جان جانان من!
ای خدای رنگ ها،آهنگها،فصل ها
ای زنده کننده جان ها ...
اینکه قادرم باران بنوشم
خیس گردم ،خاک را بو کشم ...
شادی زمین را ببینم ،نور بطلبم ،جان بگیرم
این ها همه از توست!
امروزم را بیکران سپاس
سپاسگزارم ای عشق
سپاسگزارم 🙏
سلااام یاران ِ جان ،همدلان ِمهربان کانال تماشاگه راز
روزتون بخیرو عافیت💐✋
@TAMASHAGAH
#ای سرانگشت _تو _آغاز _گلافشانیها"
بزرگترین داستان عاشقانه با لایتناهی است .
تو هیچ تصوری نداری که زندگی چگونه زیبا میتواند باشد .
وقتی که ناگهان خدا را همه جا پیدا کنی , وقتی که او میآید و با تو سخن میگوید و تو را هدایت میکند , آن وقت است که داستان عاشقانه ی الهی آغاز شده است .
@TAMASHAGAH
🍃هوالمحبوب
غلام نرگسِ مستِ تو تاجدارانند
خرابِ بادهٔ لعلِ تو هوشیارانند
تو را صبا و مرا آبِ دیده شد غَمّاز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
ز زیرِ زلفِ دوتا چون گذر کُنی بِنْگر
که از یَمین و یَسارت چه سوگوارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
که از تَطاوُلِ زلفت چه بیقرارانند
نصیبِ ماست بهشت ای خداشناس برو
که مُستَحَقِّ کرامت گناهکارانند
نه من بر آن گُلِ عارض غزل سُرایم و بس
که عَندَلیبِ تو از هر طرف هزارانند
تو دستگیر شو ای خضرِ پی خجسته که من
پیاده میروم و هَمرَهان سوارانند
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کآنجا سیاه کارانند
خلاصِ حافظ از آن زلفِ تابدار مباد
که بستگانِ کمندِ تو رستگارانند
@TAMASHAGAH
مشقم کن!
وقتی که عشق را
زیبا
بنویسی
فرقی نمیکند
که قلم
از ساقههای نیلوفر باشد
یا از پر کبوتر
#حسین منزوی
نه آتشهای ما را ترجمانی
نه اسرارِ دل ما را زبانی
نه مَحرم دردِ ما را هیچ آهی
نه همدم آهِ ما را هیچ جانی
نه آن گوهر که از دریا برآمد
نه آن دریا که آرامد زمانی
نه آن معنی که زاید هیچ حرفی
نه آن حرفی که آید در بیانی
معانی را زبان چون ناودان است
کجا دریا رود در ناودانی؟
جهانِ جان که هر جزوش جهان است
نگنجد در دهان هرگز جهانی
#مولانای جان
@TAMASHAGAH
هر روز قلبت را مطالعه کن!
اگر حضرت حق را می طلبی
بدان که او هم تو را می طلبد و اگر او را می خواهی
بِدان که او هم تو را می خواهد.
#شیخ احمد غزالی
@TAMASHAGAH
در هجوم تشنگی، در سوز خورشید تموز
پای در زنجــــــیر خاک ِتفته، مینالد گون:
«روزها را میکنم پیـمانه ، با آمد شدن»
غوک نــیزاران لای و لوش گوید در جواب:
«چند و چند این تشنگی؟
خود را رها کن همچو من
پیش نه گامی و جامی نوش و کوته کن سخن»
بوتهی خشک گون در پاسخش گوید:
«خمش!
پای در زنجیر، خوشتر، تا که دست اندر لجن!»
#دکتر_شفیعیکدکنی
@TAMASHAGAH
از روحت با مراقبه ،معبدی بساز برای حضور
برای آن ناشناختنیِ بی وصفِ نادیدنی!
در این معبد با نعلین فکر و خیال وارد مشو
آنچه داری را پشت سر بگذار ، و از آنچه نداری هیچ مگو !
بی خواهش باش و بی آرزو
بگذار سکوت و خاموشی، یگانه نور معبد باشد.
هیچ شیئی را با ذهنت به داخل معبد مبَر
به هیچ تزئینی نیاز نیست
خالی از خاطره باش !
خالی از دانستگی باش!
حرف نزن ، نه در ذهنت و نه بر زبانت !
فقط باز و پذیرا باش که "تو در حضور مطلقی" !
#مسعود ریاعي
@TAMASHAGAH
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست
مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست
غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبح است خیز کآخر دنیا فناست
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست
با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مس است لطف شما کیمیاست
#سعدی
@TAMASHAGAH
یوسفان از مکر اخوان در چهند
کز حسد یوسف به گرگان میدهند
آنان که همانند حضرت يوسف ع زیبارو و دلربا هستند از بیم حسادت برادران نوعی خود در چاه تنهایی و اختفا زندگی می کنند.
زیرا حسادت باعث می شود که یوسف وَشان را به کام گرگ ها سپارند.
از حسد بر یوسف مصری چه رفت
این حسد اندر کمین گرگیست زفت
از حسادت چه بلایی بر سر يوسف مصری آمد؟ مسلماًجفای عظیمی بر سرش فرودآمد.
بدان که حسد، گرگی بزرگ است که در نهان کمین کرده است.
لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم
برای همین بود که ناگزير حضرت يعقوب با همه بردباری و صبری که داشت، از گرگ حسد می ترسید و هماره بر جان يوسف، بیمناک بود.
از انسان های گُرگ سیرت که به لباس آدمی در آمده بود می ترسید.
#شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
@TAMASHAGAH
نه گنجد دوست در یاد و نه بییادش توان بودن
چو مرغ نیمبسمل میتپد در خاک و خون هوشم
#فصیحی_تبریزی
@TAMASHAGAH
تنها بودیم ، در مجاورت نگاه ِ درختان و تمام کسانی که
به تماشای آسمان آمده بودند .
دشت را ، در عطش
قدم زدیم،
چشم انتظار ِباران!
#هامون
📚حکایت کوتاه
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى! مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت:
نگفتم تو لایق این کارنیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد.
بزرگان زاده نمیشوند
ساخته میشوند
@TAMASHAGAH
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راه نمایی
همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
@TAMASHAGAH