تو بر گریه بر خود مقدم تر و مستحق تری! زیرا ایشان بر رفته می گریند و تو در غفلت از کان لعل عالم وجود خویشتنی.. https://eitaa.com/TAMASHAGAH
نجوای عشق عشق می گوید به گوشم پَست پَست صید بودن خوشتر از صیادی است در نهاد آدمی عشقی هست به آفریدگار خویش و شوقی هست به بازگشت به حضور بهشت آفرین او. این شوق از آثار همان جرعه ای است که ساقی ازل بر خاک ریخته و آدمی به بوی این شراب از خاک به جانب افلاک سیر می کند: به بوی جرعه ای کو ریخت بر خاک برآمد آدمی تا شد بر افلاک آثار این شوق به جلوه های گوناگون در اطوار و گفتار آدمیان آشکار می شود، و هر زمان که به تعبیر مولانا آتش دل تیز می شود و شیر هجران آشفته و خونریز می گردد و یاد و خاطره ایام وصال در دل جان می گیرد، زیر لب برای تسلّای دل خویش آواز می خواند و این آغاز موسیقی است، یا کلماتی را گرد می آورد تا شرح درد اشتیاق و تریاق فراق باشد و این آغاز شعر است، یا خطی به یاد روی آن معشوق ازل بر صفحه عالم می کشد و این آغاز نقاشی است. برگرفته از کتاب "کیمیا " به قلم حسین الهی قمشه ای
🍃 این گونه نیست که هر کس اصطلاحات حکما را بداند حکیم است... و هر کس روایات و احادیث را حفظ نمود مؤمن باشد بلکه تا روح انسانی از بندهای این علوم و دانش های رسمی خلاصی نیابد و از وابستگی به این حرفه ها و فنونی که میان مردمان است رهایی نجوید، به آسمان معرفت و شناخت اسماء و صفات بالا نخواهد رفت. الغیب /مفتاح هفتم ملاصدار چند ازین اَلْفاظ و اِضْمار و مَجاز؟ سوز خواهم سوز، با آن سوزْ ساز آتشی از عشقْ در جان بَرفُروز سَر به سَر فکر و عبارت را بِسوز معنوی/مولانای جان @TAMASHAGAH
هر حيوان كه از دور ديدی و ندانستی سگ و گرگ است يا آهو ببين رو به سمت مرغزار و سبزينه است يا لاشه و استخوان؟! آدمی را نيز چون نشناسی، ببين به كدام سوی می‌رود؟! سبعه/مولانای جان این علفها می‌نهم از بهر چیست تا پدید آید که حیوان جنس کیست گرگ از آهو چو زاید کودکی هست در گرگیش و آهویی شکی تو گیاه و استخوان پیشش بریز تا کدامین سو کند او گام تیز گر به سوی استخوان آید سگست ور گیا خواهد یقین آهو رگست قهر و لطفی جفت شد با همدگر زاد ازین هر دو جهانی خیر و شر تو گیاه و استخوان را عرضه کن قوت نفس و قوت جان را عرضه کن گر غذای نفس جوید ابترست ور غذای روح خواهد سرورست گر کند او خدمت تن هست خر ور رود در بحر جان یابد گهر معنوی/ دفتر دوم @TAMASHAGAH
شکوفه های گلی که شبیه پرنده است ☝️ دفتر اول مهر پاکان درمیان جان نشان دل مده الا به مهر دلخوشان کوی نومیدی مرو اومیدهاست سوی تاریکی مرو خورشیدهاست دل ترا در کوی اهل دل کشد تن ترا در حبس آب و گل کشد هین غذای دل بده از همدلی رو بجو اقبال را از مقبلی @TAMASHAGAH
می نویسد : آن‌که عاشق است،معشوق زیبایش را مرکز جهان می‌داند اما آن‌که عشق می‌ورزد،ولی نه تنها به یک شخص خاص،همه مردم را مرکز دنیای خود می‌داند. و در مثنوی از راز عشق چنین با ما صحبت می کند : انسانی که جهان را بدون منیت ، خودخواهی ،خشم و کینه می بیند ،زیبایی  و عشق را در جهان نظاره گر می شود چنین کسی به هیچ گروهی تعلق ندارد ،چرا که ملت او ،عشق می شود . ملت عشق از همه دین ها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست :دفتر دوم زاده عشقم جان @TAMASHAGAH
زیبا دفتر اول مهر پاکان درمیان جان نشان دل مده الا به مهر دلخوشان کوی نومیدی مرو اومیدهاست سوی تاریکی مرو خورشیدهاست دل ترا در کوی اهل دل کشد تن ترا در حبس آب و گل کشد هین غذای دل بده از همدلی رو بجو اقبال را از مقبلی @TAMASHAGAH
راه را بر ما چو بُستان کُن لطیف منزلِ ما ، خود تو باشی ای شریف جان @TAMASHAGAH
تماشاگه راز
#پرتوی #روی #حبیب #هست مردمانی که خویشتن را کشف کرده اند، دریافته اند که هزاران نفر به سمت آنان جذب
  «چون گذشت آن مجلس و خوان كرم    دست او بگرفت و برد اندر حرم»   وقتي كه ديدار شاه با طبيب الهي در آن مجلس انجام يافت و سفره كرامت برچيده شد، دست او را گرفت داخل حريم خانه خود كرد. در بيت فوق بدين نكته اشارت دارد كه مريد بايد راهبر حقيقي خود را محرم اسرار خود داند و او را به حريم دل خود راه دهد و اسرار ضمير خود را بدو بازگويد تا هر چه زودتر و مطمئن تَر عقبه هاي سلوك را درنوردد) معنوی /دفتر اول بیت ۱۰۱ تفسیر استاد کریم زمانی
4_5989971848694076596.mp3
9.58M
مثنوی مولانا فقط یک کتاب ادبی و عرفانی نیست . ما با خواندن مثنوی می توانیم به شناخت خودمان هم برسیم . به طور مثال ،مولانا بعضی از رفتار و اعمال ما را موجب رنج های ما در زندگی می داند . هر غمی کز وی تو دل آزرده‌ای از خمار مَی بود کان خورده‌ای لیک کی دانی که آن رنج خمار از کدامین مَی بر آمد آشکار ما در بسیاری از موارد مسئولیت خطاهای خود را نمی پذیریم و چون مولانا قبول نمی کنیم که :."فعل توست این غصه های دم به دم ! اما اگر مسئولیت اشتباه و خطاهای خود را بپذیریم آن زمان است که به درمان بیماری خود می کوشیم . چه بسا این  اندوه ها ی  واپس زده ما در ضمیر ناخودآگاه ما انباشته می شود و  خود را در خواب های مشوش  ما نشان دهد . از نظر مولانا ریشه بعضی از اضطراب ها و حتی مشکلاتی که در زندگی ایجاد می شود بر عهده خود ما هست اما جنس خطاهای ما، با پاسخی که در جهان دریافت می کنیم از یک گونه و شبیه نیست .   @TAMASHAGAH