eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
938 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فکرای خوب کن حرفای خوب بزن به بقیه خوبی کن همه چیز به خودت برمیگرده .. ➺@POPPYLOOU...🦋💙
باید بارها زمین بخوری تا بفهمی تنها کسی که میتونه بلندت کنه خودتی ! 🌱 ➺@POPPYLOOU...🦋💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرآنچه آن‌ها می‌خواهند به من بگویند، من در صدها ساعت بی‌خوابی به خود گفته‌ام. ➺@POPPYLOOU...🦋💙
‏آدما روزها با چیزایی که تو سرشون میگذره و شب ها با چیزهایی که تو دلشون میگذره زندگی میکنن. ☺️ ➺@POPPYLOOU...🦋💙
به هرکسی اندازه لیاقتش بها بده نه به اندازه دلت ➺@POPPYLOOU...🦋💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رمان_پنجره_چوبی #پارت_20 نمی دانستم چطور از دستش خلاص شوم که زهر کینه اش دامنم را نگیرد. مادرم ب
گفتم: واقعا این طوری فکر می کنی؟ صدایش را پایین آورد و در گوشم گفت: _ اره، همه چیز برای وقوع یک انقلاب آماده شده ! کمی دیگر با هم صحبت کردیم، آن اطراف گشتیم و من چون کسی را که میخواستم نیافتم، به طرف خانه به راه افتادم. چیزی که در مسیر توجه مرا جلب کرد. جای دست های آغشته به خوانی بود که روی دیوارهای خیابان به چشم می خورد و زیرآن با اسپری رنگی نوشته شده بود: «این سند جنایت پهلوی است». ** از سرکوچه دیدم که مادرم از لای در سرک می کشد. مرا که دید، خیالش راحت شدوبه داخل رفت. همان طور که انتظارش را داشتم، به محض دیدن من شروع کرد به گلایه. صورتش را بوسیدم و گفتم: - اخه من که بچه نیستم، چرا این قدر خودتو عذاب می دی! توی خیابون هم هیچ خبری نبود. - اره جون خودت. تو گفتی منم باور کردم. مادر که نیستی. - حالا ناهار چی داریم ؟ از وقت ناهار سه ساعت گذشته. همون جا ناهارتم می خوردی. اذیت نکن مامان، گشنمه، خسته ام… . - باید قول بدی که دیگه نری. - دیگه نرم؟ مگه میشه ؟ برو ببین چه خبره تو خیابون !... - چی شد؟ توکه گفتی خبری نیست ! نه... منظورم اینه که ... نسرین رو یادته ؟ میگفتم سرتا پاش فرانسویه؟ خب؟ - بگو امروز چه ریختی دیدمش! - چه ریختی؟ -مامان اصلاً نشناختمش، تا بهم سلام نکرد، نفهمیدم خودشه. روسری سرش بود. لباس های ساده، حرف های سیاسی، به کل عوض شده بود. اصلاً همه مردم یه جور دیگه شدن. - آره خب... چه میدونم؟... حالا این حرف ها رو می زنی که دوباره فردا راه بیفتی برای دانشگاه؟! - حالا تا فردا... هرچی خدا بخواد. فعلاً باید یه فکری برای این شکم گرستم بکنم. کتلت درست کردم. خالی نخوری ها، برای شام کم میاد! دیگه نمی رسم شام درست کنم! - جایی میخوای برای مامان ؟ - با اعظم جون قرار گذاشتیم بریم مسجد. بعد نماز، آقا خبرای جدید رو میگه. این رادیو تلویزیون که راست و دروغش معلوم نیست. بریم ببینیم حاج آقا چی میگه! مادرم هم سیاسی شده بود. گفتم: – من هم میام! - من واسه نماز میرم. - خب منم برای نماز میام. باید با چادر بیایی! – خب میام. - خدا رو صد هزار مرتبه شکرا! ....😍 کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
با مادرم به مسجد رفتیم. این اولین باری بود که به دلخواه خودم و با انگیزه و علاقه به مسجد می رفتم. مادرم یکی از جانمازهای مهمان را به من داد و من در صف جماعات کنارش ایستادم و لذت بخش ترین نماز عمرمرا خواندم . بعد از نماز حاج آقا درباره تظاهرات و راهپیمایی در شهرهای دیگر اخبار و اطلاعاقی داد و بعد هم به مناسبت سالگرد اعتراض آقای خمینی به قانون کاپیتولاسیون، درباره این موضوع برای جمع حاضر صحبت کرد. در راه بازگشت مادرم گفت: این اعظم جون این قدر حرف زد که نفهمیدم این قانون که حاج آقا گفت یعنی چی؟ درطول راه برایش توضیح دادم و مادرم که سراپا گوش بود، در حالی که کلید را توی قفل در میچرخاند گفت: آقای خمینی هم برای همین اعتراض کرده دیگه! صبح وقتی از خواب بیدار شدم نمی دانم چرا، ولی آرام و قرار نداشتم. دیگر نمیتوانستم در خانه بمانم. لباس پوشیدم و پایین رفتم. مادرم که مرا حاضر به یراق دید، گفت: - اقلا صب کن افتاب در بیاد! پدرم همان موقع با نان تازه وارد شد و گفت: - کجا؟ - یه سر میرم دانشگاه! - شلوغه بابا! کجا میخوای بری؟ - زود برمی گردم. پدرم پاپیچ نمی شد. همهٔ کارها را به مادرم سپرده بود. خواهر و برادرم که هر دو از من کوچک تر بودند، توی اتاق پشتی هنوز در عالم خواب سیر میکردند و از تق و لق مدارس کمال استفاده را می بردند. صبحانه را که خوردم، زودتر از پدرم از جا برخاستم، گفت: - اقلا وایسا با هم بریم. - من خودم میرم. شما مادام، موسیو هم با خیال راحت صبحونه تونو بخورین! به کوچه که رفتم، خنکای پاییزی صبح، زیر پوستم دوید. اردشیراز سرکوچه نان به دست به طرفم می آمد. سلام و علیکی کردیم. باز هم شمشیر طعنه اش را از غلاف بیرون کشید: - حسنی به مکتب نمی رفت، وقتی می رفت دانشگاه ها تعطیل بود؛ سحرخیزشدی خانوم خانوما، حتماً کامروا هم می شی! - باز شروع کردی؟ تو مدل دیگه ای بلد نیستی حرف بزنی؟ بلد بودم! یادم رفت. - پس هروقت دوباره یادت اومد، بیاسر راه من! راهم را کشیدم و رفتم. محوطه دانشگاه هنوز هم خلوت بود. کم کم بچه ها می آمدند. سری به دانشکده داروسازی زدم. هیچ کدام از بچه های خودمان آن جا نبودند. برعکس دانشکده فنی که رفت و آمد زیادی در آن بود. ساعتی که گذشت، محوطه تقریباً به همان شلوغی همیشگی شد و بچه ها توی زمین چمن جمع شدند. آرزو کردم ای کاش مثل دفعه قبل او برای صحبت روی سکو بیاید، اما کس دیگری بالا رفت. هنوز یک ربع نگذشته بود که ولوله ای در جمعیت افتاد و دوباره همه پراکنده شدند. هرکسی از سوی می دوید. من هم مثل بقیه سردرگم و سراسیمه در حال جستن راهی برای دور شدن از معرکه بودم. در میان جمعیت و در وسط آن هیاهو چیزی مرا میخکوب کرد. همان چشم ها بود. گرچه کمی فرورفته تر و با یک حلقه کبود زیر یکی از آنها، اما خودش بود. هر دو در یک لحظه به طرف هم رفتیم، با عجله سلام و علیکی رد و بدل کردیم. پرسیدم: - چه بلایی سرتون اومده؟ - چیزی نیست... توی تظاهرات خوردم به باتوم یکی از مامورا! -بالاخره حلوا که خیرات نمی کنن! ....😍 کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋