یلدای نوجوانی🍃
به قول اخوان ثالت
"سورت سرمای دی بیدادها
وه چه سرمایی چه سرمایی"
"هوا کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شودتاریک"
برف آسمان را به زمین دوخته بود.
رشته های ادامه داربرف کوه ودشت وصحرا را نقره گون کرده بودند.
کوچه های برفی با ارتفاعی بیشتر بر
پشت بامها فخر می فروختند.
نیزه های یخی از ناودانها وتیرکهای چوبی
مشرف به کوچه ها آویزان بودند و چون شاخه های بلور می درخشیدند.
رقص نور چراغهای نفتی دربلوربرف
زیبایی آن را دوچندان کرده بود.
برف می بارید ومی بارید.به قول کسرایی:"
برف می بارد به روی خاروخارا سنگ"
مردم چندبار پشت بامها را پارو کرده بودند
دست های خسته وبدنهای پرعرق
سختی کار را نشان می داد.
ولی باز پنبه های آسمانی آرام وبی صدا برزمین می نشست.
سکوت دلچسبی برهمه جا مسلط
شده بود .(وای جغدی هم نمی آمدبه گوش)
مردمی که از پارو کردن برف به ستوه آمده بودندبرای بند آمدن برف، با فریادهای بلند یا حسین می کشیدند.
ولی برف پیوسته می بارید
وشهر پراز یاحسین شده بود.
ولی برف سر ایستادن نداشت گویا آسمان به زمین چسبیده بود.
شب های برفی وشب یلدا درخانه ی
گلی محمد شاهنامه خوانی وفال حافظ
رونق بسزایی داشت.
دراین شب ها رستم درفضای خانه حضوری پررنگ داشت وتا آخر شب می جنگید وحماسه می آفرید .
محمد که قدبلند وهیکل رشیدی داشت
شیفته شاهنامه بود.
به شب های زمستان با شاهنامه غرور می بخشید .
ولی شب یلدا برایش شب دیگری بود.
یکسا ل تمام انتظار می کشید که شب یلدا بیایید وشاهنامه خوانی کند.
درشب های دیگر امیر ارسلان ،فلک ناز وخورشید آفرین ،حیدر بگ وحسین کرد
شبستری میداندار بودند.
محمد به دیوان حافظ وگلستان سعدی وخمسه ی نظامی هم ارادتی داشت
.
اما قلبش برای شاهنامه می تپید.
درخانه اش قران کریم، شاهنامه ،کلیات سعدی
خمسه ی نظامی،امیر ارسلان نامدار
اسکندر نامه ،حسین کرد شبستری ،حید ربیگ ،فلک ناز وخورشید آفرین
دیده می شد. این کتابها باجلد چرمی
دلبری می کردند.
محمدبا صدای رسا و شوقی وصف ناپذیر دردریای اندیشه های ناب ادب فارسی شنا می کردو مروارید های ارزشمندی به
مهمان هایش هدیه می داد.
.
با شادی های شاهنامه شاد وبا غمهایش غمگین می شد.
جمعی از اقوام وآشنایان درخانه ی گلی بزرگ باسقف چوبی محمد شب یلدا را
جشن گرفته بودند.
کرسی خانه محمد با لحاف گلدوزی شده ای که روی آن انداخته بودند زیباتر شده بودو به پاها ی مهمانها گرمای دلچسبی
می بخشید.
سینی مسی پراز
گندم بوداده ،مغز بادام ،آلوچه های خشک شده روی کرسی جاخوش کرده بود.
،ذرت های بوداده که پروانه وار پرههایشان را باز کرده بودند.
جذابتر بودند ودل ربایی می کردند
سیب وهندوانه هم درمجمرهای بزرگی قرار داشتند.
محمد شاهنامه ای را که جلد چرمی داشت باز کرد.خواندن رستم وسهراب را آغاز کرد.
کنون رزم سهراب ورستم شنو
دگرها شنیدستی این هم شنو
صدای محمد رسا وحماسی بود.
محمد معتقد بود رستم به خاطر عظمت ایران فرزندش را فدا کرد.
می گفت چه فرزندانی که فدای عظمت ایران نشده اند.
مهمانها سرتاپا گوش شده بودند.
فضای حماسی بر خانه حاکم بود.
سکوت برفی بیرون صدای محمد را رساتر کرده بود.
محمد از شجاعت سهراب وگرد آفرید سخن می گفت وهمراه با رستم می گریست.
همراه با فردوسی می اندیشید.
صدای رسا لحن حماسی اورا
جذاب تر کرده بود.
بعداز مدتی محمد مردم را به خوردن آجیل ومیوه تعارف کرد.
گذر زمان را کسی حس نمی کرد.
بعداز پذیرایی صدای رسا ورستم گونه محمد در اتاق پیچید .
بعداز پایان داستان رستم وسهراب
محمد از فردوسی وپیام داستان رستم
وسهراب سخنها گفت ونکته پرداخت.
می گفت :"فردوسی حتی به دشمنان ایران که بهره ای از خرد داشته باشند احترام می گذارد.
تا سحرگاه فردوسی وافکارش میدان دار
مجلس بودند.
وبرف همچنان همراهی می کرد.
🍃🍃🍃
@TAMASHAGAH
هوالغفار💐
شب یلدای عمرگذشت ونفهمیدمش هنوز
افتاده ام به سراشیب زمستان فرصت سوز!
هوالحی💐
درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی!
یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و علیمی و قدیری
#سعدی ، مناجات 🍃
@TAMASHAGAH
تا توانی هیچ درمانم مکن
هیچ گونه چارهٔ جانم مکن
رنج من میبین و فریادم مرس
درد من میبین و درمانم مکن
جز به دشنام و جفا نامم مبر
جز به درد و غصه فرمانم مکن
گر نخواهی کشتنم از تیغ غم
مبتلای درد هجرانم مکن
ور بر آن عزمی که ریزی خون من
جز به تیغ خویش قربانم مکن
از من مسکین به هر جرمی مرنج
پس به هر جرمی مرنجانم، مکن
گر گناهی کردم از من عفو کن
ور خطایی رفت تاوانم مکن
تا عراقی ماند در درد فراق
درد با من گوی و درمانم مکن
#فخـــرالدین عـــــراقـــی
@TAMASHAGAH
اگر چَرخِ وجودِ من ازین گَردش فرو مانَد
بِگَردانَد مرا آن کَسْ که گَردون را بِگَردانَد
اگر این لشکرِ ما را زِ چَشمِ بَد شِکَسْت اُفْتَد
به اَمرِ شاه، لشکرها از آن بالا فرو آید
اگر بادِ زمستانی کُند باغِ مرا ویران
بهارِ شهریارِ من زِ دِیْ اِنْصاف بِسْتانَد
شُمارِ بَرگ اگر باشد یکی فرعونِ جَبّاری
کَفِ موسی یکایک را به جایِ خویش بِنْشاند
#مولانای جان
@TAMASHAGAH
جانا اگر چه یار دگر می کنی مکن
اسباب عشق زیر و زبر می کنی مکن
گویی دگر کنم مگرم کار به شود
حقا که کار خویش بتر می کنی مکن
منمای روی خویش بهر ناسزا از آنک
خود را بگرد شهر سمر می کنی مکن
بر گل ز مشک ناب رقم می کشی مکش
هر مشک را نقاب قمر می کنی مکن
ای سیمتن ز عشق لب چون عقیق خود
رخساره مرا تو چو زر می کنی مکن
📚 #سنایی - غزلیات - غزل شماره ۳۳۳
@TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ما هیچ چیز باقی نمیماند جز خاطراتی که در آن دلیل ِحال ِخوب دیگران بودهایم ...
گاهی لازم است برای حال ِخوب ِدیگران ، سکوت کنیم...
@TAMASHAGAH
🍃✨🍃✨
#لیلی_معشوق_فراموش_شده_ما
گویند که وقتی که مجنون ،وحوش بیابان را می دید می گفت:
لیلی!
به کوه می نگریست می گفت:
لیلی!
به مردم نظرش می افتاد ایشان را لیلی می دید
و این تا جایی پیش رفته بود که هر گاه از وی می پرسیدند که نام تو چیست؟ باز هم می گفت: لیلی
مولانا در فیهمافیه بیان می فرماید که : «#مجنون را مىگفتند که از لیلى خوبترانند، بر تو بیاریم؟ او مىگفت که آخر من لیلى را به صورت دوست نمىدارم و لیلى صورت نیست. لیلى به دست من همچون جامى است. من از آن جام شراب مىنوشم. پس من عاشق شرابم که ازو مىنوشم و شما را نظر بر قدح است
گفت صورت کوزه است و حسن می
می خدایم میدهد از جام وی
#مولانای جان در جایی دیگر در #فیه مافیه می فرماید
یار خوش چیزی است، زیرا که یار از خیال یار قوت می گیرد و می بالد و حیات می گیرد.
چه عجب می آید؟
مجنون را خیال لیلی قوت می داد و غذا شد.
@TAMASHAGAH