دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_117 یکی از خانواده ی فریدونی فوت کرده بود. از تمام دهات و مطایفه ها برای مراسم به گور سفید آم
#پارت_118
بمبارانهای گور سفید باز هم شدت گرفت و مردم دوباره آواره کوه ها و روستاهای دیگر شدند.
خوشحال بودم که حداقل اتاقی در دل کوهی در اسلام آباد دارم.
این بار هم رحمان را بغل کردم به اتاقم در دل کوه رفتم کمی آنجا را تمیز کردم میشد هنوز تویش زندگی کرد. رحمان از اینکه توی کوه زندگی می کردیم ذوق میکرد.
علیمردان همراهم بود اما پدر و مادرم توی آوه زین مانده بودند.
علی مردان باز هم توی شهرداری کار پیدا کرد صبح می رفت و شب می آمد من هم تنها با رحمان توی اتاقم می نشستم و منتظر علیمردان می ماندم.
یک هفته به عید مانده بود و من هنوز توی اسلام آباد بودم.
دبه آب را دست گرفتند تا بروم آب بیاورم رحمان هم بغلم بود که یکدفعه هواپیماهای دشمن سر رسیدند و شروع کردند به بمباران بمباران سختی بود مردم زیادی شهید شدند اعلام کردند که این جا نمانید.
شب توی کوه بودیم که سپاه ماشین های زیادی آورد و اعلام کرد همه سوار شوید تا وقتی اوضاع آرام شود از اینجا بروید.
ما را با ماشین ها به یک مرغداری نزدیکه کرمانشاه بردند. مرغداری را خالی کرده بودند و با پارچه و پتو قسمت قسمت کرده بودند. سالن بزرگ و مستطیل شکلی بود که جای زیادی داشت.
۲۰ خانوار بودیم. مرغداری را تمیز کردیم و آن را با چوب تقسیم کردیم.
هر خانواده برای خودش مکانی داشت هرکس قسمت خودش را با یک پتوی سربازی مشخص کرده بود.
پتوها شده بودند دیوارهای ما.
چراغ خوراک پزی و چند تا ظرف شده بود وسایل زندگیمان.
اواخر اسفند سال ۱۳۶۲ بود.
علیمردان به اسلامآباد رفت تا چند تکه از وسایل مان که مانده بود بیاورد. وقتی برگشت و سایل را زمین گذاشت و با ناراحتی سرش را پایین انداخت.
جلو رفتم.
رنگش پریده بود و سعی میکرد به چشمم نگاه نکند. پرسیدم علیمردان چیزی شده؟
سعی کرد خودش را با وسایل سرگرم کند من کرد و گفت قرار است چی بشود؟ هیچی..
جلویش ایستادم و رحمان را که توی بغلم بود زمین گذاشتم رحمان به طرف بچه ها دوید.
روی زمین نشستم و گفتم علیمردان بگو چی شده؟
صدایم می لرزید.
شوهرم روی زمین کنارم نشست و گفت فرنگیس مرگ حق است..
قلبم از حرکت ایستاد علیمردان دستم را گرفت و گفت :آرام باش فرنگیس! برادرت جمعه...
دیگر هیچی نفهمیدم. فقط فریاد زدم.
همه دورم جمع شدند جمعه روی مین رفته بود. جمعه نوجوان.. جمعه عزیزم.. 💔
باور نمی کردم گریه میکردم.
علیمردان هم بغض کرده بود و دائم می گفت فرنگیس آرام باش به خودت رحم کن...
تا صبح یکسره بیدار بودم و اشک می ریختم علی مردان مرتب می گفت:صبح که هوا روشن شود با هم میرویم.
آرام باش سعی کن بخوابی.. فرنگ بخواب..
شب خیال صبح شدن نداشت نیمه شب آمدیم سر جاده تحمل نداشتم صبر کنم با چند ماشین تکه تکه برگشتیم تا گورسفید.
علیمردان، رحمان را بغل کرده بود و پشت سرم می آمد.
توی راه یک کلمه حرف نزدیم.
با پای پیاده به آوه زین رفتم توی راه گریه میکردم و خندههای جمعه جلوی چشمم می آمد. جمعه فقط ۱۶ سال داشت.. 💔
ادامه دارد...
@Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_118 بمبارانهای گور سفید باز هم شدت گرفت و مردم دوباره آواره کوه ها و روستاهای دیگر شدند. خو
#پارت_119
وارد خانه پدرم که شدم شیون کردم دیر رسیده بودم. 😞
بچه ها گریه می کردند ستار و لیلا و جبار و سیما به من نگاه میکردند و اشک می ریختند.
فریاد زدم صدام خدا برآید نسازد صدام داغ دلت بنشیند.. صدام داغ برادر ببینی..
پدرم سرش را روی شانه ام گذاشت و با گریه گفت دخترم برادرت رفت.
این حرفش آتشم زد پدرم را بغل کردم توی بغل او از حال رفتم. وقتی رسیده بودم که جمعه را توی قبرستان میلیل خاک کرده بودند.
آخرین باری که دیدمش ٢ماه قبل بود. جمعه رحمان را خیلی دوست داشت و مرتب بغلش میکرد و با خودش به گردش می برد.
از مادرم پرسیدم چطوری اتفاق افتاد؟
اشکهایش را پاک کرد و گفت دستم بشکند. زبانم لال شود..
فرستادمش برود کمک پدرت گفتم جمعه بیا برو دنبال پدرت گوسفند ها را به چرا گفتم پدرم خسته است رفت و هنوز یک ساعت نگذشته بود که صدای انفجار آمد..
پرسیدم اول چه کسی پیدایش کرد؟
پدرم لیلا اشاره کرد تازه لیلا را نگاه کردند چشم هایش به نقطه ای خیره مانده بود و اشک از روی گونه هایش میریخت. بغض کرده بود و هیچ نمی گفت رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش.
خواهر معصومم فقط چهارده سال داشت که داغ برادر دیده بود.
لیلا که دید محکم بغلش کرده ام. زد زیر گریه، وسط گریه هایش گفت فرنگیس، صدا که آمد دختر دایی آمد و گفت لیلا بیا برادر رفته روی میم ترسیده بودم اما دویدم تا کمکش کنم.
لیلا را محکم بغل کردم. توی بغلم تکانش می دادم.
پدرم با صدای بلند گریه می کرد لیلا نالید و ادامه داد: رفتم روی تپه، افتاده بود صورتش روی زمین بود. همه جای بدنش خون بود و جرأت نکردم بروم جلو،
زن دایی وقتی آمد صورتش را برگرداند. فرنگیس، جمعه داشت نگاهم میکرد پلک نمی زد. باور کن زنده بود و مرا نگاه میکرد.
زن دایی روسری اش را باز کرد و روی صورت جمعه انداخت. گفتم زن دایی چه کار می کنی؟ بگذار جمعه را ببینم اما زن دایی نگذاشت. گفت برو کنار برو..
گریه کردم و گفتم برادرم است بگذار ببینمش زن دایی بغلم کرد و گفت جمعه مرده...
لیلا گریه میکرد برگشت نگاهم کرد و گفت فرنگیس جمعه مرده؟ نمرده داشت نگاهم میکرد.
وقتی لیلا حرف میزد. داشتم دیوانه می شدم. پدرم دیگر تحمل نداشت از خانه رفت بیرون.
مادرم بی حال شد. لیلا را ول کردم و مادرم را بغل کردم..
بچه ها های های گریه میکردند .
ستار با انگشت های کوتاه و بلند جبار و سیما و لیلا..
ادامه دارد...
@Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_119 وارد خانه پدرم که شدم شیون کردم دیر رسیده بودم. 😞 بچه ها گریه می کردند ستار و لیلا و جبار
#پارت_120
لباس های سیاه شان دلم را به درد آورد با دست به دیوار کوبیدم و فریاد زدم صدام خدا برایت بسازد گیم ها خدا برای تان نسازد به مادرم گفتند چطور دلت آمد و نگذاشتید من ببینمش مادرم نالید و گفت چرا ببینی جنازه تکه تکه برادر ات را بدن پاره پاره اش را همون بهتر که نبینی نخواستم ببینی الان راحت توی قبر خوابیده فرنگی الان دیگر جایش راحت است.
مادرم مثل دیوانه ها با خودش حرف می زد.
چادرم را سر کردم و راه افتادم. بهقبرستان که رسیدم قبرش را پیدا کردم خاکش تازه بود.
انگار همین دیروز بود که رحمان را بغل کرد و برد کنار چشمه و با هم بازی کردند.
کنار خاک جمعه نشستم. کسی نبود خاک قبرش را به سر ریختم. به خاک قبر چنگ زدم و مشتی از خاک را روی قلبم گذاشتم خاک را توی سینه ام ریختم و فریاد زدم خدایا قلبم را آرام کن..
مین پشت مین هر روز یکی روی میرفت رحیم و ابراهیم در بیشتر نیروها کارشان شده بود مین در آوردن. خون به جگر شده بودیم مین داشت نابودمان میکرد. مین بی صدا و مخفی بود.
نیروها مرتب بچه های مردم را آموزش می دادند اما هر روز بچه قربانی می شد.
یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس زودی بیا آوه زین. به سینه ام کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
اینبار پسر دایی ام روی مین رفته.
در مراسم فاتحه زنها گریه میکردند و مردها حسرت می خوردند.
زندایی ام تا مرا دید گفت فرنگیس بیا که دیدنت دلم را آرام میکند. حداقل تو یکی از آنها را کشتی. اینها پسر من را کشتند خدانشناس ها توی همین روستا...💔
زندایی شروع کرد به تعریف ماجرا.
منصور گفت برایم آبگوشت درست کن. و رفت ماهیگیری.
رفت از رودخانه ماهی بگیرد. اما ندانست نارنجک میگیرد.
کنار چشمه نارنجک می بیند و آن را توی آب می اندازد. ترکش نارنجک به سرش خورده بود و افتاده بود.
وقتی فریاد مردم بلند شد فهمیدم برای منصور چه اتفاقی افتاد با تراکتور را به گیلانغرب و با ماشین به کرمانشاه بردند تا با هواپیما به تهران منتقل شود. اما در راه فوت کرد. پسر جوانم... پسر عزیزم...
شانه های زن دایی را مالیدم.
میدانستم اسم ماهی که بیاید یادش می آید که پسرش رفته بود ماهی بگیرد. می دانستم اسم رودخانه که بیاید یاد خون پسرش میافتد.
سعی میکردم هر روز سری به پدر و مادرم و بچه ها بزنم.
آن روز هم که به آوه زین رفتم. سیما و جبار را به خانه آوردم تا مواظبشان باشم. خواهر و برادر دوقلویم ۱۰ سالشان بود. اینطوری خیالم راحتتر بود. کوچک بودند و دلشان میخواست کنار من باشند.
ادامه دارد...
@Azkodamso
سلام دوستان عزیز
نظرتون رو راجب مطالب اخیر و رمان حتما با ما درمیون بزارید.
خوشحال میشیم اگر شرکت کنید.
از طریق این لینک 👇
https://harfeto.timefriend.net/202058328
#حرفِحساب🔍
به خاطر معصیت هایی که بدون
مبارزه با هوای نفس ترک میکنی
به خودت امتیاز نده...(:
| استادپناهیان |
@Azkodamso
#تلنگر
نگاهی کنیم!
شاید مثل کسی که قبایی
یا کتی را وارونه پوشیده،
ما هم لباس اسلام را وارونه پوشیدهایم.
[ شهید مطهری ]
@Azkodamso