شب در آفاق تاریک مغرب
خیمهاش را شتابان برافراشت
آسمانها همه قیرگون بود
برف در تیرگی دانه میکاشت
من هراسان در آن راه باریک
با غریو درختان تنها
میدویدم چو مرغان وحشی
برسر بوتهها و گونها
گاهی آهنگ پای سواری
میرسید از افقهای خاموش
بادی آشفته میآمد از دور
تا مگر گیرد او را در آغوش
من زمانی نمیماندم از راه
گویی از چابکی میپریدم
بوتهها، سایهها، کوهساران
میدویدند و من میدویدم
در دل تیرگی کلبهای بود
دود آن رفته بر آسمانها
پای تنها چراغی که میسوخت
در دلش رازگویان شبانها
لختی از شیشه دیدم درون را
خواستم حلقه بر در بکوبم
ناگهان تکچراغی که میسوخت
مرد و تاریکتر شد غروبم
لحظهای ایستادم بهتردید
گفتم این خانهی مردگان است
گویی آندم کسی در دلم گفت:
«فکر شب کن که ره بیکران است»
در زدم، در گشودند و ناگاه
دشنهای در سیاهی درخشید
شیون ناشناسی که جان داد
کلبه را وحشتی تازه بخشید
کورمالان قدم پس نهادم
چشم من با سیاهی نمیساخت
تا به خود آمدم ضربتی چند
در دل کلبه از پایم انداخت
خود ندانم کی از خواب جستم
لیک دانم که صبحی سیه بود
درکنارم سری نوبریده
غرق خون بود و چشمش به ره بود
تهران، ٢۵ آبانماه ١٣٣١
#سالمرگ_شاعر
( #نادر_نادرپور. برگزیدهی اشعار ۱۳۲۶-۱۳۴۱. «چشمها و دستها». تهران: سازمان کتابهای جیبی، ١٣۴۶، چ ٢، صص ۴٣-۴۵)
https://eitaa.com/TAMASHAGAH