eitaa logo
تماشاگه راز
279 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅« مقام رضا » رضا از مقاماتِ‌عالیِ‌سلوک بل‌آخرینِ‌آنهاست و نیلِ بدان برای هر سالکی میسر نیست رضا میوهٔ درخت عشق و محبت است کسی که بدین مقام منیع می رسد از دل و جان معتقد می شود که در قسمت ازلی خطا و زَلَلی نرفته و هرچه بر او می رسد خیر محض است غزالی می گوید: یکی از نشانه های عشق و محبت این است که آدمی به خاطر معشوق و محبوب خود ناملایمات و بلاها را به جان بخرد عارفان ربّانی گفته اند که حقیقت و کُنه رضا این است که بنده رضای خود را با رضای حضرت معشوق معاوضه کند چنان که از رابعه عدویّه پرسیدند چه وقت بنده به رضا می رسد؟گفت: ((آن گاه که هم نعمت و هم مصیبت او را شادمان کند)) خرسندی بنده از نزول بلا از آن روست که یقین دارد که بلا برای اصلاح و تکمیل نفس او لازم است. عاشقم بر قهر و بر لطفش به جِد بوالعجب من عاشقِ این هر دو ضد (شرح موضوعی مثنوی معنوی) ✍دکتر کریم زمانی
چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالکی و مملوکی برخاست!
هر کس که می عشق به جامش کردند از دردی درد تلخ‌کامش کردند گویا همه غم‌های جهان در یک جا جمع آمده بود، عشق نامش کردند
صافی صفت و پاک نظر باید بود وز هرچه جز اوست بیخبر باید بود هر لحظه اگر هزار دردت باشد در آرزوی درد دگر باید بود
❤️‍🩹 آن‌روز که در عشق ،سرانجام بمیرم مپسند که دلداده‌ی ناکام بمیرم آیا بُود ای ساحلِ امید که روزی چون موج در آغوشِ تو آرام بمیرم؟ چون شبنمِ‌ گل‌ها سحر از جلوه‌ی خورشید در پرتوِ رویِ تو سرانجام بمیرم آن مرغکِ آزرده‌ی عشقم که روا نیست در گوشه افسرده‌ی این دام بمیرم مپسند که در گوشه تنهایی و غم‌ها چون شمع ، عیان سوزم و گمنام بمیرم
🤍 از کوچه‌های خاطره‌ی من امشب، صدای پای تو می‌آید، آه ای عزیزِ دور! آیا به شهرِ غربتِ من پانهاده‌ای؟
یار ما محمل‌نشین و ساربان مستعجل است چون روان گردم که ز آب دیده پایم در گل است می‌رود من در پیَش فریاد می‌دارم ولیک همچو آواز جرس فریاد ما بی‌حاصل است
ترک آرزو کردم رنج هستي آسان شد ترک آرزو کردم رنج هستي آسان شد سوخت پرفشانيها کاين قفس گلستان شد عالم از جنون من کرد کسب همواري سيل گريه سردادم کوه و دشت دامان شد خامشي بدامانم شور صد قيامت ريخت کاشتم نفس در دل ريشه نيستان شد هر کجانظر کردم فکر خويش را هم زد غنچه تا گل اين باغ بهر من گريبان شد بر صفاي دل زاهد اينقدر چه مينازي هر چه آينه گرديد باب خودفروشان شد عشق شکوه الودست تا چه دل فسرد امروز سيل ميرود نوميد خانه ئي که ويران شد جيب اگر بغارت رفت دامني بدست آريم اي جنون بصحرا زن نوبهار عريان شد جبريان تقديريم قول و فعل ما عجز است وهم ميکند مختار آنقدر که نتوان شد برق رفتن هوش است يا خيال ديداري چون سپند از دورم آتشي نمايان شد چين ناز پرورد است گرد وحشتم (بيدل) دامني گر افشاندم طره ئي پرشان شد
هوالرحمان✨🍃
"بنده‌ی من ! صدایم بزن،صدایت را می‌شنوم"
جان ِجانان ِمن! همین ابتدای سخن ، سپاس که دارمت که تو بر بی کسی من همه کسی بر دردهایم درمانی بر تنهایی من حضوری بر ناچاری من چاره ای بر رزق من برکتی و بر گناهان من بخشاینده ای بر حاجت من قبله ای و بر اضطراب من ، آرامشی! تو بیکرانی و من تو را به اندازه ی وسع و توانم شناختمت... سپاسگزارم ای عشق سپاسگزارم 🙏🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکسی در حق دیگری نیک گوید، آن خیر و نیکی به وی عاید می‌شود. کسی گرد خانه‌ی خود گلستان و ریحان کارد، هر باری که نظر کند، گل و ریحان بیند. ما فیه_ مولانای جان 🌼🍃🌼🍃🌼 به امروز سلاااام درودها دوستان مهربانم روزتون سرشار برکت و آگاهی عاقبتتان نیک باد💐✋
هزار آینه جاری ست هزار آینه اینک به همسرایی قلب تو می‌تپد با شوق زمین تهی‌ست ز رندان؛ همین تویی تنها که عاشقانه‌ترین نغمه را دوباره بخوانی بخوان به نام "گل سرخ" و عاشقانه بخوان: «حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی»
_هواداری_ به‌ _جان _جویم _نسیم_ صبح_ را تا _سلامی _از _من_ بیدل _به_ دلجویی_ برد 💐
بجو متاع محبت که گر تمامت عمر بدین متاع تجارت کنی زیان نکنی
🔴 نقل است که وقتی سیبی سرخ بگرفت و در وی نگریست و گفت: «سیبی لطیف است». در سِرّش ندا آمد که: «ای بایزید! شرم نداری که نام ما بر میوه‌ می‌نهی؟». چهل روز نام حق - تعالى - بر دل وی فراموش گردید. گفت: «سوگند خوردم که تا زنده باشم، میوه‌ی بسطام نخورم». 🔴‌ گفت: روزی نشسته بودم. در خاطرم بگذشت که: من امروز پیر وقتم و بزرگ عصر. چون این اندیشه کردم، دانستم که غلطی عظیم افتاد. برخاستم و به طریق خراسان شدم و در منزلی مُقام کردم و سوگند یاد کردم و گفتم: «از اینجا برنخیزم تا حق - تعالی - کسی را برِ من فرستد تا مرا به من نماید». سه شبانروز آنجا مُقام کردم. روز چهارم مردی اعور را دیدم، بر جمّازه‌ای می‌آمد. چون در وی نگه کردم، اثر آشنایی در وی دیدم. به اشتر اشارت کردم که: توقف کن! در حال پای اشتر در زمین فرو شد. آن مرد در من نگه کرد و گفت: «مرا بدآن می‌آری که چشم فرو گرفته باز کنم و باز کرده فرو گیرم.و بسطام با اهل بسطام و بایزید غرق کنم!». من از هوش رفتم. پس گفتم: «از کجا می‌آیی؟» گفت: «از آن ساعت که تو عهد کردی، من سه هزار فرسنگ آمده‌ام». آنگه گفت: «زینهار ای بایزید! تا دل نگه داری»و روی بر تافت و برفت. 🔴 گفت: «چهل سال دیده بان دل بودم. چون نگه کردم بندگی و خداوندی هر دو از حق دیدم». 🔴 گفت: «سی سال خدای را - عز و جل - می‌طلبیدم. چون نگاه کردم او طالب بود و من مطلوب» الاولیاءعطار بایزید بسطامی
از عشق ، عشق متولد میشود و روشنایی و از دشمنی... نفرت و تاریکی "در مدار نور باشیم "
غم‌مخور جانا در این‌عالم که عالم هیچ نیست نیست‌هستی‌جز دمی ‌ناچیز و آن ‌دم‌ هیچ ‌نیست گر به‌واقع بنگری بینی که ملــک لایزال ابتدا و انتهای هر دو عالــم هیچ نیست
چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم! جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من! جان
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو گفتم ای دل چه مه‌ست این ، دل اشارت می‌کرد که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد! گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست؟! گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو جان✨
بی‌قراری و طلب، می‌تواند در حدی باشد که باعث برقراری اتصال و ارتباط با خدا و عامل اجابت از سوی او شود. این اجابت که پاسخ و مزد اشتیاق و طلب است، بر اساس حکمت و عدالت الهی انجام می‌شود. در این مرحله، سالک در تعیین و ترتیب آن‌چه از سوی خدا نصیب او می‌شود، نقشی ندارد و نمی‌داند که چگونه، کجا و چه وقت، به مزد اشتیاق خود می‌رسد. او از اولین لحظه‌ی اشراق و دریافت الهام، مسافری است که با هدایت خداوند، مسیر عرفان را در می‌نوردد و متصلی است که عاشقانه به پیش می‌رود و سلوک می‌کند.
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او بر کنند و از ده به در کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بر دارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود، عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم! از من چیزی بخواه. گفت: جامهٔ خود می‌خواهم اگر انعام فرمایی. "رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ" "امیدوار بود آدمى به خیر کسان مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان" سالار دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی بر او مزید کرد و درمی چند. سعدی