eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 6⃣ راوی: علی اکبر همت فردای روزی که مجسمه ی شاه پایین آورده شد،یکی از دوستان ابراهیم خبر آورد که فردا قراره یه لشکر نیرو بیاد شهرضا و همه رو محاصره و سرکوب کنه.ابراهیم به او گفت: اگه میترسی و وحشت کردی، برو خونه و بگیر بخواب.کاری هم به این کارها نداشته باش. ابراهیم همه ی کسانی را که با او همراه بودند، جمع کرد و به آنها گفت: برید قلوه سنگ جمع کنین و بیارین. مقدار زیادی قلوه سنگ جمع شد، بعد گفت:توی کوچه ها و خیابون ها می ایستین و این قلوه سنگ ها با خودتون میبرین. در خونه ها رو هم باز بذارین که اگه سربازها حمله کردن، برید توی خونه ها و در رو ببندین. تقریبا افراد همه ی کوچه ها را توجیه کرد. فردای آن روز، یک لشکر نیرو آمد و سربازها رفتند به میدان طالقانی و بعد هم در همه جا مستقر شدند. درگیری شدید بین مردم و سربازها درگرفت و مردم با قلوه سنگ افتاده بودند به جان سربازها.بلایی به سرشان آوردند که آنها در جواب قلوه سنگ تیراندازی میکردند. سه تا سرباز را هم گرفته بودند.بیچاره سربازها التماس میکردند که ما اسلحه ها رو تحویل میدیم، مارو نکشین. میگفتند: اگه ما به اینجا نمی اومدیم، اعداممون میکردن.اسلحه هایشان را گرفتند و رهایشان کردند. تا ساعت 2بعد از ظهر دیگر اثری از سربازها نبود، همه رفته بودند. مدتی بعد امام آمد و انقلاب پیروزشد. ادامه دارد.... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_485984705.mp3
3.08M
از نیل رَد شـده‌ای؛🌊 و به ساحِل رسـیده‌ای! ما غرق فـتـنه‌ایم.. دُعا ڪن بَراے مٰا...😔 ☘☘☘☘ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 ٥۴ ! 🌷يك شب كـه مأموريـت داشـتيم ١٠ كيلـومتر خـاكريز بـزنيم، چنـان مشغول كار بوديم كه متوجه پـيشروى خـود نـشديم. سـه لـودر و سـه بولدوزر داشتيم و سعى مى كرديم هر چه سـريعتـر ١٠ كيلـومتر خـاكريز بزنيم و برگرديم. 🌷اما بدون اينكه بفهميم دسـت بـه چـه ريـسك بزرگـى زده ايم، ٢٠ كيلومتر خاكريز زديم و جلو رفتيم. عراقيها كـه فكـر كـرده بودند نيروهاى ايرانى با تانك و لودر حمله را آغاز كرده اند، پـا بـه فـرار گذاشته و عقب نشينى كردند. آنها فرداى آن روز تازه متوجـه شـدند كـه مرتكب چه اشتباه بزرگى شده اند. 📚 كتاب خاكريز و خاطره راوى: رزمنده سعدالله مشايخى http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 ٥۵ 🌷يكى از بچه هاى تخريب مجروح شده بود. وقتى بچه هاى حمل مجروح او را مى بردند، در وسط راه گفته بود: «نگه داريد! چرا مرا دور مى كنيد؟» بچه ها گفته بودند: «برادر جان تو را از چه چيزى دور مى كنيم؟» در جواب گفته بود: «آقا دارد مى آيد و شما داريد مرا دور مى كنيد! چرا اين كار را مى كنيد؟» 🌷تا اينكه در جايى يك دفعه خودش را بلند كرده و مثل اينكه دستش را توى گردن كسى بيندازد، دست را به حالت بغل كردن كسى حركت داده بود و بعد از روى برانكارد روى زمين افتاده بود. همين كه او را بلند كرده بودند، ديده بودند كه شهيد شده است!… راوى: رزمنده سيدابوالقاسم حسينى http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هاے خدایے9⃣9⃣1⃣ مثل کود❗️ ♂باغبان هیچگاه پاي بوته ي خار کود نمیریزد، درست بر خلاف گل که بدون کود نمیشود.🌷🎋 🌿البته وقتی به پاي بوته گل کود میریزند براي مدتی کوتاه و محدود بویی ناخوش و ناخوشایند و نامطبوع پراکنده میشود، 😷امادیري نمیپاید که جاي خود را به بوي خوش و دل انگیز گل خواهد داد.💐 ❤️و حسین(ع) گل است و توهینها و جسارتها و هتاکیها چیزي شبیه کودند. ❌ یعنی اگر چه براي مقطعی موقت ناخوشایند وآزاردهنده اند اما چندان نمیگذرد که بوي خوش حسینی مشام تمامی دلها را نوازش میدهد.💐❤️ ⚠️هر چند، تا بوده همین بوده و همین خواهد بود. یعنی مثل گل که هر از چند گاهی به کود مبتلا میشود، حسین(ع) نیز آماج جهالتها خواهد بود.📛 ✴️یک زمانی مزار و بارگاهش را در هم کوبیدند و شخم زدند و جو کاشتند؛☹️ ❗️ یک روزگاري وهابیت آمد و پس از کشتاري عظیم درکربلا ضریح امام را که از چوب بود به آتش کشید و بر روي آن قهوه درست کرد و سر کشید. 🔥 💥امروز از آن سرکشها اثري نمانده است، اما ببین شکوه و هیمنه دستگاه امام را.⚡️ ⬅️میخواهم بگویم این اتفاقات براي امام سراسر خیر و رحمت و لطف و عنایت است،✅ Ⓜ️ اما براي ما نیست مگر واکنشی و حساسیتی به جا، مناسب و درخور و معقول، که از خود نشان دهیم.✅ 🔆و این را بدانیم که خداوند نسبت به حسین بن علی(ع) گونه ي دیگري است، چون او در روزي همچون عاشورا همه چیزش را حتی طفل شش ماهه ي خود را نثار راه خدا کرد. ❤️ ⭕️هیچ تردید نکن که خداوند نیز همه چیز را به پای او خواهد ریخت.💯 «زین قصه هفت گنبد افلاك پر صداست کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت» -------------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
✅کشور احتیاج دارد به اینکه همیشه یاد شهدا زنده باشد ✍رهبر انقلاب: خیلی متشکّریم از برادران عزیز که یاد شهدا را با این فعّالیّت گسترده‌ای که تشریح کردند احیاء میکنند. ما به این نامها، به این یادها نیاز داریم؛ کشور احتیاج دارد به اینکه همیشه یاد شهدا زنده باشد، نام شهدا زنده باشد. برترین شخصیّت‌های تاریخ قرنهای اخیر را ما در این دوره در بین همین جوانها دیدیم. همین جوانهایی که از آذربایجان غربی، آذربایجان شرقی، استان اصفهان و بقیّه‌ی جاهای کشور، سر بلند کردند و شتافتند برای فداکاری و از خودشان لیاقت نشان دادند در دفاع از کشور و دفاع از انقلاب، همین‌ها واقعاً چهره‌های درخشان تاریخ ما هستند. ۱۳۹۶/۰۷/۳۰ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
❄️✨🌼✨❄️✨🌼✨❄️ 🌸وقتی از همه‌جا و همه‌کس ناامید شدی، تازه خالص شدی برایِ صدا کردنِ خدا ... 🌿وقتی صداش میزنی، وقتی خالصانه باهاش حرف میزنی، وقتی با تموم وجودت حس میکنی که غیر از اون از دست هیچکس کاری برنمیاد، پس چرا این همه ناامیدی؟! ... 🌸وقتی خدا تمامِ امیدته، وقتی که تمامِ تلاشش رو میکنه تا بهت بگه خودم مواظبتم، حواسم به دلت هست، به لحظه‌هایی که اذیت میشی و تمامِ درد و دلهات رو تو دلت میریزی... 🌿اگه به خدا اعتقاد داری پس مطمئن باش اگه باهاش حرف بزنی و ازش کمک بخوای ‌نمیذاره دست خالی بمونی... 🌸ببین هر چیزی که اذیتت میکنه رو رها کن، و بگو "خدایا خودت درستش کن چون تو قدرتــشو داری و من ضعیفــترینم" 🌿اونوقت آروم باش و ببین که چطوری همه‌چی درست میشه ... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 7⃣ راوی: مجید حامدیان قرار بود برویم نوسود، پایگاه شیخان را فتح کنیم.زمستان بود، چهار پنج بار عملیات کردیم، اما موفق نشدیم.در عملیات قبلی هم به خاطر همین پاسگاه شیخان بود که شکست خورده بودیم.میرفتیم و شکست میخوردیم و برمیگشتیم. نیروها همه کم آورده بودند. از طرفی هوا هم خراب شده بود. همه خسته بودند و میگفتند:" ما دیگه جلو نمیریم،چندبار رفتیم، نمیشه،دست نیافتنیه، دیگه نمیایم. " حاجی با همان لبخند ملیح همیشگی اش، شروع کرد به حرف زدن و گفت:" ما مأمور به انجام وظیفه ایم، حالا در این راه اگه شهید بشیم هم شدیم دیگه. مگه شما از اون چریک های فلسطینی کم ترین که ۳۵ بار عملیات کردن و شکست خوردن و باز مجددا از نو عملیات رو شروع کردن." چنان مثال های حماسی و هیجان انگیزی آورد که بعد از تمام شدن حرف هایش همه اعلام کردند: "ما تاآخر هستیم." این طوری حاجی نه تنها نیروها را مجاب به ماندن، بلکه روحیه ی آنها را نیز چند برابر کرد. رفتیم و موفق شدیم و توانستیم به هدف مورد نظرمان نیز برسیم. ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هاے خدایے0⃣0⃣2⃣ مثل دانه هاي انار‼️ ❇️دانه هاي انار چون کنار هم اند، چون دوشادوش هم اند به یکدیگر شکل و شخصیت میدهند.✔️ 👥ما هم مثل دانه هاي اناریم؛ یعنی وقتی هویت پیدا میکنیم و معنا و معنویتی به چنگ میآوریم که با هم باشیم. ❤️به خاطر همین بود که علی(ع) وصیت کرد: « اِیّاکُم وَ التَقاطُع وَ التَدابُر و التَفرُّق » بپرهیزید از گسستگی و پشت کردن به یکدیگر و جدایی.⛔️ ⚠️یادمان باشد جدایی و پشت به یکدیگر کردن آدمها را بی خاصیت میکند. میگویی: نه❓ یک اره را بردار و نگاه کن! دندانه هاي ارّه را ببین! ببین چگونه شانه به شانه هم اند!✅ 🔆 ببین چگونه پا به پاي هم اند! به خاطر همین هم است که برش دارند و میبُرند و پیش میروند و کار را هم پیش میبرند. حالا اگر دندانه ها از هم جدا بودند یا به یکدیگر پشت میکردند،❗️ یعنی یک دندانه رویش اینطرف بود و یک دندانه رویش آنطرف بود، آیا میتوانستند برش داشته و یا کارایی داشته باشند⁉️ هرگز. ♻️ حال ما هم همینطور، یعنی این داستان، داستان ما هم هست 🔰 ⬅️به خصوص بستگان و خویشان که اگر با هم نباشیم و با یکدیگر صله رحم نکنیم فَشَل میشویم.➡️ ❤️این است که علی(ع) میفرمود: « وَیلکَ قَطِیعَۀَ الرَحِم » واي بر تو اگر قطع رحم کنی. 💫البته قطع رحم نکردن یا صله رحم کردن، تنها به معنی رسیدن به یکدیگر نیست، ✴️بلکه به معناي رسیدگی نسبت به یکدیگر است، واین بالاترین صله رحم است.💯 شب عاشورا را ببین. حضرت به خانواده خود فرمود:🔰 «من کسی را سراغ ندارم که مثل شما صله رحم کرده باشد.» یعنی صله رحم فقط این نیست که در کنار سفره با هم باشیم، بلکه صله رحم واقعی این است که حتی در صحنه کارزار و در دل سختیها و تا پاي جان با هم همراه و همدل باشیم -------------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سن برخی از فرماندهان ارشد جنگ تحمیلی 🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 ٥۶ ؛ ! 🌷دکتر عبدالله کرمانی نژاد، برادر شهید: شهید محسن کرمانی نژاد وقتی برای آخرین بار می خواست به جبهه برود پول توجیبی برای رفتن به جبهه را نداشت. تازه چند ماهی بود که معلم شده بود ولی هنوز حقوقی دریافت نکرده بود. 🌷برای تهیه پول تو جیبی که آخرین توشه اش باشد بدنبال چاره ای بود. او سه عدد بن کارمندی فرهنگی داشت هر یک به قیمت هزار ریال. سوار موتور شد و به فروشگاه فرهنگیان رفت تا اگر بشود آنها را نقد کند ولی حدود بیست دقیقه ای نشد که ناامید برگشت و گفت: قبول نکردند نقد کنند. 🌷من این سه تا بن را از او خريدم ولی هنوز هزینه رفتن به جبهه اش تأمين نشده بود. با کمی تأمل چاره ای دیگر کرد. او دفترچه پس انداز بانک ملی داشت که در آن پنج هزار ریال موجودی داشت مردد بود آن را برداشت کند یا نه. می گفت: روم نمیشه برم بردارم میگن اینقدر نداره که اومده این را برداره. 🌷اما ضرورت رفتن به جبهه چنان بود که دفترچه اش را برداشت و با شرمندگی رفت بانک که حسابش را ببندد و آن پانصد تومن را بردارد ولی کارمند بانک فقط چهارصد تومانش را به او داد و گفت: بهتره در دفترچه ات صد تومانی بماند. 🌷شهید محسن در نهایت با جمع آوری هفتصد تومان یعنی هفت هزار ریال به جبهه رفت و دیگر برنگشت. خدا مى خواست تا او آخرين اندوخته اش را در راه جهاد در راه خدا هزینه کند. منبع: صفحه اینستاگرام دکتر عبدالله کرمانی نژاد http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 ٥۷ 🌷در اردوگاه شخصی بود به نام حمید عراقی که گروهبان بود و من رذل تر از این آدم در عمرم ندیدم. تمامی اسرا از شنیدن نام او وحشت می کردند. 🌷این حمید عراقی می گفت: پایت را باز کن، سرت را بگير بالا و بعد با لگد به اسیر می زد می گفت: شما آتش پرست هستید باید نسلتان قطع شود. یک چنین شخصی بود. 🌷یکی از روزهای اسفند سال ٦٥، من در صف غذا بودم، من را صدا کرد و گفت: چه کار می کنی؟ گفتم: می خواهم برای اسرا شلغم ببرم چون مسئول آسایشگاه بودم. یک کشیده محکم به گوشم زد. 🌷من هم سریع یقه او را گرفتم و بهش گفتم: برای چه می زنی؟ اینجا مسئول دارد تو چه کاره ای که من را کتک می زنی؟ آن زمان من در قاطع ٢ بودم و او قاطع ٣. یک لحظه به خودم آمدم دیدم یقه حمید در دستانم هست. گفت: دستت را بیاور پایین. دستم را پایین آوردم .... 🌷ناگهان با سر به زیر چشمم کوبید، من یک کشیده محکم به صورتش زدم. مقابل ما هم ٤٥ نفر از بعثی ها با کلاش ایستاده بودند. در ذهنم گفتم: تمام فرماندهان کل قوای دنیا، چنین رزمنده ای مثل نیروهای (امام) خمینی نخواهند داشت. با سیلی که به او زدم کلاهش بر زمین افتاد و من به عنوان یک ایرانی با این کار غرور ملی را در او خرد کردم. 🌷بعد از این کار بود که بر سرم ریختند و با مشت به صورتم می کوبیدند. بعد مرا به انباری آشپزخانه برده و حسابی کتکم زدند. دماغم را گرفته بودم که آسیبی نبیند. افتادم زمین. آنها رفتند بیرون اما حمید کوتاه نیامد. با پوتین چنان به کمرم زد که احساس کردم عضلاتم آویزان شده. پس از اینکه از کتک زدن من خسته شدند، به آسایشگاه منتقلم کردند. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸🍃🥀🌸🍃🥀🌸🍃🥀🌸 ⛱لبخند☺️ زدنشان دليل خاصے شايد آنها زيبايے🌸 چيزے نميدیدند ⛱لبخند ⁉️ مگر غير از اين است كه در راه خـدا چه بكشے و چه شوے پيــروزے ! http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_490099061.mp3
3.56M
♨️مسئولیت اعضای بدن 👌 بسیار شنیدنی خیلي قشنگه👌👌👌 🎤 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هاے خدایے1⃣0⃣2⃣ مثل حبه هاي زغال✴️ ⭕️کنار منقل بنشین و حبه هاي زغال را خوب تماشا کن! ببین چه گرمایی! و چه دوامی دارند! چرا⁉️ چون با هم اند. 〽️اگر با هم نبودند یا به قول معروف صله رحم نداشتند و جدا از یکدیگر میسوختند، خیلی زود خاموش میشدند،✔️ یعنی عمرشان کوتاه میشد و هم انرژي و گرماي چندانی نداشتند.✖️ پس بیا پاي منقل بنشینیم البته نه مثل بعضی که مینشینند و آن کار دیگر میکنند؛❌🚫 نه. بنشینیم درس بیاموزیم، درس با هم بودن.👤👥👤 ❤️مگر نه اینکه امام کاظم(ع) فرمود: ⬇️ از هر چیزي میشود چیزي آموخت. پس از منقل هم میشود آموخت.✔️ میشود آموخت که طول عمر در صله ي رحم است.⏳ و میشود آموخت که افزایش رزق و روزي در صلهي رحم است.✔️ ↩️و این همان چیزي است که وجود نازنین سیدالشهداء(ع) میفرمود: « مَن سَرَّهُ اَن یُنسِأَ فِی اَجَلِه وَ یزادَ فِی رِزقِه فَلیَصِل رَحِمَه »↘️ Ⓜ️هر کس خوشحال میشود از اینکه در اجلش تأخیر شود، یعنی عمر طولانی پیدا کند ✴️ مثل همان حبه هاي ذغال، و رزق روزياش افزایش یابد مثل همان حبه هاي ذغال که به خاطر با هم بودن گرماي بیشتري یافتند، باید صله ي رحم کند.✅ ⚠️و این یعنی هر کس اهل صله رحم نباشد هم عمرش کوتاه خواهد بود و هم در زندگی دخلش با خرجش نمیخواند.❎ پس دیگر نگو صبح تا شب میدوم، اما هشتم گرو نه است.⛔️ به جاي این حرفها، مادرت و پدر پیرت را دریاب👵👴 و برو به جاي دست، پاي ایشان را ببوس، دلشان را به دست بیاور، لبخندي به لبهاشان بنشان و از آنها بخواه تا برایت دعا کنند.😍 نشنیدي پیامبر(ص) میفرمود:❤️ دعاي پدر و مادر در حق فرزند مثل دعاي پیامبر در حق امت خویش است❓ ❓نشنیدي آن جوان به محضر پیامبر خدا(ص) آمد و گفت: هر گناهی که بگویی کرده ام آیا امید آمرزش براي من خواهد بود❓ و پیامبر خدا(ص) فرمود: پدر و مادر داري❓ گفت: مادر نه، اما پدر دارم. فرمود: پدرت را دریاب و به او خدمت کن!✅ البته همین که جوان رفت، فرمود: اي کاش! مادر داشت، چون زودتر نتیجه میگرفت.✅ -------------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
تو‌ ‌نکن‌ ببین‌خدا‌‌چجوری‌ حالتو‌جا‌میاره...✨ زندگیت‌رو‌پر‌از‌وجود‌خودش‌میکنه...🔆 عصبی شدی؟ نفس بکش‌بگو‌: بیخیال،چیزی‌بگم، اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشه.. دلخورت‌کردن؟ بگو‌:خدا‌میبخشه‌منم‌میبخشم‌پس‌ولش‌کن... تهمت‌زدن؟ آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بده〰️ بگو‌: به ائمه‌هم‌خیلی‌تهمتا زدن... کلیپ‌و‌عکس‌نامربوط‌خواستی‌ببینی؟ بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو:مولا‌مهم‌تره... نامحرم‌نزدیکت‌بود؟ بگو‌‌:مهدی‌زهرا(عج)‌خیلی‌خوشکلتره✨ بیخیال‌بقیه و... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 .... 🌷عمليات تصرف فاو، سه روز بيشتر طول نكشيد. بعـد از پيـروزى در عمليات، در جزيره فاو مستقر شده و مشغول زدن خاكريز شديم. 🌷دشمن از شدت عصبانيت منطقه را بمبـاران شـيميايى كـرد. مـا مـشغول تعميـر دستگاهها بوديم كه متوجه سر و صداى عراقيها شديم. 🌷اول جا خورديم و فكر كرديم آنهـا منطقـه را پـس گرفتـه اند، امـا بعـد ديـديم از تـرس بمبهاى شيميايى، التماس مى كنند ما را هم با خود ببريد! 📚 كتاب خاكريز و خاطره http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 .... 🌷غواص به فرمانده اش گفت: اگر رمز را اعلام کردى و تو آب نپريدم، من رو هول بده تو آب! فرمانده گفت: اگه مطمئن نيستى مى تونى برگردى. 🌷غواص جواب داد: نه، پاى حرف امام ايستادم. فقط مى ترسم دلم گيرِ خواهر کوچولوم باشه. آخه تو يک حادثه اقوامم رو از دست دادم، و الان هم خواهرم را سپردم به همسايه ها تا در عمليات شرکت کنم. 🌷والفجر ٨، اروند رود وحشى، فرمانده تا داد زد يا زهرا، غواص قصه ى ما اولين نفرى بود که توی آب پريد! و اولين نفرى بود که به شهادت رسيد! من و شما چقدر پاى حرف امام ايستاده ايم؟ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣8⃣ توی قایش یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه آن ها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی می زد. می گفتند: «قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند.» خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران. چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. می گفت: «از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمی دانی چقدر مهربان است. قدم! باورت می شود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خورده ام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم. نمی دانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابان ها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابان ها را با گلدان و شاخه های گل صفا داده بودند. نمی دانی چه عظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابان ها. موتورم را همین طوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیه اش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یک دفعه به یاد موتورم افتادم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣8⃣ تا رسیدم، دیدم یک نفر می خواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بی اجر و مزد نمی ماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند.» بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: «این عکس به زندگی مان برکت می دهد.» از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. می رفت رزن فیلم می آورد و توی مسجد برای مردم پخش می کرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. می خندید و تعریف می کرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، می خواستند تلویزیون را بشکنند. بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: «مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام می شوم.» آن طور که می گفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود می رفت همدان و پنج شنبه عصر می آمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، می گفت: «اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا می داند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمی آمدم.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
••• هـمه ما روانـی هستیم اگـرنبودیم گنـاه نمیکردیم 😏😏 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عااااااایه👆 🌹💚 شهید حاج قاسم سلیمانی از شهید همت میگوید ... همت ترک یک موتور ناشناس شهید شد...🌹 💢❗️ حالا بعضی مسئولین ما ماشین ضدگلوله با شیشه دودی سوار میشن تا خدای ناکرده با مردم موجه نشن😔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 8⃣ راوی: مجید حامدیان وقتی شهر نودشه را آزاد کردیم، یکی از کارهای همت این بود که بسیج را در آن شهر راه اندازی کرد و آموزش نظامی می داد. در شهر میدان تیری درست کرد و گفت: "هرکس می خواد بسیجی بشه، بیاد اینجا. " وضعیتی درست کرده بود بیا و ببین. صدای شلیک تیر یک لحظه هم قطع نمیشد.صدای همه درآمده و اعتراض میکردند. اما حاجی در جواب آنها میگفت: "صبر کنین، بعدا معلوم میشه که من دارم چی کار میکنم. " هرکس که در شهر بود، آمده بود و یک اسلحه گرفته بود و آن را میگرفت به سمت آسمان و یک خشاب خالی میکرد.انگار یک جوری عقده گشایی میکردند.اکثرا هم میامدند نزدیک بهداری و شلیک میکردند. دیگر آسایش نداشتیم. به حاجی گفتیم: "از بحث سر و صدا که بگذریم، اینا دارن بیت المال رو نابود میکنن. این کار شما از نظر شرعی مورد داره." گفت:" من چیزی میدونم که شما نمیدونین." گفتیم: "یعنی چی؟ این حرفا چه معنی میده؟" گفت:" اینا همشون تشنه ی اسلحه اند و به خاطر اسلحه شاید خود فروشی هم بکنن و اون طرفی بشن.عطش شون که بخوابه، خودشون خسته می شن و دست برمیدارن." یک ماه نگذشته بود که شهر آرام شد و فقط هر از چندگاهی، صدای تک تیری می آمد. حاج همت با هوش سرشاری که داشت، توانسته بود شیوه ی صحیح برخورد با آنان را به کار بندد و جواب هم بگیرد. ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣8⃣ تازه فهمیده بودم دوباره حامله شده ام. حال و حوصله نداشتم. نمی دانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: «نمی خواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شده ام.» بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دست هایش را گرفت رو به آسمان و گفت: «خدا را شکر. خدا را صدهزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که این قدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن.» از دستش کفری شده بودم. گفتم: «چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت می افتم. دست تنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همه کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال می روم.» خندید و گفت: «اولاً هوا دارد رو به گرمی می رود. دوماً همین طور الکی بهشت را به شما مادران نمی دهند. باید زحمت بکشید.» گفتم: «من نمی دانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچه دار شوم.» گفت: «از این حرف ها نزن. خدا را خوش نمی آید. خدیجه خواهر یا برادر می خواهد. دیر یا زود باید یک بچه دیگر می آوردی. امسال نشد، سال دیگر. این طوری که بهتر است. با هم بزرگ می شوند.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣8⃣ یک جوری حرف می زد که آدم آرام می شد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سربه سر خدیجه گذاشت. بعد هم آن قدر برای بچه دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم. صمد باز پیش ما نبود. تنها دل خوشی ام این بود که از همدان تا قایش نزدیک تر از همدان تا تهران است. روز به روز سنگین تر می شدم. خدیجه داشت یک ساله می شد. چهار دست و پا راه می رفت و هر چیزی را که می دید برمی داشت و به دهان می گذاشت. خیلی برایم سخت بود با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم. از طرفی، از وقتی به خانه خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانه پدرم را می گرفتم. شانس آورده بودم خانه حوری، خواهرم، نزدیک بود. دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر می زد. مخصوصاً اواخر حاملگی ام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانه اش را شروع کند، اول می آمد سری به من می زد. حال و احوالی می پرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده می شد، می رفت سر کار و زندگی خودش. بعضی وقت ها هم خودم خدیجه را برمی داشتم می رفتم خانه حاج آقایم. سه چهار روزی می ماندم. اما هر جا که بودم، پنج شنبه صبح برمی گشتم. دستی به سر و روی خانه می کشیدم. صمد عاشق آبگوشت بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸✨ هر کس در شب جمعه سوره دخان را قرائت کن حق تعالی گناهانش را بیامرزد و هفتاد هزار فرشته برایش استغفار کند✨ 📚 تفسیر نمونه ۱۴۴/۲۱ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f   •┈••✾🍃🍂🍃✾••┈
🍃به شهدا بگو ... ❤️حرفای دلت رو ... 💔دلتنگی هات رو ... هرچی تو دلت داری و میخواهی با شهدا بگی اینجا بگو🙂 نمیدونم چی ...🤔 به زمزمه دلت گوش کن ...🙃 بعد بگو... ⚡️اگه می خوای به شهدا چیزی بگی اگه دلخوری اگه درد و دل داری اگه می خوای گریه كنی ⚡️اگه می خوای بخندی اگه حرفی توی دلت مونده كه نمی دونی كجا باید بزنیش. اینجا بزن اینجا خلوتگاه عاشقاست...✨💫 ها یاد شهدا و حاج قاسم با صلوات✨🍃🌸 « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من ایرانم تو عراقے چه فراقے😭😭 بگیر از دلم ی سراغے😭😭 •°اربعین اوضام چجوریه حسین😭😭 •°دارم مے میرم😭😭 |• عالے ••• •° 🎙️ 🎙️ دارم میمیرم 🌱 💔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞 قسمت 9⃣ راوی: علی اکبر همت به او گفتیم: "نمیخوای زن بگیری؟" گفت: "چرا نمیخوام؟ " تعجب کردیم. فکر نمیکردیم به این سادگی پیشنهاد ازدواج را قبول کند. مادرش گفت: "ننه، کیو میخوای؟ بگو تا واست بگیرم." گفت: "من یه زن میخوام که بتونه پشت ماشین با من زندگی کنه." مادرش گفت:" این دیگه چه صیغه ایه؟ پشت ماشین دیگه یعنی چی؟" گفت: " یعنی این که من بشینم جلو، اون هم عقب زندگی کنه، یعنی این." مادرش گفت:" مادر، آخه کدوم دختری حاضره یه همچی زندگی داشته باشه؟ " گفت:" اگه میخواین من زن بگیرم، شرطش همینه که گفتم." اول فکر کردیم چون خانه ای برای تشکیل زندگی ندارد، چنین حرفی میزند. با برادرش خانه ای برای او ساختیم. گفتیم: "ما توی همین شهر برای تو زن میگیریم، این هم خونه و زندگی. تو هر جا میخوای بری، برو و به کارت برس." گفت:" من زنی میخوام که شریک و همدم زندگیم باشه و هرجا میرم، اون هم باید دنبالم بیاد." حرفش یک کلام بود.مدتی بعد که از پاوه آمد، گفت: "کسی رو که دنبالش میگشتم، پیدا کردم. " به او گفتم: "به همین سادگی؟" گفت: "نه، همچین ساده ام نبود. بیچاره ام کرد تا بله رو گفت." گفتم:" یعنی قبول کرد که پشت ماشین با تو زندگی کنه؟" خندید و گفت:" تا اون ور دنیا هم برم، دنبالم میاد. " گفتم: "مبارکه." دختر مورد علاقه ی او از دانشجویانی بود که برای خدمت در مناطق محروم، شهر و دیار خود را رها کرده و عازم کردستان شده بود. حاجی چند بار از او خواستگاری کرده، اما جواب رد داده بود. در آخر،او نیت چهل روز روزه و دعای توسل میکند که پس از چهل روز، به اولین خواستگار جواب مثبت بدهد. درست شب چهلم، حاجی مجددا از او خواستگاری می کند و جواب مثبت می گیرد. ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 0⃣1⃣ راوی: ولی الله همت روزی که برای خواستگاری رفته بودیم، بعد از این که همه ی حرفها زده شد، دست آخر، مادرم گفت: "یه شرط دیگه هم میذاریم و اون اینه که ابراهیم قول بده که دیگه سیگار نکشه." تا مادرم این را گفت، ابراهیم کمی خودش را جمع کرد و چشم غره ای به من و مادرم رفت.همسرش با شنیدن این حرف،گفت: "مجاهد فی سبیل الله که نباید سیگار بکشه. دور از شأن و منزلت شماست که سیگار بکشین." در راه برگشت، گفت: "یعنی چی که این مطلبو مطرح کردین؟ نمیشد نمیگفتین؟" او از بس در سرما پشت موتور نشسته بود، سینوزیت گرفته بود. سیگار میکشید که سردردش آرام شود. گفت: "نمیدونین که من به خاطر سینوزیتم سیگار میکشم؟ نمیدونین که بخاطر سردردم سیگار میکشم؟" گفتم:" لازم بود.باید همه چیزت رو میدونستند. " همین که به خانه رسیدیم، دست کرد توی جیبش، سیگارهایش را درآورد و همه شان را زیر پا له کرد. بعد هم گفت:" این هم از سیگار، دیگه کسی دست من سیگار نمیبینه." و تا آخر هم پای حرفش ایستاد ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f