و درود خدا بر او، فرمود: (شخصى مسئلۀ پيچيدهاى سؤال كرد، فرمود) براى فهميدن بپرس، نه براى آزار دادن؛ كه نادانِ آموزش گيرنده، همانند داناست، و همانا داناى بىانصاف چون نادان بهانهجو است.
#نهج_البلاغه
حکمت/۳۲۰
نام بعضی نفرات
رزق روحم شده ست.
وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جراتم می بخشد
روشنم می دارد.
#نیما یوشیج
حساب صدکس عاقل بهمحشر بگذرد یک دم
حساب یکدم عاشق بهصد محشر نمیگنجد
ز بحرعشق یکقطره ظهور سرّ منصوریست
بنازم همت عـاشق کزین کمتر نمیگنجد
#معینی_کرمانشاهی
من به مهماني دنيا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ايوان چراغانى دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته كوچه شك
تا هواي خنك استغنا
تا شب خيس محبت رفتم
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق
چيزها ديدم در روي زمين...
#صدای پای آب
#سهراب_سپهری
🕊
دل عاشق بدین امید که
شاید روزی آنکه
بیمارش ساخته مداوایش سازد،
بردباری پیشه میکند.
#حلاج
نقل از #کشکول_شیخ_بهایی
🔅🕊
هوالحی💐
الهی...
تو همهای و ما هیچ
اگر فردا ما را پرسند که چه آورده ای؟
گوییم آنچه داده بودی؛
یعنی چون من هیچم از من هیچ
مخواه.
#شرح_رساله_معرفت
#شیخ_نجم_الدین_کبری
چه شادم به دوستیِ تو
که مرا چنین دوستی داد
خدا این دلِ مرا به تو دهد
مرا چه آن جهان، چه این جهان
مرا چه قعرِ زمین، چه بالایِ آسمان
مرا چه بالا، چه پَست.
#شمس_تبریزی
جان جانان من!
بعضی از آدمهایت انگار از بهشت آمده اند
یک جور عجیبی خوبند
امن اند و آرام اند..
کنارشان خیلی راحت و بدونِ هیچ تکلفی می توانی خودت باشی!
این آدمها را دوست دارم.
آدم های مهربان و اصیلی که حالِ دنیایمان را خوب میکنند.
یقین دارم تو روزی قلب شان را بوسیده ای
اشکهایشان را با دستان لطیف ات زدوده ای...
آرامِ جانشان گشته ای ...
چه خوب خدایی!
چه جانی!
سپاسگزارم ای جان!
ای عشق سپاسگزام 🙏
هوالعزیز💐
دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمیدانم
همه هستی تویی، فیالجمله، این و آن نمیدانم
بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمیبینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم
بجز غوغای عشق تو درون دل نمییابم
بجز سودای وصل تو میان جان نمیدانم
چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمیافتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمیدانم
یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، درین دوران؟ نمیدانم
دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانت
چه میخواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمیدانم
دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیزاری
چه می خواهی ازین مسکین سرگردان ؟ نمی دانم
اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری، من این و آن نمیدانم
مرا با توست پیمانی، تو با من کردهای عهدی
شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمیدانم
تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمیبینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمیدانم
چه بیروزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم!
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمیدانم
چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمیدانم
به امید وصال تو دلم را شاد میدارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمیدانم؟
نمییابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمیدانم
عجبتر آنکه میبینم جمال تو عیان، لیکن
نمیدانم چه میبینم من نادان؟ نمیدانم
همیدانم که روزوشب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمیدانم
به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی، ازین زندان؟ نمیدانم
📚 #عراقی - غزلیات - غزل شماره ۱۸۰