🍃هوالعزیز
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دایره گردش ایام افتاد
در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
عقل در میانِ تَن
همچون امیری میان خَلق است.
عقل در تن آدمی همچون امیری است. مادام که رعایای تَن مطیع او باشند، همۀ کارها به اصلاح باشد. امّا چون مطیع نباشند، همه به فساد آیند.
نمیبینی که چون مستی میآید خَمر خورده از این دست و پا و زبان و رعایای وجود چه فسادها میآید؟ روزی دیگر بعد از هشیاری میگوید: "آه، چه کردم و چرا زدم و چرا دشنام دادم؟"
پس وقتی کارها به صلاح باشند که در آن دِه سالاری باشد و ایشان مطیع باشند.
مولانا
📕 فیه ما فیه
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
چه دانستم که این سودا, مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد, دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی, مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد, میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی, که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد, ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر, خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان, شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون, نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان, به دست قهر چون قارون
غزل_مولانا
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
تا خدا یار است بر سلطان مپیچ
گر خدا برگشت، صد سلطان به هیچ
سعدی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
هرکس سخن ما را در مورد انوار تصدیق نکند
بر اوست که دست به ریاضات زند
و خدمت اصحاب مشاهده کند ،
امید است که حالت جذبه ای به او روی آورد
و او را برباید تا نور درخشنده را در عالم جبروت ببیند
و حقایق ملکوتی و نورهایی را که
افلاطون و دیگران مشاهده کردند رؤیت نماید...
#شیخ_اشراق
#مجموعه_مصنفات
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
دزدی به خانه پارسایی در آمد. چندان که جُست چیزی نیافت. دلتنگ شد. پارسا خبر شد. گلیمی که بر آن خفته بود در راهِ دزد انداخت تا محروم نشود.
شنیدم که
مردان راهِ خدای
دل دشمنان را
نکردند تنگ
تو را کی مُیسّر
شود این مقام
که با دوستانت
خلاف است و جنگ
مودّتِ اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پَسَت عیب گیرند و پیشت بیش میرند.
در برابر چو
گوسپندِ سلیم
در قفا همچو
گرگِ مردم خوار
هر که عیب دگران
پیش تو آورد و شمرد
بیگمان عیب تو پیش
دگران خواهد بُرد
#گلستان_سعدی 🍃
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
دلواپس گذشته مباش و غمت مباد
من سالهاست هیچ نمی آورم به یاد
بی اعتنا شدم به جهان، بی تو آنچنان
کز دیدن تو نیز نه غمگین شوم نه شاد
رسم این مگر نبود که گر آتشم زنی
خاکستر مرا نسپاری به دست باد
گفتی ببند عهد و به من اعتماد کن
نفرین به عهد بستن و لعنت به اعتماد
این زخم خورده را به ترحم نیاز نیست
خیر شما رسیده به ما مرحمت زیاد☺️
#فاضل_نظری
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
معروف کرخی - قدس الله سره - گفته است که :
صوفی اینجا مهمان است،
تقاضای مهمان بر میزبان جفاست،
مهمان که باادب بُوَد منتظر بُوَد نه متقاضی.
مهمان توام در صف ارباب ارادت
بنشسته به هر چیز که آید ز تو راضی
بنهاده به خوان کرمت دیده امید
انعام تو را منتظرم نه متقاضی
🔰بهارستان
🔰جامی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
روی ماهَت که تجلّی گَهِ زیبایی بود
از پسِ پنجره هرصبح،تماشایی بود
آرزو، گاه محال است عزیزم امّا
در دل از شوقِ رسیدن به تو غوغایی بود
وای از آن چشمِ سیاهِ تو که بی رحم تر از
چشمِ صیّاد کُشِ آهوی صحرایی بود
گرچه از دیدنِ روی تو پشیمان نشدم
حاصلِ عشق،پریشانی و تنهایی بود
لحظه هایی که دلم تنگِ تو میشد هرشب
کارِ این خسته فقط صبر و شکیبایی بود
طرحِ لبخند تو در جامِ دلم ریخت غزل
غنچهٔ سرخِ تو در اوجِ شکوفایی بود
تا به خود آمدم عاشق شده بودم آری
یادِ آن لحظه بخیر آه...چه رویایی بود
امشب از فکر و خیالِ تو بهم ریخته ام
بی تو ای کاش،نه امروز و نه فردایی بود
در دوراهیِ دل و عقل گرفتار شدم
ماجرای من و تو سخت معمّایی بود
#نویدنیّرۍ
#عاشقانه
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
در «کوچه باغ شعر» به یادت قدم زدم
ای شعر ناب زندگیام دوست دارمت
#نویدنیّرۍ
#بداهه
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
تماشاگه راز
در رنگستان پاییز 🍁
پاییز همدم جانهای خسته است؛ جشنوارۀ رنگها و آواز برگهاست؛ صندوق خاطرات تلخ و شیرین ماست؛ از کودکی تا آخرین پاییز عمر. پاییز فصل عشقهای زمینخورده است. ما خستهایم؛ همچون برگهای زرد و خشک که شاخۀ امید را رها🍁 میکنند و یکیک بر زمین نامرادی میریزند. پاییز صدای قدمهای ما در برهوت تنهایی است. از من نپرس که چند بهار از عمر تو میگذرد؛ بگو چند 🍁پاییز را تنها و سردرگریبان در کوچههای سرد و خلوت شهر قدم زدی. بپرس چند بار در کوچهباغهای رنگین پاییزی گم شدهای. بگو خوشتر از بازی با برگهای زرد و نارنجی، خاطرهای در سینه داری. 🍁
پاییز خستگی زمان از هیاهوی بیمغز زمین است. اما پاییز پایان ما نیست. ما دوباره برمیخیزیم و چشم در چشم آسمان میدوزیم و خورشید را دستآموز دلهای روشن و امیدوارمان میکنیم. شاخۀ امید، آشیانۀ ماست.🍁 اگر چند روزی به دعوت پاییز، کوچههای بیذوق شهر را با خون دل رنگآمیزی میکنیم، فردا دوباره دست بر گردن سرو و صنوبر سر میافرازیم. امروز روزگار ما نیست. چه باک! فردا ما دوباره میروییم و زمین را از هر چه پتیاره و اهریمن است، میروبیم. بگذار امروز امیری کنند؛ بگذار همۀ دندانهای تیزشان را نشان دهند؛ بگذار آرزوهای ما را به کویر ناکامی تبعید کنند. غم مخور؛ فردا روزگاری دیگر است. اکنون برخیز که رنگستان پاییز با تو سخنها دارد. نه! پاییز جز یک سخن ندارد: هر برگی که بر زمین میریزد، تو را به عاشقی فرامیخواند. 🍁
#زنده_یاد_رضا_بابایی 🍁
۹۸/۷/۸