تماشاگه راز
سلطان عشق خواست كه خيمه بصحرا زند، در خزاين بگشود، گنج بر عالم پاشيد، شعر: چتر برداشت، بركشيد
باز فروغ آن جمال عين عاشق را، كه عالمش نام نهى،
نورى داد، تا بدان نور آن جمال بديد،
چه او را جز بدو نتوان ديد، كه:
«لا يحمل عطاياهم الا مطاياهم».
عاشق چون لذت شهود يافت،
ذوق وجود بچشيد، زمزمه قول «كن» بشنيد،
رقص كنان بر در ميخانه عشق دويد و گفت،
رباعى:
اى ساقى، از آن مى، كه دل و دين منست
پر كن قدحى، كه جان شيرين منست
گر هست شراب خوردن آيين كسى
معشوقه بجام خوردن آيين منست
ساقى به يك لحظه چندان شراب نيستى
در جام هستى ريخت كه،
شعر:
از صفاى مى و لطافت جام
درهم آميخت رنك جام و مدام
همه جا مست و نيست گويى مى
يا مدامست و نيست گويى جام
تا هوا رنگ آفتاب گرفت
رخت برداشت از ميانه ظلام
روز و شب با هم آشتى كردند
كار عالم از آن گرفت نظام
لمعات
#ادامه_لمعه_دوم
#شیخ_فخرالدین_عراقی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH